#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_یازده
بعدم دخترت ماشالله خوش برو رو هستش، معلومه که تا وقتی نشون کرده نباشه واسش خواستگار میاد. توام که از طرف خواهرت مطمئن نیستی! این روزا دختر عقد کرده رو پس میفرستن، دختر تو که نشونم ننداختن واسش...
از طعنه ای که فرشته خانم به ننه زد،اشک تو چشم های ننه جمع شد و بله ی آرومی گفت...
فرشته خانم که متوجه دلخوری ننه شد لبخند محوی زد و گفت:من منظورم به دختر تو نبود بدری خانم، بالاخره ما به واسطه ی این وصلت و وصلت بعدی قراره قوم و خویش هم باشیم، درست نیست دست رد به سینه ی ما بزنی
ننه سری تکون داد و گفت؛چشم خانم... چی بگم والا ،بخت و اقبال آدمی هرچی باشه همون میشه. منِ کمترین که نمیتونم جلوی سرنوشت بایستم... حوری هم بختش هرجا باشه همونجا میره....
دلم عین سیروسرکه میجوشید. میدونستم خواستگاری که ازش دم میزنن آقا هاشم،همون آقای سن بالای تو مجلس خونه فزشته خانمه، فقط میخواستم از اون جمع بیرون بزنم و برم خسرو رو پیدا کنم. حتما اون راهی پیدا میکرد برای این مشکل،وگرنه از آقا بعید نبود همون فردا شب من رو به عقد هاشم در بیاره...
زن ها که مشغول چایی خوردن شدن از کنار ننه پاشدم و رفتم تو حیاط، سر چرخوندم و دنبال خسرو گشتم...نبود... نه تو حیاط اصلی، نه تو حیاط پشتی... گریه ام گرفته بود، نمیدونستم دردم رو به کی بگم... آقا اگر بو میبرد منو دو دستی تقدیمشون میکرد و ازدواج با اون مرد برای من با مرگ فرقی نداشت...
وقتی دیدم خبری از خسرو نیست ،دل رو به دریا زدم و به سمت پسر بزرگ تاجی خانم رفتم، همونی که خواستگار حنیفه بود، حدودا سی ساله بود، قد بلند و هیکلی، با چهره ای بی نهایت شبیه پدرش..
هرچند مردم ده میگفتن هرچی صورتش شبیه پدرشه، اخلاقش به مادرش کشیده. یک مغازه لوازم خونگی تو شهر داشت و نزدیک همون مغازه اش هم خونه ساخته بود. قرار بود تابستون عقد کنن و عید نوروز سال بعد عروسی بگیرن.
آقا بهرام که منو دید با تعجب گفت:چیزی شده؟ حنیفه خانم طوری شده؟
کمی دست دست کردم و گفتم:من... یعنی یکم... چطور بگم... وسایلم مونده... یعنی جا گذاشتم...
داشت گریه ام میگرفت، واقعا نمیدونستم به چه بهانه ای سراغ خسرو رو بگیرم...
آقا بهرام کمی بهم نزدیک شد و با محبت گفت:حوری خانم، درست حرف بزن منم بفهمم چی میگی. چیزی شده؟ کسی حرفی زده؟
زیر چشمی نگاهش کردم و با خودم گفتم این مرد با این تیپ و قیافه چرا باید دلباخته ی دختر سیفی گدا بشه؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:من خونه ی عمه اتون یکم وسیله جا گذاشته بودم. گفتم شاید آقا خسرو برام آورده باشن. ولی از صبح ندیدمشون...
+خب اینو از اول بگو دختر خوب، خسرو نتونسته بیاد عروسی، رفته تهران...
با تعجب گفتم:تهران چرا؟ یعنی میگم چرا عروسی دایی اشون نیومدن؟
لبخندی زد و گفت:طوری نشده، رفته تهران ،چون دو شب قبل خبر دادن انبار جنس هاشون آتیش گرفته. خسرو هم هول کرده رفت و نرسید به عروسی،امروزم من ازش خبر گرفتم، گفت آتیش سوزی زیاد گسترده نبوده و آسیب جدی به جنس هاشون وارد نشده. اما مسیر طولانیه و اونم خسته ی راه.. گفت برای عروسی نمیرسم. اتفاقا بهم گفت هوای خواهرزنم رو داشته باشم...
با حیرت نگاهش کردم،لبخندش عمیق تر شد و گفت:انگار بخت شما خواهرا رو با پسرای طایفه ی ما گره زدن حوری خانم، توام نگران نباش. واسه عروسی نیاد، واسه بله برون من میاد...
چشمم پر اشک شد و آهسته گفتم:قراره فردا شب واسم خواستگار بیاد...
