" چیزایی هستن ک باید بهای زیادی براشون بدی تا نگهشون داری ؛
- اعتماد
- انگیزه
- صداقت
- احترام
- زمان "
به آدما، خوبیاتو نشون نده که پیشت بمونن
بهشون بدیهاتو نشون بده و ببین کی پیشت میمونه...
بچه بودیم واسمون لباس بزرگ تر از اندازمون میخریدن بزرگ هم شدیم لباس گشاد مد شد ...😂
3.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🫀🫂🥰•
"دست به دست من بده برات بگم🤝💋"
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_شهلا #پارت_بیست_هفت دست مادرمو سفت چسبیده بودم زن دایی زیور دستمو کشید و
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_بیست_هشت
هنوز خیلی از اومدن ما نگذشته بود که عباد هم همراه مادر و داییش اومد...
مادرش از دور چپ چپ بهم نگاه میکرد..
ازشون چند تا صندلی فاصله داشتیم اما صداشونو میشنیدیم...
مادر عباد طوری که ما بشنویم گفت: خدا رو شکر پسرم، امروز و راحت میشی..
مادرم دندوناشو روی هم فشار داد و میخواست جوابشو بده که صدامون کردن تو اتاق قاضی...
قاضی به برگههای جلوی روش نگاه کرد و گفت: شهلا کریمی....
بلند شدم، دستام عرق کرده بود و صدام میلرزید: بله....
قاضی که مرد جا افتاده و عینکی بود از بالای عینکش منو نگاه کرد و گفت:شوهرتون میخواد طلاقتون بده... شما حرفی ندارین...؟
عرق شرم از پیشونیم راه گرفته بود و میخواستم بگم نه... اما نمیدونم از کجا شهامت آوردم و گفتم: آقای قاضی منم طلاق میخوام و اگه شوهرم تقاضای طلاق نمیکرد حتما من این کار رو میکردم...
مادرشوهرم نیشخند زد و تقریباً بلند گفت: از یه زن مثل تو هیچ چیزی بعید نیست..
خونم به جوش اومد و بلند داد زدم: تو که میدونستی پسرت مشکل داره و فقط برای اینکه عیب پسرت رو بپوشونی آبروی منو بردی و انگشت نمای عالم و آدم کردی ..
قاضی بلند داد زد: آروم باشید خانوم... مادرم بلند شد و گفت: آقای قاضی من میخوام از این خانوم و پسرش شکایت کنم..
قاضی گفت: شکایتتون در مورد این پرونده است؟ اینجا فقط دادگاه طلاق تشکیل شده.. مادرم گفت: بله در مورد همین پروندست..
قاضی به مادرم نگاه کرد و گفت: بفرمایید جلو و شکایت تون رو عنوان کنید.
مادرم چادرش رو درست کرد و رفت جلو سر پا ایستاد و بلند گفت: آقای قاضی این زن به دختر من تهمت زده...پسرش مشکل دار ... اون شب عروسی به دخترم تهمت زدن و آبروشو بردن... نزدیک بود عموی دخترم اونو از بین ببره، من با هزار تا بدبختی دخترمو بردم دکتر تا درستی حرفاشو ثابت کنم، الان از دکتر نامه دارم... من ازتون کمک میخوام.. من یه زن بیسوادم و نمیدونم چیکار باید بکنم تا حق دخترمو از اینا بگیرم...
مادر عباد بلند شد و فریاد زد: دروغه همش دروغه... اونا به دکتر پول دادن ..
قاضی به مادر عباد گفت: بشین خانوم، اگه یبار دیگه نظم دادگاه رو بهم بزنی میفرستمت بیرون..
بعد رو به مادرم کرد و گفت: نامهی دکتر رو دارین؟
مادرم نامه رو از زیر چادرش داد به قاضی...
قاضی به نامه نگاه کرد و گفت: همه چیز درسته، اما اگه میخواین شکایت کنید و اعادهی حیثیت کنید براتون مینویسم تا دخترتون رو ببرین پیش پزشک قانوین، اگه جواب اونم همین باشه میتونیم کسایی که باعث آبروریزی دخترتون شدن رو بندازیم زندان...
رنگ مادر عباد پرید و لباش شروع کرد به لرزیدن...
عباد خشکش زده بود و اصلا پلک نمیزد.. رنگش مثل گچ شده بود... داییش که اون شب منو زیر مشت و لگد گرفته بود حالا لال شده بود و به مادرم نگاه میکرد...
قلبم از غرور و اطمينانی که بخاطر پاکی و نجابت من تو صدای مادرم بود.. لبریز از شادی شد، پدرم سرش رو بالا نگه داشته بود و به قاضی نگاه میکرد،چشماش از انتقامی که داشت از اونا میگرفت برق میزد... امیدوار بودم پدرم ازشون شکایت کنه، اما روحیهی صلح طلبش رو میشناختم و میدونستم که اینکار رو نمیکنه...اما پدرم اومد جلو وگفت...
پدرم گفت: من میخوام انتقام آبروی رفته دخترمو بگیرم...
عباد ملتمسانه افتاد روی پاهای پدرم و گفت: رحم کن... من اصلا نمیخواستم شهلا اذیت بشه... بخدا نمیدونستم مشکل دارم... تو رو خدا ببخش آقا رحیم...
قاضی مصرانه به پدرم گفت: آقای کریمی شما با این مدارک خیلی راحت میتونید اعاده حیثیت کنید...
مادر عباد با رنگ پریده چادر مادرم رو گرفت و التماس کنان گفت: اشتباه کردم...من خودم بدم... من کنیزتم مریم.. شکایت نکن...
قاضی عینکش رو از روی چشمش برداشت و گفت: خب همه چیز روشنه و احتیاج نیست دخترتون بره پزشک قانونی، اما اگه میخواین اینا رو بندازین زندان باید ازشون شکایت کنید و آقای رحیم کریمی باید شکایت رو تنظیم کنن...
با این حرف قاضی صدای شیون و گریهی مادر عباد بلند شد و به دست و پای پدرم افتاده بود و التماس میکرد.
قاضی به پدرم گفت: آقای کریمی شکایتی دارین؟
پدرم بلند شد و دستشو از تو دست عباد که سفت گرفته بودش و التماس میکرد کشید بیرون و گفت: من فقط میخوام دخترم همین امروز از این مرد طلاق بگیره...آقای قاضی من اگه اینا رو بندازم پشت میلههای زندان، دیگه هیچ فایدهای به حال دخترم نداره... اما من اینا رو واگذار میکنم به بهترین قاضی جهان هستی و ازش میخوام خودش حق ما رو از اینا که روزمونو مثل شبمون کردن بگیره... من شکایتی ندارم...
فقط حکم طلاق بدین و دخترمو راحت کنید..منو عباد همون روز طلاق گرفتیم...
عباد بیرون محضری که طلاق گرفتیم، گفت: منو ببخش شهلا.. نفرینم نکن...
بهش با غضب نگاه کردم و گفتم: میسپارمت به خدا..