eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
با طوطی ظرف هارو به مطبخ بردیم تا سرجاشون بچینیم. طوطی یه نگاه پشت سرش انداخت و اروم پرسید فهیمه چیکار میکرد؟ کجا رفت؟ گفتم کجا میخواست بره رفت پیش احد. طوطی چشم غره ای بهم رفت و گفت تو هم همینطوری وایسادی از اول تا اخرشو نگاه کردی؟ جواب دادم نه بابا همین که دیدم به سمت تخته سنگی که احد منتظرش بود میره برگشتم ولی راه رو گم کردم بهت که گفتم. مشخص بود که طوطی حرفم رو باور نکرده ولی چیزی نپرسید و از مطبخ بیرون رفت. اون شب قبل از این که احد به خونه برگرده خودم رو به مریضی زدم و به یکی از اتاق ها رفتم. دلم نمیخواست ببینمش...و توی اتاق خودم رو به خواب زدم تا بقیه هم برای خواب اماده بشن. روز ها پشت سر هم میومدن و میرفتن. عسگر توی یکی از خونه هایی که حالا مال شوهر عمه شده بود زندگی میکرد و صبح تا غروب هم سر زمین ها پا به پای کارگر ها کار میکرد. هر روزی که میگذشت پول شوهر عمه زیاد تر میشد و تقریبا نصف زمین های ده رو خریده بود. این مسئله خان عمو و خاندانش رو حسابی نگران کرده بود ولی حرفی برای گفتن نداشتن چون تلاش شوهر عمه و پسر هاشو میدیدن و همه ی ده میدونستن که این پول ها و زمین ها از راه هوا به اسمون نرسیده و براش کلی زحمت کشیده شده. یه مدتی گذشت و عیسی برای دیدن خانواده اش دوباره به ده اومده بود. عمه خیلی خوشحالی میکرد و ما هم از خوشحالی اون شاد میشدیم. بعد از کمی سلام و احوال پرسی و خوردن یه چایی عمه که دلش پیش خانواده اش بود شروع به سوال پرسیدن کرد و گفت چه خبر از خونه ی اقاجونت؟. عیسی صورتشو تو هم کشید و گفت نپرس ننه بتول. نمیدونی چه زن برادر های دیو صفتی داری اینا حتی از خود اقاجون هم بدتر بودن. پیرمرد رو کشتن که اینطوری بخوابن روی مال و منالش. ننجونو که انداختن گوشه ی انباری خونه و به زور یکی دو لقمه نون دستش میدن که از گرسنگی تلف نشه. مردم میگن پیرزن بیچاره توی گند و کثافت خودش زندگی میکنه و همین روز هاست که عمرش تموم بشه. از طرفی اون دو تا عروس، همدم خانم که خیلی میخواسته رییس بازی در بیاره و سرشون شیر بشه از خونه انداختن بیرون اونم اواره ی کوچه و خیابون شده. حتی پسراش هم جلوی زن عمو هاشون رو نگرفتن و کمک کردن از خونه بندازنش بیرون. عمه که اشک توی چشم هاش جمع شده بود گفت پس شوهر های اینا چیکار میکنن چجوری نمیتونن یه خونه رو جمع و جور کنن؟ عیسی گفت نمیدونم والا. میگن شهناز به خونه برنگشته و طلاقشو از شوهرش گرفته و بچه هاشم با خودش برده و فعلا خونه در تصاحب دو تا از عروس هاست. بی هوا پرسیدم پس ننه همدمم چی؟ گفت همون شهناز خانم بهش جا و مکان داده و اجازه داده توی یکی از اتاق های خونه ی پدریش زندگی‌کنه ولی خب اون که نمیتونه خرج زندگی این زن گنده رو بده. براش کار پیدا کرده کلفتی خونه ی یکی از بزرگانو میکنه تا یه لقمه نون برای خودش در بیاره مثل این که قراره از این به بعد توی همون خونه توی اتاق کلفت ها زندگی کنه. همه سری از روی تاسف تکون دادن و بعد از اون صدای عمه بود که بلند شد و خطاب به اقا صفدر گفت من باید برم ننجونمو ببینم. اگه اینطوری از دنیا بره حسرت دوباره دیدنش یه عمر به دلم میمونه. با پسرم میرم شهر.. یک روزه و برمیگردم فقط میخوام چند ساعتی ببینمش تا دلتنگیم رفع بشه. شوهر عمه‌ که مرد خیلی رئوف و دل رحمی بود حرفی نزد و رو به عیسی گفت کی میخوای برگردی پسرم؟ عیسی گفت یکی دو روز میمونیم و برمیگردیم نمیتونم کار و زندگیمو توی شهر ول کنم. شوهر عمه رو به احد‌کرد و گفت با مادرت میری و برمیگردی احد که بعد از اخرین زبون درازیش حسابی توسط عسگر گوش مالی داده شده بود حرفی نزد. نه مخالفت کرد و نه چشمی گفت ولی خب مشخص بود که دلش نمیخواست بره و میخواست همینجا ور دل فهیمه بمونه. اون دو سه روز مثل برق و باد گذشت و هر چی‌به رفتن عیسی نزدیک تر میشدیم ترس و دلهره رو بیشتر میشد توی چشم های عمه دید. عمه بقچه ی کوچکی بست و همراه احد سوار گاری ای که عیسی اورده بود شدن و به شهر رفتن. اون روز کار های خونه با من و طوطی بود ولی به خاطر این که بهمون بد نگذزه زن عسگر مارو به خونه اش دعوت کرد و گفت تا برگشتن ننه بتول شام و ناهارتون رو اینجا بخورین. عروس های عمه بتول فرشته هایی بودن که خدا از اسمون فرستاده بود و من همیشه نگران‌بودم فهیمه که عروس این خانواده میشه میونه مارو هم با عروسا شکراب کنه. دو روز از رفتن عمه گذشته بود. اقا صفدر خیلی نگران بود ولی خودش رو اروم میکرد و میگفت عیسی پسر بزرگیه اون از پس همه چیز بر میاد بتول خانمو تنها نفرستادم که بخوام اینجا دل نگرانش باشم.اون روز ها خیلی با خودم فکر میکردم و هر بار به این نتیجه میرسیدم که حداقل ماجرارو برای طوطی تعریف کنم ولی با یاداوری حرف ها و تهدید های احد پشیمون میشدم.
بیخیال احد شده بودم و حالا تنها نگرانیم وارد شدن فهیمه به خونواده ی گرم و صمیمی عمه بتول بود. عمه بعد از دور روز همراه احد به ده برگشت و چشم های پف کرده اش نشونی از گریه هایی که کرده بود میداد. من و طوطی که حسابی دلتنگ عمه بودی جلوی در دویدیم ولی عمه بی توجه به ما وارد خونه شد و یه گوشه نشست و همین که‌ پاش به زمین رسید دوباره زیر گریه زد. طوطی حسابی جا خورده بود و با چشم هاش از احد پرسید که چیشده. احد همینطور که از کنار ما میگذشت و به سمت مطبخ میرفت گفت ننجون به رحمت خدا رفت. طوطی محکم روی دستش زد و همینطور که‌ عمه بتول رو بغل میکرد گفت یعنی نتونستی ببینیش ننه؟ احد از داخل مطبخ جواب داد چرا فردای روزی که همدیگه رو دیدن، به رحمت خدا رفت انگار این همه سال صبر کرده بود تا یک بار دیگه دخترشو ببینه و بابت تمام کارهایی که اقاجون وادارش میکرده انجام بده ازش حلالیت بطلبه. گریه های عمه شدت گرفت و گفت این همه سال از مادرم دور موندم حالا که بهش رسیده بودم یک روز هم کنارم نموند پر کشید و رفت. دلم برای عمه و اشک هایی که میریخت اتیش گرفت. من و طوطی هم از گریه های عمه به گریه افتادیم و کنارش نشستیم تا دلداریش بدیم. عمه دستشو روی دست من کشید و گفت ننجونتو حلال کن چند باری ازم خواست از تو هم حلالیت بطلبم خودش میدونست تو دلت پاکه و میبخشیش وگرنه میخواست این همه خفت و خواری رو تا روزی که تو بری پیشش و حلالش کنی تحمل کنه. چند باری پلک زدم و گفتم حلال کردم حلال کردم خدا رحمتش کنه. هممون به مدت چهل روز به احترام عمه رخت سیاه تنمون کردیم و بالای در خونمون پارچه ی سیاه زدیم. گه گاهی همسایه ها برای عرض تسلیت در خونمون میومدن و ما هم با حلوا و خرمایی که همیشه اماده داشتیم ازشون پذیرایی میکردیم و میگفتیم که خیرات ننجونه. خداروشکر عمه بعد از یکی دو هفته