Armin Vatanian4_5900105795533538855.mp3
زمان:
حجم:
7.86M
تــقــدیــم بــه آرامــِ جــانــم🫂❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Eitaa.eshgh_az_no @whentherapy Dele Man.mp3
زمان:
حجم:
7.96M
یهمیکسقفلی گوش بدیدلذتببرید❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
3.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچی نگو بفرست براش 🫣❤️
.
علی عبدالمالکی
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Ali Abdolmaleki ali_abdolmaleki_engari_marizam 128 (1).mp3
زمان:
حجم:
3.86M
هیچی نگو بفرست براش 🫣❤️
.
علی عبدالمالکی
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Meysam Ebrahimi @RozMusic.comMeysam Ebrahimi - To Nabashi.mp3
زمان:
حجم:
7.13M
میدونی چقدر صورت من شونتو کم دار
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
شک ندارم یار من سررشته موسیقی است بس که با حال من ساز مخالف می زند❤️🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
چای ، قهوه
آبجوش ، نسکافه ☕️
هیچ فرقی ندارن
همه نوشیدنی هستند
تنها چیزی که به همه اینها
مزه میده شیرینی لبخند
اول صبح شماست☕️☺️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@Pezhvak64_6023615031898279904.mp3
زمان:
حجم:
4.35M
ریمیڪس جدید شهیاد به نام صد برابر
این آهنگ رو تقدیم کن به ڪسی ڪه دوسـش داری❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Majid Yahyaei ~ UpMusicMajid Yahyaei - Bavar (320).mp3
زمان:
حجم:
1.89M
بزار دستاتو من بگیرم
میخوام
با تو بمیرم... 🫂💙❤️😍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Kasra Zahedi ~ UpMusic1_20426882491.mp3
زمان:
حجم:
5.29M
منو یادت نمیاد
کسری زاهدی
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_شهلا #پارت_هشتاد_چهار مادرم ما رو تنها گذاشت تا راحت باشیم... سردار گفت
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_هشتاد_پنج
همهی ما از این تغییر ناگهانی مجتبی و حرفهایی که به ریحانه میزد ریز ریز میخندیدم، اما به روش نمیآوردیم...
سردار با صدای بوق ماشینش به ما فهموند که رسیدن، همه با هم به استقبالشون رفتیم.....
سه تا ماشین جلوی در پارک شد و از هر ماشین دونفر پیاده شد...
سردار از حسن و مجتبی کمک خواست و تحفهها و هدیههایی که توی چندین سینی مرتب و تزیین شده، چیده شده بود آوردن بالا...
مادر سردار با روی خوش با پدر و مادرم احوالپرسی کرد، تا قبل از اومدن خانوادهی سردار همه استرس داشتیم، اما اونا اینقدر خاکی و خودمونی باهامون رفتار کردن که ناهار رو تو یه محیط شاد و صمیمی خوردیم...
مادر سردار بعد از ناهار دربارهی مراسم عروسی صحبت کرد... قرار شد ناهار عروسی تو آبادی باشه و شام تو عمارتشون برگزار بشه.. همهی فامیلا از دوست و آشنا هر کیو میخوایم دعوت کنیم، تو شیراز و عمارت خان، پدر سردار، عروسی بر پا بشه...
مادرم سر از پا نمیشناخت...مادرسردار گفت: هیچ چیزی به عنوان جهیزیه نمیخواد تهیه کنید، سردار یه خونه با کل وسایلاش رو برای شهلا خریده و میدونم که حتما تاحالا شهلا اونجا رو دیده..
سرمو انداختم پایین و گفتم: بله، سردار خان اونجا رو بهم نشون داده..
مادر سردار گفت: به نظر من آخر فروردین برای عروسی خوبه، چون میخوایم تو حیاط باغ براشون میز و صندلی بچینیم، تا اون موقع هوا هم گرمتر میشه...
پدرم که از خوشحالی لبخند از روی لبش دور نمیشد گفت: ریش و قیچی دست شماست، هر جور که شما صلاح میدونید...
