#عاشقانه_به_سبک_شهدا❣
💖 زندگی با ایشان ، #زندگی راحتی نبود !
#سخت بود ، ولی به سختی اش می ارزید !
خیلی وقت نمی کرد که در خانه کنار من و بچه هایش باشد ، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود ، وجودش به ما #آرامش می داد !
#مهربانی اش ، #ایمان اش و #قدرشناسی اش !👌
💖 یک روز #جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده زده بالا ، آستین هایش را هم !
پرسیدم :
حاج آقا!
چرا این طوری کرده ای ؟
رفت طرف #آشپزخانه .
گفت :
💞 به خاطر #خدا و برای #کمک به شما !
رفت توی آشپزخانه و #وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن !
رفتم که نگذارم ، در را رویم بست و گفت :
#خانم !
بروید بیرون !
#مزاحم نشوید !
پشت در #التماس می کردم :
حاج آقا !
شما رو به خدا بیا بیرون !
من #نارحت می شوم !
#خجالت می کشم !
شما را به خدا بیا بیرون !😰
💖 می گفت : چیزی نیست .
الان تمام می شود ، می آیم بیرون !
آشپزخانه را مرتب کرد ،
ظرف ها را چید سرجایشان ،
روی اجاق گاز را مرتب کرد ،
بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست !
آشپزخانه مثل دسته ی #گل شده بود .😊
🌷 شهید صیاد شیرازی 🌷
❣ @chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_هفتم
____ @Chaadorihhaaa _____
پس کی وقتشه؟
- الان نیست.
- دختر به این خوبی، هم خانم، هم زیبا، مثل خودتم پزشکه! دیگه چی می خواي؟!
- ایشـون هــیچ مشـکلی نــدارن، مــن هنـوز آمـادگی ازدواج نـدارم! در ثـانی مــن بـه ایشــون علاقــه اي ندارم!
- باشه مونا هیچی، می شه بفرمایین به کی علاقه دارین؟ تا ما بریم خواستگاري؟
- نه! براي اینکه در حال حاضر هنوز به کسی علاقمند نشدم حالا می شه بی خیال بشین؟!
صداي معترض دایی بلند شد.
- ولش کن نرگس خانم به زور که نمی شه دامادش کرد.
- آخه سی و دو سالشه تا کی می خواد مجرد بمونه؟! منم آرزو دارم.
علیرضا با عصبانیت صداش رو به روي مادرش بلند کرد و گفت:
- بس کنید مامان جان، صبر منم حدي داره!
زن دایی که انتظار این برخورد پسرش را نداشت اشک در چشمانش حلقه زد.
دایی ناراحت شد و به علیرضا اشاره کرد؛ که یعنی عذر خواهی کن!
علیرضا هم با لبخند تصنعی درصدد دلجویی از مادرش برآمد.
- ببخشید غلط کردم، برگشتم تهران فکرام رو می کنم باشه عزیزجون خوشگل خودم؟!
زن دایی با ناراحتی که در صداش موج می زد گفت:
- آخه مادر! من که بد تو رو نمی خوام، می گم زودتر سر و سامون بگیري الهی قربونت بشم!
- چشم چشم، گفتم که فکرام رو می کنم، حالا آشتی؟
- امان از دست تو!
مادر و پسـر آشـتی کردنـد . حـالا اگـر نـادر مـا بـود چنـد تـا فریاد دیگـر هـم مـی زد و از خانـه ب یـرون می رفت.
براي سیزده بدر، عمو فرخ زنگ زد و براي باغ دعوتم کرد.
ایـن بـار نتوانسـتم بهانـه اي بیـاورم و قبـول کـردم. قـرار شـد رهـام دنبـالم بیایـد. اصـلاً حوصـله قیافـه عمـه فـرنگیس و کنایـه هـاي زریـن زن عمـو و بچـه هـاش رو نداشـتم. قیافـه ام حسـابی دمـغ و گرفتـه
بود.
زن دایی با دیدن قیافه درهمم اخمی کرد و گفت:
این چه قیافه ایه سهیلا؟ مثلاً داري میري گردش ها!
- کاش شما هم می اومدین زن دایی؟
- نمی شه مادر فقط تو دعوتی! در ثانی فامیلاي باباتن عمري باهاشون سر کردي!
دلم می خواست بگم؛ عمري فقط تحملشون کردم اما چیزي نگفتم با لبخندي تصنعی گفتم:
- به شما و خاله مهري اینا هم خوش بگذره!
