eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
باخبر هستی نگاهم بی‌قرار چشم توست؟ عاشق دیوانه‌ات چشم‌انتظار چشم توست اختیار قلب من دیگر ز دستم رفته‌است از زمان دیدنت، در اختیار چشم توست 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
یک نامه نوشتم به طول فراموشی! تنها خط اولش باقیست:  ... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دربازی جبر و اختیار عقل و دل دیدم دو نفر را یکی ک طلب میکرد تو را ،دیگری را 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
گیسوانت قافیه ابرو غزل چشم ها ردیف من کجا شاعر کجا؟! شاعر شمایی نازنین 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تو از من رفتی و این اولین تیتر خبر‌ها شد که یک شاعر میان جوهر خودکار خود مرده 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_نود دلم واسش سوخت، همچین زندگی حق فهیم نبود...در نهایت ننه رف
والا با وضعی که تو ساخته بودی مرد دو زنه هم نبود میرفت یه هوو می‌آورد سرت... کلی باهاش حرف زدم و ازش قول گرفتم یکبارم شده به حرفم گوش بده... موقع خواب که شد فهیم با شوخی گفت:حوری ، راستشو بگو، تو این حرف ها رو از کجا یاد گرفتی؟ یه جوری حرف میزنی انگار صد ساله شوهر داری کردی... خندیدم و گفتم خودم شوهر داری نکردم، اما اداهای مادرم رو دیدم، توام جای این حرف ها بگیر بخواب که فردا روز مهمیه ...صبح که شد با اصرار لباس مناسبی تن پسر فهیم کردم و راهی خونه ی حنیفه شدم. قبل رفتن فهیم رو مجبور کردم لباس شیک بپوشه و با شوهرش تماس بگیره و به بهانه ای بکشونتش خونه، یه کم بهش رسیدم و موهای بلندش رو بالای سرش بستم و بعد کلی سفارش از خونه بیرون زدم... حنیفه که در رو باز کرد و سراغ فهیم رو گرفت خندیدم و گفتم:فهیم رو فرستادم پیش شوهرش... حنیفه با تعجب گفت:چی میگی؟وایستا حوری... اخمی کردم و گفتم:بچه بغلمه ها، هوا سرده، بیا تو سوال جوابم کن... در سالن رو که باز کردم چشمم به ننه افتاد، بچه ای تو بغلش بود و داشت قربون صدقه اش میرفت، اول فکر کردم پسر حنیفه اس، اما چشمم که به ملیح افتاد ،فهمیدم بچه ای که تو بغل ننه اس، دختر ملیحس... لبخند تلخی زدم و سلام کردم... ملیح سرش رو پایین انداخت و آهسته جوابم رو داد. ننه با تعجب گفت:ملیح! ننه... حوریه ها! چه طرز سلام کردنه؟ برای اینکه ننه حساس نشه به سمت ملیح رفتم و کوتاه بغلش گرفتم و با صدای گرفته ای زیر گوشش گفتم:فقط به خاطر ننه.. وگرنه هیچ دلخوشی ازت ندارم... از بغلش که بیرون اومدم لبخندی زدم و گفتم:قدمش مبارک باشه آبجی، پدرش چطوره؟ اشک حلقه زد تو چشم ملیح، نگاهش رو ازم گرفت و با صدای خفه ای گفت:خوبه...تو چطوری؟بندر خوش میگذره؟ سری تکون دادم و به سمت ننه رفتم، دیگه نمیتونستم تحملش کنم، برخلافِ حرف هایی که به حنیفه زده بودم و گفته بودم با ملیح کاری ندارم،حالا که دیده بودمش نمیتونستم ساکت بمونم... فکر اینکه ملیح با خودخواهی زندگی من رو خراب کرده لحظه ای راحتم نمیذاشت... کنار ننه نشستم و خیره شدم به دختر ملیح، حدودا هفت هشت ماهه بود، بی شباهت به خسرو هم نبود، شاید اگر حقیقت رو نمیدونستم، مطمئن میشدم این بچه، دختر خسروئه... ننه با ذوق بچه رو به سمتم گرفت و گفت:خاله اش، بغلش نمیکنی؟ با اکراه دست دراز کردم و بچه رو بغل گرفتم، ملیح روبه روم نشسته بود و شرمنده سرش رو پایین انداخته بود و حنیفه مدام چشم و ابرو میومد که به خاطر ننه چیزی نگو‌... اخمی کردم و سرم رو پایین انداختم، ننه با تعجب گفت؛دخترا... چیزی شده؟ چرا یک جوری رفتار میکنید انگار از هم بیزارید! با طعنه گفتم:من که مشکلی نداشتم با ملیح خانم! اما انگار اون از من بیزار بوده و هست نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم، تلخ شده بودم، اما باعث و بانی این تلخی خود ملیح بود... اشک نشست روی صورت ملیح، ننه بچه رو زمین گذاشت و با اخم گفت:شما دو نفر چتونه؟ حوری؟ طعنه میزنی چرا؟ ملیح؟ تو چرا گریه میکنی؟ حنیفه میونه رو گرفت و گفت:طوری نیست ننه، خواهرن دیگه... بین دو خواهرم بحث و دعوا پیش میاد، حوری... پاشو بیا تو آشپزخونه کارت دارم... با حرص از جا بلند شدم و پشت سر حنیفه به سمت آشپزخونه رفتم،حنیفه در آشپزخونه رو بست و با صدایی که تلاش میکرد بالا نره گفت:چیکار میکنی حوری؟میخوای ننه بفهمه ملیح چه کرده؟ حق به جانب گفتم:خب بفهمه،چی میشه مگه؟ اصلا اشتباه از من بوده که سکوت کردم، خودتو بذار جای من، اگه ملیح میومد بهت میگفت بچه ش از بهرامه چیکار میکردی؟ حنیفه با دلخوری گفت:بسه حوری، تو عصبانیت هر حرفی رو به زبون نیار... اگه فکر میکنی با فهمیدن ننه یا دعوا کردن با ملیح مشکل حل میشه و همه چی درست میشه بفرما... برو به ننه بگو دخترش چه کرده. برو یقه ی ملیح رو بگیر و باهاش دعوا کن، اصلا برو بزن تو دهنش...ببین دلت خنک میشه؟چیزی درست میشه؟ اینو گفت و با حالی خراب نشست وسط آشپزخونه و با صدای خفه ای گفت:فکر کردی ملیح خوشبخته؟ فکر کردی زندگی خوبی داره؟ گلیم بخت این دختر رو از اول با نخ سیاه بافتن... هر خطایی که میکنه خودش بیشتر از هرکسی آسیب میبینه... فکر کردی سر کردن با هوویی عین فرشته راحته؟ فهیم خونه ی سوا داره، اما مدام داره از داشتن هوو شکایت میکنه!حالا حساب کن ملیح بدبخت شده کلفت دست فرشته.. بغضم رو قورت دادم و گفتم:خودش خواسته، خودش کرده...روزی که عقد سرهنگ میشد باید به این چیزام فکر میکرد!وقتی که می خواست با یه بچه زن اول سرهنگ رو از میدون به در کنه، باید به عاقبت کارش فکر میکرد حنیفه.. ملیح کم خطا نکرده، هر عاقبتی هم بهش دچار شده صدقه سر خطاهای خودشه.. حنیفه سری تکون داد و گفت:ماها هیچکدوم بدون خطا و گناه نیستیم حوری، خوب فکر کن..یادت بیار ما تو چه شرایطی بزرگ شدیم!
