eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
"تو" به چایِ بعد از خواب می مانی... تلخ باشی یا قندپهلو فرقی نمیکند؛ من همیشه معتادت هستم!☕️🤤 ‌ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
می روند؟ فدای سرت. می مانند!؟ خوشبحال لحظه هایشان که با تو ثبت می شود!! 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چشمانت همان خورشید زیبایی ست که هر صبح شهر یخ بسته دلم را گرم میکند😍 ظهر بخیر دردونه قلبم❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_شهلا #پارت_پانزده حسن رو به پدرم گفت: آقا جان اگه صلاح بدونی ما بمونیم.
مجتبی که چشماش بین اتاقی که من رفتم و مادرم در رفت و امد بود گفت: نه ممنون، اومدم اره تونو قرض بگیرم... شانس آوردم که مادرم از ترس عمو محمد نرفت مزرعه.. با اینکه صبح پدرم بهش کلی غر زد، که دست تنهاست، اما مادرم سر حرفش موند و بابت این هزار بار خدا رو شکر کردم.. مادرم به مجتبی گفت‌: اره تو انباره.. باید برم برات بیارم و رفت پایین... مجتبی از اون فرصت کوتاه استفاده کرد و سرشو کرد تو اتاق و میخواست یه حرفی بزنه که یه لحظه بعد مادرم گفت: بیا پسرم... اینم اره.. مجتبی اره رو گرفت، تشکر کرد و رفت... دست و پاهام شل بود و از ترسی که تو دلم لونه کرده بود هنوز قلبم تند میزد... مادرم عرق پیشونیشو پاک کرد و رنجور گفت: کاش حداقل یه پنکه دستی داشتیم... همین طور که داشت حرف میزد تو صورتم نگاه کرد و گفت: تو چته؟ حالت خوبه؟ نمی‌دونستم چی بگم.. همین طوری گفتم کاش زودتر می‌رفتیم دکتر.. مادرم عصبی شد: خدا از عمو محمدت نگذره ،اگه اون نظر پدرتو عوض نمی‌کرد، تا الان رفته بودیم شهر پیش دکتر. نمی‌دونم چند روز بود که از خونه بیرون نرفته بودم، درست مثل آدمای زندانی با این تفاوت که می‌تونستم هر وقت بخوام بیام تو حیاط.. تو ایوون به آسمون که چند تا لکه ابر سیاه توش بود نگاه کردم، انگار دل آسمونم گرفته بود. اشکام روی گونم می‌چکید، دلم برای خودم می‌سوخت.. تو ده عروسی بود و امشب همه دعوت داشتن. اما من محکوم بودم که تو خونه زندانی باشم... پدر و مادرم اصلا تمایل نداشتن که برن عروسی ،چون می‌دونستن که همه یه جور خاص بهشون نگاه می‌کنن و تا اونا رو ببینن شروع می‌کنن در گوشی با هم پچ پچ کردن... اما خب عروسی پسر عموی پدرم بود و عموش با ریش سفید چند بار اومد دنبالش و بلاخره راضیش کرد تا برن... با اینکه می‌ترسیدم، اما به مادرم اطمینان دادم که در رو به روی کسی باز نمی‌کنم و راهیش کردم تا تو عروسی شرکت کنه.. صدای ساز و دهل به گوشم می‌رسید، اونجا رو تو ذهنم ترسیم می‌کردم.. ناخوداگاه یاد عروسی خودم افتادم... یاد اون شب . اون همه درد و رنج که تا همیشه همراهم شد... هیچ وقت فکر نمی‌کردم تا چند ساعت دیگه چه اتفاقی قراره بوفته.. حوصلم سر رفته بود.. از تو ایوون پامو گذاشتم تو اتاق که با شنیدن صدای در دوباره برگشتم تو ایوون... رفتم جلوی در شاید مادرم بود که برام نگران شده بود و حالا برگشته بود خونه... پرسیدم: کیه؟ صدای دایی مسعود خیالمو راحت کرد.. نه مجتبی بود، نه عمو محمد... نفس راحتی کشیدم ،درسته که دایی مسعود هم از نظر اخلاقی مثل عمو محم تعصبات بیجا داشت، اما تو ماجرای من خیلی آشوب به پا نکرد و می‌شد بهش اعتماد کرد...