eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.8هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
5.4هزار ویدیو
32 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ڪَاهي آنقدر دلم هوايت را ميڪند شـك ميڪنم بہ اينڪہ ايڹ دڸ ماڸ مڹ است  يــا 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بــــی تـღــــو آوارم و بر خــویش فــرو ریختــه‌ام ای هــمه ســقف و ستــون و هــمه‌آبــادی مـــن 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_صد_پنج رابطه ی تاجی خانم با فرشته شکرآب شده، میگفه بچه ی منو
نشنیده گرفتم حرفشو، هنوز اتفاقاتی که افتاده بود رو هضم نکرده بودم...صدا قدم های بلندش به گوشم رسید و صدای پر خشمش رو شنیدم:صدای منو نمیشنوی؟ میگم وایستا ،میرسونمت ‌.‌ به آرومی گفتم:نیازی نیست... خودم میرم ... سری به نشونه ی افسوس تکون داد و گفت:لجبازی... لجباز و مغرور... ماشینم همینجاست، از راننده تاکسی‌ کمترم؟خیال کن راننده تاکسی ام... سوار شو .‌. بی اختیار دنبالش رفتم، خواستم در عقب رو باز کنم که نگاه تندی بهم انداخت، شونه ای بالا انداختم و گفتم:راننده تاکسی هستید دیگه... منم عادت ندارم تو تاکسی جلو بشینم، بعدم با خونسردی عقب نشستم و در رو بستم... خسرو مدام زیر لب حرف بارم میکرد..‌ تو چه میفهمی از حال و روز من؟چه میفهمی از سختی هایی که من کشیدم؟ تو که فقط به خودت فکر کردی..حاضر نشدی حتی یکبار جلوی پدرت وایستی،در حالی که من صدبار تو روی پدر و مادرم دراومدم به خاطر تو... تویی که ارزش دوست داشتنم رو نداشتی... از شدت گریه به هق هق افتاده بودم، تمام اعضای صورت خسرو میلرزید، خم شد از تو داشبورد ماشین یه جعبه قرص درآورد و گرفت روبه روم و با صدای لرزونی گفت:ببین... تو منو به این حال و روز انداختی... تو کاری کردی که من تو این سن قلبم بگیره و بدون این قرصها نتونم زندگی کنم... تو باعث شدی بهترین روزهای عمرم با حسرت بگذره، با فکر اینکه چی شد... چرا رفت؟ هزار بار تک تک روزهای با هم بودنمون رو مرور کردم تا به جواب سوالم برسم، هزار بار خودم رو سرزنش کردم که چرا بیشتر بهت اصرار نکردم، چرا همون دفعه ی اولی که اومدی مجبورت نکردم علت رفتنت رو بگی...چند بار تا نوک زبونم اومد تا حقیقت رو بهش بگم،اما نمیتونستم، اگر حقیقت رو میگفتم وضعیت ملیح بدتر میشد، از طرفی خود خسرو از دستم عصبانی میشد که چطور حرف ملیحی رو راحت قبول کردم و به جای اینکه از خودش سوال کنم فرار کردم و رفتم...خسرو با چشم های سرخ شده از خشم و درد به سمتم برگشت و گفت:به خدا اینبار بهم نگی نمیذارم جایی بری، شده شب و روز تعقیبت کنم... مطمئن باش اینکارو میکنم ،اما تا جواب سوالم رو نگیرم جایی نمیرم... فکر نکن هنوز دوستت دارم که من علاقمو همون روزی که با بی رحمی ترکم کردی تو وجودم از بین بردم، من فقط میخوام جواب سوالی که چند ساله زندگی رو به کامم تلخ کرده بگیرم، بعدش هرکی بره دنبال زندگی خودش... دلم شکست از حرفش، خیال میکردم حالا که سیمین رو طلاق داده و تنهاس، سعی میکنه دلم رو به دست بیاره، اما خسرو با بی رحمی حرف میزد... با صدای خفه ای گفتم:تو این شرایط، دونستن حقیقت چه دردی رو ازت دوا میکنه؟ صداش رو برد بالا و گفت:اینش به خودم مربوطه... حرف بزن حوری..