فکر کنم هیچوقت برای اینکه دختر بچه درونم رو کشتی، نمیبخشمت
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بیاین همهمون برای گذشتن همهی اون شب و روزایی که فکر میکردیم صبح نمیشه و
نفسمون از تو سینمون درنمیاومد، و به
جاش الان هر رزو صبح نفس عمیق میکشیم
و نمیدونیم اصلاً کِی شب شد،
خدا رو شکر کنیم✨
شبتون بهشت✨
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_هشتاد_هفت من به شما قول میدم وقتی برگشت باهاتون حرف بزنه و هم
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_هشتاد_هشت
میگفت فهیم حتی با داشتن یک پسر خردسال بازم نتونسته فرامرز رو بکشونه سمت خودش. به هرحال عشرت خانم سال ها با فرامرز زندگی کرده بود و رگ خواب فرامرز رو بهتر میدونست. البته حنیفه میگفت، فهیم زیادم اهل جنگ و دعوا نیست، میگفت بلد نیست با سیاست فرامرز رو بکشونه سمت خودش و همیشه سر جنگ داره با فرامرز، جوری که فرامرز تا مجبور نباشه سری به فهیم و پسرش نمیزنه!
بعد خوردن ناهار وقتی آقا خسته از پر حرفی ما راهی اتاق شد نزدیک ننه شدم و به عادت بچگی روی پاش خوابیدم و گفتم:میای چند روز بریم شیراز ننه، هم یه سری به ملیح بزن، هم یکم خستگی در کند...دست هاش خشک شده بود و رد سوختگی و زخم، جا جای دستش بود. دستش رو با دست نرم و کار نکرده ی خاتون مقایسه میکردم و غصه میخوردم بابت زحمتی که ننه میکشید...
ننه با محبت دستی به سرم کشید و گفت:نه ننه، کجا بیام؟ بیام سربار دخترا بشم که چی؟همتون رو که دیدم، ملیح هم چند وقت دیگه میرم بهش سر میزنم. تو بگو، کی میخوای برگردی بندر؟شونه ای بالا انداختم و گفتم:به خودم باشه دوست ندارم برگردم. اما میدونم بابام میاد دنبالم... شایدم تا الان اومده باشه و دنبالم باشه...
ننه با غصه گفت:نباید بی خبر ازش میومدی حوری، هرچی نباشه پدرته، باید بهش احترام بذاری..
با لجبازی گفتم:براش نامه نوشتم ننه، بعدم جای بدی نیومدم که... میخواستن یک سال تمام بهم دروغ نگن. الانم میدونه جام پیش شما امنه، وگرنه تا حالا اومده بود....
حرفم هنوز تموم نشده بود که صدای مشت های محکمی که به در میخورد باعث شد از جا بپرم...
افسانه ابرویی بالا انداخت و گفت:فکر کنم پدرته، وگرنه خیلی وقته ما کسی رو نداریم که اینجوری در خونه رو بزنه...
سریع از جا بلند شدم و گفتم:خودم در رو باز میکنم...
به سمت در حیاط دویدم، ننه و دخترام پشت سرم اومدند...
در حیاط رو که باز کردم چشمم به بابا افتاد، با خشمی عجیب دستش رو بالا برد تا بزنه تو گوشم، ناخودآگاه چشم بستم و تو خودم جمع شدم، اما دست بابا پایین نیومد،منتهی صدای پر خشمش لرز انداخت به جونم:تو خجالت نمیکشی؟ بی خبر گذاشتی رفتی نگفتی نگرانت میشیم؟ نگفتی خاتون حامله اس؟ زن بیچاره فشارش انقدر بالا بود که بستری شده بود، به محض اینکه حالش بهتر شد پاشده اومده دنبال توی نادون...نگفتی بلایی سر اون بچه میاد! انقدر خودخواهی به کسی جز خودت فکر نمیکنی؟
از بابا انتظار این طرز حرف زدن رو نداشتم! خودم میدونستم کارم درست نبوده ،اما دروغ اون ها واقعا واسم سنگین تموم شده بود...