خواستم بهش بگم خواستگارم کیه که ننه با غیض اسمم رو صدا زد، نگاهم رو از صورت بهت زده ی بهرام گرفتم و به سمت ننه رفتم، حنیفه هم کنارش بود و با کنجکاوی نگاهم میکرد. ننه نیشگون ریزی از بازوم گرفت و از زیر چادرش با خشم گفت:درد نگیری، خجالت نمیکشی جلو این همه آدم رفتی با نامزد خواهرت حرف میزنی؟ نمیگی مردم هزار جور حرف درمیارن برامون؟ این جماعت رو نمیشناسی؟
حنیفه با دلخوری گفت:چی میگفتی به آقا بهرام که لبخند به لبش بود؟ حوری تو خودت نامزد داری..حواست هست؟
اشک نشست روی صورتم،با چادر رو گرفتم و بدون اینکه جوابشون رو بدم از خلوتی حیاط استفاده کردم و به سرعت از خونه ی کدخدا بیرون زدم و به سمت خونه رفتم..
حنیفه اما دست بردار نبود،با عجله دنبالم اومد و وسط کوچه بازوم رو گرفت:چت شده حوری؟ این چه رفتاریه؟ هرکی ندونه فکر میکنه بین تو و بهرام سر و سری هست..
با گریه دستم رو از دستش کشیدم و گفتم:ولم کن، از چی میترسی؟نترس آبجی، من دلم جای دیگه گیره...پسر ارباب ارزونی خودت..
حرفمو زدم و به سرعت به سمت خونه دویدم.اون ساعت از روز کوچه ها خلوت بود و کسی ما رو تو اون حال ندید. وگرنه دهن مردم یاوه گو رو نمیشد بست..
وارد حیاط که شدم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با صدای بلندی زدم زیر گریه..
حنیفه نگران نزدیکم شد و گفت:چت شده حوری؟این چه حال و روزیه؟ خب به منم بگو...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_حوری
#پارت_دوازده
بین گریه و هق هق همه چیزو بهش گفتم، از همون شبی که خسرو رو تو خونه ی کدخدا دیده بودم و به خاطرش افتاده بودم تو حوضچه ی پر از آب بگیر تا ماجرای پرتقال خوردنم و کمک های خسرو، از تحقیر کردن هاش و حساسیت هاش و همه و همه رو برای حنیفه گفتم. از شباهتم به زنی که نمیدونستم زنده است یا مرده و مردی که انگار مجنون اون زن بود...
حرفم که تموم شد حنیفه با تعجب گفت:چی میگی حوری؟مگه میشه انقدر شبیه یه زن تهرونی باشی؟
+اینا رو ول کن حنیفه، بگو من خواستگاری رو چیکار کنم؟ آقا بو ببره منو دو دستی تقدیمشون میکنه...
حنیفه کمی فکر کرد و گفت:میان خواستگاری، يکدفعه که عاقد نمیارن عقدتون کنن! بعدم ننه جلوی آقا در میاد، واسه فهیم اگر کوتاه اومد، چون فهیم خودش راضی بود، آقا فرامرزم سن و سالی نداشت.منتهی جوری که تو میگی این هاشم آقا باید پنجاه رو رد کرده باشه! نگران نباش قربونت برم، تا خواستگاری بخواد به بله برون و عقد برسه سرو کله ی آقا خسرو هم پیدا میشه....
امید داشتم حرف های حنیفه درست باشه، اما من دلم گواهی بد میداد ...
به زور حنیفه دست و صورتم رو شستم و برای باقی مراسم ها برگشتیم خونه ی کدخدا، اما فقط خدا میدونست که هیچی از کل مراسم نفهمیدم، هرچی هم گشتم تا آقا بهرام رو پیدا کنم و بهش بگم کی قراره بیاد خواستگاریم تا به خسرو خبر بفرسته پیداش نکردم. آخرشم مجبور شدم به حنیفه بگم...
+حنیف... میشه به تاجی خانم بگی آقا بهرام رو پیدا کنه؟ لااقل بهش بگم خواستگارم کیه....
حنیفه رو ترش کرد و گفت:وااا! حرفا میزنی ها حوری... من ی کاره پاشم به تاجی خانم بگم میخوام آقا بهرام رو ببینم؟ نمیگه این دختر چقدر پروئه! توام خیلی سخت میگیری، آقا بهرام گفت که عاشق دلخسته ات واسه بله برون ما میاد، بله برون ما هم سه شب دیگه اس... نترس. تا اون موقع عقدت نمیکنن...
آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم،، انقدر غصه تو دلم بود که اصلا نفهمیدم کی فهیمه رو با لباس سفید عروس آوردن وسط و کی آخر شب شد و آقا اومد و فهیم و فرامرز رو دست به دست هم داد، این وسط فقط هر از گاهی توجه ام به عشرت خانم جلب میشد که چشم هاش شده بود کاسه ی خون و یک جا بند نمیشد. همینکه آقا فرامرز با کت و شلوار مشکی اومد تو حیاط، عشرت خانم چنگی به دست ندیمه اش زد و تا جایی که میتونست رو گرفت و سرش رو پایین انداخت....
