معین6_144298809551085893.mp3
زمان:
حجم:
1M
صبحت بخیر عزیزم❤️
#تُ با صبح شکوفا می شوی
نفس نفس
در من جان می گیری
و آفتاب را
با چشمانت به خانه ام می آوری
بگذار این صبح
یادگار مهر #تُ باشد ☀️♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دلبر، بودنِٺ بہ قَلبم
زندڪًۍ میبخشہ🫀😘
صبح بخیر دلبر💋😘❣🤍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من
با نخستین نگاه تو
آغاز شدم ...
صبح بخیر خورشید زندگیم 💋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
محبوبم!
شما طعمِ چایِ چیناولِ دشتهای لاهیجاناید!
یک قندان قند که
حبه حبه کامم را شیرین میکند!♥️
♥️ صبح بخیر عشقم ♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
خشاب لبانت را
از بوسہ پر ڪن
و تنم را زیر بوسه هایت
تیرباران
مرا زخمی کن با
بوسه هایت من
این درد را دوست دارم!🧿♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تُو نمیدانے !؟
ڪه براے بخیرڪردن صُبح هایت
نفر اول بودن چه عالمے دارد♥️😍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دعوتم کن مرا یک بار
به شیدایی صبح
من غزل پشت غزل گویم
و خورشید برقصد
صبح بخیر عزیزترینم 💖💋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_نقره #پارت_هفتاد_دو گفت : معلومه اين اسلان خيلي لي لي به لالات گذاشته اي
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_هفتاد_سه
همينکه علی به طرفم حمله کرد تیکه شکسته آیینه رو گرفتم سمتش ، نتونست خودش رو کنترل کنه و افتاد و آينه رفت تو شيکمش .
خيلي وحشت کرده بودم . يه آخ بلند گفت و ديگه تکون نخورد . مي ترسيدم زنده نباشه .دهنم خشک شده بود . هيچ صدايي نمي اومد . فقط صداي نفسهاي منقطع من بود که مثل پتک رو سرم فرود مي اومد .
طاق باز افتاده بود رو زمين . نصف تيکه آينه تو شکمش بود و نصفش بيرون،اگه يه ساعت اينجوري ميموند زنده نمیموند...
يه لحظه دلم براش سوخت . اما وقتي يادم افتاد مي خواست باهام چيکار کنه ، به جاي دلرحمي ، خشم همه ی وجودم رو گرفت و از وضعیتی که توش بود بدم نیومد حقش بود...
به خودم اومدم ،بايد فرار مي کردم . بايد خودم رو نجات مي دادم . چادرم تو اون انباري مونده بود. رفتم سمت در..آروم دستگيره رو چرخوندم . تو راهرو نيمه تاريک بود و فقط يه چراغ گزدسوز روشن بود. . تازه هوا تاريک شده بود و هنوز سرشب بود . اگه مي تونستم از اينجا برم بيرون ، مي تونستم خودم رو برسونم خونه .
نمي خواستم تو اون شرايط به اين موضوع فکر کنم که تو خونه چي در انتظارمه . فقط مي خواستم از اونجا برم .
تو راهرو سه تا در بود . نمي دونستم کدومش به بيرون باز مي شه . يکيش حتماً درِ اون انباريي بود که منو توش زنداني کرده بودن .اما دوتاي ديگه ....
صداي نفساي خودم عصبيم مي کرد . حس مي کردم اونقدر بلنده که همه رو مي کشونه اينجا... مي ترسيدم در و اشتباه باز کنم و تو اتاقي که اسلان و اون مرده توش نشستن.
بسم الله گفتم و در انتهای راهرو رو باز کردم ،شانس باهام یار بود و در رو به حیاط باز شد.. گيوه هام پام نبود.بدو بدو، دوييدم سمت در حياط . خداخدا مي کردم قفل نباشه .
خوشبختانه خدا باهام بود، در رو باز کردم و دويدم تو کوچه . نمي دونستم کجام . مثل چی مي دوييدم .نميدونستم آخرش به کجا ميرسه.یه مرد و زن از دور میومدن .نزديکتر که رسيدن،با ديدن سر و وضعم، زنه جيغ کشيد .