حق به جانب گفتم:یک سال تمام بهم دروغ گفتید و منم عین نادوت ها سرم رو کردم زیر برف و بهتون اعتماد کردم. فکر میکردم خانواده ی قبلیم فراموشم کردن، چون حتی لحظه ای به صداقت شما شک نداشتم. الان اومدید منت حال بد خاتون رو به سر من میذارید؟ میخوایید باور کنم زنی که به زبون خودش گفته از من بدش میاد ،نگران منه؟ خواهشا شما دیگه این حرفو نزن بابا، اون زنی که سنگشو به سینه میزنی از وقتی من رو حامله بوده تا همین الانش برای من مادری نکرده! اصلا مادری کردن بلد نیست، شک نکن واسه بچه ای که تو شکمش هست هم، بلد نیست مادری کنه...
ننه فشاری به دستم آورد و زمزمه کرد:آروم ننه، پدرته... احترامش واجبه...
بابا سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:فکر میکردم صرف هم خون بودن ما کافیه تا بتونیم کنار هم زندگی کنیم. اما اشتباه میکردم...بعدم با تحقیر اشاره ای به ننه که با نگرانی نگاهمون میکرد کرد و گفت:تربیت شده ی همچین زنی بهتر از اینم نمیشه، حق به جانب و پر ادعا! هرچقدر هم دختر من باشی،چون درست تربیت نشدی انگار نمیتونیم حرف هم رو بفهمیم....
قطره اشک روی صورت ننه رو دیدم، سرش رو پایین انداخت تا اشکش رو نبینم، من اما سوختم از حرف بابا... حق ننه نبود همچین حرفی، چون حرف بابا توهین مستقیم به زنی بود که عمری از خودش گذشته بود تا بچه هاش رو درست تربیت کنه. که بهمون یاد بده حقی رو ناحق نکنیم، بهمون یاد بده تنها چیزی که تو دنیا موندگار نیست مال و ثروته و تنها چیزی که از آدم ها باقی میمونه اسم و یاد نیکیه که از خودشون به جا میذارن.
زنی که نداری کشیده بود اما بهمون یاد داده بود به خاطر پول تن به هرکاری ندیم! زنی که کتک خورده بود اما نذاشته بود اسم پدر از بالای سر بچه هاش برداشته بشه...
زنی که مادر بود، چه برای بچه ی خودش، چه برای بچه ای که تو بیابون پیدا کرده بود...
با تلخی گفتم:تربیت مادر من انقدر درست بوده که من الان به جای اینکه جواب توهینتون رو بدم، به احترام همین دو سالی که واسم پدری کردید ساکت میمونم... اما بهتون اجازه نمیدم به زنی که از مادر برام عزیزتره توهین کنید...
میدونم الان عصبانی هستید، بهتره برید و یکم که آرومتر شدید بیایید. چون حرف زدنمون الان هیچ فایده ای نداره...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_هشتاد_نه
اینو گفتم و بی توجه به فشاری که ننه به بازوم میآورد در حیاط رو محکم بستم...
از خشم نفس نفس میزدم، بابا خیلی بد حرف زده بود. اگر میزد تو گوشم انقدر عصبانی نمیشدم...
ننه با احتیاط گفت:حوری، ننه... برو در رو باز کن دردت به سرم، پدرته، دوستت داره که نگرانت شده و این همه راه اومده...
حرفی اگه زده از سر خشمش بوده ننه، برو در رو باز کن عزیزم... خودت میدونی در خونه ی من به روی همه بازه، نخواه مهمون از در خونه ی من برگرده...با غصه گفتم:این همه بهت توهین کرد، باز میگی در باز کنم براش؟
+عیب نداره ننه، مرده، غرور داره...واسش سنگین بوده که تو بی خبر اومدی اینجا... به قولی مادرتم حامله اس، حتما بد حال شده و بابات نگرانتر شده... من مطمئنم اونم از حرفی که زده پشیمونه...دلم نمیخواست در رو باز کنم، میدونستم بابا هنوز همون اطرافه چون صدای موتور ماشینش رو نشنیده بودم... اما ننه انقدر گفت و حنیفه ام دنباله اش رو گرفت که برخلافِ میلم رفتم و در رو باز کردم...