حرف بزن منو از این برزخ نجات بده، من هزار بار تک تک روزهای با هم بودنمون  رو مرور کردم، دنبال یک خطا یا یک اشتباه بودم که بابتش لایق این دوری و فرار باشم‌.. خیره شدم به خیابون و مردمی که خیال میکردم هیچ غمی به دل ندارن و به آرومی گفتم :سه سال و چند ماه قبل... درست روزی که قرار بود خاتون و پدرم عقد کنن... یکی اومد... یکی اومد خونه ی آقاجونم و بهم گفت...گفت با تو عقد کرده و حامله اس . خسرو با گیجی گفت:چی؟ چی میگی؟ کی؟ کی همچین کاری کرده؟از ماشین پیاده شد. در سمت من رو باز کرد و صداش رو بالا برد:چرا ساکت شد... گفتم کی همچین کاری کردی؟ چند نفر با کنجکاوی دورمون جمع شدند، مرد جوونی با قلدری گفت:آبجی... اگه مزاحمه به خدمتش برسم... با چشم های خیس از اشک قبل اینکه خسرو بخواد حرفی بزنه گفتم:موضوع خانوادگیه... دخالت نکنید لطفا.‌‌‌..‌‌ خسرو صداش رو کمی پایین آورد و گفت"حرف بزن تا سکته ام ندادی، کی همچنین تهمتی به من زده؟ چرا..چرا زودتر نگفتی؟ نمیخواستم پای ملیح رو بکشم وسط، لب گزیدم و گفتم:نمیشناختمش... ندیده بودمش تا اون روز... بعد ها فهمیدم از طرف مادرت بوده... مادرت وادارش کرده بود بیاد و اون حرف ها رو بزنه، تا منو از زندگی تو حذف کنه.. دختر بیچاره جوری گریه میکرد و التماسم میکرد که به تو حرفی نزنم که ترسیدم... میگفت خسرو بفهمه بلایی سر و من بچه میاره.. ترسیده بودم، نمیخواستم اون بچه به سرنوشت من دچار بشه... اشک تو چشم هاش حلقه زده بود و با دلخوری نگاهم میکرد، چند قدم ازم فاصله گرفت و گفت:چطور باور کردی؟ من دوستت داشتم، منی که مغرور بودم و هیچکس رو در حد خودم نمیدیدم، به تو گفته بودم دوستت دارم... تو خیالم زندگیم رو با تو ساخته بودم... توی با حرف یه غریبه گذاشتی و رفتی... تویی که منو تو برزخ رها کردی... چطور دم از دوست داشتن میزدی و با یک حرف ترکم کردی؟ زمزمه کردم:یک حرف نبود... یک زن بی پناه و باردار بود، التماس های یک زن بود... حرف های اون زن هم به نظر نمیومد دروغ باشه
با تاسف سری تکون داد و گفت:میدونی حوری... من واسه خودمم متاسفم.. واسه علاقه ای که تو قلبم بود... واسه رویاهایی که بافته بودم... واسه زندگی که چند ساله به کام خودم تلخ کردم... به خاطر کی؟ به خاطر دختری که ذره ای بهم اعتماد نداشته...اینو گفت و با خشم سوار ماشین شد و با سرعتی عجیب ازم دور شد... با رفتنش به سختی خودم رو کشوندم گوشه ی خیابون و روی زمین نشستم، گریه ام اوج گرفته بود و حس میکردم همه ی زندگیم رو از دست دادم...من خسرو رو دوست داشتم، شاید خیلی بیشتر از قبل، اما شک نداشتم علاقه ای که خسرو نسبت به من داشت تو وجودش از بین رفته...نیم ساعتی اونجا نشستم و در جواب سوال مردم، سکوت کردم تا دست از سرم بردارن، بعد نیم ساعت با حالی خراب از جا بلند شدم و ماشینی گرفتم و به سمت خونه ی آقاجون رفتم...از سکوت و خلوتی خونه استفاده کردم و تا مادرجون تو آشپزخونه بود با صدای بلندی که به گوشش برسه گفتم:من شام خوردم مادرجون، خسته ام میرم بخوابم...گفته بودم میخوام بخوابم، اما تا نیمه های شب خواب به چشمم نیومد، انقدر گریه کرده بودم که کل بالش زیر سرم خیس بود و چشم هام به شدت میسوخت...صبح که بیدار شدم وقتی صورتم رو تو آیینه دیدم وحشت کردم، چشم هام قرمز شده بود و زیر چشمم گود افتاده بود و بینی ام ورم کرده بود. کمی آب سرد به صورتم زدم و از اتاق بیرون زدم...مادرجون با دیدنم لبخندی زد و گفت:صبحت بخیر عزیزم. گفتم از الان بهت بگم شب جایی نری که مهمون داریم...بعد ماجرای دروغی که بهم گفته بود هنوز دلم ازش چرکین بود. برای همین لقمه ای نون و پنیر خوردم و از پشت میز بلند شدم و گفتم:من امروز ناهار خونه ی خواهرم دعوتم، میرم حاضر شم برم... مادرجون با غصه گفت:یک روزه اومدی همش اونجا بودی که! سری تکون دادم و گفتم:شب میام... میدونید که خیلی وقته ندیدمشون...نموندم تا بخواد بحث کنه، به دروغ گفته بودم ناهار رو دعوتم، در اصل میخواستم برم پیش فهمیه تا بدونم مهمونی شب چطور گذشته و رفتار خسرو چطور بوده. کارهام دست خودم نبود.... کل شب گذشته رو فکر کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودم که نباید خسرو رو دوباره از دست بدم، حالا که از سیمین جدا شده و به کسی تعهدی نداره ،چرا یکبار شانسم رو امتحان نکنم! دلم خوش بود و میگفتم خسرو هر حرفی زده از سر حرص و خشم زده، حتما هنوزم دوستم داره و اگه بدونه منم دوسش دارم،کوتاه میاد...کمی پیاده رفتم تا فکر کنم و باقی مسیر رو ماشین گرفتم، ساعت نه صبح جلوی در خونه ی فهیم بودم، زنگ که زدم صدای غرغر فهیم به گوشم رسید که انگار از دست دوقلوها شاکی بود....در رو که باز کرد و من رو دید با خوشحالی گفت:قربونت برم، بیا... بیا یک ساعت اینا رو نگه دار من یکم بخوابم. دیشب خونه ی حنیفه موندم، شیر خشک بچه ها رو نبرده بودم، شیر خودمم بس نبود براشون، انقدر نق زدن خسته ام کردن...الان شیر خوردن دارن بازی میکنن، یک ساعتم بتونم بخوابم خیلیه... باشه ای گفتم و ازش خواستم بره استراحت کنه، خودمم سرم رو گرم بازی با فرهاد و رسیدگی به دوقلو ها کردم. اما انقدر تو سرم پر فکر و خیال بود که اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم...دو ساعت بعد فهیم سرخوش از خواب کاملی که نصیبش شده بود یک استکان چایی گذاشت جلوم و گفت:کاش اینجا بودی حوری... به خدا بودنت نعمته... خندیدم و گفتم:اینجا باشم که بچه هاتو نگه دارم جنابعالی بخوابی؟ای فرصت طلب... فهیم خندید و گفت:به خدا به خاطر خودت میگم... دیشبم خیلی جات خالی بود... کمی دست دست کردم، نمیدونستم چطور سر حرف رو باز کنم. فهیم با شیطنت گفت:حوری خانم، تو رو مادرت زاییده، ننه ات شیرت داده، ولی من بزرگت کردم، قطعا ساعت نه صبح نیومدی اینجا ور دل من... حرفتو بزن ببینم تو دلت چی میگذره.. لبخندی زدم و اشکی نشست روی گونه ام و ماجرا رو براش تعریف کردم... فهیم دستم رو فشرد و گفت:ملیح گفت خسرو خواسته تو رو برسونه، بعدم واسه شام خیلی منتظرش موندیم منتهی نیومد... آخر شبم که اومد دنبال ملیح، عین چی بود، چنان اخم هاش تو هم بود انگار ارثی ازمون طلب داشت. راستش اولش ترسیدم، گفتم یه وقت حوری حقیقت رو بهش نگفته باشه! یهو دیدی زد به سرش رفت یه بلایی سر این ملیح بدبخت آورد، اما دیدم کلا انگار از همه طلبکاره... بدون حرف بچه رو بغل گرفت و رفتن... تو میگی چیکار کنم فهیم؟ فهیم از جا بلند شد و گفت:من میگم به دلت رجوع کن خواهر من، ببین دلت باهاشه؟ انقدری دوستش داری که با بد و خوبش بسازی؟ با خانواده ش، با خود بدعنقش؟ اخمی کردم و گفتم:بنده خدا خسرو کجاش بد عنقه؟ خیلیم مهربونه... فهیم سری به نشونه ی افسوس تکون داد و گفت:بیچاره... یه جوری میگی بنده خدا خسرو انگار ده ساله زنشی... اصلا ببین این آقای مهربون تو رو آدم حساب میکنه!
لب ورچیدم و گفتم:نه! به قول تو آدم حسابم نمیکنه! انقدر ازم دلگیر بود که وسط خیابون ولم کرد و رفت... فهیم کمی فکر کرد و گفت:حوری...دوستش داری، درسته؟ یعنی منظورم اینکه اگه بابات مخالف باشه بین بابات و خسرو کدوم رو انتخاب میکنی؟ این سوالی بود که هزار بار از خودم پرسیده بودم و هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم... قلبم میگفت خسرو... اما عقلم میگفت خانواده ات...آهی کشیدم و گفتم:بدبختی من اینجاست که جواب این سوال رو نمیدونم... تو دو راهی ام فهیم... فهیم با خونسردی گفت میتونی با مردی غیر خسرو ازدواج کنی؟ میتونی با یکی غیر خسرو زندگیت رو بسازی؟ بی فکر گفتم:نه! معلومه که نمیتونم... ابرویی بالا انداخت و گفت: یعنی میخوای تا ابد مجرد بمونی؟ آهی کشیدم و گفتم:اگه با خسرو نباشم ترجیح ام اینه مجرد بمونم... فهیمه با جدیت گفت:پس اگه همچین نظری داری به نظرم تمام تلاشت رو بکن ، همون موقع که سیمین عقد خسرو بود هم من نظرم این بود که میدون رو خالی نکنی ،منتهی تو فاز فداکاری برداشتی و گذاشتی رفتی، حالا که خسرو به کسی تعهدی نداره. اگر انقدر دوستش داری که جز اون با کس دیگه ای ازدواج نمیکنی، به نظرم این علاقه ارزشش رو داره تا جلوی خانواده ات وایستی... تهش چند ماه قهر میکنن، نمیتونن بعد اون همه سال دوری مدت زیادی قهر بمونن که!فهیم که دید دارم نرم میشم گفت:حوری، آدمی یکبار زندگی میکنه! یکبار خسرو تلاش کرد و تو خرابش کردی..اینبار نوبت توئه، اگه تندی کرد بهش حق بده، بدجایی ترکش کردی و با بی اعتمادی بدجور دلش رو شکستی... با غصه گفتم:سخته... بدجور شمشیر رو از رو بسته... فهیم خندید و گفت:زندگی کجاش راحته خواهر من؟ حالام بذار زنگ بزنم حنیفه. ببینم آدرس محل کار این خسرو رو داره یا نه... با تعجب گفتم آدرس محل کارش رو میخوای چیکار؟ ابرویی بالا انداخت و گف: میخوام تا اینجایی انقدر بری و بیای که دوباره دلش نرم بشه‌‌‌‌...شنیدم مغازه ی پرده فروشی داره.گفت:منم میخوام پرده های خونه ام رو عوض کنم... خندیدم و سری به نشونه ی تاسف تکون دادم. فهیم زنگ زد به حنیفه و با زبون بازی آدرس مغازه ی خسرو رو ازش گرفت. بعدم گفت بچه ها رو میبره خونه ی حنیفه دو ساعتی میره خرید و بعد میره برشون میداره... تلفن رو که قطع کرد رو به من گفت:یالا..بدو تا دیر نشده، نمیخوام حنیفه بفهمه و دوباره فاز نصیحت برداره که نه،هه اینکار درست نیست و حیف حوری واسه ی مرد زن طلاق داده و این حرفها. تا ننه اونجاس بچه ها رو بدم بهشون سه چهار باری بریم سر راه این آقا خسرو سبز بشیم ... نمیخواستم خودم رو کوچیک کنم، اما فهیم انقدر گفت و گفت تا دل رو به دریا زدم و قبول کردم همراهش برم...فهیم فرز و تندیه خورده بهم رسید و گفت:خوب شدی الان... حواست باشه ما اتفاقی رفتیم مغازه اش، من خواستم پرده بخرم توام همراهیم کردی... بعد کم کم سرحرف رو باز میکنیم... فقط این قیافه ی عنق و حق به جانب رو به خودت نگیری ! خندیدم و باشه ای گفتم، استرس بدی داشتم ،اما تلاش میکردم آروم باشم... فهیم بچه ها رو تحویل حنیفه و ننه داد، اجازه نداد من جلو برم، گفت میای حنیفه مغزتو میگیره به کار و منصرفت میکنه...