گفتم : تو روخدا خانوم کمکم کنيد. منو دزديده بودن.در رفتم.بگین آخر این کوچه به کجا میرسه !!!تندتند اينارو ميگفتم که زنه ازم نترسه.
مرده اومد جلوتر و گفت : کدوم از خدا بي خبري اينطوريت کرده؟ جاييت هم زخم شده ؟
گفتم : نه خوبم ،فقط بگين کجا مي تونم سوار درشکه بشم ،مي خوام برم خونم .
حتي ناي حرف زدن هم نداشتم . چند روز بود با شکم خالي ، اينهمه فشار تحمل کرده بودم . رمقي برام نمونده بود و چشام سياهي مي رفت، تيکه
دادم به ديوار .
زن که يه کم ترسش ريخته بود،اومد زير بغلم رو گرفت و رو به شوهرش گفت:داره از حال ميره عماد!چيکار کنيم؟
مرد گفت : چادر اضافي تو خونه داري؟ زن گفت:آره تو بقچه،تو پستوه. مرده گفت : من مي رم براش بيارم .تو هم بگيرش زير چادرت و برين سمت خيابون . زن چادرش رو کشيد رو من و همراه من راه افتاد . مرده دويد سمت مخالف ما .
تو راه زنه گفت: اسمت چيه ؟
گفتم : نقره گفت : واسه چي دزديده بودنت ؟
نمي خواستم خيلي براش توضيح بدم . اما اگه نمي گفتم ، بهم شک مي کرد . زير چادرش احساس امنيت مي
کردم ،گفتم : تازه عروسم . چون زن پسرعموم نشده بودم ، منو دزديد.
گفت : تهراني نيستي نه ؟
گفتم : نه آذريم .
گفت : خدا ازش نگذره ،منم تازه عروسم ، خدا به دادت برسه . الان شوهرت چه حالي داره بي نوا. از تصور صورت برافروخته تايماز حالم بد شد...
خوشبختانه ديگه چيزي نگفت تا بيشتر نگرانم کنه . يه کم رفته بوديم که شوهرش خودش رو به ما رسوند و چادر رو گرفت سمتم . پاهام پرهنه بود و ريگاي تو کوچه اذيتم مي کردن، اما چيزي نمي گفتم . چادر رو سر کردم.مرده گفت:بيا ما تاخونت ميرسونيمت. حس مي کردم زنش از وضعيت به وجود اومده خيلي راضي نيست ،واسه همين گفتم : نه خودم مي رم ،تا همينجا هم خيلي بهم لطف کردين . چادر خانمتون رو هم کثیف کردم .
مرده گفت : تو هم جاي خواهر ما . حتماً نگرانتن ،در ضمن ممکنه اينايي که گرفته بودنت دنبالت باشن، ما تا خونت مي رسونيمت ،ديگه جاي تعارف نبود . واقعيتش اين بود که از بودن دو نفر کنارم بيشتر احساس امنيت مي کردم . سعي کردم از همه ي نيروم استفاده کنم که تند راه برم .خداروشکر که حرفم رو باور کردن.شايد خود من يه همچين آدمي رو با سر و کله داغون ميديدم ،ميگفتم حتماً يکی رواز بین بردا ودر رفته. وقتي رسيديم سر کوچه ، عماد واسه يه درشکه دست بلند کرد و هر سه سوار شديم . آدرس خونه رو دادم و چشمام رو بستم . باورم نمي شد تونسته باشم از دست علی و اسلان فرار کنم . نمي دونم کي خوابم برده بود . با تکون دست زنه که حتي اسمش رو نمي دونستم ، بيدار شدم .
آروم گفت :رسيديم ،بلند شدم . اول گيج بودم . اما زود خودم رو پيدا کردم . جلوي در خونه بوديم . با خوشحالي گفتم : خدايا شکرت .باورم نمي شد به خونه رسيدم .