eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_هشتم (بخش‌‌دوم) . ببخشیدی گفت و تلفن را قطع کرد . کمی مکث کرد : راستش ای
. 🍃 (بخش‌چهارم) . صبح با صدای پچ پچای مامان از خواب بلند شدم چشمم جایی رو نمیدید و تار میدیدم . روی تخت نشستم سردرد شدیدی داشتم ؛ کمی چشمانم را مالیدم و از جایم بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم . نگاهی به خودم در آینه انداختم چشمانم از شدت گریه پُف کرده بود . شیر آب را باز کردم و صورتم را شستم و به طرف اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم . حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم حتی امروز دانشگاهم نرفتم . تقه ای به در خورد به سمت چپ برگشتم که در اتاق باز شد و بعدشم صدای مامان : همتا ؛ همتا بلند شو مامان بابات برای ساعت ۴ وقت محضر گرفته . بغض راه گلوم رو بست مامان انگار از چیزی خبر نداره انگار خبر مرگ منو اوردن اگر مخالفت کنم بابا نمیزاره برم دانشگاه ، خدا ازت نگذره احسان. از جایم بلند شدم : ساعت چنده؟ مامان‌ لبخند غمگینی زد و گفت : ساعت یکِ. پوفی کردم و از جایم بلند شدم : میرم حموم . باشه ای گفت و از اتاق خارج شد . بعد از اینکه دوش گرفتم جلوی آیینه نشستم و مشغول خشک کردن موهایم شدم . از اتفاقی که قراره تا سه ساعت دیگه برام بیوفته میترسیدم. سه ساعت دیگه بدبختیه من شروع میشه .. به طرف کمد رفتم و مانتوی مشکیو روسری را هم برداشتم . نگاهی به ساعت انداختم . ساعت ۳بود چرا انقدر زود میگذره ؛ لباس هایم را بر تن کردم و چادر مشکی ام را برداشتم و به پذیرایی رفتم . مامان همانطور که هانا را حاضر میکرد نگاهی به من انداخت و با بغض گفت : میخوای آبرومونو ببری؟؟ چرا اینکاراتو میکنی همتا قبول حاضر نیستی ازدواج کنی اما این صیغست میتونی بعدش بگی ما بهم نمیخوریم بزار یه چند روز بابات آروم بشه خودم باهاش حرف میزنم . _لباسه دیگه متوجه نمیشم میگید حاضرشو الانم حاضر شدم . _ای خداااا چه بیچارگیهه همتا ، جان من یه امروزو حرف گوش کن بخدا خسته شدم از این لجبازیای تو و بابات . پوفی میکنم و به اتاقم میروم و لباسم را عوض میکنم و دوباره برمیگردم پذیرایی. نیم ساعت بابا میاد و حاضر میشود هنوزم با من سر سنگینه و جوابمو نمیده . منم دیگه برام مهم نیست، سوار ماشین میشویم و به سمت محضر راه می افتیم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش‌‌پنجم) . بعد از چند دقیقه بابا ماشین رو روبه روی محضر نگه میدارد . بغض میکنم . مامان با چشم اشاره میکند تا از از ماشین پیاده بشم . از ماشین پیاده میشوم . نگاه اشک‌آلودم را به بابا میدوزم . سری به نشانه تاسف‌ تکان میدهد ‌. وارد محضر که میشویم زن عمو به سمتم می آید و گونه ام را میبوسد . فاطمه هم محکم در آغوشم میکشد . نگاهم کشیده میشود به خان جون و بابا بزرگ کاش هیچکس نبود و بهشون ماجرارو میگفتم که دارن منو به زور به عقد احسان در میارن . نگاهی به احسان می اندازم همانطور که سرش پایین است مشغول بازی با دستانش است نگاهم کشیده میشود به صندلیِ خالیه کنار احسان اونجا جای منِ . _همتا برو کنار احسان بشین . قطره اشکی روی گونه ام سر میخورد . به سمت احسان میروم می ایستد سلامی میکند و آرام جواب میدهم و کنارش مینشینم‌. احسان قرآن را باز میکند ؛ چه بی خیالِ خودش منو تو این بازی انداخته اونوقت نشسته اینجا . حالا دیگه ازش متنفرم . زن عمو چادر رنگی را از کیفش در می آورد و به سمتم می آید : بلند شو عزیزم. خدایااا چرا تموم نمیشه . بلند میشوم زن عمو قصد میکند چادر را سرم کند که مانع میشوم و خودم اینکارا میکنم . عاقد شروع میکند . سکوت میکنم کمی چادر را جلو میکشم ؛ دیگه نمیتونم اشکامو کنترل کنم . بغضم میشکند و اشکانم سرازیر میشود . دلم بد گرفته بود از بابا ؛ با صدای احسان به خودم آمدم : همتا خانوم همه منتظر جوابتونن . سرم را به طرفش برگردوندم با دیدن اشکانم دستانش را مشت کرد و سرش را پایین انداخت . نگاهی به بابا انداختم که بهم چشم دوخته بود . مامان هم با ایما و اشاره بهم میگفت آبرومونو نبر . اینا به فکر آبروان .. البته میدونم مامان از ترس بابا مجبوره منو راضی کنه . اگر بگم نه کل آرزوهام به باد میره و باید به یکی از خواستگارام جواب مثبت بدم اگر بگم بله معلوم نیست چه بلایی داره به سرم میاد . سرم را پایین انداختم : بله . همه دست زدند . نوبت احسان بود اونم سرش را پایین انداخت و گفت : بله . ایندفعه همه صلوات فرستادن . زن عمو به سمتمان آمد و انگشتری را به دست احسان داد . اشکانم را پاک کردم . احسان انگشتر را گرفت . نا خود آگاه دستم را مشت کردم که زن عمو با خنده گفت : عزیزم دستتتو باز کن احسان انگشترو دستت کنه . دوست داشتم همین الان از اینجا برم بیرون و برم بهشت زهرا . دستم هنوز مشت بود که خان جون گفت : بچم خجالت