بابا پشت در بود هنوز، ماشینش هم با فاصله ی کمی از خونه نگه داشته بود. فکر میکردم خاتون همراهشه ،اما انگار تنها بود...منو که دید با ناراحتی نگاهش رو ازم گرفت و گفت:وسایلت رو جمع کن، برمیگردیم شیراز
ننه جلو اومد و گفت:آقا محمد، تشریف بیارید داخل، یک استکان چایی بخورید، یکم خستگی در کنید... پدر و دختر یکم باهم حرف بزنید، بعد هرجا خواستید برید.
بابا با شرمندگی گفت:من شرمنده ی شمام بدری خانم، یک لحظه نفهمیدم چی گفتم... حلالم کنید...
ننه لبخندی زد و گفت:دشمنتون شرمنده باشه، این چه حرفیه؟ حوری هم اشتباه کرده، شما هم حق داشتی عصبانی بشید. پدرش هستید ، نگرانش شدید. حوری ننه، توام بیا روی پدرت رو ببوس دلخوری رو بذار کنار...
نگاه کردم به صورت شرمنده ی بابا....بابا هم بعد کلی معذرت خواهی به اصرار ننه تو حیاط یه استکان چایی خورد و رو به من گفت:بریم دیگه، خاتون شیرازه، نگرانته...
کمی به ننه نزدیک شدم و گفتم:من با خواهرام برمیگردم. شما برید، خاتون رو از نگرانی در بیارید و خیالش رو راحت کنید که حال من خوبه...
بابا خواست مخالفت کنه که سریع گفتم؛ما هم تا یکی دو ساعت دیگه میاییم...نگران نباشید...میدونستم به خاطر حرف هایی که زده شرمنده اس و زیاد نمیتونه بحث کنه. بابا که رفت ننه شروع کرد به نصیحت کردنم، که کارت اشتباه بوده و باید از پدرت اجازه میگرفتی و هرچی نباشه اون صاحب اختیارته.. فهیم اشاره کرد که جواب نده و بحث راه ننداز، حنیفه هم لحظه ای طرف منو میگرفت و لحظه ای حرف ننه رو تایید میکرد...نصحیت های ننه که تموم شد دوباره بهش اصرار کردم که همراه ما بیاد شیراز....ننه اولش مخالف بود، اما افسانه و بهاره بهش اطمینان دادن که حواسشون به خونه و آقا هست و ننه هم انقدر دلواپس ملیح بود که بقچه اش رو جمع کرد و همراه ما اومد شیراز...
ننه که سرش گرم نوه ها شد کمی خودم رو به فهیم نزدیک کردم و گفتم:به نظرت ملیح بفهمه من شیرازم میاد دیدنم؟
فهیم شونه ای بالا انداخت و گفت:والا باید خیلی رو داشته باشه که بیاد دیدنت! بیاد چی بگه اصلا؟ من که میگم وقتی دیدیش اول یکی بزن تو دهنش، تا اون باشه و به خاطر مصلحت خودش دروغ بهم نبافه! به خدا حوری من جات بودم بیخیال ننه و حرف های حنیفه میشدم و حقش رو کف دستش میذاشتم. مگه کم کاری کرده؟ دروغی گفته که زندگی تو رو نابود کرده!
فشاری به پاش آوردم و زمزمه کردم:آروم... نمیخوام ننه بفهمه...
فهیم با حرص گفت:سر همینم اشتباه میکنی، به ننه بگو دختر عزیزش چه دسته گلی به آب داده!
لب گزیدم و در جواب ننه که میخواست بدونه سرچی داریم بحث میکنیم لبخندی زدم و گفتم:طوری نیست ننه، حرف میزنیم...فهیم اما مدام زیر گوشم میگفت که باید حتی به خسرو هم بگم که ملیح همچین دروغی گفته! میگفت ملیح بچه ی صغیر نبوده که بگم عقلش نمیرسیده و همچین کاری کرده! مال و منال داشته، بیخود کرده زن پیرمرد وا داده که امروز بخواد کلفتی زن اول شوهرش رو بکنه، میگفت بیخود دلتون واسه ملیح میسوزه،ملیح داره چوب حماقت ها و انتخاب های اشتباه خودش رو میخوره، تهشم وقتی دید ننه با وجود گوش سنگینش داره حساس میشه به حرف هاش، زبون به دهن گرفت و ساکت شد...هوا داشت تاریک میشد وقتی رسیدیم شیراز، ننه با اصرار حنیفه رفت خونه ی اون ها و فهیم جفت پاشو کرد تو یک کفش که الا و بلا حوری باید شب بیاد پیش من. میگفت فرامرز چند روزی هست اصلا نیومده یک سر بهم بزنه، منم شب ها از تنهایی خوف میکنم..
