چیزای قشنگ
هیچوقت دنبال خودنمایی نیستن
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نه هیچکس به اندازه عکساش قشنگه
نه هیچکس به اندازه حرفاش خوبه
نه هیچکس به اندازه خنده هاش خوشحال ...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تنهایی تقدیر من نیست؛
ترجیح من است...🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
و
خدا
صبر
دهد
به
قلبی
که
فراموشی
نمیداند ..
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استوری🍃
هیچ متنی قدرت اینو نداشت که....
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
366.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استوری🍃
دوای تموم دردها....
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
🍃ڪَاهي
آنقدر دلم هوايت
را ميڪند شـك ميڪنم
بہ اينڪہ ايڹ دڸ ماڸ مڹ است يــا#تـــــو
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بــــی تـღــــو آوارم
و بر خــویش فــرو ریختــهام
ای هــمه ســقف و ستــون
و هــمهآبــادی مـــن
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_صد_پنج رابطه ی تاجی خانم با فرشته شکرآب شده، میگفه بچه ی منو
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_صد_شش
نشنیده گرفتم حرفشو، هنوز اتفاقاتی که افتاده بود رو هضم نکرده بودم...صدا قدم های بلندش به گوشم رسید و صدای پر خشمش رو شنیدم:صدای منو نمیشنوی؟ میگم وایستا ،میرسونمت .
به آرومی گفتم:نیازی نیست...
خودم میرم ...
سری به نشونه ی افسوس تکون داد و گفت:لجبازی... لجباز و مغرور... ماشینم همینجاست، از راننده تاکسی کمترم؟خیال کن راننده تاکسی ام... سوار شو .. بی اختیار دنبالش رفتم، خواستم در عقب رو باز کنم که نگاه تندی بهم انداخت، شونه ای بالا انداختم و گفتم:راننده تاکسی هستید دیگه... منم عادت ندارم تو تاکسی جلو بشینم، بعدم با خونسردی عقب نشستم و در رو بستم...
خسرو مدام زیر لب حرف بارم میکرد..
تو چه میفهمی از حال و روز من؟چه میفهمی از سختی هایی که من کشیدم؟ تو که فقط به خودت فکر کردی..حاضر نشدی حتی یکبار جلوی پدرت وایستی،در حالی که من صدبار تو روی پدر و مادرم دراومدم به خاطر تو... تویی که ارزش دوست داشتنم رو نداشتی...
از شدت گریه به هق هق افتاده بودم، تمام اعضای صورت خسرو میلرزید، خم شد از تو داشبورد ماشین یه جعبه قرص درآورد و گرفت روبه روم و با صدای لرزونی گفت:ببین... تو منو به این حال و روز انداختی... تو کاری کردی که من تو این سن قلبم بگیره و بدون این قرصها نتونم زندگی کنم... تو باعث شدی بهترین روزهای عمرم با حسرت بگذره، با فکر اینکه چی شد... چرا رفت؟ هزار بار تک تک روزهای با هم بودنمون رو مرور کردم تا به جواب سوالم برسم، هزار بار خودم رو سرزنش کردم که چرا بیشتر بهت اصرار نکردم، چرا همون دفعه ی اولی که اومدی مجبورت نکردم علت رفتنت رو بگی...چند بار تا نوک زبونم اومد تا حقیقت رو بهش بگم،اما نمیتونستم، اگر حقیقت رو میگفتم وضعیت ملیح بدتر میشد، از طرفی خود خسرو از دستم عصبانی میشد که چطور حرف ملیحی رو راحت قبول کردم و به جای اینکه از خودش سوال کنم فرار کردم و رفتم...خسرو با چشم های سرخ شده از خشم و درد به سمتم برگشت و گفت:به خدا اینبار بهم نگی نمیذارم جایی بری، شده شب و روز تعقیبت کنم... مطمئن باش اینکارو میکنم ،اما تا جواب سوالم رو نگیرم جایی نمیرم... فکر نکن هنوز دوستت دارم که من علاقمو همون روزی که با بی رحمی ترکم کردی تو وجودم از بین بردم، من فقط میخوام جواب سوالی که چند ساله زندگی رو به کامم تلخ کرده بگیرم، بعدش هرکی بره دنبال زندگی خودش...
دلم شکست از حرفش، خیال میکردم حالا که سیمین رو طلاق داده و تنهاس، سعی میکنه دلم رو به دست بیاره، اما خسرو با بی رحمی حرف میزد...
با صدای خفه ای گفتم:تو این شرایط، دونستن حقیقت چه دردی رو ازت دوا میکنه؟
صداش رو برد بالا و گفت:اینش به خودم مربوطه... حرف بزن حوری..حرف بزن منو از این برزخ نجات بده، من هزار بار تک تک روزهای با هم بودنمون رو مرور کردم، دنبال یک خطا یا یک اشتباه بودم که بابتش لایق این دوری و فرار باشم..
خیره شدم به خیابون و مردمی که خیال میکردم هیچ غمی به دل ندارن و به آرومی گفتم :سه سال و چند ماه قبل... درست روزی که قرار بود خاتون و پدرم عقد کنن... یکی اومد... یکی اومد خونه ی آقاجونم و بهم گفت...گفت با تو عقد کرده و حامله اس .
خسرو با گیجی گفت:چی؟ چی میگی؟ کی؟ کی همچین کاری کرده؟از ماشین پیاده شد. در سمت من رو باز کرد و صداش رو بالا برد:چرا ساکت شد... گفتم کی همچین کاری کردی؟
چند نفر با کنجکاوی دورمون جمع شدند، مرد جوونی با قلدری گفت:آبجی... اگه مزاحمه به خدمتش برسم...
با چشم های خیس از اشک قبل اینکه خسرو بخواد حرفی بزنه گفتم:موضوع خانوادگیه... دخالت نکنید لطفا...
خسرو صداش رو کمی پایین آورد و گفت"حرف بزن تا سکته ام ندادی، کی همچنین تهمتی به من زده؟ چرا..چرا زودتر نگفتی؟
نمیخواستم پای ملیح رو بکشم وسط، لب گزیدم و گفتم:نمیشناختمش... ندیده بودمش تا اون روز... بعد ها فهمیدم از طرف مادرت بوده... مادرت وادارش کرده بود بیاد و اون حرف ها رو بزنه، تا منو از زندگی تو حذف کنه.. دختر بیچاره جوری گریه میکرد و التماسم میکرد که به تو حرفی نزنم که ترسیدم... میگفت خسرو بفهمه بلایی سر و من بچه میاره.. ترسیده بودم، نمیخواستم اون بچه به سرنوشت من دچار بشه...
اشک تو چشم هاش حلقه زده بود و با دلخوری نگاهم میکرد، چند قدم ازم فاصله گرفت و گفت:چطور باور کردی؟
من دوستت داشتم، منی که مغرور بودم و هیچکس رو در حد خودم نمیدیدم، به تو گفته بودم دوستت دارم... تو خیالم زندگیم رو با تو ساخته بودم... توی با حرف یه غریبه گذاشتی و رفتی... تویی که منو تو برزخ رها کردی... چطور دم از دوست داشتن میزدی و با یک حرف ترکم کردی؟
زمزمه کردم:یک حرف نبود... یک زن بی پناه و باردار بود، التماس های یک زن بود... حرف های اون زن هم به نظر نمیومد دروغ باشه