قسم به هرچی که تو میپرستی...
تو اولین و آخرین عزیزم، هستی😍💋
خدایا مرسی که دارمش😍🫀❤️🫂
من ازاونایی هستم که هروقت بودم
همه چی قشنگ شد....😇
روزتون به قشنگی من
✋😍😌😂😂
مثل بچم شدی خود نبضم شدی خیلی اتفاقی دیدمت الان قلبم شدی تو بغل من بزرگ شدی تو شدی نور چشام من غیرتیم روت مال منه اون چشم ابروت میدونی میمیرم یه تار مو ازت کمه شه❤️🫀🫂
Rubika :@ahang___shad6_144321899505456771.mp3
زمان:
حجم:
7.6M
تو خوشگل منی 😍
بند بند جون منی
باله بری پایین بیای تو مال منی❤️❤️
آخ ک چقدر من دوستدارم 😘
تقدیمت بهترین اتفاق زندگیم😍❤️🫀🫂
🍁
امیدوارم التیام پیدا کنید از زخمهایی که
در موردش با هیچکس صحبت نمیکنید.💔
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_مهرو #پارت_بیست_یک _من زن دایی فرامرز خدا بیامرزتونم.... مهين... یادتون
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_مهرو
#پارت_بیست_دو
از طرفی اجازه نداشتیم زیاد تو حیاط باشیم، اگر کمی شلوغ میکردیم ربابه خانم صاحب خونه با تشر ازمون میخواست برگردیم تو اتاق خودمون و کمتر سروصدا کنیم... بعد مدتی وقتی مدرسه ها شروع شد کمی اوضاع بهتر شد، دیگه از صبح
تا ظهر و گاهی از ظهر تا غروب مدرسه بودیم و بعدم مشغول انجام تکلیف مدرسه میشدیم و کمتر به جون مامان غر میزدیم. محمد هم اون سال کلاس اول بود و مامان دیگه با خیال راحت میرفت سرکار، چون شیفت مدرسه ی من و محمد با هم یکی بود و هر دو با هم میرفتیم مدرسه و با هم برمیگشتیم خونه... یادمه آبان ماه سال ۶۶ بود و مدتی از زندگی کردنمون تو اون زیر زمین می گذشت و دیگه به همه چیش عادت کرده بودیم، اصلا انگار آدمیزاد به بدترین چیزها هم خو میگرفت ....مامان هم با آشنایی صاحب خونه تو یک کارخونه ی بسته بندی مواد مشغول به کار بود، صبح میرفت و تا میومد خونه هوا تاریک شده بود. اون روز تازه از مدرسه برگشته بودیم و من دراز کشیده بودم و سعی میکردم یک شعر رو حفظ کنم ،محمد هم جلوم نشسته بود و نقاشی میکشید و جوری تمرکز کرده بود انگار داشت اثر هنری خلق
میکرد...
لبخندی به زبون بیرون اومده ی محمد زدم و مشغول خوندن شعرم شدم... اما اصلا نمیتونستم تمرکز کنم ،از وقتی تو اون خونه ساکن شده بودیم همیشه به فکر ایمان بودم ،همش فکر میکردم یعنی الان کجاست؟ سالمه؟حالش خوبه؟ وقتی برگرده و ببینه ما نیستیم چه فکری در مورد من میکنه؟ آهی از ته دل کشیدم و خیره شدم به کلمات شعری که حفظ کردنش انگار از شکستن شاخ غول سخت تر بود که در خونه زده شد، از جا بلند شدم و به سمت در زیر زمین ،رفتم گوشم رو تیز کردم تا بفهمم کیه، اما صدایی به گوشم نمیرسید.طولی نکشید که ربابه خانم با صدای بلندی اسمم رو صدا
زد:مهرو... بیا دم در با شما کار دارن...
اینو که گفت بی معطلی راهی حیاط شدم....
