تنها چیزی که تو دنیا بیش از حدش خوبه،
کنار تو بودنه عشق قشنگم❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
.
مال منه تمام تو
نگاهت ، خندههات
موهات ، دستات
روحت مال منه
حتی واسه یه ثانیه حاضر نیستم
تورو با کسی شریک بشم . . .❤
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
.
چقدر قشنگه یه نفر تو زندگیت باشه
که هم عشقت باشه و هم رفیقت
هم همدمت باشه و هم همه کس ات
و تو نیازی به هیچکس نداشته باشی
کسی که بودنش می ارزه به نبودن همه
کسی که تو از خنده اش میخندی
و قبل ناراحتیش و گریه اش اولین
قطره اشک از چشم تو بیاد
کسی که بودنش باعث میشه بخشی
از وجودتو کشف کنی که
هیچوقت وجود نداشته
خوشبحالِ من ، که تورو دارم❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Omid Oghabi 6_144184458185813528.mp3
زمان:
حجم:
8.2M
•شاه دلم❤️💙🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
•تُـــــو• از آن ِمن نیستی اما
تُو را •دوســــتدارم•
هنوز •تُـــــو• را دوست دارم و
دلتنگیات •مَــرا• میکشد..❤️!"
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_سی_دو خدیجه ابرویی بالا انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیر
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_سی_سه
دروغ چرا همه ی وجودم از حرفهای خدیجه خانم به لرزه افتاده بود.....این دیگه کی بود که حتی خدیجه خانم هم ازش میترسید....سریع قبل از اینکه مرضی و مادرش بیان ،طوبی رو بغل کردم و از اونجا بیرون رفتم.....من چقد ساده بودم که فکر میکردم دیگه سختی ها تموم شده و موقع ارامشه، انگار توی این خونه آرامش معنایی نداشت.....
یک ساعت بعد با شنیدن صدای خوشحال مرضی از حیاط فهمیدم که اومدن خونه....زود بلند شدم و چفت در رو زدم.....اینجور که خدیجه خانم میگفت این زن اهل خرافه بود و حسابی باید ازش میترسیدم.......غروب که قباد اومد و قضیه ی اومدن مادر مرضی و حرف های خدیجه خانم رو براش تعریف کردم..
خندید و گفت این چرت و پرت ها چیه؟ منکه این خرافاتو باور ندارم.....تو هم لازم نیست الکی بترسی، مامانم همیشه بخاطر این حرفایی که خاله خانباجیا بهش گفتن از مادر مرضی میترسید ،حالام اینارو داره به تو میگه که توهم مثل خودش بشی....قباد این هارو گفت و طوبی رو بغل کرد و به سمت در رفت....
زود از جا بلند شدم و گفتم کجا میری قباد ،بچه رو کجا میبری؟؟
قباد گفت هیچی مثل همیشه میریم پیش اقام اینا شام بخوریم ... در ضمن این جهان خانم هروقت من میرفتم خونشون بهم تیکه میپروند و میگفت مشکل از توئه که بچه دار نمیشی،میخوام حالا طوبی رو ببینه تا بفهمه مشکل از کی بود....
آستین لباسش رو گرفتم و گفتم توروخدا ول کن قباد همینجا شاممون رو میخوریم......
قباد گفت از چی میترسی ماه بیگم؟ مگه من اینجا نیستم، زود باش بیا توهم......
قباد از اتاق بیرون رفت و دیگه جرئت نداشتم مخالفت کنم ،میدونستم حالا خدیجه خانم ناراحت میشه و فکر میکنه به حرفش گوش ندادم ،اما خب چکار کنم زورم به قباد نمیرسید.....
سریع لباس مرتبی پوشیدم و دنبالشون راه افتادم.....باید میرفتم و چهار چشمی از طوبی مواظبت میکردم......
وقتی رسیدم همه دور سفره نشسته بودن.....جهان خانم که تازه فهمیده بود من کیم ،با چنان اخمی بهم نگاه میکرد که فقط توی دلم به قباد ناسزا میدادم که چرا به حرفم گوش نداده....
پدر قباد کنار خودش جا باز کرد و گفت بیا ماه بیگم، بیا همینجا پیش خودم بشین....
سریع طوبی رو از بغل قباد گرفتم و کنار پدرش نشستم......انقد از جهان ترسیده بودم که دستام به وضوح میلرزید.....
اون هم چشم از من و طوبی برنمیداشت.....به خیال خودم فکر میکردم دو روز میمونه و میره سراغ زندگیش.....اونشب بجز چند لقمه هرکاری کردم نتونستم درست و حسابی غذا بخورم ....موقع جمع کردن ظرفها و بردنشون توی مطبخ، خدیجه خانم پشت سرم خودشو توی مطبخ انداخت و گفت مگه نگفتم بچه رو جلوی این زن شوم نیار ،ها؟
با صدایی که به وضوح میلرزید گفتم بخدا تقصیر من نیست ،هرچه التماس قباد کردم به حرفم گوش نداد ،گفت اینا خرافاته بچه رو بغل کرد و اومد....