به همون حال و هوای قبلش برگشت و دست از یه گوشه کز کردن و غصه خوردن برداشت. اون روز هایی که عمه ناراحت بود هوای خونه بدجور گرفته بود من یکی که اصلا نمیتونستم فضای خفه ی اون خونه رو تحمل کنم و زود به زود روی ایوون میرفتم و نفسی تازه میکردم. تقریبا دو سال و نیمی از اومدنمون به ده گذشته بود و خداروشکر اونجا زندگی خوبی داشتیم. بعد از اخرین باری که توی جنگل احد و فهیمه رو دیدم دیگه هیچوقت پیگیرشون نشدم و حتی یه کلام هم با احد حرف نمیزدم. توی اون سال ها خیلی خبر میرسید که برای فهیمه خواستگار اومده و هر بار این خبر به گوش احد میرسید احد حسابی اتیشی میشد و همه متوجه ی حال بدش میشدن ولی فهیمه همه ی خواستگار هاشو رد میکرد و خانواده اش هم چون تک دختر بود بهش فشار نمی اوردن و میگفتن صبر میکنیم تا اونی که میخواد پیدا بشه. تنها کسی که دلیل این رد کردن هاشو میدونست منو طوطی بودیم و هیچکس دیگه روحشم خبر نداشت که فهیمه چرا ازدواج نمیکنه. گذشت تا یکی از روز هایی که با طوطی و نوه های عمه لب چشمه بودیم سر و کله ی فهیمه پیدا شد. لگنی رخت دستش بود و لب چشمه نشست تا رخت هارو بشوره و اب بکشه. طوطی با دیدن فهیمه با ارنجش به پهلوی من زد و همینطور که با چشم هاش به فهیمه اشاره میکرد گفت اینو نگاه این مگه رختم میشوره؟ اصلا مگه کار میکنه؟ این که همش به فکر گشت و گذار توی جنگل و قرار گذاشتن با این و اونه خدا میدونه الان به بهونه ی کی این رخت هارو برداشته و از خونه بیرون اومده. به نوه های عمه که شش دنگ حواسشون به ما بود اشاره کردم و از طوطی خواستم تا سکوت کنه.طوطی همه ی حواسش به فهیمه بود ولی من سرم به کار خودم بود و اصلا نگاهش نمیکردم تا یک دفعه طوطی از جاش بلند شد و گفت عه عه عه فهیمه چش شده چرا حالش به هم میخوره. با صدای فهیمه من هم به سمتش برگشتم. قبل از ما چند تا از زن های ده که لب چشمه نشسته بودن به سمتش رفتن و کمکش کردن لباس هاش که کثیف شده بود رو تمیز کنه.ما هم اروم اروم به سمت مردم که دورش جمع شده بودن رفتیم. فهیمه حسابی رنگش پریده بود و مثل گچ سفید شده بود چشم هاش بی حال بود و مدام به مردم که میپرسیدن چی شده دختر‌ میگفت شیر مونده خوردم شیر مونده خوردم. شور بدی به دلم افتاده بود و احساس میکردم فهیمه دروغ میگه. توی دلم خدا خدا میکردم واقعا شیر مونده خورده باشه و دلیل این حال بدش چیزی که توی فکرمه نباشه. طوطی که حسابی از فهیمه بدش میومد و از دستش حرصی بود خیلی زود دست بچه هارو گرفت و به سمت لگنمون برگشت.فهیمه مدام سعی میکرد چشم هاشو از من و طوطی بدزده و نگاهمون نکنه و این مسئله منو بیشتر از قبل نگران‌ میکرد. کمی بعد من هم به سمت لگن‌ برگشتم و بعد از این که اب لباس هارو گرفتیم به سمت ده راه افتادیم. طوطی توی مسیر مدام غر میزد و میگفت دختره ی بی بند و بار ایشالا بمیری همه از دستت راحت بشن دختره ی خونه خراب کن حقته