همــان لحظــه صــداي تــک زنــگ موبــایلم خبــر از آمــدن رهــام داد. بــا عجلـه بــا زن دایــی خــداحافظی کـردم. رو بـه روي خانـه سـانتافه سـیاه رهـام پـارك شـده بـود، فـرزین و رهـام جلـو نشسـته بودنـد. و
یـک پسـر جـوان بـا موهـاي بلنـد عقـب نشسـته بـود، موسـیقی تنـد راك انـدرول آنقـدر بلنـد و گـوش خراش بود، کـه تـا تـه کوچـه هـم بـه راحتـی شـنیده مـی شـد . رفتارهایشـان غیـر عـادی بـود . فقـط مـی خندیدنـد! لحظـه اي از اینکـه بـا آنهـا تنهـا باشـم ترسـیدم. ازقهقهـه زدن هایشـان حـس بـدي بـه مـن دســت مــی داد و رفتــنم را غیرعقلانــی مــی کــرد! جلــوي در مــردد ایســتاده بــودم. کــه صــدا ي بــوق ماشین بلند شـد و رهـام کـه بعـد از پـنج دقیقـه تـازه متوجـه مـن شـده بـود . از داخـل ماشـینش بـه مـن اشاره کرد که چرا نمیاي؟
ناچـاراً بـه سـمت ماشـین رفـتم کـه بـا صـداي علیرضـا کـه مـرا از پشـت سـر مـی خوانـد ایسـتادم و بـه ســمتش برگشــتم . علیرضــا بــه ســرعت از ماشــینش پیــاده شــد و بــه طــرفم آمــد بــدون مقدمــه بــا
خشونت به من توپید:
- شما می خواین با اینا برین؟
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_هشتم
____ @Chaadorihhaaa ____
از لحن خشنش جا خوردم. با من من گفتم:
- عموم فرستادشون، اشکالی داره؟
در حالی که از عصبانیت صداش دورگه شده بود و سعی می کرد صداش بالا نره با عتاب گفت:
- اینا تو عالم هپروت سیر می کنن! یعنی شما متوجه نشدین؟
همـون موقـع صـداي بـوق یکسـره ماشـین رهـام بلنـد شـد. علیرضـا سـرش را بـه حالـت تأسـف تکـان داد و سپس لحن دستوري گفت:
- برین تو ماشین من، می برمتون.
گفتم:
- آخه دیشب کشیک بودین.
- من خسته نیستم برید تو ماشین.
چنـان قـاطع و محکـم حـرف زد کـه جـا ي هـیچ امـا و اگـري بـه مـن نـداد. علیرضـا بـه طـرف ماشـین رفـت و بـا رهـام مشـغول گفتگـو شـد. رهـام بـا اخـم نگـاهی بـه مـن کـرد سـپس بـه سـرعت آنجـا را تــرك کــرد. ظــاهراً مردهــا ي مــذهبی بــه شــدت بــه ناموسشــان حســاس بودنــد ! از نظــرمــن؛ ا یــن حساسـیت اگـر بـه شـکل افراطـی نباشـد بسـیار خـوب هـم اسـت. هـر چنـد بـه اعتقـاد بعضـی از زنـانی کـه در اطـرافم دیـده بـودم. ایـن جـور مردهـا دسـت و پـاي زنانشـان را مـی بسـتند و مثـل سـگ گلـه
دور و بــر همسرشــان پــارس مــی کننــد، آزادي را از او ســلب کــرده و دوســت دارنــد همسرشــان در تمــامی کارهــا محتــاج او باشــد و مــرد نیــز از ایــن قــدرت نمــایی خــود بــی نهایــت احســاس رضــایت دارد! امـا نـدایی در وجـودم فریـاد مـی زد: «در اعمـاق وجـود هـر زنـی ایـن مراقبـت یـا غیـرت دوسـت داشـته مـی شـود، شـاید بـه ظـاهر آن را پـس مـی زدنـد امـا در بـاطن بـه نـوعی طالـب آن هـم بودنـد.
زیــرا در پــس ایــن غیــرت نــوعی توجــه و علاقــه نهفتــه اســت، همــان طورکــه در اعمــاق وجــود هــر مردي هر چند به ظاهر متمدن و امروزي، حیا و متانت زن ستوده میشود.»
بـالاخره سـوار بـر ماشـین علیرضـا بـه سـمت بـاغ حرکـت کـردیم. بعـد از آن برخـورد مـوقعیتی پـیش نیامــده بــود کــه بــا او تنهــا باشــم . از ایــن خلــوت خجالــت مــی کشــیدم. آب دهــانم را قــورت دادم و
گفتم:
- ببخشید، مزاحمتون شدم.