خدیجه به سمت خونه راه افتاد و گفت من میدونم و قباد، بذار اینا برن تو اتاقشون.....
سریع ظرفارو شستم و جمع و جور کردم....وقتی توی اتاق رفتم جهان و مرضی نبودن و انگار برای خوابیدن توی اتاق خودشون رفته بودن....
خدیجه خانم کنار قباد نشسته بود و توی گوشش حرف میزد، میدونستم داره بخاطر آوردن طوبی مواخذش میکنه.....
قباد بدون اینکه حرفهای مادرش ذره ای روش اثر بذاره گفت این خرافات چیه میگی مادر من.....این اگه کاری بلد بود، که یه کاری میکرد دختر خودش حامله بشه.....این شاید بخواد یک ماه اینجا پیش دخترش بمونه ،من نباید بچمو از در اتاق بیرون بیارم؟
کل کل خدیجه خانم و قباد ادامه داشت و قباد انگار نمیخواست متوجه بشه که خدیجه خانم برای خودمون داره این حرف هارو میزنه.....
چند روزی گذشت وجهان خانم انگار قصد رفتن نداشت....هرروز غروب که میشد با مرضی توی حیاط بساط میکردن و هرهر میخندیدن.....
یک هفته از اومدنش گذشته بود و کماکان من بجز برای کارای ضروری از اتاقم بیرون نمیرفتم ،که اونهم حتما طوبی رو به خدیجه خانم یا گل بهار میسپردم.....
یه روز ظهر بود و کلی از لباس ها و کهنه های طوبی کثیف بود ....جوری که اصلا لباس تمیز نداشت......
بلند شدم و سراغ گل بهار رفتم تا بیاد و مواظب طوبی باشه تا من لباس ها رو بشورم.....
گل بهار هم که حسابی عاشق طوبی بود سریع بلند شد و توی اتاق رفت.....
منهم لباس ها و کهنه های کثیف رو برداشتم و کنار حوض رفتم، اما وقتی بشکه ی اب رو تکون دادم فهمیدم خالیه خالیه....
لباس هارو همونجا گذاشتم و سراغ خدیجه خانم رفتم ،وقتی بهش گفتم که آب نیست گفت آره امروز همه برای برداشت محصول رفتن سر زمین و کسی نبود تا اب بیاره....
حالا باید چکار میکردم....با خودم گفتم گل بهار که پیش طوباست ،خدیجه خانم هم که خونست، زود میرم سر چشمه لباس ها رو میشورم و برمیگردم.....
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_سی_چهار
وقتی به خدیجه خانم گفتم ،اول مخالفت کرد ،اما وقتی گفتم طوبی هیچ لباس و کهنه ای نداره و نمیتونم تا فردا صبر کنم قبول کرد و گفت برو و زود برگرد، غذامو بار بذارم میرم طوبی رو میبرم پیش خودم.....
سریع لباس هارو برداشتم و راهی شدم... فاصله ی خونه تا چشمه زیاد نبود و خیلی زود لباس هارو شستم و برگشتم.....
با خودم فکر کردم خدیجه خانم رفته و طوبی رو پیش خودش برده ،اما وقتی توی اتاقش رفتم انگار تازه یادش اومده باشه گفت وای یادم رفت ،این مرضی اومد این پارچه رو برام آورد گفت ننش از شهر آورده حواسم پرت شد.....
اینو که گفت سریع به سمت اتاق خودمون رفتم ،اما با دیدن طوبی که روی پاهای گل بهار خواب بود نفس راحتی کشیدم.....
خدیجه خانم هم پشت سرم اومد و گفت خیالم راحت شد، ترسوندیم که دختر.....
کنار گل بهار نشستم و گفتم چی شد کسی داخل اتاق نیومد؟
زود گفت چرا جهان خانم یه لحظه اومد، اما کارمون نداشت، اتفاقا طوبی رو هم بوسید و رفت، فقط یه لحظه دستشو کرد تو دهن طوبی گفت ببینم دندون داره یانه.....
همین جمله کافی بود که تا سر حد مرگ برم و برگردم......
خدیجه خانم گفت من یه هفتست گلوی خودمو پاره کردم میگم این زن بده، بعد تو گذاشتی دست بزنه به بچه؟
گل بهار با ترس گفت مامان بخدا خواستم صدات کنم ،اما وقتی دیدم زود رفت و کاری هم نکرد چیزی نگفتم..
خدیجه خانم گفت ساکت شو گل بهار، وای به حالت اگه بچه چیزیش بشه، من میدونمو تو.....
گل بهار که انگار فهمیده بود قضیه جدیه، زد زیر گریه و از اتاق بیرون رفت.....