به خدا اینا تقاص اون حرف هاییه که زیر گوش احد ما میزنی و از خونوادش روندیش. نفسمو با شتاب بیرون دادم و گفتم ای بابا بسه طوطی داداشت اگه ادم بود و عقل توی کلش بود گول این شیطانو نمیخورد احدم حقشه هر چی سرش بیاد حقشه چون خودش از همه احمق تره. طوطی حسابی جا خورد چون این اولین باری بود که درباره ی احد اینطوری حرف میزدم. رو به من کرد و گفت منظورت چیه؟ گفتم منظورم اینه که احد اگه یه جو عقل توی سرش بود خودش متوجه میشد فهیمه چه دختریه منو تو براچی حرص بی عقلی اونو بخوریم؟ طوطی شونه هاشو بالا انداخت و گفت راستم میگی اصلا به من و تو چه. اون روز به خونه برگشتیم و حال بد فهیمه حسابی فکرمو درگیر کرده بود. چند روزی گذشت تا دوباره فهیمه رو توی یکی از کوچه های ده با همون حال دیدم این بار خودش رو پشت دیواری قایم‌کرده بود تا مردم دورش جمع نشن و کسی دلیل حالت تهوع های بی پایانش رو نپرسه. دیگه شکم به یقین تبدیل شد.... فهیمه حامله بود و خودش میدونست که اگه کسی متوجه ی این موضوع بشه توی ده قیامت میشه خون ریخته میشه و اولین نفری که سرش رو میبرن خودشه. اروم اروم جلو میرفتم و توی این فکر بودم که نکنه... حتی نمیتونستم تصور کنم که این بچه از احد باشه ... فهیمه با شنیدن صدای پای من از جا پرید و همینطور که دهنشو با استینش پاک میکرد گفت اینجا چیکار میکنی؟ یه کم بهش خیره شدم و بی اختیار گفتم بچه ات از کیه؟ رنگ از رخسار فهیمه پرید و چیزی نمونده بود که پس بیوفته ولی خیلی زود حالت عادی به خودش گرفت. یه کم دور و برشو نگاه کرد و گفت بچه؟ کدوم بچه رو میگی؟کسی غیر از من و تو اینجا نیست. خندیدم و گفتم عجب مار هفت خطی هستی تو ،بچه ای که توی شکمته رو میگم. فهیمه این بار از جاش بلند شد و با عصبانیت گفت چی میگی ؟؟؟تو همیشه به من حسودی میکردی،نمیتونی ببینی احد منو دوست داره،دیگه هیچی بهش نگفتن و به سمت خونه رفتم...به خونه که رسیدم ،شوهر عمه میگفت نمیدونم جواد چرا پیداش نیس؟؟حتی آقا ،و ننش هم خبر ندارن... عمه جواب داد ای بابا اخه مگه میشه ادم به اقا و ننه اش نگه کجا میره میخوای خودم برم با ننه اش حرف بزنم شاید به تو نمیگن. اون روز فهمیدم که هیچکس غیر از من و فهیمه متوجه نمیشه که جواد فرار کرده و... رفتن جواد اغاز رسوا شدن و بی ابرویی فهیمه بود. اون روز عمه به خونه ی جواد اینا رفت و و بعد از یکی دو ساعت پرس و جو و حرف زدن با ننه و بابای جواد دست خالی برگشت. هیچکس نمیدونست جواد کجا رفته و انگار که اب شده بود و توی زمین فرو رفته بود. حتی فهیمه هم دیگه توی کوچه های ده افتابی نمیشد.احد خیلی پکر بود و بیشتر روزش رو توی خونه میگذروند همش چرت میزد و سرش تو لاک خودش بودو زیاد با کسی حرف نمیزد فقط برای یه شام و ناهار کنار ما مینشست و بقیه ی روز رو تنها توی اتاق میگذروند. عمه نگرانش شده بود ولی خستگی رو بهونه میکرد و سر زمین نمیرفت. از طرفی شوهر عمه طرف احد بود و میگفت خسته است بهش سخت نگیرید. چیزی نگذشت که یکی دیگه از پسر های ده هم گم و گور شد همه داشتن شاخ در میوردن و مادراشون حسابی ناارومی میکردن.مردم ده سعی میکردن دلداریشون بدن ولی کاری ازشون بر نمیومد به مرور زمان توی دو ماه سه تا دیگه از پسر های ده هم یک شبه گم و گور شدن و همه ی مردم به این فکر افتاده بودن که اجنه ای چیزی پسر های ده رو با خودش میبره با این فکری که توی سر مردم افتاده بود پسر ها از خونه بیرون نمیومدن و همشون خودشون رو توی خونه حبس کرده بودن. عذاب وجدان داشتم و با خودم فکر میکردم اگه زبون باز کنم و حرف بزنم خیال یه ده رو راحت میکنم ولی میدونستم که با حرف زدن من جون فهیمه به خطر میوفته. یه جورایی خیالم بابت احد راحت شده بود و به این نتیجه رسیده بودم که کاری با فهیمه نکرده