خارجِازاَعدادُاَرقامتابِینَهایَت
«دوسـتَـ💓ـتدارَم»
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
و من گاهی
نه صورتت
نه چشمانت
که دلم میخواهد صدایت را ببینم...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
انگار کنارت
عشق تلاوت می شود
و روزگار زندگی را،
با لبخند به نگاهم می چسباند...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
⦁قبل از تو هیچ وقت ، بعد از تو هیچکس ...👫🏻♥️⦁
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دوست داشتن کسی که هیچ حسی بهت نداره
مثل این میمونه که تو فرودگاه
منتظر کشتی باشی…🪨🕳️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
❣️#دل_نوشته
مثل عادت نیستی
تا ساده انکارت کنم
تو نفس های منی
باید ڪه تکرارت ڪنم☺️🌱
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
♡ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ
دیدن چشمایِ قشنگت کافی بود، تا یه بازنده بشم.👀🤎
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_دختربس #پارت_هفتاد_دو که در نبود من چه نقشه ای برام کشیدن زن عمو بعد از ا
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_دختربس
#پارت_هفتاد_سه
و از خونواده ی عمه میپرسید طوطی هم مودب و با احترام جواب میداد. بلاخره بعد از این که شام مفصلی خوردیم با زن عمو و طوطی توی یکی از اتاق ها رخت و خواب انداختیم و تا نیمه های شب با هم حرف میزدیم و میخندیدیم. طوطی خیلی ذوق داشت و میگفت اون دو تا زن برادرم هم چند بار بچه اوردن ولی اینقدری که برای گلی ذوق دارم برای هیچکدوم نداشتم اخه با اومدن بچه ی گلی هم عمه میشم هم خاله.
زن عمو میگفت خودم سیسمونیش رو اماده میکنم و میدم براش رخت خواب بدوزن و دورشو گلدوزی کنن از طرفی طوطی میگفت ننه ام ننه ی گلی هم هست فکر کنم خودش سیسمونی رو تدارک ببینه زن عمو جواب داد چه اشکالی داره بچه دو تا رخت خواب داشته باشه تا بلاخره با هم به توافق رسیدن. بعد از این که طوطی و زن عمو خوابشون برد به این فکر میکردم که این خبر رو چطوری به احد بدم و به عکس العملش بعد از شنیدن این خبر که داره پدر میشه فکر میکردم.
و توی همین فکر ها بودم که چشم هام روی هم اومد و خوابم برد. صبح روز بعد زن عمو که فهمیده بود باردارم کلی خوراکی مقوی روی میز برام چیده بود و میرفت و میومد میگفت گلی بخور از الان به بعد باید به جای دو نفر بخوری فقط خودت تنها نیستی باید خوب بخوری که اون بچه ی توی شکمت درشت بشه. من هم چاره ای نداشتم و از خوراکی هایی که روی میز بود دونه دونه توی دهنم میذاشتم و میخوردم. اون روز تا اخرای شب خونه ی زن عمو بودیم و حسابی بهمون خوش میگذشت ولی بعد از غروب بود که سر و کله ی عیسی پیدا شد و گفت ننه بتول گفته برگردین خونه میخواد فردا راه بیوفته و برگرده ده. زن عمو خیلی ناراحت شد و گفت انگار توی این یکی دو روز حسابی بهتون عادت کردم و دلم نمیخواد که از پیشم برین ولی خب چاره ای نبود و با این که خودمم دلم میخواست اونجا بمونم ولی مجبور بودم به ده برگردم از طرفی دلم حسابی برای احد تنگ شده بود و دل توی دلم نبود که برسم ده و این خبر رو بهش بدم. زن عمو جلوی عیسی رفت و ازش خواست داخل خونه بیاد و کمی منتظر بمونه. نمیدونستیم میخواد چیکار کنه ولی دوتا از پیشخدمت هاشو صدا زد و با هم به انباری که توی زیر زمینشون بود رفتن و کمی بعد با خمره ها و سبد های خوراکی برگشتن. خوراکی ها اینقدر زیاد بود که نمیتونستیم همینطوری ببریم و زن عمو گاریچی که توی خونه بود رو صدا زد و گفت با گاریش مارو تا خونه ببره.دل کندن از زن عموم خیلی برام سخت بود و همینطور که بغض کرده بودم دلم نمیخواست از بغلش بیرون بیام. زن عمو کلی سفارش کرد که این مدت مراقب خودم باشم و قبل از زایمانم دوباره برای دیدنش به شهر بیام. گفت اگه بتونه قبل از زایمانم میاد ده تا کنارم باشه و دست تنها نباشم. با این که خودش خونه و زندگی داشت باز هم به فکر من بود و گه گاهی نگرانم میشد. بلاخره بعد از کلی وقت از هم خداحافظی کردیم و گاریچی سبد ها و خمره هارو توی گاری چید و بعد از این که مارو سوار کرد به سمت خونه ی عیسی راه افتاد. به خونه که رسیدیم عمه و زن عیسی هم از اون همه خوراکی دهنشون باز مونده بود و عمه انگار که کمی هم ناراحت شد. یه جورایی بهش بر خورده بود و میگفت مگه خودمون نداریم که شهناز خانم این همه خوراکی برامون فرستاده. طوطی هم جواب داد ننه بتول هرچی باشه اون زن برای گلی مادری کرده و حالا هم هرچی ازش دور باشه باز هم میخواد بد به این دختر نگذره. عمه از این حرف طوطی بیشتر حرصی شد و گفت هر چی اون مادری کرده منم کردم...
مگه از اول تا حالا اون بزرگش کرده؟ طوطی ای بابایی گفت و ادامه داد انگار هر چی بگم بدتر میشه من حرف نزنم بهتره و دنبال کار خودش رفت. عمه یه کم اخم هاش توی هم رفته بود ولی ادمی نبود که زیاد خودشو درگیر این حرف ها کنه و میدونستم که روز بعد تمام این حرف و نقل هارو فراموش میکنه. بلاخره صبح روز بعد همراه عیسی به سمت ده راه افتادیم انگار هر چی که نزدیک تر میشدیم دلم بیشتر برای احد پرمیکشید و دیگه بی طاقت شده بودم و دلم میخواست زودتر به ده برسم. تکون های گاری توی اون جاده ی خاکی که تکه به تکه اش سنگهای کوچیک و بزرگی بود حالم رو بد میکرد و گه گاهی اینقدر حالم بد میشد که از عیسی میخواستم حیوون رو نگه داره تا از گاری پیاده بشم. طوطی مدام شونه هامو میمالید و عمه اب سرد دستم میداد تا بخورم و حالم جا بیاد ولی هیچ کدوم حالم رو خوب نمیکرد و دلم میخواست که فقط یه جای ثابت دراز بکشم و اینقدر تکون نخورم. از نیمه های راه چشمامو بستم و تا وقتی که بوی جنگل رو حس نکردم چشم هامو باز نکردم. اون جنگل خاطرات زیادی رو توی ذهنم زنده میکرد ولی هرچی بود گذشته بود و فکر کردن بهش مشکلی از من حل نمیکرد. بلاخره از جنگل هم گذشتیم و وارد ده شدیم.به خونه سنگی ها که رسیدیم عیسی با تعجب به سمتمون برگشت و گفت اینجا چه خبر شده؟