دلم واسش سوخت، همچین زندگی حق فهیم نبود...در نهایت ننه رفت خونه ی حنیفه و من همراه فهیم رفتم خونه اشون...وارد خونه که شدیم پسرش رو شیر داد و گرفتش تو بغلش تا بخوابونتش...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_نود
دلم واسش سوخت، همچین زندگی حق فهیم نبود...در نهایت ننه رفت خونه ی حنیفه و من همراه فهیم رفتم خونه اشون...وارد خونه که شدیم پسرش رو شیر داد و گرفتش تو بغلش تا بخوابونتش...نگاهی به اطراف خونه انداختم، کل خونه بهم ریخته بود، لباس فهیم و پسرش جا جای خونه افتاده بود. آشپزخونه اش پر ظرف کثیف بود و وضعیت اتاق ها به مراتب بدتر از سالن بود...با تعجب گفتم:فهیم! این چه خونه و زندگیه واسه خودت ساختی!
فهیم بچه رو خوابوند سرجاش و بی حرف خم شد چند تیکه لباس رو برداشت، حس میکردم الانه که بغضش بشکنه و گریه اش بگیره. حدسمم درست بود، لباس ها رو زمین انداخت و همونجا نشست و زد زیر گریه...با غصه بغلش کردم و گفتم:الهی قربونت برم، گریه چرا؟
+گریه نکنم چیکار کنم حوری؟ زندگی منو ببین... شوهرم کو؟ هی گفتن یه پسر بیاری فرامرز مریدت میشه.. دیگه از در این خونه بیرون نمیره، حالا کو؟ هفته به هفته نمیاد، وقتی هم بیاد همش دعوا داریم، نمیتونم... نمیتونم دووم بیارم، به خدا قسم پای این طفل معصوم وسط نبود طلاق میگرفتم..
روز اول ننه گفت شیرم رو حرومت میکنم بخوای زن اول رو از چشم شوهرت بندازی، گفت تو میدونستی شوهرت زن داره، حق نداری اون زن و دختراش رو آزار بدی و به خاطر جوون بودنت بخوای شوهرت تمام و کمال مال خودت باشه... منم گفتم باشه، به قولا روز اول میدونستم دیگه... سازش میکنم... اما عشرت چیکار کرد؟ از وقتی خوب شده تمام تلاشش رو کرده تا من رو از زندگی فرامرز حذف کنه... به خدا دوبار فرامرز خواسته طلاقم بده. یکبار با گریه و زاری من دلش سوخت و بیخیال شد، یکبار دیگه فهميد حامله ام... من نمیدونم اون زن چه کرده که فرامرز چشم دیدنم رو نداره، تا حرف میزنم میگه واای بسه، انقدر غر نزن... خسته ام کردی... آرامش ندارم... انگار من آدم نیستم! روز و شب تو این چهار دیواری تنهام،همصحبتی ندارم... به حنیفه بگم هی میگه سازش کن... تو کوتاه بیا، تو بحث نکن... اما نمیتونم... نمیتونم سازش کنم، خسته شدم.....
بوسه ای به صورت خیس از اشکش زدم و گفتم:حرف منو به عنوان خواهر کوچکتر قبول داری؟کم و بیش از حنیفه شنیده بودم فهیم چی به سر زندگیش آورده، حنیفه میگفت برخلافِ عشرت که با سیاست و محبت فرامرز رو کشیده سمت خودش، فهیم همیشه سر جنگ داره و از وقتی فرامرز وارد خونه میشه دعوا راه میندازه تا وقتی فرامرز میخواد از خونه بیرون بره! خودشم که انگار دور از جونش بیوه زن بود، ابروهاش نامنظم دراومده بود و موهای زائد صورتش حتی از قبلم بیشتر شده بود...میدونستم چاره ی دردش چیه، حنیفه میگفت بارها بهش گفتم دست از جنگ و دعوا بردار اما به گوشش نمیره! یک جورایی فهیم به زندگی حنیفه حسادت میکرد و نصحیت های حنیفه رو نشنیده میگرفت...