که ترسی نداره. البته اینطور که پیدا بود احد هنوز هم از بارداری فهیمه بی خبر بود و به خاطر این دو ماهی که فهیمه خودش رو توی خونه حبس کرده بود داشت توی تب عشقش میسوخت. کار و بار شوهر عمه حسابی کساد شده بود چون غیر از فرار کردن چند تا از کارگرهاش بقیه هم خودشون رو توی خونه حبس کرده بودن و سر زمین ها نمیومدن. احد هم حال خوشی نداشت و کار‌ نمیکرد به همین دلیل عسگر و شوهر عمه یه تنه به همه ی اون زمین ها رسیدگی میکردن. کم کم شکم فهیمه بالا میومد و بلاخره یکی متوجه میشد که حال بد این دختر به خاطر چیزی غیر شیر مونده اس ولی فقط خدا میدونست که اون روز میرسید خبر بارداری فهیمه یک ده رو به هم میریخت هول و ولای بدی توی دلم افتاده بود و با همه ی بدی هایی که فهیمه به من و بقیه ی مردم اون ده کرده بود باز هم دلم راضی نمیشد که بلایی سرش بیاد و توی فکر بودم که یه جوری کمکش کنم ولی هیچ جوره نمیتونستم به اون خونه برم که حتی ببینمش و باهاش حرف بزنم....
چون شوهر عمه رفت و امد با خانواده ی خان عمو رو غدغن کرده بود. حال احد هر روز بدتر میشد و بنده خدا نمیتونست به کسی هم حرف بزنه نه هم صحبتی داشت و دوست و رفیقی‌که جرات گفتن رابطه اش رو با فهیمه بهش داشته باشه. گاهی وقت ها از غم دوری فهیمه تب میکرد و شب ها توی خواب با خودش حرف میزد. اینارو صبح روز بعد شوهر عمه یواشکی برای ما و عمه تعریف میکرد. عمه خیلی غصه میخورد و بیشتر ناراحتیش به خاطر این بود که نمیدونست مشکل احد چیه و چرا به این حال و روز افتاده. گه گاهی از در دوستی وارد میشد و میخواست هر طوری بود زیر زبونشو بکشه ببینه چرا اینطوری شده ولی احد یک کلام هم با کسی حرف نمیزد و حتی جواب سوالات عمه رو هم نمیداد. گاهی وقت ها که گوشه ی اتاق کز کرده بود و به در و دیوار خیره بود از پشت پرده ای که اتاق رو از بقیه ی خونه جدا کرده بود نگاهش میکردم و به حالش افسوس میخوردم ولی دلم نمیخواست جلو برم و باهاش حرف بزنم. سه چهار ماه از زمانی که فهمیده بودم فهیمه بارداره گذشته بود و برام عجیب بود که هنوز هیچکس متوجه ی بارداریش نشده. البته توی اون زمان ندیده بودمش و با خودم میگفتم حتما شکمش جلو نیومده که کسی نمیفهمه ولی دقیقا همون روزی که توی این فکر ها بودم سر و صدایی از کوچه باغ ده بلند شد و تمام مردم خبر دار شدن که اتفاقی افتاده.منو طوطی هم که از چشمه برمیگشتیم دنبال جمعیت به سمت خونه ی خان عمو رفتیم‌اون موقع اینقدر کنجکاو بودم که حرف های شوهر عمه که مدام سفارش میکرد سمت خونه ی خان عمو نرین از ذهنم پاک شده بود و بی اختیار به سمت خونشون قدم برمیداشتم.حتی طوطی هم‌ تلاش نمیکرد منصرفم کنه و پا به پام میومد. به اونجا که رسیدیم صدای داد و هوار خان عمو از سر کوچه هم به گوش میرسید. هوار میکشید و میگفت من این دختر رو پیدا میکنم و سرش رو میبرم. از طرفی صدای جیغ و گریه ی چند زن به گوش میرسید و انگار که میخواستن از این کار منصرفش کنن. تنها کسی که میفهمید موضوع چیه من بودم و رنگم‌مثل گچ سفید شده بود چیزی نگذشت که خان عمو در خونه رو با خشم زیادی باز کرد و خطاب به مردم گفت چیه؟ برای چی اینجا جمع شدین؟ کار و زندگی ندارین؟برین ببینم کسیو اینجا نبینم. برگردین خونه هاتون که میخوام بیام خونه ی تک تکتونو بگردم و ببینم که اون دختره ی بی حیارو کدومتون قایم کردین. هرجا باشه سرشو با سر پسر شما با هم میبرم تا درس عبرتی بشه برای بقیه.