eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
برو دنبال زندگیت و لطفا زندگیت من باشم👩‍🦯❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
صدایت می کنم هر چند به بی وفایی نمی دانم رسم عاشقی را سزایی غزل می گویم برایت در عمق این دل ماندم در بی زبانی 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تب کرده به یادت دل دیوانه دوباره، اسمت شده ای جان و دلم ورد زبانم، 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ما کتابـ کهنه ای هستیم سر تا پاه غلط خواندنی ها را سراسر خوانده ایم اما غلط بیـ خبر بودیم دریغا از اصول دین عشق خط غلط،انشا غلط،دانش غلط، تقوا غلط... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
جای یک فاتحه بالای سرم شعر بخوان؛ زنده خواهم شد و این بار تورا می‌بوسم . . 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
لعنت بـه دویدن، بـه تـو اما نرسیدن بر هول و ولایی که شتابش تو نباشی 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
باخبر هستی نگاهم بی‌قرار چشم توست؟ عاشق دیوانه‌ات چشم‌انتظار چشم توست اختیار قلب من دیگر ز دستم رفته‌است از زمان دیدنت، در اختیار چشم توست 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
یک نامه نوشتم به طول فراموشی! تنها خط اولش باقیست:  ... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دربازی جبر و اختیار عقل و دل دیدم دو نفر را یکی ک طلب میکرد تو را ،دیگری را 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
گیسوانت قافیه ابرو غزل چشم ها ردیف من کجا شاعر کجا؟! شاعر شمایی نازنین 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تو از من رفتی و این اولین تیتر خبر‌ها شد که یک شاعر میان جوهر خودکار خود مرده 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_نود دلم واسش سوخت، همچین زندگی حق فهیم نبود...در نهایت ننه رف
والا با وضعی که تو ساخته بودی مرد دو زنه هم نبود میرفت یه هوو می‌آورد سرت... کلی باهاش حرف زدم و ازش قول گرفتم یکبارم شده به حرفم گوش بده... موقع خواب که شد فهیم با شوخی گفت:حوری ، راستشو بگو، تو این حرف ها رو از کجا یاد گرفتی؟ یه جوری حرف میزنی انگار صد ساله شوهر داری کردی... خندیدم و گفتم خودم شوهر داری نکردم، اما اداهای مادرم رو دیدم، توام جای این حرف ها بگیر بخواب که فردا روز مهمیه ...صبح که شد با اصرار لباس مناسبی تن پسر فهیم کردم و راهی خونه ی حنیفه شدم. قبل رفتن فهیم رو مجبور کردم لباس شیک بپوشه و با شوهرش تماس بگیره و به بهانه ای بکشونتش خونه، یه کم بهش رسیدم و موهای بلندش رو بالای سرش بستم و بعد کلی سفارش از خونه بیرون زدم... حنیفه که در رو باز کرد و سراغ فهیم رو گرفت خندیدم و گفتم:فهیم رو فرستادم پیش شوهرش... حنیفه با تعجب گفت:چی میگی؟وایستا حوری... اخمی کردم و گفتم:بچه بغلمه ها، هوا سرده، بیا تو سوال جوابم کن... در سالن رو که باز کردم چشمم به ننه افتاد، بچه ای تو بغلش بود و داشت قربون صدقه اش میرفت، اول فکر کردم پسر حنیفه اس، اما چشمم که به ملیح افتاد ،فهمیدم بچه ای که تو بغل ننه اس، دختر ملیحس... لبخند تلخی زدم و سلام کردم... ملیح سرش رو پایین انداخت و آهسته جوابم رو داد. ننه با تعجب گفت:ملیح! ننه... حوریه ها! چه طرز سلام کردنه؟ برای اینکه ننه حساس نشه به سمت ملیح رفتم و کوتاه بغلش گرفتم و با صدای گرفته ای زیر گوشش گفتم:فقط به خاطر ننه.. وگرنه هیچ دلخوشی ازت ندارم... از بغلش که بیرون اومدم لبخندی زدم و گفتم:قدمش مبارک باشه آبجی، پدرش چطوره؟ اشک حلقه زد تو چشم ملیح، نگاهش رو ازم گرفت و با صدای خفه ای گفت:خوبه...تو چطوری؟بندر خوش میگذره؟ سری تکون دادم و به سمت ننه رفتم، دیگه نمیتونستم تحملش کنم، برخلافِ حرف هایی که به حنیفه زده بودم و گفته بودم با ملیح کاری ندارم،حالا که دیده بودمش نمیتونستم ساکت بمونم... فکر اینکه ملیح با خودخواهی زندگی من رو خراب کرده لحظه ای راحتم نمیذاشت... کنار ننه نشستم و خیره شدم به دختر ملیح، حدودا هفت هشت ماهه بود، بی شباهت به خسرو هم نبود، شاید اگر حقیقت رو نمیدونستم، مطمئن میشدم این بچه، دختر خسروئه... ننه با ذوق بچه رو به سمتم گرفت و گفت:خاله اش، بغلش نمیکنی؟ با اکراه دست دراز کردم و بچه رو بغل گرفتم، ملیح روبه روم نشسته بود و شرمنده سرش رو پایین انداخته بود و حنیفه مدام چشم و ابرو میومد که به خاطر ننه چیزی نگو‌... اخمی کردم و سرم رو پایین انداختم، ننه با تعجب گفت؛دخترا... چیزی شده؟ چرا یک جوری رفتار میکنید انگار از هم بیزارید! با طعنه گفتم:من که مشکلی نداشتم با ملیح خانم! اما انگار اون از من بیزار بوده و هست نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم، تلخ شده بودم، اما باعث و بانی این تلخی خود ملیح بود... اشک نشست روی صورت ملیح، ننه بچه رو زمین گذاشت و با اخم گفت:شما دو نفر چتونه؟ حوری؟ طعنه میزنی چرا؟ ملیح؟ تو چرا گریه میکنی؟ حنیفه میونه رو گرفت و گفت:طوری نیست ننه، خواهرن دیگه... بین دو خواهرم بحث و دعوا پیش میاد، حوری... پاشو بیا تو آشپزخونه کارت دارم... با حرص از جا بلند شدم و پشت سر حنیفه به سمت آشپزخونه رفتم،حنیفه در آشپزخونه رو بست و با صدایی که تلاش میکرد بالا نره گفت:چیکار میکنی حوری؟میخوای ننه بفهمه ملیح چه کرده؟ حق به جانب گفتم:خب بفهمه،چی میشه مگه؟ اصلا اشتباه از من بوده که سکوت کردم، خودتو بذار جای من، اگه ملیح میومد بهت میگفت بچه ش از بهرامه چیکار میکردی؟ حنیفه با دلخوری گفت:بسه حوری، تو عصبانیت هر حرفی رو به زبون نیار... اگه فکر میکنی با فهمیدن ننه یا دعوا کردن با ملیح مشکل حل میشه و همه چی درست میشه بفرما... برو به ننه بگو دخترش چه کرده. برو یقه ی ملیح رو بگیر و باهاش دعوا کن، اصلا برو بزن تو دهنش...ببین دلت خنک میشه؟چیزی درست میشه؟ اینو گفت و با حالی خراب نشست وسط آشپزخونه و با صدای خفه ای گفت:فکر کردی ملیح خوشبخته؟ فکر کردی زندگی خوبی داره؟ گلیم بخت این دختر رو از اول با نخ سیاه بافتن... هر خطایی که میکنه خودش بیشتر از هرکسی آسیب میبینه... فکر کردی سر کردن با هوویی عین فرشته راحته؟ فهیم خونه ی سوا داره، اما مدام داره از داشتن هوو شکایت میکنه!حالا حساب کن ملیح بدبخت شده کلفت دست فرشته.. بغضم رو قورت دادم و گفتم:خودش خواسته، خودش کرده...روزی که عقد سرهنگ میشد باید به این چیزام فکر میکرد!وقتی که می خواست با یه بچه زن اول سرهنگ رو از میدون به در کنه، باید به عاقبت کارش فکر میکرد حنیفه.. ملیح کم خطا نکرده، هر عاقبتی هم بهش دچار شده صدقه سر خطاهای خودشه.. حنیفه سری تکون داد و گفت:ماها هیچکدوم بدون خطا و گناه نیستیم حوری، خوب فکر کن..یادت بیار ما تو چه شرایطی بزرگ شدیم!