میکشه . کاش خجالت بود خان جون معلوم نیست چه بلایی قراره به سرم بیاد . دستم را باز کردم احسان دستم را در دستش گرفت و انگشتر را دستم کرد . تمام بدنم یخ زد از این نزدیکی . حس بدی داشتم که احسان دستمو گرفت ‌. همه برای تبریک جلو آمدند و من فقط با یه لبخند مصنوعی از اونها تشکر میکردن . از محضر بیرون آمدیم قصد کردم به سمت ماشین بروم که زن عمو گفت : کجا شما باید با اون ماشین بری . بعد با انگشت به ماشین احسان اشاره کرد. حالم داشت بهم میخورد . به سمت ماشین رفتم و نشستم . چند دقیقه ای بعد هم احسان سوار شد اما راه نیوفتاد . _سریعتر راه بیوفتید میخوام برم خونه اگر نمیرید پیاده بشم با آژانس برم . برگشت سمتم : هَم.. همتا ؟ قطره اشکی روی گونه ام سر خورد . دستش را دراز کرد سرم را برگرداند که سرم راعقب کشیدم : همتا مُردددد. خدانکنه ای گفت و دستش را لای موهاش برد : چرا داری گریه میکنی ؟ سر سفره عقد چرا گریه میکردی؟؟ دیگه طاقت نیاوردم و با گریه گفتم : چون مجبورم کردننن ازدواج کنم چون بخاطر جنابعالی سیلی خوردممم از باباممممم‌.. چون تهدیدم کرد ... دستش را مشت کرد : بخاطر خودت بود . _چیش بخاطر منهههه هاااان اینکه بدبخت بشمممم ... ماشین را روشن کرد : گریه نکن اشکاتو پاک‌کن . سرم را به سمت پنجره چرخاندم و گریه میکردم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_هشتم (بخش‌چهارم) . صبح با صدای پچ پچای مامان از خواب بلند شدم چشمم جایی
. 🍃 (بخش‌ششم) . احسانم هر از گاهی نگاهی به من می انداخت بلااخره طاقت نیاورد و پرسید : همتا جان خوبی؟ با همان صدای گرفته میگویم : نه خوب نیستم که چییییی؟؟ سکوت میکند و تا خود خانه حرفی نمیزند . * چهار روزی بود که عقد کردیم و من از اون روز عقد احسانو ندیدم تا اینکه امروز زن عمو زنگ زد و گفت که تو و خانواده خودمو دعوت کردم عصری که احسان از سر کار اومد میفرستم بیاد دنبالت . اصلا حوصله نداشتم هر چی به مامان گفتم بگو حالش بد نگفت و بدتر گفت باشه میادش . مجبوری لباسی که مامان گفته بودو پوشیدم . چادرم را برداشتم و منتظر ماندم تا آقا احسان تشریف بیاره . نزدیکای ساعت ۶ بود که تلفنم زنگ خورد و اسم آقای فرهمند روش نقش بست . تلفن رو قطع کردم و با صدای بلند گفتم : من رفتم . مامان تا جلوی در اومد و نصحیت کرد که چیزی نگی و کاری نکنی . گوشم از این حرفا پر بود . در حیاط رو باز کردم که احسان از ماشین پیاده شد موهایش بهم ریخته و لباساش خاکی بود . نیشخندی زدم و نزدیک شدم که بلند گفت : سلام . زیر لب سلام کردم و سوار ماشین شدم . خاکهای لباسش را تکاند و بسم اللهی گفت و راه افتاد . _خوبی ؟ نگاهی به خیابان ها انداختم : مچکر . روبه روی ساختمان عمو نگه داشت . از ماشین پیاده شدم . ماشین رو پارک کرد و از ماشین پیاده شد لباساش خیلی خاکی بود ؛ به طرف من آمد . کلید را از جیب شلوارش در آورد و در را باز کرد قصد کردم وارد خانه شوم که صدای مردی را از پشت شنیدم : به به ؛ مرغای عاشق و ببین . هر دو با هم برگشتیم . احسان قهقهه ای زد و دستش را دراز کرد : سلام دایی حیدر احوالتون چطوره؟ کنجکاو نگاهی به احسان می اندازم متوجه نگاهم میشود و لبخندی میزند : داییمه . بعد روبه دایی میگوید : ایشونم همتا خانوم نامزدمه . _ماشاءالله احسنت به این انتخابت خوشم میاد به داییت رفتیااا. احسان لبخندی میزند و با دست اشاره میکند به داخل : بفرمایید دایی وارد خانه میشود بعد هم بعدشم احسان ‌. تک و توکی از فامیلای زن عمو رو میشناسم‌. . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_هشتم (بخش‌ششم) . احسانم هر از گاهی نگاهی به من می انداخت بلااخره طاقت نی
. 🍃 (بخش‌هفتم) . وارد پذیرایی که میشوم زن عمو به سمتم می آید و در آغوشم‌میکشد . نگاهی به احسان می اندازد : تو چرا انقدر خاکی؟؟؟ بیا برو لباساتو عوض کن سریع بیا خاک‌بازی مگه میکنی . احسان خنده ای میکند : اول بزارین سلام و علیک‌کنم . و بعد به سمت جمع میرود و با صدای بلند میگوید : سلام . صدای همهمه و خنده بلند میشود همراه زن عمو به سمت مبل ها میروم و تک‌تک به اقوام زن عمو سلام‌میکنم . قصد میکنم روی مبل بنشینم که زن عمو زیر گوشم زمزمه میکند : بلندشو با احسان برو چادرتو عوض کن بیا . _راحتمم. _ما ناراحتیم ، و بعد چشمکی میزند و برای پذیرایی بلند میشود .. همراه احسان به اتاقش میروم . ست اسپرت سفیدش را به تن میکند . نگاهی به من می اندازد : چرا چادرتو عوض نمیکنی؟ _دوس ندارم همینطوری راحتم . دستی به محاسنش میکشد و به سمت من می آید دستش را دراز میکند و کش چادرم را شل میکند : نداشتیم دیگه ، دختر خوبی باش همتا خانم . از لحنش خنده ام میگیرد اما سعی میکنم اخم میکنم : شما همیشه عادت دارید از اتفاقا چشم پوشی کنید ؟ لبخندی به رویم میزند : به قول هانا نچ . _پس این رفتاراتون و.. نمیگذارد حرفم را ادامه بدهم که میگوید : ما الان نامزدیم همتا میخوای باور کن میخوای نکن اما باید باور کنی چون حالا من همه چیزتم من باید مراقبت باشم . _من به مراقبت کسی احتیاج ندارم . چادر رنگی را به دستم میدهد : تو تصمیم نمیگیری ، حالام پاشو چادرتو سرت کن بریم بیرون همه منتظرمونن . چادرم را عوض میکنم و همراه احسان به پذیرایی میروم و کنار عمو مینشینم . تو این جمع فقط با عمو راحتم . قصد میکنم برای کمک به زن عمو بلند شوم که خاله ی احسان میگوید : شما کجا ؟ عروس که کار نمیکنه بشین ما هستیم . لبخندی میزنم که عمو دستش را دور شانه ام می اندازد و سرم را میبوسد . کاش میتونستم به عمو بگم که بابا برای من چه خوابایی دیده . با صدای زن عمو همه به سمت میز شام میرویم . جای خالی کنار فاطمه میبینم و به سمت آن میروم میخواهم بشینم که زن عمو میگوید : همتا جان کنار احسانم جا هست بشین اونجا. نگاهی به جمع می اندازم امشب همه رفتارام زیر زره بینه . کنار احسان مینشینم . زیاد باهاش راحت نیستم بیشتر یه حس تنفر دارم نسبت بهش اما باید مجبوری تحملش کنم . _آب میخوری ؟ نگاهی به احسان می اندازم : خیر . لبخندی میزند و ظرف سالاد را برمیدارد : سالاد میخوری؟ پوفی میکنم و زیر گوشش زمزمه میکنم : ممنون میشم انقدر نگید اینو میخوری یا اونو ، زشته . نگاهی به چشمانم می اندازد ضربان قلبم بالا میرود تاب نمی آورم سرم را پایین می اندازم دستم را روی قلبم میگذارم چته فقط یه نگاه بود چرا انقدر بی جنبه بازی در میاری از خودت ... بعد از خوردن غذا برای عوض کردن چادرم به اتاق احسان پناه بردم . در اتاق را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم . استرس شدیدی داشتم . بغضم شکست و همانجا پشت در نشستم و گریه کردم خسته بودم از اینکه به زور ازدواج کردم . تو این چند روز کسی از گل نازکتر بهم میگفت میزدم زیر گریه به قول مامان خیلی دل نازک شدم . سرم را روی زانوهایم گذاشتم صدای خداحافظی ها میومد . اشکانم را پاک کردم و به سمت چادرم رفتم دوست نداشتم برم بیرون اما مجبور بودم . وقتی مطمئن شدم چشمانم دیگه قرمز نیست وسایلم را جمع کردم و از اتاق خارج میشوم . قصد میکنم وارد آشپزخانه شوم که با صدای خاله ی احسان همانجا می ایستم . _تو دیوونه ای قحطی دختر بود رفتی اینو گرفتی همش خودشو میگیره ، مگه ندیدی سر میز به زور کنار احسان نشست حیف احسان که کسی مثل این شده زنش ؛ چقدر بهت گفتم از فامیل زن نگیر براش . قطره اشکی روی گونه ام سرازیر شد . حالم داشت بهم میخورد . وارد آشپزخانه شدم بدون اینکه نگاهی به خاله مژگان کنم روبه زن عمو گفتم : اگر اجازه بدید من دیگه برم بیشتر از این مزاحمتون نشم . بعد نگاهی به خاله مژگان انداختم که معلوم بود به زور داره لبخند میزنه . _این چه حرفیه عزی دلم بزار بگم احسان بیاد . لبخندی زدم که زن عمو دستم را گرفت و به سمت پذیرایی رفت . _احسان همتا میخواد بره خونه بیا ببرش. احسان نگاهی به من انداخت : چشم . بعد رو به من گفت : بریم ؟ سرسم را را تکان دادم . بعد از خداحافظی از همه سوار ماشین شدم . _خوش گذشت بهت؟ _بله ممنون . خواهش میکنمی گفت و تا خود خونه سکوت کرد . چشمانٺ چہ جادو و جبلے بلد بود... آݩ را نمی دانم اما این را خوب مےدانم ڪہ پس از آن نگاه این دل براے ڪسے جز تو ویران نشد... چہ معجزه اے داشٺ چشمانٺ ڪہ این گونہ ویرانم ساخٺ . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_هشتم(بخش‌هفتم) . وارد پذیرایی که میشوم زن عمو به سمتم می آید و در آغوشم
. 🍃 (بخش اول‌) . یک هفته ای از عقدمون میگذشت اما من هنوز با این اوضاع عادت نکرده بودم . از اون شب مهمونی به بعد هیچ تماسی با احسان نداشتم احساس میکردم داره فاصله میگیره . _همتا بریم؟ همانطور که کوله ام را برمیداشتم روبه فاطمه گفتم : اره بریم . خسته نباشید کوتاهی به استاد گفتم و از کلاس خارج شدم . وارد محوطه دانشگاه شدیم . _بریم یه چیزی بخوریم ؟ نگاهی به فاطمه انداختم : اره منم خیلی گرسنمه . دستم را گرفت و به سمت ساندویچی به راه افتادیم . _میگم همتا چرا اون روز تو محضر گریه میکردی ؟ راضی نیستی مگه؟ آب معدنی ام را برداشتم و یک تا از ابرویم را بالا دادم : به فرض اشک شوق بوده چطور؟ _هیچی همینطوری . سری تکان دادم ، بعد از خوردن ساندویچ به سمت خانه حرکت کردیم . وسط راه بودم که تلفنم زنگ خورد ، با هر زحمتی بود تلفن را جیبم در آوردم با دیدن اسم آقای فرهمند پوفی کردم و تماس را وصل کردم : بعله؟ _سلام همتا خانوم احوالتون؟ از لحنش خنده ام گرفت اما جدی گفتم : سلام علیکم احوالمون خوبه اگر شما بزارید . صدای خنده اش در تلفن پیچید : هنوزم دشمن خونیمی هااا . _زنگ زدید فقط بگید دشمن خونیتونم ؟ _نخیر زنگ زدم بگم تا چند دقیقه دیگه میام خونتون باهم بریم بیرون . ایشی زیر لب گفتم : باشه تشریف بیارید . _کاری ندارید خانم بد اخلاقم ؟ گونه هایم داغ شد خانم بد " اخلاقممم " . با خجالت گفتم : نه یاعلی . میبینمتی گفت و قطع کرد . دستم را روی قلبم گذاشتم که از هیجان محکم بر قفسه ام میکوبید . از اتوبوس پیاده شدم و وارد خیابان شدم ‌. ماشین احسان رو جلوی در دیدم . زنگ را زدم که صدای مامان پیچید : بله؟ _همتام . بلافاصله در با تیکی باز شد ‌. وارد خانه شدم احسان با دیدن من بلند شد : سلام خسته نباشی . _سلام ممنون . وارد اتاقم شدم و لباس هایم را عوَض کردم و از اتاق بیرون رفتم . _بریم . سری تکان دادم بعد از خداحافظی از مامانم سوار ماشین شدیم . یه زره که از خونه دور شدیم ماشین را نگه داشت ‌. سوالی نگاهش کردم که روشو به سمت من برگردوند دستش را دراز کرد و دستانم را گرفت گونه هایم داغ شد که به چشمانم زل زد ضربان قلبم بالا رفت سرم را پایین انداختم. _همتا من خیلی دوست دارم خیلی زیاد ... سرم را بالا اوردم : اما من هیچ احساسی ندارم به تو . _یه کاری میکنم‌که دلبستم بشی . بلافاصله بعد حرفش چشمکی زد . _چه اعتماد به نفسی دارید . همانطور که ماشین را روشن میکرد گفت : پس چی فکر کردید . لبخندی مهمان لبم شد. روبه روی یک رستوران نگه داشت از ماشین پیاده شدم . به سمت میزی رفتیم که کنار پنجره بود ؛ روی صندلی نشستیم . منو را از روی میز برداشت : چی میخوری؟ _من با فاطمه ساندویچ خوردم میل ندارم . _اون با فاطمه بوده الان باید با منم بخوری ؛ جوجه کباب خوبه؟ لبخندی زدم سری به نشانه تایید تکان دادن که گارسون را صدا کرد و سفارش داد . بعد از چنددقیقه غذارا آوردند و روی میز گذاشتند رفتند . بدون هیچ حرفی ناهار را خوردیم . _کجا میریم؟ همانطور که دنده را عوض میکرد گفت : بریم کهف الشهدا؟ لبخندی زدم خیلی وقت بود نرفته بودم . پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم دختر بچه ای به شیشه سمت راننده زد . احسان لبخندی زد و شیشه را پایین داد : به سعید آقای گل از این طرفا. _سلام عمو من همیشه اینجام . نگاهی به من انداخت : عمو زن گرفتید؟ احسان نگاهی به من انداخت و گفت : بعله . _میشه یدونه گل بخرید؟! احسان لبخندی زد : میشه کلشو بخرم . پسر بچه با ذوق گفت : اره اره عمو . احسان گلارو از سعید گرفت قصد کرد کیف پولش را بردارد که چراغ سبز شد بعدشم صدای بوق ماشینای پشت سری. احسان گلارو داد به منو روبه سعید گفت : من‌میرم اونجا بیا اونجا. پسرک سرش را تکان داد . احسان ماشین را گوشه ای پارک کرد و از داخل کیف پولش دوتا تراول پنجاه هزار تومانی را برداشت و از ماشین پیاده شد . سرم را برگرداندم ببینم چیکار میکنه دیدم سعید را بغل کرده و میبوسدش . بعد از چند دقیقه برگشت : شرمنده . _دشمنتون شرمنده . ماشین را روشن کرد و راه افتاد ؛ نگاهی به گل های داخل دستم انداختم : این همه گلو چیکار کنم؟ لبخندی زد : الان میفهمی . کنجکاو بودم ببینم قراره چیکار کنه . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش‌دوم) . بعد از یک ساعت روبه‌روی یک ساختمان نگه داشت نگاهم کشیده شد به اسمی که روی تابلو نوشته شده بود زمزمه کردم : آسایشگاه خیریه کهریزک . نگاهی به احسان انداختم از ماشین پیاده شد من هم پشت سرش پیاده شدم هنوز تو شوک بودم آخه احسان چرا اومده اینجا ؟ _همتا نمیای؟ سری تکان دادم و دنبالش رفتم وارد محوطه که شدیم احسان دست گل هارا از من گرفت پشت سرش را میرفتم . وارد ساختمان اصلی که شد یکی از کارمندان که زنی پیر بود با ذوق گفت : سلام آقای فرهمند . _سلام خو هستید؟ پاتون بهتره ؟ _الحمدالله بهترم . احسان خداروشکری گفت ؛ نگاهی به من بعد به احسان انداخت ؛ احسان که متوجه نگاهایش شده بود با لبخند گفت : همتا نامزدمه . پیرزن با خوشحالی به سمتم آمد و محکم در آغوشم کشید : وای هزار الله اکبر به این انتخاب ؛ پس یکی پیدا شد دل این آقا احسان مارو ببره . لبخندی زدم : سلام . _سلام به روی ماهت عزیزم . احسان لبخندی به من زد و روبه خانم کارمند گفت : راستی بقیه کجان نیستن ؟ _راستش تولد خانم شکوری تو اتاق ایشونن . بعد از خداحافظی با اون خانم به سمت اتاقی راه افتادیم . احسان تقه ای به در زد با صدای بفرمایید پیری در را باز کردیم .. همه با دیدن احسان ذوق زده سلام میکردند . نگاهی به احسان انداختم به سمت پیرزنی رفت که همه دورش جمع شده بودند جلوی پایش زانو زد و چادرش را بوسید .. همه دورش جمع شدند من هم گوشه ای ایستاده بودم و نگاهشان میکردم . احسان سرش را بلند کرد و روبه جمع گفت : تنها نیستماااا . نگاها برگشت سمتم لبخندی زدم و بلند سلام کردم اصلا احساس غریبی نمیکردم همشون عین خان جون بودن برام ‌. کنار پیر زنی نشستم نگاهی به من انداخت : دخترم چند سالته ؟ _من ۱۹ سالمه . لبخند غمگینی زد : دختر منم ۱۹ سالشه و تو آلمان درس میخونه . _موفق باشن ان شاءالله . پیشانی ام را بوسید من هم بدون هیچ خجالتی دستش را بوسیدم . نگاهی به احسان انداختم که با پیرمردا شوخی میکرد و اونا رو میخندوند ؛ لبخندی زدم چرا انقدر دیر شناختمش چقدر قضاوتش کردم ؛ یه حس عجیبی داشتم حسی که تاحالا نداشته بودم و الان تجربش کردم هر چی که بود خیلی خوب بود چون قلبم آروم بود . پیرزنی را گوشه ای دیدم که گریه میکرد به سمتش رفتم و کنارش نشستم : مادرجون چرا گریه میکنید؟ اشکانش را با گوشه ی روسری اش پاک کرد : ۸ساله بچه هام بهم زنگ نزدن دیروز تولدم بود منتظرشون بودم بیان پیشم فقط یک نظر ببینمشون اما نیومدن ؛ دلم خیلی براشون تنگ شده میترسم یه گرفتاری داشتن که نیومدن خبری ازشون نیست . بغض کردم ۸ سالِ چشم انتظاره!! یعنی ۸ سال داره گریه میکنه . با صدایی لرزان گفتم : چیزی نیست مادرجون دوباره میان پیشتون . لبخندی زد و اشکانش را پاک کرد : به من بگو مامان توران ؛ آخه خیلی دلم تنگ شده برای اینکه یکی بهم بگه مامان توران منم بگه جون دلم . قطره اشکی روی گونه ام سُر خورد. چقدر سختههه این چشم انتظاری . _چشم مامان . گونه ام را بوسید : نبینم پسرمو اذیت کنیااا . سوالی نگاهش کردم که با انگشت احسان را نشان داد ؛ منظورش احسانِ . چشمی گفتم و کنارش نشستم دستش را از دستم بیرون نمیکشید و فشار میداد . کاش هیچ جای دنیا کسی مجبور نبود اینکارو بکنه . احسان به سمت دسته گلا رفت و روبه جمع گفت : قربون همتون این گلا مال شماست به هر کدومتون یکی یه شاخه میدم . همه دست زدند و ذوق میکردند . گل هارا پخش کرد ؛ خوش به حالش چقدر کارش خوب بود ؛ چقدر دوسش دارن؛ چرا انقدر دیر شناختمش؟ بر خلاف اونچه که فکر میکردم خیلی خوبههه خیلییی خوبببببب . تا نزدیکای ساعت۶ کنار اونها موندیم و بعدشم خداحافظی کردیم قول دادم هر موقع احسان خواست بیاد منم باهاش بیام . خیلی خوش گذشت بهم . _چطور بود؟ لبخندی زدم : ممنونم خیلی خوب بود ؛ خیلی چیزا یاد گرفتممم ؛ هر کدومشون چقدر چشم انتظارن تا بچه هاشون بهشون سر بزنه ؛ میدونی چیه ماهم یه روز پیر میشیم چشممون به در که شاید کسی بیاد و تمام لحظه های تنهاییمون رو پر کنه ؛ میدونی همین سالمندان ساعت ها میشینن و با تنها عکسی که از عزیزشون دارن حرف میزنند و احساساتشونو آروم خالی میکنند وقتی ام که حرفاشون تموم میشه یه غمی تو دلاشون خونه میکنه و گریه میکنند ، شرمنده میکنند مارو با دعای خیرشون تو کنج خونه‌ی سالمندان . احسان با لبخند به حرف هایم گوش میداد و بعضی اوقاتم سرش را تکان میداد.. جلوی در خانه پیاده شدم . _ممنونم خیلی چیزا یاد گرفتم . لبخندی زد : خداروشکر ، برو تو سلام برسون شبت خوش یاعلی . یاعلی گفتم و وارد خانه شدم . در را بستم و تکیه ام را به در دادم دستم را روی قلبم گذاشتم کاش زودتر میشناختمت .
. 🍃 (بخش‌سوم) . درو باز کردم و وارد شدم‌ ... هانا با صورتی ماکارانی مال شده از پشت میز بلند شد و بی ملاحظه به سمتم آمد . دلم نیومد جلوشو بگیرم و آماده‌ی ماچ آبدار شدم قبل از اینکه بهم برسه مامان صدایش زد : هانا لباس بیرون تنشه لک میفته . هانا مظلوم نگاهم کرد : آجی نیگا مامان چی میگه؟ لبخندی زدم : فندقم، برو بشین ناهارتو کامل بخور که الان من میخوام بیام بخورمت . لبخندی زد : قبوله آجی. از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم . لباس عوض کردم و برگشتم آشپزخونه تا ناهار بخورم . _همتا ما یه چند روز میریم تبریز خونه‌ی ماجون . _برای چی؟ همانطور که بشقاب را به دستم میدهد میگوید : یه زره ناخوش احوالِ لیلا هم میگفت بهونه میگیره . چقدر دلم برای ماجون تنگ شده بود ؛ ماجون مامان مامانمه که تو تبریز زندگی میکنه زندگی کردن تو تهرانو دوست نداره هر موقع هم که دلش برای ما تنگ میشه به هر بهانه ای مارو میکِشه اونجا ولی خیلی دوست داشتنی هستش همونقدر که خان جونو دوست دارم ماجون رو هم دوست دارم . _خوش بگذره. مامان به سمتم و آمد و کنارم نشست : هنوز از منو بابات دلگیری ؟ خودت میدونی اگر قبول نمیکردی بابات نمیزاشت درس بخونی اونوقت باید با یکی از خواستگارات ازدواج میکردی ؛ که معلوم نبود چجور آدمیه بعدشم بابات گفت اگه با احسان ازدواج کنه میتونه درسشم بخونه احسانم پسر خوبیه . پوفی کردم : همیشه فکر میکردم بابا خیلی مَرد منطقیِ اما الان اشتباه میکنم اینجارو با آگاهی اشتباه گرفته. از بچگی قوانین‌و مقرراتی که برای سربازاش میزاشتو برای منم میزاشت والا اگر پسر بودم دیگه نایی برام نمیموند ، من گفتم احسانو فقط در حد یه پسر عمو میشناسم نه در حد یه همسر . _همتا جان مامان هم من هم بابت همیشه سعی کردیم برای تو مثل یه دوست باشیم جوری که خودت بیای حرفای دلتو به ما بگی اما دخترم احسانو نمیشناسی خب تو این دوره خوب بشناسش ببین چه آدمیه چجوریه . باشه ای گفتم و از پشت میز بلند شدم حق با مامان بود . روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم تقه ای به در خورد :بفرمایید! صدای احسان نگاهم رو از روی کتاب برداشت و به در باز شده ی اتاق داد : سلام‌. لبخندی زدم و روی تخت نشستم : سلام . به سمتم و آپد و کنار تخت نشست : خوبی ؟