1_14126468871.mp3
زمان:
حجم:
6.69M
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دل دیوانه سر دیوانه جان𝄠♥️ 🌹
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هرگز به کسی
که بهتون اعتماد داره و
همه حرفاتونو باور میکنه
دروغ نگین ..!!
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#سرگذشت_پروین #چشم_هم_چشمی #پارت_پنجاه_چهار سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سلطان رفت آر
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_پنجاه_پنج
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
سماور خانوم من دوروز گرسنگی می کشم ولی به این دختر گرسنگی نده این تازهعروسه بدنش ضعیفه..نمیدونم چی شد که اشکام شروع کرد به ریختن اصلاً دیگه نمی فهمیدم که کجام و به خاطر چی اومدم اینجا دلم برای مادرم تنگ شده بود ولی این زندانی بود که خودم برای خودم درست کرده بودم.اون روز تا شب به ما غذا ندادن از گرسنگی داشتم می مردم از صبح تا شب کار کرده بودیم ولی دریغ از یک تیکه نون خشک که بتونیم بخوریم اون روز تا شب فقط آب خوردیم سلطان میگفت تحمل کن من یه راهی پیدا می کنم و میرم برای تو غذا میارم منم با گریه گفتم سلطان خانم تورو خدا به خاطر من خودتو تو دردسر ننداز.. الآن تو به خاطر من افتادی تو دردسر..گفت دخترم من دوست ندارم تو رو تو این حال ببینم من خودم توی این خونه خیلی زجر کشیدم دوست ندارم برای تو هم تکرار بشه ساعت نه همه می خوابیدن جالب بود که اون روز حشمت هم به من نگفت که چرا سر سفره نیومدی نمیدونم سماور خانوم به حشمت و به برادر شوهر بزرگم چی گفته بود که اونا هم پیگیر ما نشدن...من و سلطان خانم داشتیم برای صبحانه ی فردا نون آماده می کردیم سماور خانم نشسته بود کنارمون که نکنه یه موقع ما از اون نون هابخوریم آنقدر گرسنه بود که هر دقیقه امکان داشت بیفتم داخل تنور از یک طرفم بوی نان داغ داشت دیوانم میکرد...سماور خانم تا آخر کنار مانشسته بود وقتی نان ها رو پختیم و تمام شد داخل یک نایلون پیچید وبعد داخل یک کیسه گذاشت و همراه خودش برد ...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_پنجاه_شش
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
من دیگه داشتم میمردم من تا به حال یه دونه نون نپخته بودم ولی الان در عرض یک ساعت شصت تا نون پخته بودیم..واقعاً داشتم می مردم گرسنه، تشنه و تو گرما نون پختن خیلی خیلی سخت بود..سلطان خانم نشسته بود و میگفت چیکار کنم میدونم که الان سماور خانوم تمام غذاها رو پنهان کرده تا ما نتوانیم بخوریم و حتی نوناروهم برد گذاشت تواطاقش تا نتوانیم برداریم چیکار کنم؟میدونم که تو از گرسنگی داری میمیری جالب بود که گرسنگی خودش و فراموش کرده بود و فقط به فکر من بود .
از اتاق هر کدوممون یه پنجره بود رو به حیاط..رقیه جاریم هی به سلطان خانم از پنجره ی اتاقشون اشاره می داد..سلطان زود متوجه اشاره شد و رفت از زیر ظرفهای شامی که دوتا جاری هام شسته بودن و گذاشته بودن گوشه حیاط یک بشقاب غذا درآورد.باور کنید دیدن یک بشقاب غذا برام مثل دیدن پدر و مادرم تو غربت بود .سلطان یواش غذا روگذاشت زیر لباسش و به من اشاره کرد که برم سمت طویله..فوری رفتم به سمت طویل جاریم برامون پنج شش قاشق غذا کشیده بود می دونستم که بیشتر از اون نتونسته بکشه خودشم غذای نونی بودوای نون نذاشته بود... ولی بابت همونی هم که کشیده بود باید ازش تشکر می کردم سلطان یک قاشق خورد و گفت من نمیخورم بیا تو بخور...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_پنجاه_هفت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
شب اونقدر گرسنه بودم که نمیتونستم بخوابم برمیگشتم این طرف برمیگشتم اونطرف..حشمت ازم پرسید چرا نمیخوابی از ترسم که بهش چیزی بگم و بره به مادرش بگه زود گفتم هیچی دلم درد میکنه اونم دنبال بهانه بود که بیاد سراغم و با هم بخوابیم ..جالب بود با اینکه اولین روزهای زندگی مشترکمون بود ولی من هیچ دوست نداشتم باحشمت باشم..زندگی من تو اون خونه شروع شده بود خونه ای که هر لحظه اش با ترس و اضطراب بود می ترسیدم که کاری رو غلط انجام بدم و سماور خانم دعوام بکنه ...از ساعت شش صبح که بیدار میشدیم تا ساعت نه شب که بخوابیم مثل چی کار میکردیم.. البته جاری هام مامانشون نزدیکشون بود و هر روز یک ساعت می رفتن خونه ی مادر شون.. ولی من بدبخت اون یک ساعت رو هم نداشتم از طرفی هم دلم برای خانوادم تنگ شده بود ولی هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم..یه روز چوپانی که برای سماورخانم کارمیکرد اومد و گفت گرگ اومده بود و دو تا از گوسفند ها روخورده بیچاره آنقدر ناراحت بود که شروع کرد به گریه و زاری کردن..گفت تو رو خدا پولشرو از من نگیر من تقصیری ندارم..یهو نمیدونم گرگ از کجا پیدا شد و من نتونستم کاری بکنم..سماور خانم که به شدت عصبانی شده بود داد زد سرش و گفت باید پول دو تا گوسفند روبیاری ...هرچقدر برادر شوهر بزرگم گفت مادر کوتاه بیا این که تقصیری نداره.. قبول نکرد گفت باید پول ما رو بده...
ادامه در پارت بعدی 👇
2.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنگوی ارتش اسرائیل میگوید اوضاع خوب است، ولی ناگهان دستش میلرزد و سریع دستش را در جیبش میکند 🤣
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
رویا یعنی:
در آغوش کشیدنِ نگاهت
تماشایِ چشمانت
و چشیدنِ طعمِ بو.سههایت
رویا یعنی:
داشتنت در حالی که تو فرسنگها دوری
اما بر تختِ پادشاهی قلبم تکیه زدهای❤️🤩
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
جهت اطلاع:
پیامای تو فقط پیام نیستن،
دلیل خوشحالیِ منن !
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
وقتی کنارمی همه چی آرومه
انگار این دنیای شلوغ
با همهی سر صداهاش به سکوت میره
و همه چی محو میشه!
مثل یک آرامش بی انتها
مثل یک پناهگاه وسط جنگ
همینقدر خوب همینقدر اَمن🫂💙•
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
.من درڪنار تو
بہآرامش میرسم
و آنجاڪہهیچڪس بہ یاد مانیست
تو را عاشقانہ می بوسم
تا باڪَرمی نفسهایم،
بہلبانت جان دهم
و با ڪَرمی ،
نفسهایت،
جانی دوباره ڪَيرم
دوستت دارم ♥️🕊
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
به دنبال کسی بودم
که بتوانم با او زندگی کنم اما...
کسی را یافتم که نمی توانم
بی او زندگی کنم🫂💙
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