البته این فقط تصور من بود... در رو باز کردم، اما به محض دیدن عمو محمد و دایی مسعود که با هم اومدن داخل، قلبم یهو ریخت و ناخواسته چند قدم به عقب رفتم و زبونم بند رفت... عمو محمد در رو پشت سر خودش بست و هر دو به سرعت اومدن سمت من و تا اومدم به خودم بیام و شروع کنم به داد زدن، عمو محمد دستش و گذاشت جلوی دهنمو و دایی مسعود دستامو با یه طناب محکم از پشت بست. عمو محمد منو با اون یکی دستش نگه داشت و سعی می‌کرد منو که داشتم تقلا می‌کردم تا خودمو از دستشون بکشم بیرون و فرار کن سفت بگیره.. تو گوشم گفت: امشب به جزای کارهات می‌رسی... دایی مسعود دور بازوهامو طناب پیچ کرد.. طناب، کلفت بود و تو بدن استخونی من فرو می‌رفت و درد شدیدی داشت... یه دستمال از جیبش درآورد و به عمو محمد گفت دستتو یه لحظه بردار تا دهنشو ببندم... تا عمو دستشو برداشت با تمام توانم جیغ کشیدم:کممممممک... عمو محمد با مشت کوبید تو دهنمو و دایی مسعود دستمال رو بست. سعی می‌کردم فریاد بزنم ،شاید کسی کمکم کنه اما بجز یه صدای زوزه مانند بیشتر ازم در نمیومد... عمو محمد محکم هولم داد، افتادم روی زمین و بلند گفتم: آخ... هر دوتا شون با لگد محکم به بدنم می‌زدن.... با التماس جیغ می‌زدم و از درد به خودم می‌پیچیدم... عمو محمد به دایی مسعود گفت: زود تر باید کار و تموم کنیم، الان ممکنه رحیم یا زنش برسن، باید زودتر برگردیم توعروسی.این اخرین جمله‌ای بود که من شنیدم چون بعدش، درحالی که فحش‌های بدی بهم می‌داد، با یه چوب که بیشتر شبیه چماق بود کوبید توی سرم و دیگه چیزی جز سیاهی ندیدم.. درد وحشتناکی تو سرم حس کردم، ناله کنان به هوش اومدم. گیج بودمو چشمامو نمیتونستم باز کنم.. روی چشمام احساس خیسی می‌کردم، حتما مدت زیادی از بی هوشیم نگذشته چون هنوز خشک نشده بود.. با بدبختی و درد چشمامو باز کردم. سنگینی ورم و باد رو پشت چشمام احساس می‌کردم، با زحمت اطرافمو نگاه کردم.. گوشه ی چشمم به شدت می‌سوخت و چه بسا که بر اثر اون لگدهای پی در پی که بهم میزدن پاره شده بود...
از دردی که تو سرم پیچید از ته دلم فریاد کشیدم ،اما اون دستمال هنوز تو دهنم بود... جایی که بودم اصلا برام آشنا نبود.. تو یه انبار بودم که منو انداخته بودن روی زمین سفت و نم دار و دستامو از پشت باز کرده بودنو دوباره از جلو محکم بسته بودن...مچ دستم به شدت درد میکرد... کمرم از ارتباط با نمی که قشنگ احساسش می‌کردم، فلج شده بود و نمیتونستم کمرمو تکون بدم... این دومین بار بود که همچین کتک سختی می‌خوردم و با کمال تعجب نمی‌مردم... شایدم عمو محمد و دایی مسعودم فکر کردن من مردم که منو اینجا ول کردنو و رفتن.... از همون‌جا که دراز کشیده بودم، یه باجه تو سقف دیدم که یه گوشه از نور کمرنگ ماه ازش بهم می‌تابید و کم کم وسایلی که اونجا بود رو می‌دیدم...یه سری وسایل انباری کهنه بود که هیچ کدوم قابل تشخیص نبود ،اما هر چی بود معلوم بود که مدت زیادی بی مصرف و به درد نخور اونجا بودن و این از تار عنکبوتایی که روشون تنیده شده بود معلوم بود که فرسوده و پوسیده شدن و دیگه قابل استفاده نیستن... با بدبختی خودمو کشیدم سمت دیوار و تکیه دادم ... تا اونجا که می‌تونستم سرمو اوردم پایین و اون دستمالو با دستام که محکم با طناب به بدنم پیچیده شده بود از تو دهنم کشیدم پایین ... چند بار روی زمین تف کردم ‌.. تو بدترین حالتی بودم که یه آدم میتونه باشه، درد تمام تنم رو در بر گرفته بود. اما از همه‌ی اینا بدتر این بود که این بلاها رو نزدیکترین افراد زندگیم سرم آورده بودن....