همه با تعجب به هم‌ نگاه میکردن و متوجه ی حرف های خان عمو نمیشدن ولی از ترس خشم خان عمو همه اونجارو ترک کردن و همینطور که پچ پچ میکردن به سمت خونه هاشون رفتن. طوطی نگاهی به من انداخت و همینطور که اب دهنشو با صدای بلند قورت میداد گفت خان عمو فهیمه رو میگفت؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم طوطی گفت تو خونه ی ما که قایم نشده ولی یعنی خان عمو فهمیده فهیمه و احد هم دیگه رو توی جنگل میدیدن؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم نخیر خان عمو فهمیده که نوه اش چهار پنج ماهه بارداره. رنگ از روی طوطی پرید و گفت چی؟؟؟ باردار؟ گفتم من خیلی وقت پیش فهمیده بودم همون روزی که لب چشمه حالش بد شد دو سه روز بعدش توی خرابه ها دیدمش که قایم شده و داره بالا میاره همون روز بهش گفتم من میدونم بارداری ولی فهیمه گفت بهم تهمت میزنی و من شیر مونده خوردم. طوطی داشت پس‌میوفتاد و گفت بچه اش از احده؟ شروع به خندیدن کردم و گفتم عقلتو از دست دادی دختر؟ از احد نیست ولی نه من نه خودش نمیدونیم از کیه فقط اینو میدونم که از یکی از پسراییه که چند ماه پیش یکی یکی از ده فرار کردن. چشم های طوطی چهارتا شد و گفت چطور ممکنه باورم نمیشه فهیمه همچین دختری باشه و اون همه پسری که از ده فرار کردن به خاطر بارداری فهیمه باشه بعد کمی فکر کرد و گفت تو اینارو از کجا میدونی؟ گفتم از اون روزی که دنبالش رفتم و توی جنگل با جواد دیدمش. طوطی زد روی دستش و گفت اخ اخ جواد؟ کارگر اقام؟ گفتم اره همونی که با احد سر زمین کار میکرد. طوطی دهنش باز مونده بود و گه گاهی نگاهی به من میکرد و دوباره میگفت امکان نداره باورم نمیشه. بعد دوباره رو به من کرد و گفت پس احد کاری نکرده که فرار نکرد نه؟ گفتم حتما نکرده اخه اون روزی که توی جنگل دیدمشون به فهیمه میگفت تا عقد نکنیم به هم محرم نیستیم.. طوطی نفس اسوده ای کشید و گفت باز خداروشکر یه کم عقل توی سرش بوده که گول کار های فهیمه رو نخوره. شونه هامو بالا انداختم و گفتم ولی فعلا که از دوری فهیمه داره عقلشو از دست میده.طوطی گفت گفتی فهیمه راستی فهیمه کجاست؟؟ یعنی توی خونه ی مردم قایم شده؟ گفتم خدا میدونه فکر نکنم پسرایی که باهاش بودن توی ده مونده باشن که بخواد بره خونشون حتما جای دیگه ای قایم شده.
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میثم ابراهیمی🎙 لالایی عشق ‌𝄠♥️ ‌‌‌‍‌‎‎‎‎‎‎‎‌‌‌‌‌‍‌‎‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Evan Band4_5968454569347252295.mp3
زمان: حجم: 5.31M
دلم دل بسته شد وابسته شد جانم بجاااانت.. دل برده از من،. آن دو اَبروی کمانت بند است عزیزم، چقدر جانم به جانت. 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Mojtaba & Meysam Fakhar6_144301008608833091.mp3
زمان: حجم: 3.63M
عشق دلم..ـ😍♥️ هیشکی واسم تونمیشه... خوشگل جـــــذاب دلم .. 😍♥️ ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرمایید چای تازه دم دوستان 😋😋😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤣🤣😂😂👍👍😂😂🤣🤣 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
... بوی ترنج و فال و غزل می‌دهد تنت ؛ آغوش بی‌مثال تو شیراز دیگریست . .