❤️❤️
♥️عشقِ من♡...💋
تو بهترین چیزی هستی کہ 🫀
تـوی زندگیم دارم
تــو دُنیای منی نفسم😘
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
از هر دری که می گذرم می رسم به تو
حق داشتم بخاطر تو در به در شوم...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
حال من مثل جوان های دبیرستانی ست...
رشتهام سخت ترین، تجربهی انسانی ست:)
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
2.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر خدا قشنگ کشیده چشاتو وقت گذاشته قلم کشیده ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Ershad6_144299909065530932.mp3
زمان:
حجم:
9.31M
چقدر خدا قشنگ کشیده چشاتو وقت گذاشته قلم کشیده ❤️
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_نقره #پارت_هفتاد_هشت کلفت خونم از نوه منو بارداره ! اين آبروریزی رو چطو
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_هفتاد_نه
تو اون چهار روز خيلي فکر کرده بودم که وقتي رسيدم تبريز چيکار کنم . آخرش هم به دو دليل فخرتّاج رو انتخاب کردم . اول اينکه بهم قول داده بود به خاطر مادرم ازم حمايت کنه و اخلاقش مثل آيناز بود و از اول هم با وجود اينکه فهميد من کلفت هستم، باهام مثل يه خان زاده برخورد کرد و احترام گذاشت ، دليل دومم اين بود که مي خواستم روزي که دوباره با شوهرم مواجه مي شم ، اون رو از مکاني که من وقتي باهاش نبودم توش زندگي کردم ، مطمئن کنم . چه جايي بهتر از کنارش عمش . اينطوري حداقل در مظان اتهام قرار نمي گرفتم که اين مدت رو معلوم نيست کجا بودم . فقط خدا خدا مي کردم فخرتّاج قبولم کنه و درضمن منو به خان و بانو تحويل نده . نمي خواستم خودم تنهايي زندگي کنم . نه اينکه نمي تونستم ، اگه مجبور بودم ، مي بايست تنها مي موندم،ولي اگه مي تونستم تحت حمايت معنوي فخرتّاج باشم ، بيشتر احساس امنيت مي کردم . مي دونستم براي يه زن تنها که برو رويي هم داره با يه بچه تو شيکمش و بي آقابالاسر چه خطراتي ممکنه وجود داشته باشه .
از همون گاراژ ، پرسون پرسون خودم رو رسوندم پشت در عمارت فخرتّاج . يه آيه الکرسي خوندم و فوت کردم به خودم و با توکل به خدا،در زدم. بماند که چقدر فخرتّاج بعد از شنيدن سرگذشتم برام مادرانه اشک ريخت و منو مثل دختر خودش فشرد و برادر و زن برادرش رو براي جفايي که در حق من و تايماز و بچمون کرده بودن ،ناسزا میداد. اما حرفي که آخر صحبتهاش بهم زد،مثل مرحمي بود که رو زخم دلم گذاشته شد . در حالي که هنوز تو بغلش بودم گفت : من مطمئنم خدا حقت رو از هر کسي که ناحقش کرده مي گيره، تايماز هم حق تو و بچه ي تو شکمته.تا وقتي به حقت برسي، اينجا خونه ي توئه و توام امانت تایماز هستی .مثل گل مواظبتم تا تحويلش بدم . ته مزه ي صحبتش اونقدر شيرين بود که بعد از سالها به خوبي حسش مي کنم.از اون روز شدم دختر خواهر فخرتّاج و بچه ام هم شد نوه ي خواهرش . فخرتّاج بعضي وقتها حتي رعنا صدام مي کرد .