چی میخوندی؟ _ممنونم ؛ هیچی کتاب برای روانشناسی بود . لبخندی زد : روانشناسم که شدی؟ پشت چشمی نازک کردم : بودم . _بر منکرش لعنت . کتاب را بستم : کاری داشتی؟ تکیه اش را به تاج تخت داد : نه چطور؟ _این وقت روز !اینجا؟ لبخندی زد و به چشمانم زل زد : ناراحتی برم ؟ طاقت نیاوردم و سرم را پایین انداختم : نه منظورم این نبود . نزدیک شد و با دستش سرم را بلند کرد : تو اداره کار نداشتم اومدم ببینمت . لبخندی زدم : خوب کاری کردی . چشمکی زد : چه عجب دلت با ما نرم شد ؛‌ اخم ظریفی کردم : نخیرم دلم نرم نشد . _پس ناز داری !؟ خجول سرم را پایین انداختم و از جا بلند شدم : عه توام ، بیا بریم چایی بخوریم . لبخندی زد و دستش را دراز کرد سوالی نگاهش کردم که گفت : انتظار نداری با این همه خستگی از جام بلند بشم ؟ پوفی کردم و به سمت در رفتم : انتظار نداری منم با این هیکل و وزنت بلندت کنم ؟ قهقه ای زد : نمیخواد بابا خودم میام . لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم به سمت آشپزخانه رفتم و دوتا استکان توی سینی گذاشتم و چای خوش رنگی ریختم . سینی را بلند کردم و به طرف مبل ها رفتم ‌. در اتاق باز شد لبخندی زدم : سرد میشه . به سمت مبل ها آمد و روی یکی از آنها نشست چایی اش را در دست گرفت و مشغول بازے با دسته‌ ے‌چایی‌اش شد بعد از ڪمے مڪث با آرامش گفت : همتا؟ _بعلہ؟! یڪ‌تا از ابرویش را بالا داد : چرا حاضر نبودے با من ازدواج ڪنے مگہ تو از حس و حال همہ‌ے آدما خبر دارے یا ڪہ میبینے چے تو دلشون میگذره؟ قندے را داخل دهانم گذاشتم و خونسرد گفتم : هیچڪدوم‌ ؛من‌هیج‌شناختےازتو‌ندارم بعدم اینڪه من قصد ازدواج نداشتم بابا تهدیدم ڪرد گفت اگر باتو ازدواج نکنم باید با خواستگارای دیگم جواب مثبت بدم دانشگاهم که کلا تعطیل . لبخندی زد : گفتی از من شناختی نداری ؛ خب فکر میکنم این دوره برای اینه که منو بشناسی همتا هر کاری میکنیم برای تو . سری تکان دادم : بعله حق با شماست . مشغول خوردن چایی اش شد . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_هشتم (بخش‌دوم) . بعد از یک ساعت روبه‌روی یک ساختمان نگه داشت نگاهم کشید
. 🍃 (بخش‌چهارم) . روزها و سریع و شیرین میگذشت و من بیشتر دلبسته‌ی احسان میشدم ! عاشق مردی ڪه روزے از شنیدن نامش هم بیزار بودم احسان توفیق اجبارے بود. از آن بایدهایے ڪہ باید مے بود‌. تازه داشتم فرق دلبسته شدن و وابسته شدن رو میفهمیدم ؛ دلبسته شدنی که شاید شیرین ترین حس روی کره‌خاکی بود . حسی که به زیباییِ حکایت عاشقانه لیلی و مجنون است . تا نگاهم میکنی دلم سریع “حمد و سوره” میخواند بیچاره میداند که فاتحه اش خوانده است ، عشقی که شاید برای اولین بار تو سن ۱۹ سالگی تجربه اش کرده ام ... ست و ساق گل گلی ام را از روی میز برداشتم و روبه روی آیینه ایستادم با کمی وسواس به سبک لبنانی بستم و چادرم را برداشتم و از اتاق خارج شدم . دیشب خان جون زنگ زد و گفت که فردا با احسان پامیشید میاین اینجا دلمون براتون تنگ شده . نگاهی به ساعت مچی ام انداختم خیلی دیر کرده بود . پوفی کردم که صدای زنگ بلند شد با عجله از مامانم خداحافظی کردم و کفش هایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم . ماشین احسان رو دیدم و به سمتش رفتم از ماشین پیاده شد و لبخند خسته ای زد . _سلام خسته نباشی . _سلام درمونده نباشی بالام جان . خنده ای کردم و سوار ماشین شدم آینه را تنظیم کرد و بسم اللهی گفت و به راه افتاد . به نیم رخش نگاهی انداختم انگار چیزی ذهنشو مشغول کرده بود . طاقت نیاوردم و پرسیدم : چیزی شده؟ نگاهی به صورتم انداخت : تا چند دقیقه پیش خسته بودم اما الان نیستم . پرسشگرانه نگاهش کردم : یعنی الان نیستی؟؟ نچی گفت و ادامه داد : تورو دیدم خستگیم برطرف شد . سرم را پایین انداختم که قهقه ای زد و گفت : لپاشو ببین چه قرمز شد . لبخند شیرینی زد و ادامه داد : خانجون قُولِنَن هر کس که عاشق اوله هامه زادَن بی‌نیاز اوله (یه قول خان جون کسی که عاشق میشه بی نیاز از همه چی میشه) با شنیدن این حرف گونه هایم از خجالت داغ شد و سرم را به طرف پنجره برگرداندم و به آسمان خیره شدم از حرف احسان کمی تعجب کردم کاش میتوانستم در جوابش حسم را بگویم . برای گفتن دوستت دارم دنبال بهانه ای بودم تا بگویم من هم دوستت دارم تا خورشید بتابد شبم مهتابی شود و من هم فاتح تمام قله های جهان باشم و زندگی در کنار تو رویایی شود . _جملم سنگین بود؟ نگاهم را از آسمان میگیرم و به احسان میدهم نمیتوانم بگویم نه جملت رو دوست دارم و همیشه عاشقانه صحبت کن اما خجالت میکشم و حیا اجازه نمیدهد حرف بزنم. لبخندی میزند : فکر کنم فضا سنگینه . دستش را به سمت ضبط دراز میکند و ضبط را روشن میکند : "اگه گل بودی از این باغ تو رو میچیدمت اگه خورشید بودی توی آسمون می دیدمت اگه نور بودی یک روز می تابیدی به سقف من تو ستاره بودی من چنگ میزدم به آسمون فقط امشب که نیست چند وقت پی تو میگشتم اگه روح بودی تو برزخ پی تو میگشتم میام از دریا بگیرم تو رو ماهی نیستم اگه تو عشقی که عشق اشتباهی نیستی نبین الان خستم یک روزی غوغا میکنم می‌دونی من دری نمونده که برات وا نکنم یک شهر می‌خوان من تو رو پیدا نکنم تو که نیستی هیچ کس نیست پشتم درآد بی تو دنیا دست شو مشت کرد برام خود زندگی همین جوری نفس گیره بیا جون من تو این جوری نباش دیگه نبین الان خستم یک روزی غوغا میکنم می‌دونی من دری نمونده که برات وا نکنم یک شهر می‌خوان من تو رو پیدا نکنم ..." بند پس آهنگم گوش میده همیشه فکر میکردم احسان فقط مداحی گوش میده اما حالا اشتباه فکر میکردم . _این آهنگ رو خیلی دوست دارم . لب باز میکنم : فکر نمیکردم اهل آهنگ باشی ! یک تا از ابروهایش را بالا داد : چرا همچین فکری میکردی؟ _خب چون تو یه آدم مذهبی؟! _مگه ماها دل نداریم؟ به نیم رخش نگاه کردم : همه دارن . برگشت و نگاهی گذرا به صورتم انداخت : خب پس ، اگر آهنگ‌مجاز باشه چرا نباید گوش داد مشکل بعضی از مذهبیا اینجاست که با عقایدشون باعث شدن مردم کمتر سمت اسلام کشیده بشن و یه جوری حس تنفر داشته باشن متوجه ای چی میگم ؟ _اما همه شکل هم نیستن که . سری تکان داد : من گفتم همه شکل همن!؟ _نه . جلوی خونه‌ی‌خان‌جون‌‌نگه‌ میدارد : بفرمایید . از ماشین پیاده میشویم ؛ احسان زنگ خانه را میزند بعد از چند دقیقه صدای بابا بزرگ بلند میشود : بله ؟ _ماییم بابا بزرگ . در را باز میکند با دیدن ما لبخندی میزند و آغوشش را برای من باز میکند به طرفش میروم پیشانی ام را میبوسد و به احسان دست میدهد احسان هم شانه هایش را میبوسد . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش‌‌پنجم) . _برید که خان جون منتظرتونه . وارد ایووان که شدیم خان جون به استقبالمون آمد . به طرفش رفتم و گونه اش را بوسیدم : سلام . گونه ام را بوسید : سلام به روی ماهت مادر . احسان کنارمان ایستاد : هی ، نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار . خان جون با خنده گفت : سلام پسرم . احسان لبخندی زد و دست خان جون را بوسید . _نکن مادر این چه کاریه ؛ بیاید تو . وارد پذیرایی شدیم و نشستیم . احسان مشغول سربه سر گذاشتن با بابا بزرگ بود و منم که به کَل کَلاشون گوش میدادم . _خب اینم یه چای خوش رنگ. لبخندی زدم و فنجان چای را برداشتم . _خب بگو ببینم چخبرا ؟ احسان خرمایی برداشت : سلامتی . _سلامت باشی . از داخل ظرف پولکی برداشتم و داخل دهانم گذاشتم هر موقع میومدم اینجا کل پولکیای خونه خان جونو میخوردم جوری بود که مامان قایم میکرد اما من باز پیداش میکردم . لبخندی زدم . بعد از خوردن چایی با احسان به حیاط رفتیم ؛ روی تاب نشستم . احسان هم کنارم نشست : تاب دوست داری؟ نگاهش کردم : اره چطور؟ _آخه هر موقع میای اینجا باید روی تاب پیدات کنن . نگاهی به گلها می اندازم : دلم که میگیره سعی میکنم حواس خودمو پرت کنم . _هر روز دلت میگیره ؟! لبخندی میزنم : نه ؛ بعضی اوقات که فکرمم مشغول باشه در هر صورت خیلی این تیکه حیاط رو دوست دارم . _وقتی که چادری شدی تعجب کردم فکر نمیکردم همچین تصمیمی بگیری ؛ بهتر بگم برای عجیب بود چه سریع اتفاق افتاد این تحول . نگاهم را از گلها گرفتم : شاید فکر کنی بازم ممکنه این تحول زودگذر باشه اما از نظر خودم اونچه که قلبم میگه درسته ؛ قبلا دلیلشو نمیدونستم که چرا دارم چادر سرم میکنم ففط میدیدم چون فامیل چادری اند منم باید به اجبار چادر سر کنم اما حالا میدونم جرا و برای چی دارم سر میکنم . لبخندی زد : خوبه . سرم را به نشانه تایید تکان میدهم . از جایش بلند میشود و به طرف درخت انار میرود و یدونه انار از درخت میچینه و به سمت من می آید : یادمه خیلی انار دوست داشتی . انار را به سمت من میگیرد : اره ممنونم . لبخندی زد : خواهش میکنم . _بچه هاااا ؟ نگاهم کشیده میشود به ایوان احسان به سمت ایوان میرود : جانم ؟ _بیاید میخوایم ناهار بخوریم . از روی تاب بلند میشوم و همراه احسان به داخل میروم . نگاهی به سفره‌ی‌ پهن شده می اندازم دلم ضعف میرود و سریع کنار سفره مینشینم . بابا بزرگ و احسان میزنند زیر خنده . مظلوم نگاهشان میکنم : چیه خب دلم آب شد . احسان کنارم مینشیند و برایم برنج میکشد لبخندی میزنم و ازش تشکر میکنم . بعد از خوردن ناهار کمک خان جون میکنم و به سمت خانه به راه می افتیم . جلوی خونه نگه میدارد از ماشین پیاده میشوم : ممنونم شب بخیر . _همتا ؟ بر میگردم : بعله ؟ نه از آن "بله" های سرد از آنهایی که گرمتر از "جان"است . دستش را روی قلبش میگذارد : شبت پر از احسان ؛ برو تو ؛ خداحافظ. لبخندی میزنم و خداحافظی میکنم بوقی میزند و میرود . پاورچین پاورچین وارد اتاقم میشوم لباس هایم را عوض میکنم روی تخت دراز میکشم بعد از کوک کردن ساعت برای نماز صبح میخوابم . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• ـ این چه حرفی است برادر. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: روزه! مگر نگفتی که غریب هستی؟ روزه برای چه!؟ دست و پایم را جمع می‌کنم، امینی جز ابومهدی را در این شهر نمی‌شناسم به او می‌گویم آری برادر، از کربلا آمده ام، برای کار. روزه ام روزة نذر بود می‌خواستم کارم جور شود اما همه دارایی هایم از دست رفت. با چشمان رنگی اش در صورتم نگاه می‌کند و با تعجب می‌گوید: از کربلا آمده ای بصره آن هم برای کار؟ مگر شغلت چیست سعید؟ ـ پرستارم. سریع بحث را عوض می‌کنم و می‌گویم که: تو که گفتی خانه نزدیک است، پس چرا نمی‌رسیم برادر؟ ـ می‌رسیم برادر، می‌رسیم. از قدیم گفتند که باید ضرب درد را گرفت، کسی خواست که صورتت را به ضرب سیلی مهمان کند، تو دستت را در راه ضربه او بگیر تا ضربه اش کمتر درد بگیرد، ما هم می‌خواستیم ضرب درد تو را بگیریم اما گویا تو باید ضرب گیر زندگی ما باشی. متوجه نشدم چه می‌گوید، دو دستی به جان سرم افتادم و ازگنگی سرم را خاراندم، همیشه که هیجانی در کار بود سرم بود که میزبان دو دستی بود که با ناخن های تیز به جانش افتاده اند. ـ این بسته نان را بگیر احمد. سرم را از دست تهی کردم و نان را گرفتم، او هم دست در جیب دشداشه عربی اش کرد و مهر تربتی از جیبش بیرون آورد چند ثانیه ایستاد، قبله را که تشخیص داد به سجده رفت، رفتارش برایم عجیب بود همینطور نگاهش می‌کردم و خیره خیره و با تعجب کامل به ابومهدی نگاه کردم. به قد و قوارة بلندی که جلوی خدا زانو زده بود. اشک چشمش توی خیابان پر از خاک ولی قابل تحمل بصره که آخر آن به مزار زید بن صوحان منتهی بود، خیلی دیدنی بود. ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود ... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° از بنر اینا چندوقتی گذشت که هی واژه مدافعین حرم از تلویزیون تکرارشد آخرش پس از تحقیق فهمیدیم یه سری حرامزاده میخوان به حرم بی بی حضرت زینب بی احترامی کنن شیعه هم هنوز نمرده دختر علی(ع) باز به اسارت بکشن بچه های اعزام میشن برای دفاع از حرم میگن مدافعین حرم تازه داشتم این خبر رو درک میکردم که خبر شهادت یکی از همشهریام کل شهر قزوین برداشت """رسول پورمراد""""" بنر عکسش تو خیابان دیدم شوکه شدم وای خدایا چقدر جوان بود الهی بمیرم برای خانواده اش چند هفته بعد از شهادت """"شهید رسول پورمراد """"" یکی از پاسدارهای ناحیه امام حسن مجتبی به نام """"حمید سیاهکلی مرادی """" به شهادت رسیدن خداوکیلی من داشتم دیوانه میشدم تو مراسم تشیع شهید ،از خانمشون یه برخورد دیدم خیلی جوان بودن منو خواهرام پوریا داداشم بهاره همه باهم رفته بودیم تشیع شهید برام سخت بود باور این اوضاع مگه میشه یه انسان بتونه انسان دیگه ایی رو بکشه و از این کارش شاد باشه خدایا داره جهان به کجا میرسه😭 خودت امامون رو بفرس زمین پرشده از سیاهی😭😭😭 °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° محمدجواد رفت... دیگه بعد اون هیچی یادم نیست... چی خوردیم... کی برگشتیم... با چی برگشتیم... محمدجواد کجا رفت.... ۴ روز گذشت و ما امروز داریم بر میگردیم کرمان... ۴ روزه حتی نمیتونم دو کلوم حرف بزنم...میرم حرم و بر میگردم... حالم بده..! مندل: فائزه هیچی جا نذاشتی. بریم؟ _بریم.. مندل: فائره چرا خودتو عذاب.... نذاشتم ادامه بده:خواهش میکنم بس کن! اونم دیگه ادامه نداد و فقط آه کشید... با تاکسی تا فرودگاه رفتیم. پروازمون تاخیر ۳ ساعته داره مهدیه رفت از بوفه خوراکی بگیره... گوشیم زنگ خورد.. شماره ناشناس بود. _الو بفرمایید؟ ناشناس: فائزه خانم من محمدجوادم. چی؟؟؟؟ به گوشام اعتماد نداشتم. با ترید پرسیدم : شما؟! ناشناس: سیدمحمدجوادحسینی. وای خدا قلبم.. _ب...بفرما...یید...؟! سید: من حرمم... میخواستم ازتون... ازتون خواهش کنم بیاید الان حرم... _من.... من فرودگاهم... سکوت کرد.... _آقا محمدجواد؟ سید: شما برگردید کرمان... ان شالله وقتی برگشتم قم با خانواده خدمت میرسیم... مراقب خودتون باشید... یاعلی! آخ قبلم.... نه یعنی منظورم بعدم.... نه نه نه قلبمو میگم.. خدایا من کیم؟! اینجا کجاست؟! خدایا درست شنیدم؟! خدایا باورم نمیشه.... یعنی ممکنه درست شنیده باشم؟! مهدیه صورت اشک آلودمو که دید دویید طرفم. مندل:وای چیشده؟؟؟؟ _مهدیه... محمدجواد.... محمدجواد! مندل: آروم باش آبجی بگو چیشده؟! خودمو تو بغلش انداختم و با گریه براش تعریف کردم هرچی رو شنیده بودم و برام عین معجزه بود....امام رضا ممنونم..!😭 °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