با دمپاییهای لنگه به لنگه با عجله تا جلوی در رفتم، چشمم به عمه فاطمه که افتاد، ناخواسته اخمی کردم، دلم گرفته بود از دستش، اونم منو که دید رو ترش کرد و با تشر گفت:این چه سر و وضعیه دختر؟ مادرت یادت نداده درست لباس بپوشی؟ اینو که گفت بیشتر ازش بدم اومد... لب گزیدم و بی حرف سرم رو پایین
انداختم مامانت کو؟
+رفته سرکار...
عمه اخمی کرد و گفت:کار؟ کجا کار میکنه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: نمیدونم
دروغ گفته بودم، میدونستم مامان کجا کار میکنه، اما نمیدونم چرا از این زن متظاهر خوشم نمیومد، احساس میکردم تمام گریه هاش تظاهر بود و هیچ دلخوشی از ما نداره و حتی الان که جلوم ایستاده هم به میل و خواسته ی خودش اینجا نیست....
عمه فاطمه سری تکون داد و گفت:امشب میام دنبالتون، مادرم فهمیده شما اومدید، میخواد محمد رو ببینه....
لب ورچیدم و باشه ی آرومی گفتم.. اونم بدون خداحافظی از اونجا
رفت... دلخور شدم از حرفش ،مادرش میخواست محمد رو ببینه! پس من چی! یعنی نمیخواست من رو ببینه... تا غروب که مامان بیاد کلی غصه خوردم، همش فکر میکردم چون من دخترم، نمیخوان منو ببینن ،غروب که مامان برگشت هنوز دست و صورتش رو نشسته بود که سریع ماجرا رو براش تعریف کردم. بهش گفتم که عمه گفته میخوان محمد رو ،ببینن مامان اخمی کرد و گفت حتما اشتباه متوجه شدی مهرو، مگه میشه نخوان تو رو ببینن؟ توام دختر فرامرزی...
پا به زمین کوبیدم و با دلخوری گفتم نخیرم، خیلی واضح گفت محمد... لابد چون من دخترم،نمیخوان منو ببيين...
مامان خسته کش و قوسی به بدنش داد و همونطور که با یک دست کتفش رو ماساژ میداد گفت:نه عزیزم من مادربزرگت رو میشناسم، اصلا همچین آدمی نیست. حالا به جای این حرفا پاشو یک لباس مرتب و قشنگ بپوش،موهات رو شونه بزن و روسری سرت کن، محمد رو هم حاضر کن تا نیومدن من یکم دراز بکشم خیلی خسته ام....
مامان چشم رو هم گذاشت و به دقیقه نکشید که خوابش برد. دلم براش میسوخت، از بس تو لگن لباسهای ما رو شسته بود دست هاش شبیه زن های شصت ساله شده بود... خم شدم و یواشکی بوسه ای به دستش زدم و با غصه مشغول گشتن دنبال لباس مناسبی برای خودم و محمد شدم. در نهایت هر دو حاضر شدیم...مامان تازه از خواب بیدار شده بود که در خونه زده شد، مامان سریع دستی به لباسش کشید و گفت:زود باشید بریم دیگه...
به همراه عمه مریم به اونجا رفتیم ...مامان جون برخلاف گفته عمه که فقط میخواست منو ببینه،خیلی منو تحویل گرفت ،برعکس عمه خیلی مهربون بود،خونواده عمو فرید و عمو قاسم هم بودند،عموهای خوب و مهربونی داشتم،وقتی مارو دیدند،اشک تو چشماشون جمع شد...
بعد اون رفت و آمدمون به خونه مادر جون شروع شد...گاهی عمو فرید برای ما چیزایی میخرید و میآورد در خونه میداد...
ولی کار کردن مادر من ادامه داشت،یک روز عصر زنگ درو زدن در و که باز کردم زم عمو مریم و پشت در دیدم...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_مهرو
#پارت_بیست_سه
حال خوبی نداشت،دعوتش کردم داخل خونه ،منتظر موند تا مادرم از سر کار اومد، وقتی اومدند رفتن یه گوشه از اتاق و شر ع به پچ پچ کردن،زن عمو بدجور گریه میکرد،مامان هم هیچی نمیگفت ....بعد اون چندبار ،حتی با عمو فرید اومدند در خونمون ،وقتی از مامان پرسیدم، اوایل چیزی نمیگفت،ولی بعد چند وقت گفت زن عمو میخواد که من زن عمو فرید بشم،خیلی تعجب کردم،چرا میخواست شوهر به این خوبی رو دست هوو بده،ولی به مامان گفت وضع عمو خوبه ،حداقل مجبور نیستی اینقدر کار کنی....مامان به فکر رفته بود و بلاخره راضی شد،خلاصه اونم جوون بود،خسته شده بود از بس بار مارو به دوش گرفته بود.......