معلوم نبود من کجام و ایا پدر و مادرم میتونن منو پیدا کنن یا نه... شاید همین‌جا زندگیم تموم میشد... از بی‌کسی و بدبختی برای خودم عزا گرفتم ، اشکام مثل بارون می‌ریخت روی گونه‌هام...یکم که گذشت آروم شدم.. فقط اشکام بود که باعث سبکی دلم می‌شد.. تو این سن اندازه‌ی یه زن پنجاه ساله غم و اندوه کشیده بودم و اشک ریخته بودم... دستمو محکم با طناب به شکمم بسته بودن و دوباره سرمو آوردم پایین تا اشکامو با پشت دستم پاک کنم.. درد طناب‌هایی که دورم پیچیده شده بود امونمو بریده بود.. شروع کردم به فریاد زدن... بلند داد می‌زدم و کمک می‌خواستم ،اما هیچ صدای نمی‌شنیدم... شروع کردم به تقلا کردن تا شاید با یه چیز تیزی بتونم طناب‌ها رو ببرم یا هرجور شده اونا رو باز کنم... با پام می‌زدم به وسایلا تا بتونم از صداشون بفهمم که چیزی که می‌خوامو می‌تونم پیدا کنم یا نه... از بس تقلا کرده بودم خسته شدم و دوباره بی‌حرکت موندم... تند تند نفس می‌کشیدم و قلبم ضربان گرفته بود تلاشم بی‌نتیجه بود. .. چشمامو بستمو و از صمیم قلبم خدا رو صدا زدم و ازش خواستم کمکم کنه... چشمامو باز کردم و از برق دوتا چشم که از روی خرت و پرتا بهم نگاه می‌کرد زهره ترک شدم... چشما تکون خورد و فهمیدم که موشه... از بچگی از موش وحشت داشتم و به شدت می‌ترسیدم. تا اونجایی که توان داشتم شروع کردم به جیغ و فریاد زدن... حاضر بودم بمیرم ،اما با اون موش اونجا نباشم... از ترس و وحشت اصلا صدای فریادم قطع نمی‌شد و فقط جیغ می‌زدم و موش بیچاره به هر طرفی می‌دوید و چند بار از روی بدنم رد شد... جیغای بلند می‌کشیدم و از ترس موش نزدیک بود قلبم وایسه... اصلا متوجه نبودم، اما تو اون وضعیت فقط مادرمو با زبون محلی خودمون صدا می‌زدم و کمک می‌خواستم... حس می‌کردم دیگه هیچ وقت نمی‌تونم از اونجا نجات پیدا کنم، خسته بودم و گرسنه، اصلا نمی‌دونستم چه مدت هست که بی‌هوش اونجا بودم... خودم‌ هیچی، پدر و مادر بیچاره‌ام از غصه دق می‌کنن... گشنگی وتشنگی بدتر از درد کتک‌ها امونمو بریده بودن... تو اون لحظات بی کسی که توش بودم، فقط دلم می‌خواست با خدا حرف بزنم... اشکام یه ریز و پی در پی روی گونه‌هام می‌ریخت و ازش کمک می‌خواستم، ازش می‌خواستم که پدر و مادرم و یه بار دیگه با دیدن داغ من مجازات نکنه، اونا مظلوم‌ترین آدمای این کره خاکی بودن، یه بار با تهمت من زجرکش شده بودن، دیگه با مرگ من نباید رو به رو می‌شدن...فقط به خاطر پدر ومادرم سعی کردم اگه زنده موندم، از این بعد قوی‌تر از قبل باشم، نمی‌دونم چندین ساعت تو اون حال بودم که یهو... در با شدت باز شد، بعدم مادرم و پدرمو و چند تا مامور ریختن داخل... با دیدن من تو اون وضع همه هاج واج نگاه می‌کردن که یهو مادرم با دست به سرش زد و دوید منو تو بغلش کشید و گفت: دختر بیچاره من، چجور دلشون اومد این بلا رو سرت آوردن ...پدرمم تلو خوران خودشو بهم رسوندم شروع کرد به گریه کردن ...از ترس مثل بید می‌لرزیدم و و حالا که به آغوش‌های امنی رسیده بودم، خودمو تو بغلشون انداختم و هرسه با هم زار می‌زدیم...مامورا جلو اومدنو پدر ومادرم و از من جذا کردنو و کمک کردن بلند شیم...نمی‌دونستم روزه یا شب... یا اصلا چند روزه که اونجام...