دلم براش میسوخت، خیلی دوست داشتم بدونم چه مشکلی داشته که راضی شده ی زن جوون رو برای شوهرش عقد کنه.
همراه فهیم و آقا فرامرز به سمت خونه ی برادر دیگه ی کدخدا رفتیم، نیم ساعتی اونجا موندیم و آخرشب که شد عشرت خانم در حالی که تلاش میکرد کسی متوجه حال خرابش نشه جلو رفت و دست فهیم رو گرفت و گذاشت تو دست شوهرش و با صدای خفه ای گفت خوشبخت بشید... خودم دست به دستتون دادم تا جلوی همه بگم هیچوقت بینتون قرار نمیگیرم،دستی که خودم تو دست شوهرم گذاشتم رو هیچوقت از دستش نمیکشم...
صداش بغض داشت و میلرزید، حرفشو زد و بعدم چادرش رو روی سرش کشید و چند قدم عقب رفت. حس کردم هر لحظه ممکنه بیفته و از حال بره، نزدیک ندیمه اش شد و محکم دستش رو گرفت و بهش تکیه داد...
آقا فرامرز هم کمی منقلب شده بود،اما خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد،بعد رفتن عروس و داماد حیاط خونه خلوت و خلوت تر شد، حنیفه اشاره ای بهم کرد تا از اونجا بریم، لحظه ی آخر، قبل اینکه از حیاط خونه بیرون برم ،چشمم به عشرت خانم افتاد که روی زمین فرود اومد و ندیمه اش هول زده تلاش میکرد مانع افتادنش بشه...
چشم گرفتم ازشون و با غصه بیرون رفتم. نمیدونم چرا دلم برای این زن میسوخت.
اون شب تا دیروقت صدای هق هق ریز ننه میومد. دلش گرفته بود، میگفت هزاربارم بهم بگن دخترت خوشبخت شده و افتاده تو پول و ثروت،من که دلم آروم نمیگیره! هرچی نباشه فهیم سر هوو رفته، مگه میشه هووش تو زندگیشون دخالت نکنه...
آخرش انقد ننه هق هق کرد که صدای داد آقا دراومد:دِ ساکت شو زن، اه... هی فرت و فرت دماغتو بالا میکشی... دختر شوهر دادی... ی نون خور کمتر گریه کردن داره؟
ننه به سختی جلوی گریه اش رو گرفت و کمی از آقا فاصله گرفت.هنوز خبر خواستگاری رو به آقا نداده بود و امید داشتم فرشته خانم منصرف شده باشه
اما اشتباه میکردم. صبح اول وقت، وقتی ننه داشت برای فهیم و آقا فرامرز صبحانه حاضر میکرد ،سروکله ی فرشته خانم پیدا شد، همراه زن جوونی اومده بود که تا اون روز ندیده بودمش....
حنیفه در رو براشون باز کرد و تعارفشون کرد بیان داخل. منم به عمد دویدم تو سالن بلکه صدای حرف زدنشون به گوشم برسه...
فرشته خانم بی مقدمه رفت سر اصل مطلب:بدری خانم، این خانم جاری کوچیک منه، اومدیم خبر بدیم که امشب میاییم خواستگاری حوری جان...
Ahmad Solo4_5942573122191361273.mp3
زمان:
حجم:
7.62M
آهای کولی عاشق
درمیره جونم
واسه چشمای نابت😍♥️
Majid Razavi1_20521213550.mp3
زمان:
حجم:
7.34M
شبگرد
مجید رضوی
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Ali Janipour1_8347363618.mp3
زمان:
حجم:
6.76M
ذوق میکنی
علی جانی پور
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
SalarSalar_-_Parchamdar(1).mp3
زمان:
حجم:
3.32M
پرچم داری عشقم🫂❤️🫀😍
بیا اے
بهتریڹ درمــَ۪۪ٜؒؔـان قلبـم
مداوا
ڪڹ غـــم پنهاڹ قلبـَ۪۪ٜؒؔـم
قسم بـر
خالق دل هاے عــ💋ـاشق
تـَ۪۪ٜؒؔــ͜وهستے
آخریڹ سلــَ۪۪ؒؔـطاڹ قلبم💙🫂❤️😍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
-گلاٰبِمن..!
بوسیدَنطُ♡∞حرامِنیسْت!
جزءِواجْباتِه ،
عَملبهِانِجامواجبٰات هَم واجِبهٰ.!💋💙🫂❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
♡ وقتی میگم : تو قلبِ منی
♡ یعنی : تو تنها چیزی هستی که
♡ منو به این دنیا وصل کرده
♡ یعنی من اگه تو نباشی
♡ حتی نمیتونم نفس بکشم
♡ همینجا بمون خب...؟
♡ جای تو سمتِ چپِ سینمه . .💙🫂❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
پسری که دوست داره لباسای تنتو در نمیاره؛لباس عروس تنت میکنه!❤️🩹🦋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