خیلی بی سروصدا عقد کردند...بعد اون
عمو فرید که همش پیش ما بود، از خرج کردن برای ما هم دریغ نمیکرد، حتی اسمی از زن و دختر هاش هم نمیآورد، اما انگار مامان راضی نبود...انگار حتی به همون هفته ای یکباری که عمو فرید به خانواده اش سر میزد هم حسادت میکرد و میخواست مریم رو به کل از زندگی عمو فریدحذف کنه...
زنگ در که زده شد، مامان میز رو نیمه کاره رها کرد و با گفتن اینکه حتما فریده و چیزی جا گذاشته ،به سمت حیاط رفت، طولی نکشید که در سالن باز شد و زن عموفرید به همراه عمه فاطمه و مامان وارد سالن شدند،زن ساکت و آرومی بود، برخلاف مامان حتی ابروهاش رو هم برنمی داشت،با اینکه از لحاظ سنی چند سالی از مامان کوچکتر بود، اما از لحاظ ظاهری انگار چند سالی از مامان بزرگتر بود ، نه موهاش رو رنگ کرده بود لباسهای قشنگی هم تنش نبود،برخلاف مامان که بعد عقدش،کلی به خودش میرسید ...مامان، مریم خانم و عمه فاطمه روی مبل نشستند. مامان اشاره ای به من کرد تا ازشون پذیرایی کنم و خودش با فاصله ازشون نشست ....وارد آشپزخونه شدم و تند تند سینی چایی که تازه دم بود رو حاضر کردم و وارد سالن شدم ...مریم خانم داشت بی صدا گریه میکرد و مامان با اخم های درهم خیره شده بود به زمین، دلم برای مریم خانم میسوخت، همش به یاد حرف روز اولش میافتادم که به مامان گفته بود تو با انصافی و نمیذاری سایه ی شوهرم از سر من و بچه هام کم بشه و مامان دقیقا خلافش رو انجام داده بود،سینی رو روی میز گذاشتم و به بهانه ی درس داشتن راهی اتاق شدم، اما در رو باز گذاشتم تا صداشون رو بشنوم.... اولین کسی که سکوت رو شکست عمه فاطمه بود که با تلخی گفت به نظر خودت کارت درسته مهین؟ این زن بیچاره به تو اعتماد کرده بود،قرار نبود شوهرش رو از چنگش بیرون بکشی، روز اول قول و قرار گذاشتید ،شما قبل عقد قول دادی پا از حد خودت فراتر نذاری، چیکار کردی که داداش ساده ی من دل نمیکنه از این خونه؟ چیکارش کردی که چشم بسته رو زن نجیبش و بچه هاش و شده بله قربان گوی تو و بچه هات؟
مامان سکوت کرده بود، سکوتش که طولانی شد مریم خانم با گریه گفت:هفته به هفته نمیاد یک سر به من و بچه هاش بزنه، به خدا که درست نیست اینکار بچه های من بابا دارن و ندارن انگار...
بعد صداش رو پایین آورد و با هق هق گفت:حتى... حتی به من هم محبت نمیکنه، انگار براش غریبه شدم. این بود قول و قرار ما مهین؟ روز اولی که اومدم تو اون زیرزمین تاریک و نمور، دلم به حال بچه هات سوخت که گفتم بیا زن شوهرم شو،گفتم ثواب داره بچه یتیم رو زیر پروبال خودمون بگیریم،خبر نداشتم بچه های خودم محتاج محبت پدرشون میشن...