از همون لحظه حتی برای یک ثانیه هم از کنار طوبی تکون نخوردم، کاش هیچوقتم برای شستن اون لباس ها نمیرفتم....هردقیقه دستمو جلوی دماغ طوبی میگرفتم تا خیالم راحت بشه که نفس میکشه....خدایا این قوم ظالم از جون من چه میخواستن....اینها کی بودن که حتی به بچه ی کوچیک هم رحم نداشتن.....
کمی بعد طوبی از خواب بیدار شد و حالش خوب بود.....دست و پاهاشو تکون میدادم، باهاش حرف میزدم و وقتی دیدم مشکلی نداره کمی خیالم راحت شد ،اما هنوز هم ته دلم ترسیده بودم.....
غروب که قباد اومد زود قضیه رو براش تعریف کردم ،اما دوباره خندید و گفت ول کن ماه بیگم، توهم حرفای مامانم روت تاثیر گذاشته؟شاید از حس کنجکاویش اومده بچه رو دیده و رفته، الآنم که خداروشکر دخترم خوبه و مشکلی نداره ..
چیزی نگفتم و مشغول شیر دادن به طوبی شدم......شب موقع خواب بود و حس میکردم طوبی کمی بی قراره،گریه میکرد و شیر نمیخورد.....ساعت ها سر پا میگردوندمش اما فایده ای نداشت و نمیخوابید.....
قباد وقتی صدای گریه هاشو شنید از خواب بیدار شد و گفت چی شده بیگم چرا نمیخوابه؟
گفتم نمیدونم قباد بچم خیلی بی قراره....
قباد بلند شد و طوبی رو توی آغوش کشید،انقد نازش کرد و سر پا تابش داد تا خوابید.....باورم نمیشد طوبی خوابیده با خوشحالی از قباد گرفتنش و توی رختخوابش گذاشتم، خودم هم انقد خسته بودم که تا سرمو روی بالشت گذاشتم خوابم برد....نیمه های شب بود که با صدای ناله ای از خواب پریدم.....کمی طول کشید تا متوجه اطرافم شدم....خدای من این صدای طوبی بود؟سریع از رختخواب برش داشتم و بغلش کردم، اما دخترم انقد داغ بود که انگار داشت توی آتیش میسوخت....بلند جیغ زدم و قباد رو صدا میزدم....بچه بودم و بی تجربه اولین باری بود که توی این شرایط قرار میگرفتم و نمیدونستم باید چکار کنم......
قباد با ترس و وحشت بیدار شد و گفت چته بیگم چی شده؟دخترم خوبه؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم بچه داره توی تب میسوزه قباد،توروخدا یه کاری کن بچم از دست رفت....
قباد زود دستشو روی بدن طوبی گذاشت و سریع از جاش بلند شد و بیرون رفت....چیزی طول نکشید که در اتاق باز شد و خدیجه خانم داخل شد......
خدیجه خانم با هول کنارم نشست و طوبی رو از دستم گرفت....
من از ترس به خودم میلرزیدم و نمیدونستم باید چکار کنم.....
خدیجه خانم دستشو روی شکم طوبی گذاشت و گفت خاک تو سرم این بچه داره تو تب میسوزه ....پاشو دختر برو یه تشت آب برام بیار، نه سرد باشه نه گرم، یه پارچه هم بیار بچه رو خشک کنم.....
برام سخت بود جدا شدن از طوبی اما زود بلند شدم و دست به کار شدم.....آب توی مخزن که سرد سرد بود، سریع توی قابلمه ریختم و روی اجاق گذاشتم تا از سردی در بیاد....آب رو برداشتم و با پارچه ی تمیزی توی اتاق رفتم......ناله های طوبی ضعیف تر شده بود و دلم رو خون میکرد....
قباد از خونه بیرون رفته بود تا بلکه طبیبی پیدا کنه.....خدیجه خانم سریع لباس های بچه رو درآورد و توی تشت گذاشت،بدنش رو با اب میشست و زیر لب چیزی میگفت.....من گوشه ی دیوار کز کرده بود و از خدا التماس میکردم بچم رو صحیح و سالم بهم برگردونه.....
.
یک سال
12 ماه
365 روز
8760 ساعت
525600 دقیقه
3153600 ثانیه
هر روز
هر شب
هر موقعی
دوست دارم . . .❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
کاش وقتی که دارم باهات بحث میکنم
بگی: هیس! بیا بغلم🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بودن تو حالیست شبیه معجزه
ناب و دوست داشتنی
کافیست که باشی همین
حضورت در کنارم ، در دلم در فکرم
دریایی از آرامش را
به قلب کوچکم سرازیر میکند
تویی که از تمام دنیا مرا میفهمی💋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دور ترین نقطه ی دَنیا هم که باشم ،
خودم را به آغوشت می رسانم
"هیچ جا خانه یِ خودِ آدم نمیشود💋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
چه خوش خیال است
فاصله را میگویم
به خیالش تو را از من دور کرده
نمی داند جای تو امن است
اینجا در میان دل من💋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