Eitaa.eshgh_az_no @whentherapy Dele Man.mp3
زمان:
حجم:
7.96M
یهمیکسقفلی گوش بدیدلذتببرید❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
3.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچی نگو بفرست براش 🫣❤️
.
علی عبدالمالکی
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Ali Abdolmaleki ali_abdolmaleki_engari_marizam 128 (1).mp3
زمان:
حجم:
3.86M
هیچی نگو بفرست براش 🫣❤️
.
علی عبدالمالکی
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Meysam Ebrahimi @RozMusic.comMeysam Ebrahimi - To Nabashi.mp3
زمان:
حجم:
7.13M
میدونی چقدر صورت من شونتو کم دار
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
شک ندارم یار من سررشته موسیقی است بس که با حال من ساز مخالف می زند❤️🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
چای ، قهوه
آبجوش ، نسکافه ☕️
هیچ فرقی ندارن
همه نوشیدنی هستند
تنها چیزی که به همه اینها
مزه میده شیرینی لبخند
اول صبح شماست☕️☺️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@Pezhvak64_6023615031898279904.mp3
زمان:
حجم:
4.35M
ریمیڪس جدید شهیاد به نام صد برابر
این آهنگ رو تقدیم کن به ڪسی ڪه دوسـش داری❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Majid Yahyaei ~ UpMusicMajid Yahyaei - Bavar (320).mp3
زمان:
حجم:
1.89M
بزار دستاتو من بگیرم
میخوام
با تو بمیرم... 🫂💙❤️😍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Kasra Zahedi ~ UpMusic1_20426882491.mp3
زمان:
حجم:
5.29M
منو یادت نمیاد
کسری زاهدی
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_شهلا #پارت_هشتاد_چهار مادرم ما رو تنها گذاشت تا راحت باشیم... سردار گفت
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_هشتاد_پنج
همهی ما از این تغییر ناگهانی مجتبی و حرفهایی که به ریحانه میزد ریز ریز میخندیدم، اما به روش نمیآوردیم...
سردار با صدای بوق ماشینش به ما فهموند که رسیدن، همه با هم به استقبالشون رفتیم.....
سه تا ماشین جلوی در پارک شد و از هر ماشین دونفر پیاده شد...
سردار از حسن و مجتبی کمک خواست و تحفهها و هدیههایی که توی چندین سینی مرتب و تزیین شده، چیده شده بود آوردن بالا...
مادر سردار با روی خوش با پدر و مادرم احوالپرسی کرد، تا قبل از اومدن خانوادهی سردار همه استرس داشتیم، اما اونا اینقدر خاکی و خودمونی باهامون رفتار کردن که ناهار رو تو یه محیط شاد و صمیمی خوردیم...
مادر سردار بعد از ناهار دربارهی مراسم عروسی صحبت کرد... قرار شد ناهار عروسی تو آبادی باشه و شام تو عمارتشون برگزار بشه.. همهی فامیلا از دوست و آشنا هر کیو میخوایم دعوت کنیم، تو شیراز و عمارت خان، پدر سردار، عروسی بر پا بشه...
مادرم سر از پا نمیشناخت...مادرسردار گفت: هیچ چیزی به عنوان جهیزیه نمیخواد تهیه کنید، سردار یه خونه با کل وسایلاش رو برای شهلا خریده و میدونم که حتما تاحالا شهلا اونجا رو دیده..
سرمو انداختم پایین و گفتم: بله، سردار خان اونجا رو بهم نشون داده..
مادر سردار گفت: به نظر من آخر فروردین برای عروسی خوبه، چون میخوایم تو حیاط باغ براشون میز و صندلی بچینیم، تا اون موقع هوا هم گرمتر میشه...
پدرم که از خوشحالی لبخند از روی لبش دور نمیشد گفت: ریش و قیچی دست شماست، هر جور که شما صلاح میدونید...
مادر سردار گفت: من ساعت دیدم، روز سی فروردین خوبه، قمر در عقرب نیست و بهترین روز برای عروسیه...
همه دست زدن و مبارک باش گفتن...
سردار بهم با لبخند نگاه کرد...نگاهم به سمت مادرش چرخید که ما رو با عشق نگاه میکرد... از شرم سرمو پایین انداختم و رفتم بیرون از اتاق...
روزها پشت سر هم میگذشت... من و سردار سخت مشغول خرید عروسی بودیم... مادر و خواهر سردار از شیر مرغ تا جون آدمیزاد از بهترینش برام خرید کرده بودن، اما سردار گفت، باید برای عروسی هم برات خرید کنم..
یک هفته به تاریخی که مادر سردار تعیین کرده بود مونده بود...
اون روز قرار بود سردار بیاد تا با هم برای خریدن لباس و تاج عروسی بریم شهر....