مامان با حالت مسخره ای خندید و گفت:دلت به حال بچه های من سوخت مریم؟ یا اومدى التماسم کنی زن شوهرت بشم که نره هووی جوون برات بیاره؟ یک جوری حرف میزنی انگار من اونجا نبودم و گریه هات رو ندیدم،خودت التماسم کردی گفتی بیا زن فرید شو... مگه من نگفتم دلم به خاطرات شوهر خدابیامرزم خوشه و نمیخوام شوهر کنم؟ اما شما چیکار کردید؟ خودت و فرید راه به راه سر راهم سبز شدید، هی خواهش و التماس جلوی در خونه، محل کارم... لحظه ای آرامش نداشتم از دستتون ،چرا فکر میکردی من انقدر آدم بدبختی ام که لایق همچین زندگی باشم؟ زندگی عاریه ای با یک شوهر نصفه نیمه؟ اینکه شوهرم فوت شده دلیل نمیشه من انقدر خودم رو خار و زلیل کنم که به یک زندگی نصفه نیمه رضایت بدم....
عمه فاطمه با خشم گفت حد خودت رو بدون مهین،همونطور که روز اول تا مریم راضی نشد فريد عقدت نکرد، الانم کافیه مریم اعتراض کنه تا فرید از
زندگیش پرتت کنه بیرون...
مامان هم با صدای بلندی گفت:پس بگو حتما اینکارو بکنه اگر میتونه و فکر میکنه انقدر روی شوهرش تسلط داره،چرا زودتر اینکارو نکرده؟ واسه چی اومدید اینجا منت کشی؟یالا برید برید به فرید بگید مهین رو طلاق بده ...فرید وقتی من هنوز حامله نبودمم حاضر به طلاقم نبود، چه برسه به حالا که ازش بچه دارم میفهمی؟
اینو که گفت صدای شکستن چیزی به گوشم ،رسید یواشکی از اتاق بیرون زدم و از گوشه ی راهرو نگاهی به سالن انداختم...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_مهرو
#پارت_بیست_چهار
زن عمو مریم با رنگ و روی پریده استکان چایی از دستش افتاده بود و با
غم عمیقی داشت مامان رو نگاه میکرد، بدجور دلم براش سوخت، مامان از جا بلند شد و دست به کمر اشاره ای به زن عمو کرد و گفت از اینجا برو مریم برو و هرچقدر میخوای تلاش کن ببین موفق میشی...
منو از چشم فرید بندازی یا نه ،حال و روز الانت هم دل منو به رحم نمیاره، چون خودت پامو به زندگیت باز کردی تا برای شوهرت بچه بیارم، چون خودت انقدر خودت رو ذلیل کرده بودی که فکر میکردی با وجود دو تا دختر،فرید داره بهت لطف میکنه که باهات زندگی میکنه... برو و دیگه مزاحم زندگی من نشو... عمه فاطمه از جا بلند شد،با دو قدم بلند خودش رو به مامان رسوند و
محکم مامان رو به عقب هل داد و با خشم گفت:وای به ما که به تو لطف کردیم...
مامان عقب عقب رفت و روی مبل افتاد، عمه بهش نزدیک شد و گفت:داری پاتو از حدت فراتر میذاری ،مهین کاری نکن منم به مریم کمک کنم و از این زندگی پرتت کنیم بیرون...
مامان خندید و گفت :منم گفتم هرکاری دلتون میخواد بکنید ،فرید محاله از من دل بکنه...
زن عمو فرید با گریه از جا بلند شد چادرش رو روی سرش مرتب کرد و بی توجه به جاروجنجال عمه از خونه بیرون زد ...عمه فاطمه با تهدید رو به مامان گفت:تقاص این دل شکسته رو میدی ،مهین خدا ازت نمیگذره ..
مامان باز خندید و گفت تو خیلی خدا شناس بودی همون روز اول سهم بچه های منو میدادی،بشین و ببین چطور حق بچه هام رو ازتون میگیرم ...
عمه فاطمه با خشم از سالن بیرون زد ...صدای بهم کوبیدن در حیاط که بلند شد مامان با صدای بلندی زد زیر گریه، اولش خواستم برم پیشش، اما وقتی خوب فکر میکردم میدیدم مامان خودش هم کم مقصر نبوده تو این ماجرا، برای همین بی توجه به گریه هاش راهی اتاقم شدم و در رو بستم درست نبود، اون زن مادر من، اما من بیشتر از هرکسی دلم برای زن عمو فرید میسوخت، برای زنی که به مادرم اعتماد کرده بود و نارو خورده بود... عمو فرید رفته بود تا باری رو ببره یزد و از اونجا باری رو تحویل اصفهان بده و بعد بیاد شیراز ...رفت و برگشتش چهار روزی طول کشید، همیشه کارش همینجوری بود،گاهی میرفت و یک هفته بعد میومد و گاهی بارهای سنگین تر به تورش میخورد و رفت و برگشتش بیشتر از بیست روز طول میکشید...
تازه از مدرسه برگشته بودم ،خونه خواستم در سالن رو باز کنم که صدای هق هق مامان به گوشم رسید. از کفشهایی که جلوی در ورودی بود فهمیده بودم عمو فرید برگشته و حدس میزدم مامان ماجرای اومدن عمه فاطمه و زن عمو رو داره واسش تعریف میکنه... وارد سالن که شدم چشمم به عمو فرید خورد که روی مبل نشسته بود ،مامان هم ریز ریز گریه میکرد و ماجرای اون روز رو برای عمو تعریف میکرد... سلام آهسته ای کردم و به سمت اتاقم رفتم. صدای مامان اما هنوز به گوشم میرسید:بهشون گفتم من حامله ام، اینو که گفتم مریم حالش بد شد، اول یه سیلی زد تو صورتم و بعد هولم داد ،شانس آوردم افتادم روی مبل، وگرنه معلوم نبود چی به سرم میومد... دهنم باز مونده بود از دورغ مامان، من خودم دیده بودم که زن عمو بعد شنیدن خبر حاملگی مامان، با حالی خراب از سالن بیرون زده بود، عمه که مامان رو هول داده بود، تازه سیلی هم در کار نبود!
عمو فرید با عصبانیت گفت دارم براشون، به خدا این مدت تازه فهمیدم زن یعنی چی، زندگی یعنی چی... چی بود اون مریم ، حالا نمیخوام غيبتش رو بکنم، اما من خیلی وقته از مریم بریدم ،نه به خاطر اینکه دو تا دختر آورده و دیگه نمیتونه صاحب بچه بشه، واسه اینکه وقتی برای من و زندگیش نمیذاشت، تازه الان به تکاپو افتاده بفهمه من چه غذایی دوست دارم ،از
چه مدل لباسی خوشم میاد... خبر نداره دیگه دیر شده...
مامان با ادا گفت والا خودت میدونی من دلم نمیخواست تو کل هفته رو اینجا باشی، چیکارت کنم .خب از در بیرونت میکنم ،از پنجره میای تو...
اینو گفت و جفتشون خندیدن ...بعد اون اتفاق دیگه عمو فرید همون هفته ای یکبارم به خانواده اش سر نمیزد... اینو وقتی فهمیدم که یک روز زن عمو مریم با دو تا دختراش که هنوز سنی نداشتن و شاید به زور یکیشون پنج ساله و اون یکی چهار ساله بود اومدن در خونه ...مامان خونه نبود، روز جمعه ای با عمو فرید رفته بود خرید و گردش... دو سه هفته ای بود جمعه ها برنامه اشون همین بود ....مامان ناهار حاضری برای ما درست میکرد و سر ظهر با عمو فرید میرفتن بیرون و وقتی هوا تاریک میشد
برمیگشتن
تعارفی به زن عمو زدم تا بیاد تو خونه ...من خجالت میکشیدم تو صورتش نگاه کنم...
زن عمو وارد حیاط شد و گفت:مامانت خونه اس؟
سری تکون دادم و گفتم:نه... رفتن... یعنی رفته بیرون... زن عمو پوزخندی زد و گفت با فرید رفته، مگه نه؟
❥჻࿐
بند بند وجودم
برای خواستنت شوقی دارند که
راهی جز رسیدنِ به تو
به ذهنم نمیرسد...!!!