شب هایی رو به یاد بیار که نون برای خوردن نداشتیم... ما کهنه پوش در و همسایه بودیم، مونده خور این و اون بودیم، ما تو همچین شرایطی بزرگ شدیم، ننه کی وقت میکرد به تربیت ما رسیدگی کنه؟ هرکدوم از ما یک جنبه کمبود داریم حوری... من هنوز که هنوزه اعتماد به نفس ندارم، هنوز فکر میکنم بهرام یه عیب و ایرادی داره که اومده دختر سیفی گدا رو گرفته، من همیشه خودم رو کم میبینم واسه بهرام، واسه همین همه جوره بهش خدمت میکنم و همیشه ترس این رو دارم که یک روزی بهرام ولم کنه و بره... فهیم زندگی کردن بلد نیست، محبت کردن بلد نیست... یاد نگرفته چطور شوهرش رو پیش خودش نگه داره، فکر میکنه همه چی با جنگ و دعوا پیش میره... ملیح ضعیفه،بارها تو زندگی مشترک شکست خورده، اول رضا و نامزدی که بی هیچ دلیلی بهم زد... بعدش برای فرار از سرکوفت ها زن هاشمی شد که خودت میدونی چه زندگی واسه این دختر ساخته بود... تهشم که بیوه شد و بازم با وجود خونه و مال و منالش بلد نبود زندگی کنه، نمیتونست تنهایی زندگی کنه! چون عمری ننه تو سرمون کرده بود که زن باید سایه ی بالا سر داشته باشه حتی اگه اون سایه مردی عین هاشم یا سرهنگ باشن! ملیح بلد نبود مستقل باشه واسه همین دل بست به سرهنگ و خواست زندگی خودشو بسازه... اینکه راه اشتباهی رو انتخاب کرده نمیشه تنها اونو بابتش مقصر دونست.. تو تصميم اشتباه ملیح همه مقصرن، آقایی که پدری کردن بلد نبود، ننه ای که فکر میکرد همینکه زن شوهر داشته باشه کافیه... من و فهیم که غرق زندگی خودمون شدیم و یادمون رفت ملیح نیاز به حمایت ما داره...حالا اگه فکر میکنی با جنگ و دعوا چیزی عوض میشه بفرما... برو تا جون داری دعوا کن..آهی کشیدم و بی حرف در آشپزخونه رو باز کردم، نمیدونم... شاید حق با حنیفه بود، هرکدوم ما کمبود و ضعفی داشتیم و بابت همون ضربه میخوردیم... شاید ضعف منم همین بود که نمیتونستم زندگی پر از محبت پدر و مادرمم رو ببینم! اصلا یک جورایی بدم میومد وقتی بابا حرف قشنگ به خاتون میزد یا خاتون به بابا توجه میکرد... یاد رفتار ننه و آقا می‌افتادم و با خودم میگفتم این کارا برای دختر و پسرای جوونه! وقتی برگشتم تو سالن دیدم ملیح کنار ننه نشسته و با هق هق داره حرف میزنه، ننه هم رنگ به صورت نداشت و صورتش خیس اشک بود... ملیح با دیدنم گریه اش شدت گرفت و گفت:به خدا، به جون بچه ام من بد تو رو نخواستم حوری،به جون بچه ام تو خواهر منی... پاره ی تن منی.. من هرکاری کردم از سر اجبار بوده، با خودم گفتم محاله حوری بدون حرف زدن با خسرو از شیراز بره...گفتم محاله خسرو پاپیچ حوری نشه و حقیقت رو نفهمه... من اصلا نمیدونستم پدرت میخواد از این شهر بره و توام همراهش میری و پیدات نمیشه... من دستم به هیچ جا بند نبود، سرهنگ تهدیدم میکرد که شبونه میاد و بلایی سرم میاره، میگفت باید بچه رو از بیت ببری، ولی‌ من نمیتونستم.... دلم نمیومد بچه ای که داشت تو شکمم حرکت میکرد و از بین ببرم... ملیح با غصه گفت:به خسرو میگی؟ میگی من چیکار کردم؟ تنها کسی که اون خونه به من و دخترم اهمیت میده خسروئه.. به خدا اگه نبود من دووم نمیاوردم... اگه بفهمه من همچین کاری کردم دیگه تو صورتمم نگاه نمیکنه... لبخند تلخی زدم و گفتم:من کاری به خسرو ندارم دیگه، خسرو زن گرفته، زنشم خیلی دوستش داره... منم آدمی نیستم که بخوام وارد زندگی یکی دیگه بشم... بهش فکر نکن ملیح، لابد سرنوشت منم همین بوده... شایدم سرنوشت من و خسرو یکی نبوده... به هرحال گذشته ها گذشته و فکر کردن بهش دردی رو دوا نمیکنه... کاری هم از دست من و تو ساخته نیست و بهتره بابت موضوعی که نمیتونیم تغییرش بدیم غصه نخوریم ... ملیح با غصه بوسه ای به صورتم زد و دخترش رو بغل گرفت و گفت :سرهنگ که عقدم کرد با خودم گفتم میرم به خسرو همه چیو میگم، گفتم بهش میگم چه دروغی به حوری گفتم و چطور فراریش دادم... خسرو پریشون حال بود، تو خونه‌ بند نمیشد و هربار منو میدید با حالی خراب میگفت یعنی حوری کجاست، یعنی حالش خوبه؟ به خدا هربار اینو میگفت میمردم و زنده میشدم، همش خودم رو ناسزا میدادم که باعث این جدایی شدم... منتهی فرشته خانم کل حواسش به من بود، نمیذاشت ثانیه ای با خسرو تنها باشم، تهدیدم کرده بود که اگه حرفی از حقیقت به خسرو بزنم، بچه که به دنیا اومد ازم می‌گیرنش و خودمم پرت میکنن بیرون. میدونستم هرکاری از دستشون برمیاد، انقدر بی رحم بود که حتی به زن حامله ام رحم نمیکرد، مجبورم میکرد کارهای سنگین بکنم، مدام میگفت انشالله بچه ات مرده به دنیا بیاد، توهینی نبود که نشنیده باشم ازش... بیزار بودم از خودم... از منی که خدا بهم نظر کرده بود و خودم قدر ندونستم... دخترم که به دنیا اومد تهدید هاشون جدی تر شد،
سرهنگ میگفت اگه مال و دارایی هات رو به نامم نزنی طلاقت میدم و دیگه چشمت این بچه رو هم نمیبینه. اول گفتم ، بزار طلاقم بده، اما وقتی بی محبتی اش رو نسبت به بچه ام دیدم از همه چی گذشتم، تا فقط کنار دخترم باشم... تا نذارم یه ملیح دیگه به دنیا بیاد.... گفتم شده از خودم بگذرم نمیذارم بچه ام کمبودی داشته باشه... الانم اگه حمایت های گاه و بیگاه خسرو نبود، من تو اون خونه دووم نمیاوردم، باباش رو مجبور کرده یک زمین و یک مغازه به نام نگین دخترم بزنه ،خودشم همه جوره جلوی مادرش می ایسته تا به من سخت نگیره... ولی میدونم اگه بفهمه باعث بانی حال امروزش منم..دیگه هیچ کاری برای ما نمیکنه.... خیال ملیح رو راحت کردم و گفتم:از جانب من خیالت راحت باشه. اگه خسرو زن نداشت شاید تلاش میکردم دلخوری ها رو برطرف کنم و سوتفاهم ها رو رفع کنم، اما الان همه چی عوض شده، من دیگه به خودم اجازه نمیدم حتی یک دقیقه به خسرو فکر کنم... تموم شد... ننه با گریه گفت:خدا خودش از باعث و بانی این حال و روز شما نگذره...ملیح ننه،کم خطا نکردی، کم دروغ نگفتی... من اینجوری بزرگتون کردم؟ من دروغ گفتن رو بهتون یاد دادم؟ بوسه ای به صورت ننه زدم و گفتم:گریه نکن قربونت برم، آدم ها گاهی به خاطر شرایطی که توش گیر کردن مجبور میشن دست به کارهایی بزنن که خودشونم دل خوشی ازش ندارن... ننه که کمی آرومتر شد گوشه ای نشستم و همونطور که سعی میکردم به نگین صبحانه بدم ،به این فکر کردم که باعث و بانی حال و روز ما کی بود! قطعا آقا تو حال و روز ما مقصر بود، تو زندگی فهیم و جنگ و دعواهاش با شوهر و هووش، تو بی کسی ملیح و تصمیمات اشتباهش... تو کمبود های من و حنیفه داشتیم...  شاید اگه آقا سیفی گدا نبود سرنوشت ما طور دیگه ای میشد! دیگه فهیم زن مرد زن دار نمیشد، حنیفه خودش رو کم نمیدید واسه شوهرش و ملیح به خاطر پول زن هاشم نمیشد و به این حال و روز نمی افتاد...