#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_مهرو
#پارت_دوازدهم
چرا دوباره بریم زیر بار منت اکرم خانم و بهتره خودمون مستقل باشیم...
یازده سالم بود و دیدارهای مخفی من و ایمان هنوز ادامه داشت، ایمان حالا یک جوون شونزده ساله بود که مدت زیادی بود درس رو رها کرده بود و سخت مشغول کار بود... هنوز هم چند وقت یکبار مقداری پول به من میداد و من طبق قانون نانوشته ای کل اون پول رو جایی مخفی میکردم... یادمه اوایل سال ۶۶ بود ،اون روز تازه از مدرسه برگشته بودم و تو اتاق کوچیک خودمون دراز کشیده بودم و داشتم خودم رو باد میزدم که در اتاق به شدت باز شد و مامان با چهره ای برافروخته جلوم ظاهر شد... ترسیده از جا بلند شدم،ناخودآگاه به تمام خطاهام فکر میکردم و برام سوال بود چی مامان رو انقدر عصبانی کرده... مامان با خشم در رو بست و جلو اومد به سختی آب دهنم رو قورت دادم و به نمره های پایینی که گرفته بودم فکر کردم، حتما کسی به گوش مامان رسونده که ریاضی رو تک گرفتم و وضع فارسیم هم تعریفی نداره...
مامان با خشم جلو اومد، بازوی من رو گرفت و از جا بلندم کرد و با صدایی که تلاش میکرد بالا نره گفت:دختره کردی؟ ها؟
ترسیده با صدایی که به سختی از گلوم خارج میشد گفتم:چی؟ چی شده مامان؟
چی شده؟
_تازه میگی چی شده؟ اسمت افتاده سر زبون همه؟ اسم دختر من... یک ماهه هرجا میرم همسایه ها بهم طعنه میزنن، وای به من که دخترم تو این سن و سال با پسرا قرار میذاره....
تازه فهمیدم منظور مامان ،چیه من و ایمان مدت زیادی بود دور از محله ی خودمون همدیگه رو میدیدم. من که فکر نمیکردم دیدارم با ایمان کار اشتباهی باشه، اما ایمان اصرار داشت تو محل خودمون همدیگه رو نبینیم....
فقط یکی دو بار من رو تا دم در خونه رسونده بود ،اونم به خاطر آژیر قرمزی که زده شده بود و ترس عجیب من از اون آژیر... به شدت از شنیدنش وحشت داشتم.. اما ایمان برای من عين توحید و عدنان بود و از همون روز اول برام عین
برادر بود، هرچند اکرم خانم به حجاب من جلوی توحید و عدنان کاری نداشت، اما با تمام بچگیم مجبورم میکرد جلوی ایمان روسری سرم کنم ،ولی بازم ایمان برای من عین برادر بود و فکر میکردم اونم به خاطر همون حس برادری هست که هوای من رو داره و مدام به دیدنم میاد. فقط و فقط به خاطر اصرارهای خود ایمان بود به مامان چیزی نگفته بودم، وگرنه از نظر خودم دیدار من و ایمان هیچ مشکلی نداشت...
با تعجب رو به مامان گفتم:چی میگی مامان؟ کدوم !پسر من فقط گاهی ایمان رو میبینم...
مامان با حیرت گفت:ایمان؟ تو ایمان رو میبینی؟
سری تکون دادم و گفتم:آره...
اما خشم مامان فروکش نشد ،با حرص من رو به دیوار کوبید و گفت تو بیخود میکنی؟ها؟ واسه چی میری
دیدنش؟
+یعنی چی مامان ایمان عين برادر منه....
_اما برادرت نیست مهرو.... میفهمی؟ ایمان برادر تو نیست... اون پسر برادر هووى منه... هیچ نسبت خونی با تو نداره ...
لب ورچیدم و گفتم: روز اولی که رفتیم تو اون خونه خودت گفتی ایمان برادرته...
مامان چنگی به موهاش زد و گفت:بچه ای مهرو... انقدر بچه ای که نمیدونم چی باید بهت بگم... از امروز به بعد حق نداری ایمان رو ببینی، میفهمی؟ اون پسر حق نداره بیاد درو تو اگر نه با من طرفه...