من آماده و منتظر سردار نشسته بودم، صدای در حیاط اومد بلند شدم و رو به ننه گفتم: من رفتم، فکر کنم سردار باشه که در میزنه، ننه باهام اومد پایین و گفت: منم بیام سردار رو ببینم...
در حیاط رو که باز کردیم از دیدن خواهر بزرگ عباد جلوی در، خشکمون زد...
مادرم با اخم گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ چی میخوای؟
خواهر عباد افتاد روی پاهام و با گریه گفت: شهلا، اومدم بهت التماس کنم، پاهاتو ببوسم، دستتو ببوسم، تو رو خدا، جون عزیزات....
دستشو گرفتم و گفتم: بلند شو، چی ازم میخوای؟
خواهر عباد که انگار تو همون چند وقتی که ندیده بودمش بیست سال پیر شده بود با زاری گفت: خبر دارم که زن سردار خان شدی، شهلا ما بهت بد کردیم، اما تقصیر مادرم بود، حتی بعد از اینکه تو رو اونجوری با خفت از خونه انداختیم بیرون، عباد همیشه سر اینکه چرا مادرم به تو تهمت زد باهاش درگیر بود، ولی جرئت اینم نداشت خودش تو رو نجات بده... زندگیشون همیشه جهنم بود... شهلا ازت میخوام باهام بیایی و مادرم رو حلال کنی... اون شب و روزاز درد به خودش میپیچه اما نمیمیره، بزرگای طایفه میگن تا تو اونو حلال نکنی، اون نمیمیره، التماست میکنم شهلا، اون الان چند ماهه که داره زجر میکشه، بیا بهش بگو حلالش کردی تا بمیره...
سردار با ماشین شیک و مدل بالاش رسید... آراسته و رعنا از ماشین پیاده شد، خواهر عباد از دیدن سردار جا خورد، زبونش از اون همه زیبایی و جمال بند رفت، سردار اومد نزدیک و به همه سلام کرد...
مادرم رو به خواهر عباد گفت: این دامادمه، سردار خان، اگه میخوای شهلا باهات بیاد باید از سردارخان اجازشو بگیری......
سردار با شنیدن حرفها و اشک و آه خواهر عباد دلش سوخت و گفت: خودم میبرمتون... بعد رو به من گفت: میدونم که دلت اینقدر بزرگه که میبخشیش، اون داره عذاب میکشه و فقط تو میتونی کمکش کنی، با سردار و خواهر عباد رفتیم آبادی، حالم از دیدن اون آبادی و یادآوری اون خاطرات بد شد...
سردار گفت: ناراحت نشو ، به این فکر کن که در راه خدا میخوای یه نفر رو نجات بدی....
خواهر عباد از صندلی پشت به ما نگاه میکرد با اشک گفت: خانوادهی ما لیاقت شهلا رو نداشت، شهلا باید با یکی مثل شما ازدواج میکرد...
سردار تو ماشین نشست و گفت: زود بیا...
پشت سر خواهر عباد راه افتادم، خونه قشنگ و زیبایی که قبلاً دیده بودم با خاکستر یکسان شده بود و منظره خیلی زشتی به جای مونده بود، خواهر عباد گفت: میبینی چه بلایی سر خونه زندگیشون اومده...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_هشتاد_شش
گفتم: مادرت کجاست؟
خواهر عباد اشکش رو پاک کرد و گفت: از این ور بیا، به سمت اتاقی رفتیم که اون شب منو توش انداختن و نگار گفت اینجا طویلشون بوده...
بوی بسیار بید به مشمام میرسید.. خواهر عباد روسریش رو دور دهنش بست و وارد اتاق شد، اتاق به شدت تاریک بود و هیچ نوری به جز در اتاق توش نبود، خواهر عباد گفت: بیا تو، یکم بگذره چشمات عادت میکنه...
شالمو چند تا کردم و جلوی دهنم گرفتم، تا برم تو چند بار عق زدم، کف اتاق یه حصیر پاره و کهنه انداخته بودن، چشمم به تاریکی اتاق عادت کرد و یه رختخواب که مادر عباد روش خوابیده بود رو دیدم.... شالمو بیشتر تو دهنم چپوندم تا بتونم بوی بدی که اونجا پیچیده بود رو تحمل کنم و رفتم جلوتر، تشکی که زیر مادر عباد بود از کثیفی رنگش زرد و نارنجی شده بود، خواهر عباد به چشمام که از شدت شگفتزدگی تا آخرین حد گشاد شده بود نگاه کرد و گفت: حق داری اونجوری نگاه کنی، این مادرمه، زرین، همون که اگه یه چای براش میاوردن صد بار استکانش رو نگاه میکرد تا یه لک روش نباشه تا اونو بخوره، حالا خدا بلایی به سرش آورده که تمام زخمهای تنش عفونت کرده و بوی تعفن گرفته، این چوب خداست که بد جوری بهش خورده، نترس شهلا بیا جلو، بیا ببینش چطور خدا جواب تهمتی که به تو زد رو بهش داده..