مي گفت : اونقدر شکلشي که يادم مي ره تو دخترشي. سکه هام رو با کلي التماس و خواهش و تمنا به شوهرش سپردم که باهاش کار کنه و هم خودش سود ببره و هم يه مقدار به من بده . مگه قبول مي کرد ! وقتي ديدن اينجوري معذبم و ممکنه اونجا رو ترک کنم ، قبول کردن و اين برايِ منِ مغرور خلي عالي بود . به فکر غرور شوهرم هم بودم . نمي خواستم بعدها بگن زنش جيره خور شوهر عمش بوده .با کمک نائب السلطنه که مرد لوطي صفتي بود و به خاطر اسم و رسم و منشش خيلي برو بيا داشت ، تو مدرسه ي ابتدايي روستاي لاله دره سي ( دره اي که لاله داره ) مشغول تدريس شدم و خودم هم شبانه شروع به خوندن دبيرستان کردم . غير از سه ماهه ي اول بارداري که بابکم بدجور اذيت مي کرد ، بچم تا زمان زايمان هواي مادرش رو داشت. هر روز با يه درشکه به روستا مي رفتم و عصر برمي گشتم . اونقدر از کارم لذت مي بردم و زندگيم آروم شده بود که باورم نمي شد نقره مصيبت زده من باشم . تنها چيزي که عذابم مي داد و باعث مي شد خنده هام از ته دل نباشه ، دوري از تايماز و بي خبري ازش بود . مي تونستم درک کنم الان چه حالي داره . من مرد با غيرتم رو خوب مي شناختم . تايماز به اين راحتي ها نمي تونست با فرار من کنار بياد . اما پدر و مادر ظالمش چاره اي برام نذاشته بودن . مطمئن بودم تايماز با طلاقم موافقت نميکرد. اونم با وجد حاملگيم . ولي واسه اينکه ازش دورم نکن ، ممکن بود تن به ازدواج با اون خان زاده بده و سرم هوو بياره اما من نمي تونستم اين رو تحمل کنم . اونم کي ؟ هوويي که حتماً يکي بود مثل بانو !!! من يا چيزي رو نمي خواستم يا اگه مي خواستم تمام و کمال مي خواستم . حالا که من نبودم ، خان هيچ دستاويزي نداشت که تايماز رو وادار به کاري کنه که مايل نيست . دلم یه خبر میخواست یه خبر از مرد زندگیم یه خبر که فقط بهم بگه خوبه..
!هر چند بعید میدونستم با کاری که من در حقش کردم خوب باشه ..زندگی آروم ولی دغدغه ای رو که میتونست داشته باشه به آسونی از دست داده بود ..هر شب با خودم فکر میکردم بودن من ارزش این همه سختی رو داشت تایماز؟؟
ارزشش رو داشت که تو اينقدر برام فداکاري کني ؟ تو جايگاهي داشتي که بهترين ها برات سرو دست مي شکستن . اما انتخاب تو ، من بودم . تو وقتي ديدي من ممکنه مال تو نشم ، برم داشتي و پشت پا زدي به همه و باهام فرار کردي و منو گرفتي زير چتر حمايتت و ازم اين نقره رو ساختي که هيشکي فکرش رو نمي کرد . کمکم کردي درس بخونم و به بزرگترين آرزوم برسم . اما من مثل تو شجاع نبودم . نموندم و نجنگيدم . مثل ترسو ها فرار کردم تا نبينم ازم گرفتنت .
نبينم به خاطر کنار من بودن،با یکی دیگه ازدواج میکنه..مي دونم ترک کردنت اصلاً سزاوارت نبود .
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_هشتاد
اصلاً حقت نبود . اما منم مغرور بودم . منم آدم بودم . اين عذاب وجدان و اين غم دروني رو با خودم دو سال اينور و اونور کشيدم .دوسالی که دعاي اول و آخر همه ي عبادتهام سلامتي اونو عاقبت بخيري بابکم بود . آسه رفتم و آسه اومدم تا کسي ندونم مردي بالاسرم نيست . صداي خنده ي بابک که داشت با برفا بازي مي کرد باعث شد لبخند نصفه نيمه اي بزنم . باز ذهنم پرکشيد به گذشته . به روزي که درد زايمان وسط امتحان بچه ها امانم رو بريد.
به روزي که اونقدر درد بهم فشار آورد که نتونستم قدم از قدم بردارم و همونجا تو مدرسه ي روستاي لاله دره ،تک و تنها با کمک قابله ي پير و مهربوني که بدجور منو ياد دايه جانم انداخت ، بابکم رو به دنيا آوردم . بابکي که پدرش خوب مي دونست پسره و کپ باباش بود . آره بابکم خيلي شبيه باباش بود . نگاهش من رو یاد تایماز مینداخت .. .