- خواهش می کنم، چه مزاحمتی.
- آدرس رو بلدین دیگه؟!
- بله به اندازه موهاي سرم اونجا رفتم.
- هرسال می رین اونجا؟
- آره تمام سیزده بدرها، خیلی تکراري شده.
- فقط خاندان حامی اونجا جمعند؟
ازسوالش تعجب کردم و گفتم:
- نه، معمولاً چند تا از دوستان خانواده عموم یا گاهی خانواده زن عمو هم می آن.
یادم آمد سـیزده بـدر چهـار سـال پـیش خـانواده بهـزاد هـم آنجـا دعـوت بودنـد و مـن چقـدر در کنـار
عشقم خوشحال بودم.
- ظــاهراً از ایــن بــاغ خــاطرات زیــادي داریــن کــه ایــن طــور ذهنتــون رو مشــغول و شــما رو وادار بــه سکوت کرده؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- عموم خیلی وقته این باغ رو داره منم کلی خاطره خوب و بد از بچگی باهاش دارم.
- فقط دوران بچگی؟
علاقـه وافـر علیرضـا بـراي شـنیدن خـاطراتم تعجـب مـرا برانگیختـه بـود . مطمـئن بـودم پسـردایی مـن بـه خـاطرات کـودکیم اهمیتـی نمـی دهـد و قسـمت اصـلی کنجکـاویش مربـوط بـه دوران نـامزدي مـن با بهزاد بود.
- یاد چهار سال پیش افتادم که همراه نامزد سابقم اینجا بودیم و کلی خوش گذراندیم.
بــا ســکوت علیرضــا لحظــه اي شــک کــردم کــه او اصــلاً از نــامزدیم خبــر داشــته یــا نــه! بــا تردیــد
پرسیدم:
- شما از نامزدي من خبر نداشتین؟
نفسش را بیرون داد و گفت:
- خبر داشتم.
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
قبل از خواب زمزمه کنیم...🌙
خداوند در آیه ۲۱ سوره ی مریم میفرماید:
قٰالَ كَذٰلِكِ قٰالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنّٰاسِ وَ رَحْمَةً مِنّٰا وَ كٰانَ أَمْراً مَقْضِيًّا
این کارهای شگفت انگیز و سخت در دیدگاه شما ؛ نزد من بسیار آسان است
#مریم_۲۱
به قدرت خدا اعتماد کنید🌾
🌿 @Chaadorihhaaa
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
🌤روزمان را با صلوات بر حضرت محمد(ص)و دعا براے سلامتے امام زمان (عج)و تعجیل در فرج آغاز مےڪنیم.
اَللّھمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَھُمْ 🌻🌺
"با هر سلام صبح به ارباب بے ڪفن
انگـار رو به روے حرم ایستاده ایم"
💓اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ
وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ
عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
----------------------------
سلام امام زمانم سلام امام غریبم 😔
✨ڪوتاھترین دعا براے بزرگترین آرزو
اللَّـھُـمَ ؏ـَـجـــلْ لــِوَلــیــِّڪ الْـفــَرج
🖊 @chaadorihhaaa
✨﷽✨
#تلنگر
✳️ فردی در ترافیک جلوی ما بپیچید:
⚠️ احمق
ما که جلوی دیگران میپیچیم:
⚠️ زرنگ
✳️کسی جواب تلفن ما را ندهد:
⚠️ بیمعرفت
ما که جواب ندهیم:
⚠️ گرفتار
✳️فرد بلندتر از ما:
⚠️ دراز
کوتاهتر از ما:
⚠️ کوتوله
✳️همکار جزئینگر:
⚠️ایرادگیر و وسواسی
ما جزئی نگرتر باشیم:
⚠️ دقیق
✳️فردی لیوان آب ما را چپه کرد :
⚠️ کور
پای ما به لیوان دیگری خورد:
⚠️شعور ندارد لیوان را سر راه قرار داده.
📛به کجا چنین شتابان⁉️
🔔دنیای قضاوتهایمان یعنی تحلیل رفتار و گفتار دیگران بر اساس رفتارهای خودمان❓
#به_خود_بیاییم
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_و_نهم
____ @Chaadorihhaaa ____
میلی به ادامه صحبت نداشتم اما پسردایی اشتیاق زیادي براي شنیدن داشت.