مادر سردار گفت: من ساعت دیدم، روز سی فروردین خوبه، قمر در عقرب نیست و بهترین روز برای عروسیه...
همه دست زدن و مبارک باش گفتن...
سردار بهم با لبخند نگاه کرد...نگاهم به سمت مادرش چرخید که ما رو با عشق نگاه میکرد... از شرم سرمو پایین انداختم و رفتم بیرون از اتاق...
روزها پشت سر هم میگذشت... من و سردار سخت مشغول خرید عروسی بودیم... مادر و خواهر سردار از شیر مرغ تا جون آدمیزاد از بهترینش برام خرید کرده بودن، اما سردار گفت، باید برای عروسی هم برات خرید کنم..
یک هفته به تاریخی که مادر سردار تعیین کرده بود مونده بود...
اون روز قرار بود سردار بیاد تا با هم برای خریدن لباس و تاج عروسی بریم شهر....
من آماده و منتظر سردار نشسته بودم، صدای در حیاط اومد بلند شدم و رو به ننه گفتم: من رفتم، فکر کنم سردار باشه که در میزنه، ننه باهام اومد پایین و گفت: منم بیام سردار رو ببینم...
در حیاط رو که باز کردیم از دیدن خواهر بزرگ عباد جلوی در، خشکمون زد...
مادرم با اخم گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ چی میخوای؟
خواهر عباد افتاد روی پاهام و با گریه گفت: شهلا، اومدم بهت التماس کنم، پاهاتو ببوسم، دستتو ببوسم، تو رو خدا، جون عزیزات....
دستشو گرفتم و گفتم: بلند شو، چی ازم میخوای؟
خواهر عباد که انگار تو همون چند وقتی که ندیده بودمش بیست سال پیر شده بود با زاری گفت: خبر دارم که زن سردار خان شدی، شهلا ما بهت بد کردیم، اما تقصیر مادرم بود، حتی بعد از اینکه تو رو اونجوری با خفت از خونه انداختیم بیرون، عباد همیشه سر اینکه چرا مادرم به تو تهمت زد باهاش درگیر بود، ولی جرئت اینم نداشت خودش تو رو نجات بده... زندگیشون همیشه جهنم بود... شهلا ازت میخوام باهام بیایی و مادرم رو حلال کنی... اون شب و روزاز درد به خودش میپیچه اما نمیمیره، بزرگای طایفه میگن تا تو اونو حلال نکنی، اون نمیمیره، التماست میکنم شهلا، اون الان چند ماهه که داره زجر میکشه، بیا بهش بگو حلالش کردی تا بمیره...
سردار با ماشین شیک و مدل بالاش رسید... آراسته و رعنا از ماشین پیاده شد، خواهر عباد از دیدن سردار جا خورد، زبونش از اون همه زیبایی و جمال بند رفت، سردار اومد نزدیک و به همه سلام کرد...
مادرم رو به خواهر عباد گفت: این دامادمه، سردار خان، اگه میخوای شهلا باهات بیاد باید از سردارخان اجازشو بگیری......
سردار با شنیدن حرفها و اشک و آه خواهر عباد دلش سوخت و گفت: خودم میبرمتون... بعد رو به من گفت: میدونم که دلت اینقدر بزرگه که میبخشیش، اون داره عذاب میکشه و فقط تو میتونی کمکش کنی، با سردار و خواهر عباد رفتیم آبادی، حالم از دیدن اون آبادی و یادآوری اون خاطرات بد شد...
سردار گفت: ناراحت نشو ، به این فکر کن که در راه خدا میخوای یه نفر رو نجات بدی....
خواهر عباد از صندلی پشت به ما نگاه میکرد با اشک گفت: خانوادهی ما لیاقت شهلا رو نداشت، شهلا باید با یکی مثل شما ازدواج میکرد...
سردار تو ماشین نشست و گفت: زود بیا...
پشت سر خواهر عباد راه افتادم، خونه قشنگ و زیبایی که قبلاً دیده بودم با خاکستر یکسان شده بود و منظره خیلی زشتی به جای مونده بود، خواهر عباد گفت: میبینی چه بلایی سر خونه زندگیشون اومده...