Majid Banifatemeh1_19550314480.mp3
زمان:
حجم:
2.56M
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
غرق شده ام در بینهایتی از دوست داشتنت،
کاش هرگز،
نجاتم ندهی!♥
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ربما يدي لم تُمسك يدك مرة!
لكن قلبي فعل.
«شاید دست من هرگز دستِ تُ را نگرفت
اما قلبم بارها این کار را کرد.»
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من سختــــ نمی گیرم..
سخت است جهان بی تو..
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
♡ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ
تو را من آرزو کردم، به تعداد نفس هایم.🫂🤍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ᴰᶦᵈ ᵘ ᵏᶰᵒʷ ᵘʳ ᵛᶜ ᶦᶳ ᵖᵉᵃᶜᵉᶠᵘˡˀ
میدونِستے ك صدات آرامِش مَحضه:)؟
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#سرگذشت_پروین #چشم_هم_چشمی #پارت_صد_شصت_پنج سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... آقاجونم پشت
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_شصت_شش
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
پدرم گفت به جای همه کتک هایی که به دخترم زدی اینجا جلوی همه کتکت میزنم ..محسن آستینها شو داد بالا و با پررویی تمام گفت بیا ،بیا ببینم پیرمرد فرتوت میتونی منو کتک بزنی چنان میزنمت که بیفتی زمین و صد تا دکتر بیان بالا سرت بایستند..من که دیدم دعوا شدت گرفته و ممکنه بلایی سر آقا جونم بیاد به آقا جونم التماس کردم که دست از سر محسن برداره و بیاد بریم،،آقاجونم که دید من دارم گریه می کنم و همه دارن نگاه می کنن کوتاه آمد و با من به سمت معصومه حرکت کردیم،وقتی رسیدیم پیش معصومه آقاجونم به معصومه گفت دخترم من تو رو با خودم میبرم دیگه حق نداری این طرفا بیایی و با محسن زندگی کنی..معصومه لبخندی زد و گفت آقا جون یعنی شما و مادر ناراحت نمیشی من بیام و خونه ی شما زندگی کنم؟؟آقا جون گفت این حرفا چیه مگه قراره تو با یک اشتباه خودتو عذاب بدی من تورو میبرم و تو ناز و نعمت زندگی می کنی..یهو تاریخ برام تکرار شد دقیقا همین حرفا رو من به آقاجونم زده بودم موقعی که اومده بود و توی اتاقم نشسته بود..مادرمو من اشک میریختیم واقعا خدا رو شکر میکردم که مردن اون بچه کمک کرد تا معصومه نجات پیدا بکنه..البته خبر نداشتم که معصومه قراره بیشتر از این حماقت بکنه ..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_شصت_هفت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه معصومه با مادر و پدرم رفتن به سمت شهرمون محسن همونجا از بیمارستان خارج شد و مادر و پدرم معصوم رو بردن، من هم رفتم به سمت خونمون حسابی خسته شده بودم دو روز بود که تو بیمارستان بودم و بچه ها پیش نرگس خانم بودند ..وقتی پسرم و دخترم رو دیدم بغلشون کردم و حسابی از نرگس خانم به خاطر کارهایی که کرده بود تشکر کردم..دو ماه گذشت تو این دو ماه من یک بار رفتم به دیدن خانواده و فهمیدم که معصومه پیش پدر و مادرمه و محسن هم هیچ سراغی ازش نگرفته...معصومه میگفت من محسن رو دوست دارم محسن فقط با رفت و آمد من مشکل داره اون روز هم رفته بودم به نمکی نون بدم که اونطوری عصبانی شد و الا با من کاری نداره..آقاجون وقتی این حرفا رو میشنید عصبی میشد و میگفت معصومه اگه این بار بری دیگه نمیام سراغت..معصومه معلوم بود که دو دله و نیومدن محسن بیشتر دلتنگش کرده بود و بیشتر دوست داشت بره به سمت محسن..من از دست معصومه عصبانی بودم انگار نه انگار که محسن کتکش زده بود و بلا رو سرش آورده بود گفتم معصومه حماقت نکن ،بزار آقاجون طلاق تو بگیره گفت نه من دوست ندارم اینجا بمونم..توی مدت کم همه هر حرفی که دلشون خواست به من زدند، منظورش فامیلمون بود.آخه تو فامیل ما کسی تا حالا طلاق نگرفته بود...
ادامه در پارت بعدی 👇