- چطور آدمی بود؟
صادقانه گفتم:
- بهــزاد پســر خــوبی بــود. مهربــون، خنــده رو، مــؤدب؛ نمــی ذاشــت آب تــو دلــم تکــون بخــوره . مــا خیلی خوشبخت بودیم. چشـم حسـرت خیلـی هـا بـه دنبـالم بـود . اگـه بـد بـود و مـی رفـت اینقـدر بهـم نمی ریخـتم . امـا چـون خـوب بـود رفتـنش داغـونم کـرد ! هنـوزم رفتـنش رو بـاور نکـردم . بـاورم نشـده اون به خاطر پول ترکم کرد.
علیرضا همانطور کلافه به رو به رو زل زده بود پرسید:
- دنبالش نرفتین؟
- خــودم کــه نــه، اون موقــع تمــام وقــتم رو بیمــاري پــدرم پــر کــرده بــود و مــن وقتــی بــراي بهــزاد نداشتم. اما عمه فروغم یه چند باري در خونه شون رفت اما ظاهراً اسباب کشی کرده بودند.
- به جز آدرس خونه، آدرس جاي دیگه اي را نداشتید؟
- نمی خواستیم خودمونو بیشتر از این کوچیک کنیم وگرنه آدرس شرکت پدرش را داشتم
- بالاخره یه توضیحی باید براي اینکارش میداد.
- تـو یـه نامـه کوتـاه نوشـت بـه خـاطر ورشکسـتگی بابـات دیگـه نمـی شـه بـا هـم ازدواج کنـیم. مـنم نمی خواستم خودم رو تحمیل کنم. البته از نظر روحی داغون شدم.
- شاید مصلحت شما بوده کـه اصـلاً زیر یـک سـقف نـرین. مطمـئن باشـین هـیچ کـار خـدا بـی حکمـت نیست در ثانی از نظر مـن لیاقـت شـما خیلی بیشـتر از امثـال
ی مثـل آقـا بهـزاده، شـما بـه درد این مـدل
زندگی ها نمی خورین.
مـن هنـوز بهـزاد را دوسـت داشـتم. از او دلگیـر بـودم امـا آتـش عشـقش هنـوز در وجـودم شـعله ور بــود از اینکــه علیرضــا اینگونــه دربــاره اش حــرف مــی زد رنجیــده خــاطر شــدم بــا نــاراحتی کــه در
صدایم موج می زد، گفتم:
- شما درباره نامزد سابقم چی فکر می کنین؟
- ناراحـت نشـین، منظــورم اینــه؛ بـا توجــه بــه اخلاقیــات شــما ایــن مــدل زنــدگی هــا بــا شــما ســازگار نیست.
- من خودم توي همین مدل زندگی که شما گفتین بزرگ شدم مثل اینکه یادتون رفته؟!
- درسته، اما من فکر می کنم رفتار و اعتقادات شما با اونا فرق داره.
- اگـه منظورتـون از نظـر حجـاب و پوششـه، مـن بـه خـاطر زنـدگی در کنـار شـما فعـلاً مجبـورم مثـل خونواده شما رفتار کنم. امیدوارم شبی که خاله تون مهمون ما بودند را فراموش نکرده باشین!
نمـی دانـم چـرا کشـف حجـابم را بـه رخـش کشـیدم؟ چـرا از اینکـه او را از خـودم مـأیوس کـنم لـذت مـی بـردم؟! فقـط مــی دانسـتم هـیچ کــدام از حرفهـایم از عمـق دلـم نبــود. لحظـه اي سـکوت برقــرار شد.
- اسم اون کار شما فقط لجبازي بود نه چیزه دیگه
حرف زدنش چنان صریح و محکم بود که خودم هم باورم شد!
- اما من...
- اجـازه بدیـد حرفهـام رو کامـل کـنم و خـواهش مـی کـنم زود قضـاوت نکنـین! فکـر کـنم منظـورم را خـوب نرسـوندم. ببـین! درسـته کـه تـوي همچـین محیطـی بـزرگ شـدي امـا رفتـار و اعتقاداتـت کـاملاً بـا بقیـه فـرق داره. مـن تـوي ایـن چنـد مـاهی کـه شـما کنـارمون زنـدگی کـردین خیلـی خـوب شـما را شـناختم. شـما آدم پیچیـده اي نیسـتید و رفتـاراتون خیلـی صـادقانه سـت. مـن دلـم نمـی خـواد از نـوع زندگی خونواده عموت یـا عمـه ات ایـراد بگیـرم امـا رك بگـم اونـا خیلـی سـطحی بـه زنـدگی نگـاه مـی کنن.
- شـما کـاملاً در اشـتباهید اونـا آدمـاي پري هسـتن تمـام اخبـار سیاسـی و اقتصـادي رو از آنـتن دنبـال می کنن!
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