فهیم آهی کشید و گفت:چی میخوای بگی؟
+الهی قربونت برم، اول پاشو کمک کنیم خونه رو مرتب کنیم. بعد بهت میگم.فقط بگو فرامرز که یهو نمیاد خونه؟
فهیم پوزخندی زد و گفت:به خودش باشه ماه به ماه نمیاد...
به زور بلندش کردم، خودمم لباس راحتی ازش گرفتم و لباسم رو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه، تا فهیم سالن رو جمع کرد من تند تند ظرف ها رو شستم و همه جا رو تمیز کردم، غذاهای مونده ی یخچال رو دور ریختم و یکم سوپ درست کردم و رفتم کمک فهیم. کل خونه رو مرتب کردیم، بعدم شام سبکی خوردیم و بی توجه به ساعت که از دوازده شب گذشته بود فهیم رو نشوندم روبه روم و نخ رو دور انگشتم پیچیدم...
فهیم با خنده گفت:تو بند انداختن بلدی مگه؟
چشم و ابرویی نازک کردم و گفتم بله فهیم خانم، از دوستم یاد گرفتم، بعدم تند تند مشغول بند انداختن صورتش شدم، بعدم کیسه یخ روی صورتش گذاشتم تا پوستش ملتهب نشه و مشغول مرتب کردن ابروهاش شدم....
فهیم با اعتراض گفت:چیکار میکنی حوری؟ فکر کردی فرامرز با اینجور چیزا زن اولش رو ول میکنه ؟
دست از کار کشیدم و با جدیت گفتم:من نمیخوام فرامرز زن اولش رو ول کنه، اما توام زنشی، ازش بچه داری، خودتم خوب میدونی فرامرز دوستت داره، حالا چرا به همچین روزی افتادید خدا میدونه.. تو فقط به حرف من گوش بده، اگه همه چی درست نشد، پاشو بیا بندر بزن تو دهن من، حالام دهنتو ببند بذار کارمو بکنم...ابروهاش رو که برداشتم صورتش باز شد...
با حرص گفتم:چند وقته دست به صورتت نزدی؟
فهیم با غصه گفت:حسابش از دستم در رفته. دل و دماغشو ندارم...
اخمی کردم و گفتم:بیخود...جوونی،خوشگلی، فرامرز از خداش باشه گوشه چشمی نشونش بدی.... اصلا میدونی چیه، فردا خودم آرایشت میکنم، یه لباس قشنگم بپوش، من و گل پسرت میریم یه گشتی این اطراف میزنیم، توام زنگ بزن شوهرت بیاد... به جای دعوا و غرغر از در صلح و دوستی وارد شو. فهیم تو باید بهتر از من بدونی رگ خواب شوهرت چیه! یک کاری کن که دل نکنه از خونه...
.
♡ مـــــن♡
♡ بہ عشق❤️ تــو
♡ شبهاچشم ممو میبندم♡🥰
♡شب بخیرعشق جانم♡😘
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
845.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب خوش❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
353.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب بخیر
با
بوی #پاییززززز🍁🍁🍁
🍁🍁🌸🌸🍁🍁🍃🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من فدای بودنت نفسم...😍
شبتبخیردلبر♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
امشب، آروم بخواب بهترینم
با خیال کسی که با تمام وجود،
دوستت داره...😘
و با هـر نفس؛
اسم تو رو زمزمه میکنه..❤️🔥
شبتبخیرعزیزِمهربونم 💋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
.
صبـحها
از کدام گوشهی آسمان دلم
طلوع میکنی
که من هنوز بیدار نشده
از حضورت سرمستم ...😍
صبحت_دلبرااانه
عششششــــــقم...💞💋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