با بغض چشمی گفتم و عقب عقب رفتم و خودم رو سرگرم مرتب کردن کیفم کردم، نمیفهمیدم چرا مامان انقدر روی این مسئله حساس بود، من و ایمان که حرف خاصی نمیزدیم ،همش دو بار در هفته همدیگه رو میدیدم....
هربار نیم ساعت در مورد مدرسه ی من و درسم یا کار ایمان و هدف هاش حرف میزدیم، ایمان میگفت میخوام کار کنم تا وضعم خوب بشه و بعد برم خلبان بشم و منم از مدرسه و اتفاقاتش و آرزوم برای آرایشگر شدن میگفتم ،اون موقعها زن جوونی همسایه امون بود که همیشه لباس های خوب و قشنگ میپوشید ، آرایشگر بود و انقدر به خودش میرسید که من ناخودآگاه به شدت دوستش داشتم و برام تبدیل به یک الگو شده بود و دلم میخواست روز شبیه شهره خانم بشم....
مامان تا جلوی در رفت ،مکثی کرد و به سمتم برگشت و با جدیت گفت دیگه در مورد این موضوع چیزی نشنوم مهرو ،دلم نمیخواد اسمت سر زبون مردم این شهر بیفته ، آسه میری آسه میای، سرت هم به کار خودت باشه، وگرنه باید دور مدرسه رو خط بکشی....
زیر لب چشمی گفتم و رو گرفتم از مامان.... ایمان مهربون بود، هوام رو داشت ،هرچی میخواستم برام میخرید و عین یک پدر مراقبم بود، منم که محبت پدر و برادر ندیده بودم ، اما از طرفی هم از تهدید مامان ترسیده بودم، باید جوری ایمان رو میدیدم و بهش میگفتم که مامان همه چیز رو فهمیده و دیگه نمیتونم ببینمش...
فردای اون روز موقع رفتن به مدرسه مامان با کلی سفارش راهیم کرد ،شاید اگر مسوولیت آمنه خانم رو دوشش نبود،خودش منو میبرد مدرسه ،اما نمیتونست آمنه خانم رو تنها بذاره...
3.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه تلخند و فقط تو یار شیرین منی
#راغب
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
2.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.🫀🫂
مثل لحظه بارون و پاییز...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Pouya Bayati4_5920111851982555273.mp3
زمان:
حجم:
7.96M
#تــو
تنها آغوش باش
به جان کشیدَنش با
#_من💋♥️
همیشه بیادتم🥺
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
4.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آهنگ پرستار❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تا میتونے به دلے امید ببخش
و لبخند هدیه ڪن به چهره هاے غمگین
تامیتونے دلے رو شاد ڪن
همین ڪارهاے ڪوچیڪ
میشه یه دعاے خیر درحقت
ظهرتون شاد
🧿🦋🦋🌧🌧🌧🦋🦋🧿
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
19.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظهرتون بخیر❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
🌥زیــباتریـن ظـهر همــراه با
🌥شـادتـریـن لحـظات
🌥دلنشـین تـریـن دقـایـق
🌥یک عالمـه آرزوهـاے نـاب
🌥دنیـا دنیـا سـلامـتی
🌥سـبد سـبد گل عشـق
🌥تقـدیم شمـاهمـراهـان عــزیز
ظهرتــون عاشقانه✨♥️
🍃🌺🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
زیباترین گناهِ من!
بهترین حالت برای توصیفت همینه
زیباترین گناهِ من
تو زندگی بخشیدی به چشمای من
چشمایی که همه چیزو سرد و بی روح میدید
حالا همه چیزو سرسبز میبینه
بارونو صرفا به چشمِ دلتنگی نمیبینه
اونو به عشق تشبیه میکنم
چون عشق و بارون قطعا ترکیبای خوبی هستن تو پاییز
تو منو دوباره زنده کردی زیباترین گناهِ من♥️🥲
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دَمِ اون دوتـا چشم مشکیت گرم
که منو دیوونه وار عاشق کرد❣️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Senin yaninda nefes almak chok
خوشبختۍ کنـار تـُو نفس کشــیدنهـ! 🥺
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