از دم خونه ی حنیفه ماشین گرفتیم و راهی مغازه ی خسرو شدیم، از ماشین که پیاده شدیم چشمم به خسرو افتاد، پشت دخل نشسته بود و داشت چند مدل پرده رو نشون زن جوونی که روبه روش ایستاده بود میداد. اخم هاش حسابی تو هم بود و مشخص بود از چیزی عصبیه... فهیم رو ترش کرد و گفت:اخلاقش رو..انگار ارث طلب داره از مردم، نادونی حوری... گفتم:دلت میاد؟+خبه ... رفتیم توچند تا نفس عمیق کشیدم و همراه فهیم وارد مغازه شدیم. فهیم سرش کاملا سمت پرده بود و مثلا خسرو رو نمیدید، منم از استرس سرم رو کامل انداخته بودم پایین و همش ترس این رو داشتم که خسرو رفتار بدی نشون بده.... فهیم چندتا پرده رو نگاه کرد و دست رو یکیش گذاشت و قبل اینکه برگرده سمت خسرو گفت:آقا این متری چنده؟ همزمان برگشت سمت خسرو و با شگفتی گفت:ااا آقا خسرو شمایی! فرامرز گفته بود ی مغازه پرده فروشی دارید ها! منتهی آدرس نداده بود بهم... منم مدتیه میخواستم پرده های خونه رو عوض کنم، دلم گرفته بود از اون پرده های تیره که جلوی نو رو میگیره.. دیگه گفتم تا حوری اینجاست یک سری به بازار بزنم. اگه میدونستم شما اینجا مغازه داری انقدر از این مغازه به اون مغازه نمی‌رفتم. یک راست میومدم سراغ شما... خسرو جوری بهمون نگاه میکرد که یعنی حتی یک کلمه از حرف هاتون رو هم باور نکردم... بعدم بدون اینکه حتی لحظه ای به من نگاه کنه با جدیت گفت:بفرمایید بشینید مدل های جدید رو نشونتون بدم.... فهیم بازوم رو گرفت و منو کشوند سمت مبل و مجبورم کرد بشینم و تازه اونجا بود که تونستم کمی سرم رو بالا بگیرم و نگاهی به اطرافم بندازم.
ﮔﻠﺴﺘﻮﻥ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺟﻮﺭِ ﺧﺎﺭِ ﺳﯽ ﻣﻮ ﺯﻣﻮﻧﻪ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮ شوگاﺭِ ﺳﯽ ﻣﻮ ﻋﺴﻞ ﺗﯽ ﭘﺎڪﯽ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺯﻭﻭﻧﯿﺖ ﺧﺪﺍ ﺩﻭﻧﺎ، ﮐﻪ ﺯﻫﺮﻣﺎﺭِ ﺳﯽ ﻣﻮ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
عاشق او کَسیوم که غَمِه پاتِل بِکُنه مِنِه گیرِ زِندیی چاره بِسی دِل بِکُنه مُرده ی او کَسیوم تا به یه جایی اِرَسه چی درخت پُرثمر سیل سَرِه گِل بِکُنه 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
توچی کوگ رشی ری که دنایی خط وخالت قشنگ وخوش صدایی مو هر چی ایکشم نازِ تونه گل ندونم سیچه بازم بی بفایی 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
چطوری ای دله آخر کنم رام ایطوری بینمش خوم نیگره جا بییت مردم کنیت چاره دل مو کلو وابیده دل گپ نیزنه بام 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
3.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این آهنگ لری بختیاری آخرت غمه🍁خود پاییزه اونجا ک مصطفی جابری میگه: من مالِ بوو خوم، تِهنا و غریوُم آمخته اَویمه، وا دَرد بسازُم وا جورِ کُناری، وا بَرد بسازُم🥀 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یڪ ظهر قشنگ یڪ دل آرام ، ےڪ شادے بے پایان... ےڪ نور ازجنس امید، ےڪ لب خندون یڪ زندگے عاشقانه، و هزار آرزوے زیبا ازخداوندبرایتان خواهانم 🌸ظهرجمعه تون بخیر🌸‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