نزدیک ظهر بود و خبری از فهیم نبود، غذای پسرش رو داده بودم و به زور خوابونده بودمش، یکی دوبار خواستم تلفن رو بردارم و به فهیم زنگ بزنم، اما حنیفه نذاشت، میگفت بذار یکم به حال خودشون باشن... تازه ناهار خورده بودیم و داشتم دست نگین رو تو حیاط میشستم که کسی با مشت به در کوبید. دلهره افتاد به جونم، همش ترس این رو داشتم که فهیم دوباره با شوهرش بحث کنه و کار به جاهای باریک کشیده بشه... هول زده نگین رو دست به دست کردم و به سمت در رفتم، در رو که باز کردم چشمم به خسرو افتاد، با نگرانی نگاهی به پنجره ی اتاق حنیفه انداختم، آقا بهرام خونه بود و قطعا از دیدن خسرو خوشحال نمیشد... لب گزیدم و آهسته گفتم:اومدید اینجا چیکار؟ خسرو نگین رو که تقلا میکرد بره بغلش ازم گرفت... خسرو پوزخندی زد و گفت باید باهات حرف بزنم... بخوای بازی دربیاری میزنم به سیم آخر و زندگیت و خراب کنم ... با شنیدن صدای پا به عقب برگشتم، بهرام با اخم هایی درهم نزدیک شد و رو به خسرو گفت:علیک سلام... از اینورا! بیا تو.. دم در توجه در و همسایه رو جلب میکنی... سیمین کو؟ خسرو خونسرد گفت:به خواهر زنت بگو اگه بخواد به من دروغ بگه و باهام بازی کنه میزنم به سیم آخر... تو خوب میدونی من اگه بزنم به سیم آخر تهش چی میشه بهرام، مگه نه؟میدونی که وقتی به آخر خط برسم دیگه مغزم کار نمیکنه و ممکنه هر کاری بکنم... پشت بهرام پناه گرفتم، بهرام با ملایمت نگین رو از بغل خسرو گرفت و به دست من داد و گفت:خسرو، این ماجرا رو همینجا تمومش کن... تو زن داری، سیمین جونشم واست میده... چطور مردی هستی که زنت رو ول کردی و اومدی پی حوری؟ تو اگه خیلی دوسش داشتی ، میتونستی نری خواستگاری سیمین، دختر شونزده ساله نبودی که زور پدر و مادرت بهت بچربه! مردونه می ایستادی پاش و میگفتی زن نمیگیرم! یادت نرفته روز قبل عقد چی بهت گفتم؟ گفتم اگه حوری رو دوست داری و امید داری یک روز برگرده ،من این عقد رو بهم میزنم، پاشو برو چند ماهی اینورا پیدات نشه تا سیمین هم دل ببره ازت... اون موقع چرا سکوت کردی؟ چرا نشستی سر سفره ی عقد و خواهرمو عقد کردی؟ فکر کردی زندگی بچه بازیه؟ یا سیمین بی کس و کاره و میتونی هرجور دلت میخواد باهاش رفتار کنید... خسرو بی توجه به حرف هایی که شنیده بود نگاه کرد به منی که سرم رو تا آخرین حد پایین انداخته بودم و گفت:واسه من قصه سرهم نکن بهرام، من خودم میدونم زن دارم، همین زنی که تو میگی روز عقد بهش گفتم دوستش ندارم. گفتم دلم با یکی دیگه اس، گفتم تا دنیا دنیاس من حوری رو خواهم داشت... خودش خواست، خود قبول کرد، گفت من مشکلی ندارم، بهش گفتم حوری برگرده اگه مجرد بود محاله با تو بمونم، گفت عیب نداره.... حالام کاسه ی داغ تر از آش نشو، خواهرت خوب بلده از خودش و زندگیش دفاع کنه...
Soheil MehrzadeganNagam Barat.mp3
زمان: حجم: 3.56M
عشق دلت باشہ🫶🏼 پاش مے مونےُ دلت ڪوتاه نمیاد عشق دلش باشے🥹 پات میمونہُ قول مردونہ نمیخاد♥️ فورواردڪن‌ برا؎ جانانٺ‌♡🖇♥️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
آهنگ-شاد-کوکه-حالم_50511980.mp3
زمان: حجم: 2.8M
💃💃💃💃💃💃 کوکه کوک حالم❤️💃 ااخه تو عشق❤️💃 اااخ جوون خوش بحالم😍💃 دوستت دارم 😍💋♥️💃💃 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
2.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو فقط دلبر جان خودمی❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا