💚🍃
🌼دوستت دارم تمام و کمال
از شرق پیشانیت
تا غروب لبخندت
از جنوب چشمهایت
تا شمال نفس هایت
دوستت دارم تمام و کمال♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
💕 دوستت دارم
و این بهانه نیست
دلیلِ زندگیِ من است...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
💕 تو آفریده شدی تا
پادشـ𝑲𝒊𝒏𝒈ـاهِ
قلـ𝑯𝒆𝒂𝒓𝒕ـبِ
مَــن باشی...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
💕 با خیالت زندهام
رویای من تعبیر شو...
در كنارم زندگى كن
در کنارم پیر شو...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
﮼𝆱لـٰٓامصب میلیون میلیون عطر میخرم
﮼𝆱ولی اینجوری رو تنم نمیمونه
﮼𝆱از پیش تو که بر میگردم
﮼𝆱تمام لباسـٰٓام بوی تنتو میده🤭🫶
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
آخر چه کند با دل من علم پزشکــی
وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
از رفتنیهای لذت بخش زندگی شش حرفی؟! قربونش🫠♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هِزاربارعاشِــقشُدماماهَربارعاشِقتُ🫀♡•
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_پانزده آقا خشمگین حنیفه رو عقب زد و چنگی به موهام زد، جیغی ک
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_شانزده
انگار واسه هیچکدومشون مهم نبود که
من راضی به این وصلت نیستم...
آقا هاشم بادی به غبغب انداخت و گفت:بگردید دنبال یک خونه ی خوب تو ده... خونه ای که چند تا اتاق داشته باشه، حیاط بزرگ و دلباز داشته باشه... هرچقدر قیمتش باشه به عنوان شیربها میدم...
آقا خواست حرفی بزنه که صدای مشت هایی که به در کوبیده میشد همه رو متعجب کرد...
آقا به سمت در حیاط رفت و خیلی زود صدای پر خشم تاجی خانم پیچید تو حیاط:چیکار کردی آقا سیفی؟ کار خودتو کردی؟ حوری کجاست؟
ملیحه با غصه کنارم نشست و گفت دیر رسید... تا تو اومدی تو سالن ،حنیفه دوید تا تاجی خانم رو خبر کنه، گفت شاید کاری از دستش ساخته باشه... حالام غصه نخور،تاجی خانم زورش به آقا میرسه، صیغه رو پس میخونن...
من ولی امیدی نداشتم، میدونستم این مرد انقدر مال و اموال داره که آقا به خاطر طمع اش هم که شده قید ازدواج حنیفه با پسر کدخدا رو میزنه، اما این عقد رو بهم نمیزنه...
با شنیدن صدای تاجی خانم تو چشم بهم زدنی همه از سالن بیرون زدن، صدای بحث تاجی خانم و فرشته خانم میومد:من ضمانت تو رو کردم فرشته! چطور تونستی همچین ظلمی در حق این دختر بخونی؟ اصلا وقتی این دختر راضی نیست، فکر کردید صیغهای که خونده شده درسته؟
آقا حق به جانب گفت:این دختر صغیره، بد و خوبش رو نمیفهمه، من آقاشم، من تشخیص دادم که زن این مرد بشه....خوشبخت میشه. اجازه نمیدم هرکسی تو زندگی بچه هام دخالت کنه...
فرشته خانمم گفت:تاجی، زن برادر خدابیامرزمی ،احترامت واجب، اما فکر نکنم زندگی این دختر به تو ارتباطی داشته باشه! مگه روزی که سرخود و بدون اجازه ی ما اومدی خواستگاری دختر این خونه واسه پسر ارشدت ،ما حرفی زدیم؟ حالا هم هر دو طرف راضی، تو چرا آتیش بیار معرکه میشی؟
از پنجره دیدم که تاجی خانم نزدیک فرشته خانم شد و با حرص چیزی زیر گوشش گفت، نمیدونم چی گفت که فرشته خانم جوش آورد و صداش رو بالا برد:حد خودت رو بدون تاجی، الحق که رعیت زاده حتی اگر با بزرگون بشینه تهش به اصل خودش برمیگرده...