دست مادرمو سفت گرفته بودم... دستمو بوسید و موهامو نوازش کرد... تو چشماش نگاه می‌کردم ،اما اشکام بهم اجازه نمی‌داد تا خوب ببینمش... هر دو فقط اشک می‌ریختیم و نمی‌تونستیم کلامی روی لبمون بیاریم... مادرم اشکاشو از روی گونش پاک کرد، لبخند تلخی روی لبش اومد و گفت‌:مامورا مسعود و محمد و دستگیر کردن و انداختن تو بازداشتگاه... با صدای گرفته پرسیدم: الان شبه یا روز؟ مادرم گفت: از دیروز صبح که پیدات کردیم، تا الان تو درمانگاه بستریت کردن...هی به هوش اومدی و هی از هوش رفتی... اما مثل اینکه الان بهتری... پرسیدم: پس آقا جانم کو؟ مادرم یه لیوان آب داد دستمو گفت: الان میاد..دکتر گفت برات میوه بخریم... دوست داشتم بفهمم کجا منو پیدا کردن و چطوری فهمیدن که من کجام، اما سرم گیج می‌رفت و انگار بدنم نا نداشت... پدرم با چند تا پاکت تو دستش اومد تو اتاق... به زور، با کمک مادرم بلند شدمو و تکیه دادم به متکا... پدرم پاکت‌ها رو گذاشت پایین تخت و اشکاش گوله گوله می‌ریخت روی ریش‌های سفیدش،کی اینقدر ریشای آقا جانم سفید شده بود که من تازه می‌دیدم، وجودش آرامشی داشت که هیج جمله‌ای معادل با اون آرامش هنوز کشف نشده که بتونم بگم. آرامشی ناب و خالص همراه با اطمینان و قوت قلب یه دختر، از وجود پدرش. پدرم همراه گریه و بغض گفت: کاش قلم پام می‌شکست و نمی‌رفتم عروسی، اگه دیرتر پیدات کرده بودم... مادرم یه لیوان آب میوه آورد و رو به پدرم گفت: الحمدالله که به خیر گذشت.. کافیه دیگه رحیم بچم از وقتی به هوش اومده یه کاسه اشک ریخته،جونی تو بدنش نیست ... بزار این آب پرتقال و بدم بخوره...مدتی گذشت تا بلاخره پزشک اومد و بعد از معاینات تمام بدن وسرم دستور مرخصیم رو نوشت و امضا کرد، درسته تمام تنم درد می‌کردم، اما رگه‌های امید وزندگی دوباره توی دلم جوونه زده بود و از این بابت شاد بودم... مادرم به محمود سلمونی گفته بود تا بیاد یکی از مرغاشو جلوی پای من قربونی کنه.. نذاشتم و گفتم: ننه فردا تخمشو برام بزن رو زمین...می‌دونستم که ننه چقدر مرغاشو دوست داره. دلم نیومد بذارم سرشو ببرن... توی اتاق برام جا پهن کرده بودن... نگار با قاشق آروم آروم تو دهنم سوپ می‌ریخت...ریحانه اشکاشو یواشکی پاک می‌کرد تا من نبینم.. پدرم گریه رو قدغن کرده بود. حسن با نگار اومده بودن دم مریض خونه دنبالمون، با وانت حسن برگشتیم خونه ،اما خبری از مجتبی نبود... از این بابت خوشحال بودم و اصلا سوالی نکردم تا ببینم علت غیبتش چیه...بهم قرص آرام بخش داده بودن تا بتونم راحت بخوابم... از ترس دست مادرمو سفت می‌گرفتم تا خوابم ببره... تقریبا دو روز تو خواب و بیداری به سر بردم... قرص‌ها خیلی قوی بودن ،تا اونا رو می‌خوردم زود خوابم می‌برد... زخم‌های صورتم بسته و خشک شده بودن.. بدنم هنوز درد داشت، اما کمی از حالت کوفتگی شدید در اومده بود..