رفتم بالای سر زرین، از دیدن صورت سوختش که به طرز وحشتناکی وهمانگیز شده بود.. هیین بلندی کشیدم و صورتم رو برگردوندم.... چشمهاش باز شد، قیافش وحشتناکتر شد... دهنش رو باز کرد، بوی بد بیشتر شد... داشتم بالا میاوردم، اما باید میموندم، خودمو به زور نگه داشتم، مادر عباد چند بار نفس عمیق کشید، تارهای صوتیشم آسیب دیده بود... به خودش فشار آورد و به زور گفت: شهلا من بهت بد کردم، دروغ گفتم، تهمت زدم، اما هیچ وقت فکر نمیکردم اون همه بدبختی برات پیش بیاد، اما آبی که ریخته بود دیگه جمع نمیشد، زندگی ما بعد از اون روز مثل جهنم بود، عباد دائم باهام دعوا میکرد و میگفت باید به همه بگیم که ما دروغ میگیم... باید بگیم که من عیب دارم، اما غرور بیجای من اجازه نداد و بالاخره نتیجهی اون گناه رو با داغ عباد و شوهر و دخترم دیدم، خدا منو زنده نگه داشت تا ببینم و زجر بکشم... سر و شکلم مثل عجوزه شده...
شهلا، دکترا گفتن با این همه سوختگی باید تا حالا میمردم، خودم میدونم تا تو حلالم نکنی، تا هزار سال دیگه نمیمیرم.
شالم رو یه لحظه از جلوی دهنم آوردم پایین.. گفتم: من حلالت میکنم و از حق خودم میگذرم، ایشالا خدا حلالت کنه.... دوباره شالمو چپوندم تو دهنمو با سرعت دویدم بیرون از اتاق، رفتم کنار شیر آب تو حیاط، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بالا آوردم، دست و صورتم رو شستم و چند بار به صورتم آب زدم، نفس عمیق میکشیدم و به صورتم آب میپاچیدم.
خواهر عباد اومد سمت منو گفت: شهلا تو خیلی بزرگواری، ایشالا خوشبخت بشی، با اون همه اذیتی که از طرف مادر من شدی اما.....
برگشتم سمتش و گفتم: من دیگه هیچ کینهای از مادرت و عباد به دل ندارم، مادرت نمیفهمه که با اون تهمت چطور منو خوشبخت کرد.. اگه اون دروغ رو نمیگفت، شاید من الان مجبور بودم با عباد که مشکل داشت، با مادرت که حرفهای بد گفتن به این و اون براش نقل و نبات بود و یه زندگی فقیرانه تا آخر عمرم بسوزم و بسازم... اما بعد از گذشت اون سختیها الان دارم با کسی زندگیمو شروع میکنم که پر محبته و از مال و ثروت بینیاز..
یه زندگی اشرافی با یه جوون رعنا و هزار برابر از عباد بهتر...
شما حتی نمیتونید تصورش رو بکنید چه زندگی تو شیراز برام مهیا کرده، اینا رو به مادرت بگو تا راحت جون بده..
لباسای قشنگی که تنم بود رو مرتب کردم و راه افتادم سمت در حیاط...
سردار تو ماشین منتظر من بود و وقتی منو دید در ماشین رو برام باز کرد، سوار شدم، همهی مردم آبادی منو میشناختن و با دهنای باز به ما نگاه میکردن، به همدیگه ماشینمونو نشون میدادن و با هم حرف میزدن...
سردار حرکت کرد و از ده فاصله گرفتیم... سردار گفت: خب...؟ تعریف کن.
گفتم: راستش اول نمیخواستم بیام و فقط بخاطر حرفهای تو اومدم، حالا با اینکه قیافهی وحشتناک و بوی بدش خیلی اذیتم کرد، ولی الان که ازش گذشتم و بخشیدمش احساس خیلی خوبی دارم، انگار سبک شدم..دیگه اون همه عذابی که کشیدم روی دلم سنگینی نمیکنه... سردار من همهی اینا رو از تو دارم... من... من خیلی دوست دارم...
سردار چشماش برقی زد...
بالاخره رسیدیم شیراز، سردار منو برد یه خیاط خونه، که فقط لباس عروس میدوختن، لباسا اینقدر قشنگ بودن که نمیتونستم یکیشو انتخاب کنم...
سردار از یکیشون خیلی خوشش اومد. خانومی که اونجا کار میکرد، کمکم کرد تا لباس رو بپوشم، مثل ماه شده بودم...
تمام خریدها رو انجام دادیم و برگشتیم آبادی...