خوشبختانه وقتی بابک به دنیا اومد آخرين امتحان بچه ها بود و مدرسه سه ماه تعطيل مي شد و من مي تونستم با بچم باشم . اون روز وقتي فخرتّاج منو تو درشکه با صورت زرد و زار و بچه بغل ديد ، چه جيغي کشيد و چه بلبشوري به پا کرد!!!بچه رو مثل به شی با ارزش ازم گرفت و زل زد تو صورت سرخش ،گونش رو بوسید و با چشمای اشکی نگام کرد وگفت : باورم نمي شه ! چقدر شکل تايمازه ! با وجود اينکه شناسنامه و قباله ي ازدواجم رو ديده بود، اما اين حرفش خيالم رو از هر تصور نامربوطي که ممکن بود به بچم داشته باشن راحت کرد . توان حرکت نداشتم ، اما با کمک دو تا از خدمه به زحمت بالا اومدم و تا رو تخت دراز کشيدم ، چشمام بسته شد . من امانت تايمازم رو به سلامت به دنيا آورده بودم .متاسفانه يکي از امتحانات خودم هنوز مونده بود و چون واقعاً از نظر جسمي وضعم رو به راه نبود ، تجديد شدم و بايستي شهريور ماه امتحان مي دادم . ولي با وجود بابک اصلاً اين چيزهاي جزئي برام مطرح نبود .فخرتّاج مي دونست که خيلي دلم ميخواد از تايماز خبر داشته باشم اما اين مدت رو کنارم بود تا مبادا برام مشکلي پيش بياد . وقتي به سلامت وضع حمل کردم و خيالش يه مقدار راحت شد ، به بهانه ي ديدن برادرش راهي اسکو شد تا يه خبري از تايماز برام بياره . چقدر اين زن مهربون و خوش قلب بود . هيچ کس باورش نمي شد خواهر کسي مثل ميرزا تقي خان باشه .درست یکی بود عین آیناز .خوشبختانه خان و بانو وقتي از تهران برگشته بودن اسکو ، منزل فخرتّاج توقف نکرده بودن . وگرنه ممکن بود از وجودم باخبر بشن . با خبر يکي از مستخدمين خونه ی خان که به فخرتّاج وفادار بود ، معلوم شد ، خان و بانو شش ماه خونه ي تايماز مونده بودن و تازه سه ماه بود که برگشته بودن اسکو عمارت خودشون. اين موضوع که اونا شش ماه برنگشته بودن خونشون و پیش تایماز بودن منو مي ترسوند . مي ترسيدم اتفاقي واسه تايماز افتاده باشه که اونا اين همه وقت ، خونه زندگيشون رو به اَمون خدا ول کردن و رفتن .با اینکه بابک تازه به دنیا اومده بود با ميل و رغبت ، فخرتّاج رو راهي کردم تا برام از تایماز خبر بياره .چه روزهاي پرتشويشي بود. بابک چلّش هنوز تموم نشده بود و مدام گريه مي کرد. خسته و کسل بودم . خبري از برگشتن فخرتّاج هم نبود . همه ي اينا بدجور منو بهم ريخته بود.
*
باز صداي خنده هاي شاد و کودکانه ي بابک منو از حال و هواي قديم بيرون آورد اومدم به زمان حال . طاقت نياوردم و رفتم کنار پنجره. بابک به همراه فخرتّاج تو حياط بازي مي کردن . يه آدم برفي درست کرده بودن به چه بزرگي .بابک میخندید و شاد بود ..خدا روشکر میکردم بخاطر داشتن فخر تاج ..مثل یه مادر برام شده بود... همیشه هوامو داشت، با خنده من میخندید ،با غصه من غصه میخورد ..بابک رو از ته دل دوست داشت و تمام وقتش رو با اون میگذروند..نائب خان هم کم از فخر تاج نداشت و تو این دوسال خورده ای در حقم پدری کرد و برای بابک هم عین یه پدر بزرگ بود ..اسباب بازی بود که نبود برای بابک نخریده باشه ..خلاصه زن و شوهر مثل یه فرشته بودن و حسابی با کاراشون منو شرمنده خودشون میکردن.. شب که نائب خان اومد خونه ، سر شام ازم پرسيد : دخترم تصميمت چيه ؟
مي دونستم منظورش چیع .که بتونم دوباره برگردم به بچه ها درس بدم ..
لقمه رو به زور قورت دادم و گفتم : تصمیمم رو گرفتم بيرون نميروم. هر چي فکر ميکنم،بيشتر به اين نتيجه ميرسم که درس دادن و درس خوندنم با اين شرايط ، ارزش زير پا گذاشتن عقايدم رو نداره . با اینکه عاشق معلمی هستم و دوست دارم به بچه ها درس یاد بدم اما يه مدت مي مونم تو خونه تا ببينم خدا چي مي خواد .
از طرفي دايي هم که ايشالله همين روزا مي ياد و احتمالاً سرم گرمِ گرفتن حق و حقوقم از عموم بشه .
زیبایی شب چند برابر میشود اگر
تو شب بخیر بگی عشقم🌙♥️
شب بخیــردلبـــرجان :)💋😍
❣️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
🤲 آرزو میکنم ♥️
خدا آنقدر عاشقانه
نگاهتون کنه
که حس کنین
مهم ترین و خوشبخت ترین
موجود کائنات هستین 🤩
شبتون پر حس خوب😊
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همین "شب"
خودش چه درد ها که ندارد
پشت این همه سیاهی
چه چشم های بی قراری،
که تا صبح بیدارند....
🌛شبتون 🌜
به زیبایی عشق خدا
به لطافت مهر خدا
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