بعدم با خشم رو به شوهرش گفت:بریم سرهنگ، ما دیگه کاری اینجا نداریم....
پام سست شد و روی زمین نشستم، فرشته خانم راست میگفت، دیگه کاری نداشتن... کار اصلی رو کرده بود و داشت میرفت...
دلم داشت از غصه میترکید...
داشتم گریه میکردم که آقا هاشم اومد تو سالن، نگاهی به من و ملیحه انداخت. کتش رو برداشت و گفت:گریه نکن خاتون... یک زندگی برات بسازم که به گریه های امروزت بخندی...
کتش رو پوشید و به ملیحه نگاه کرد... چنگی به بازوی ملیحه زدم تا تنهامون نذاره... ملیح لب گزید و سرش رو پایین انداخت، آقا هاشم اما پروتر از این حرف ها بود،...
گفت:فردا برگرد شیراز...خونه و زندگیم رو ببینی از این رو به اون رو میشی....
بعدم با سرخوشی بیرون رفت، در سالن رو که بست فرو رفتم تو بغل ملیح و گریه ام شدت گرفت:دق میکنم آبجی... به خدا دق میکنم...
ملیح موهام رو نوازش کرد و گفت:قربونت برم. گریه نکن... مگه با گریه کردن دردی دوا میشه؟ یادت رفته حرف های خودت؟ مگه به من نمیگفتی جلوی تقدیر و سرنوشت رو نمیشه گرفت؟ زورمون نمیرسه قربونت برم، خدا رو چه دیدی، شاید ته سرنوشت ما به خوشی ختم شد...
قبل اینکه آقا برگرده تو سالن، به اصرار دخترا به سمت پشت بوم رفتیم، حنیفه هم ترسیده بود، میگفت مهمون ها که برن آقا از منم حساب پس میگیره، اما در کمال تعجب آقا بدون هیچ جر و بحثی تشکش رو زد زیر بغلش و در حالی که زیر لب داشت با خودش حرف میزد و میخندید، گوشه ای جاشو انداخت و خیلی زود صدای خروپفش هوا رفت...
من اما تا صبح خواب به چشمم نیومد، هنوز باورم نمیشد اتفاقات اون شب رو... دلم خوش بود، با خودم میگفتم خسرو میاد و من رو از دست این آدم ها نجات میده...
فردای اون روز آقا کله ی سحر لباس پوشید و بدون اینکه جواب سوال های ننه رو بده از خونه بیرون زد. ملیح با کینه گفت:فکر کردی عاقبت و سرنوشت ما واسه آقا مهمه؟ اگر واسش مهم بود پی زندگی منو میگرفت تا بفهمه رضا واسه چی يکدفعه عقد رو بهم زد.. واسه آقا فقط پول مهمه، الانم لابد خوشحاله که سه تا دختر دیگه داره و میتونه از قِبَل اون ها به نون و نوایی برسه....
ننه هرچند از آقا دلخور بود،ولی همیهش احترامش و داشت... برای همین تشری به ملیح زد و گفت:بسه، خجالت نمیکشی پشت آقات حرف میزنی؟ احترام بزرگتر کوچکتر یادت رفته....
ملیح که به قهر رفت من و حنیفه ام پشت سرش رفتیم، اما قهر ما کاری از پیش نمیبرد. نهایت سر ظهر بود که سروکله ی آقا پیدا شد، رفته بود دنبال خونه! ننه میگفت حالا اون مرد یه تعارفی زد، تو چرا دو دستی گرفتی؟
آقا هم میگفت آقا هاشم خودش دم رفتن دوباره تاکید کرده برم دنبال خونه. منم حرفشو زمین ننداختم...