صبح بود، دستشویی داشتم... چشمامو باز کردم.. ننه متکاشو به متکام چسبونده بود و کنارم خواب بود... به صورتش نگاه کردم. چروکیده و داغون شده بود، تو اون چند روز اندازه‌ی بیست سال پیر شده بود... آروم تکون خوردم تا ننه رو بیدار نکنم و برم دستشویی، اما ننه هراسون سرشو از رو متکا برداشت و گفت: شهلا چیه ننه...؟ بهش سلام کردم: ننه، نترس چیزی نیست... میخوام برم دستشویی..ننه زود بلند شد و کمکم کرد... اونم مثل من از کوچکترین تکون یا حرکتی می‌ترسید و هراسون و دلواپس می‌شد...کل زندگیمون بهم ریخته بود... انگار عباد یه طوفان بود که اومد سقف آرامش خونوادمو آوار کرد و ریخت سرمون... مشغول خوردن صبحانه بودیم‌‌‌ یه صبحانه مفصل کره محلی و نیمرو سرشیر و عسل همه رو بابا خودش آماده کرده بود...چقد چهره‌ش خوشحال بود ،دلم از شادی‌شون سبک شده بود و خدارو شکر می‌کردم... یهو دیدیدم در می‌زنن... زن دایی زیور بود و بچه‌هاش اومده بودن واسه رضایت. مادرم ازشون رو برگردوند و محکم و با حرص گفت: خجالت نمی‌کشین اومدین برای رضایت.. شهلا رو ببینید، مثل دیونه‌ها هنوز تو خواب جیغ می‌زنه و کمک می‌خواد ...مسعود می‌خواست دخترمو از بین ببره.. می‌فهمین؟ پاشین از خونه‌ی من برین بیرون... تمام تن و بدن بچم کبوده، از بس کتکش زدن. نمی‌تونم به جاییش دست بزنم، هوارش بلند میشه...مسعود انسان نیست.. من هیچ وقت رضایت نمیدم حتی اگه تو زندان از بین بره برام مهم نیست... زن دایی زیور افتاد روی پاهای من.. همشون گریه می‌کردن و با التماس می‌خواستن ما رضایت بدیم. دختر کوچیک دایی مسعود با گریه گفت: شهلا، بابام تقصیری نداره... مقصر اصلی عموت هست ....تو‌ گوش پدرم‌ انقد خوند، اینقدر اومد و رفت تا اینطوری از راه به درش کرد.. زن دایی زیور با صدای بلند گریه و التماس می‌کرد، از من و پدرم خواهش می‌کرد تا داییمو ببخشیم.
‎‌♡༻‌ℒℴνℯ༺‌‌‌♡ عصر هاے با تو نفس در من جان مے گیرد و بہ غیرت چشمهایت عشق بر لبانم گل مے دهد ‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌ عصربخیــر عشـــــــــقم.‌..💍🫀 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
. 🌿🌱 دوستان عزیز عصر تابستونیتون بخیر 😍😋 🌿🌱🍃 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
خوشرنگ ترین عصـــر دنیا را با لحظہ هایـــی پراز شـــادی براتـــون آرزو میڪنم ان شاالله مـــهر ، شـــادے ،عشـــق محبت ، سلامتى همنشین دائـــمے تون باشه عصـــر زیبـــاتون بـــڪام یارااان جان😍❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
گفته بودن که مـــــــــــــــــــرجع تقلیدت کیست؟ گفتم،آن دو یاغوت چشمانش عصرتون دلبرانه ❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
2.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توتاج سرمی🫂💙❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