eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• سرش را به سمت آسمان بلند می‌کند: _ ای مادر! کجایی که ببینی بچه ات به چه روزی افتاده، ببین حال و روزش را. بعد هم به پایش اشاره می‌کند. در ذهنش می‌گوید ای کاش پدرش به جای کار به او توجه می‌کرد، ولی سریع با خود می‌گوید که اگر زندگی مجلل می‌خواهی باید قید پدر را بزنی بعد هم بلندتر با خودش حرف می‌زند: ناراحت ام از اینکه اصلاً هیچ کس یادش نیست که من هم پایم ضرب دیده، من هم زخمی‌ام... خدایا چیزی نمی‌خواهم فقط یکی پیدا شود که پایم را پانسمان کند اقلا _ کجا بودی بچه؟ مادر تا احمد، دوست صمیمی‌پسرش را می‌بیند تازه یادش می‌آید که خواب دیده است، قد و بالای معمولی و صورت کشیده احمد را نگاه می‌کند. نگاهش که به زخم پای احمد می‌خورد، می‌پرسد: چیزی شده مادر جان. چرا پایت زخم است؟ * احمد دست و پایش را گم می‌کند، یکهو از دهانش هر چه نباید بیرون بپرد خارج می‌شود، مثل پرش ماهی به خارج از آب. احمد با دستپاچگی هر چه تمام تر می‌گوید: من و خالد با یک گروه اراذل درگیر شدیم، درگیر که نه، یعنی آنها با ما درگیر شدند، خالد سرش از پشت به زمین خورد، بعد او را به بیمارستان بردم به بخش پذیرش که رسیدم خالد را ویزیت کردند، ولی گفتند تا ولی بیمار هزینه بیمارستان را برای ما نیاورد ما هیچ کاری انجام نمی‌دهیم. ••○♥️○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• مادر با خونسردی الکی احمد را به خانه دعوت می‌کند: اشکال ندارد مادر. بیا داخل خانه، زخمت را پانسمان کنم، لابد گرسنه‌ای، برایت یک چیزی هم بیاورم بخوری. احمد با تعجب رو به آسمان می‌کند و از ته دل از مادرش تشکر می‌کند ... خالد سرش به زمین بر خورد کرد … دیگر نه اولش را می‌شنود، نه بقیه اش را می‌فهمد عمود یک جاده نجف به کربلا انگار نمی‌توانم مادر را بنویسم، جایش دو خط خالی بگذارم بهتر است... عمود دو جاده نجف به کربلا فکر هایم را کردم دو خط خالی که به درد نمی‌خورد. این تکه از داستان را از زبان خود مادر می‌نویسم. یاد خوابی که دیدم می‌افتم، نکند این کار را انجام ندهم خالد را نفرین کند و از من بگیردش. چیزی نیست که یک پانسمان است و یک غذا کشیدن. نمی‌فهمم چطور اما سریع برایش زخم پانسمان می‌کنم و غذای مورد علاقه خالد را برایش می‌کشم ـ قیمه نجفی ـ تا او بخورد، نوش جانش. سر آخر هم به او می‌گویم: مادر اینجا خانه خودت است، ولی تا شب نشده خانه برو که دیر نشود نگرانت می‌شوند. جملاتم به هم ریخته است، در را سریع می‌بندم و نمی‌فهمم چطور خودم را به میوه ی دلم می‌رسانم. هر چه پول در خانه بود را برای بیمارستان می‌برم. ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود ... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• در خانه ابو احمد را می‌زنند، احمد که انگار پشت در نشسته است، به محض شنیدن صدای در از جا می‌پرد و در را باز می‌کند. ـ سلام عثمان عثمان نمی‌گذارد تا احوال پرسی کند، نون عثمان را که می‌شنود می‌گوید از خالد خبری نداری؟ ـ خودت دیدی که دعوا شد، حارث و ایاز به قصد کشت او را زدند، هر کاری کردم نشد جلویشان را بگیرم، هلش دادند، بعد هم سرش را محکم به زمین کوبیدند و بیهوش شد. بغض گلوی احمد را فشار می‌دهد. ـ مادرش کجاست؟ ـ رفتم خبرش کردم، بیمارستان. ـ خب برویم بیمارستان پدر که در هوای سرد شب های بصره دارد عرق شرم می‌ریزد، می‌گوید ب.. برویم پسرم _ من هم بیایم؟ _ پدر اشکال ندارد احمد هم بیاید؟ _ نه چه اشکالی دارد، تفضل اخوی. سوار ماشین آخرین سیستم دکتر اکرم می‌شوند و دکتر اکرم با دست های لرزانی که از بغض های درونش بروز می‌کند فرمان ماشین را دست می‌گیرد و مدام با خود می‌گوید که: تو مگر با رضا عهد نبستی، چند روز گذشته است فقط، چند روز. قول دادی که شیعه شوی اگر این اتفاق بیافتد، ای اکرم فراموشکار. اگر او همان پسری بود که وعده داده بودند چی؟ منتظر یک تنبیه واقعی باش دکتر اکرم فراموش کار. ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود ... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• در خانه ابو احمد را می‌زنند، احمد که انگار پشت در نشسته است، به محض شنیدن صدای در از جا می‌پرد و در را باز می‌کند. ـ سلام عثمان عثمان نمی‌گذارد تا احوال پرسی کند، نون عثمان را که می‌شنود می‌گوید از خالد خبری نداری؟ ـ خودت دیدی که دعوا شد، حارث و ایاز به قصد کشت او را زدند، هر کاری کردم نشد جلویشان را بگیرم، هلش دادند، بعد هم سرش را محکم به زمین کوبیدند و بیهوش شد. بغض گلوی احمد را فشار می‌دهد. ـ مادرش کجاست؟ ـ رفتم خبرش کردم، بیمارستان. ـ خب برویم بیمارستان پدر که در هوای سرد شب های بصره دارد عرق شرم می‌ریزد، می‌گوید ب.. برویم پسرم _ من هم بیایم؟ _ پدر اشکال ندارد احمد هم بیاید؟ _ نه چه اشکالی دارد، تفضل اخوی. سوار ماشین آخرین سیستم دکتر اکرم می‌شوند و دکتر اکرم با دست های لرزانی که از بغض های درونش بروز می‌کند فرمان ماشین را دست می‌گیرد و مدام با خود می‌گوید که: تو مگر با رضا عهد نبستی، چند روز گذشته است فقط، چند روز. قول دادی که شیعه شوی اگر این اتفاق بیافتد، ای اکرم فراموشکار. اگر او همان پسری بود که وعده داده بودند چی؟ منتظر یک تنبیه واقعی باش دکتر اکرم فراموش کار. ••○♥️○•• ✍ ✍ کپی فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• _ ابوولاء بیا این را بخور، می‌میری ها، سردخانه بیمارستان جا ندارد. همیشه انقدر رک بود، نمی‌گذاشت در خلوتم بمانم، آخر چه کسی به تو مدرک پرستاری داده است بگذار اشکم را بریزم دیگر. تو خالد را نمی‌شناسی، خالد وعده ای است که به من داده بودند، خودش با پای خودش آمده الان یک سال و نیم است که منتظرش هستم. ـ بگذار زنت بیاید شاید دردت را بفهمد عذرا از در بیمارستان داخل می‌شود ـ سلام سعید، چه شده؟ ـ خانمش است که به چشمان سیاه و لباس دکتری همسرش خیره شده همسری که قد بلندش عذرا را از دوست داشتنش سیر نمی‌کند. عاشقانه می‌گوید که: چه شده سعیدم، چرا چشمان قشنگت را با اشک قرمز کردی، سعیدجان به عذرایت بگو! از دم در که آمد انگار فهمیدم که یکی هست که نگران واقعی ام است، جان تازه ای می‌گیرم خودم را از جا میکنم. عذرا دارد با گوشه چادرش اشک چشمم را پاک می‌کند طاقت نمی‌اورم سریع می‌گویم خالد، گمشده را پیدا کردیم. با رمق کمی‌می‌گوید: خالد، پس یوسف از پشت پرده... دیگر کلام در دهانش نمی‌چرخد، غش می‌کند، من هم. می‌گفتند کار در بصره زیاد است، یعنی چند نفری از همکارانم که کار پرستاری انجام می‌دادند به من هم پیشنهاد کردند تا به بصره بیایم. چه می‌دانستم که در بدو ورود شهر زمین گیر می‌شوم، من فقط خواستم لحظه ای بروم تا زید بن صوحان را زیارت کنم، چه می‌دانستم که همه پول هایم را یک جا می‌دزدند، حالا من مانده ام و یک شهر غریب، تنهایی و غربت. ••○♥️○•• ✍ ✍ کپی فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• اصلاً یادم نمی‌آید چه شد که همه دارایی ام رفت. دستانم را از میان سری که از خاراندن نزدیک به زخم بود، بیرون کشیدم _ چیزی شده برادرم، چرا تکیه بر مزار شهید داده ای؟ جلویم را نگاه کردم، مرد قد بلندی داشت با من صحبت می‌کرد. _ پولم را دزدیدند برادر،همه اش را. نمی‌دانم چرا توانستم به چشم آبی اش و قد و بالای رعنایش اعتماد کنم. _ شام خوردی برادر؟ _ کی شب شد؟! ظهر بود که پولم را دزدیدند، اصلا متوجه نشدم که کی شب شد؟ _ برخیز برادرم، برخیز که خانة ما منتظر مهمان لایقی چون توست. نامت چیست برادر؟ من که چاره ای جز خجالت و اعتماد نداشتم زیر لب و با بغض های قورت داده گفتم: سعید. _ برویم سعید که دیر وقت است، برویم. خانة مان همین نزدیکی هاست در راه با هم حرف می‌زنیم. باز هم با خجالت گفتم: ـ مزاحمتی که ندارم برادر ـ اگر هم داشتی قدمت روی چشمانم بود، اما حالا شما کجا و مزاحمت؟ همانطور که تند به سمت خانه شان قدم بر می‌داشتیم، مقابل نانوایی ایستاد و نان سمونی خرید که نکند مهمان که من باشم برایش خجالت بیاورم. بوی نان امانم را بریده بود، بگویم، نگویم... نتوانستم سخن را در دهانم نگه دارم، پرید بیرون. ـ برادر حالا که نان داغ خریدی می‌شود یک تکه هم به من بدهی ـ آری بیا سعید، اسمت را درست گفتم دیگر؟ نان را گرفتم، اول بوی نان را خوردم وبعد خودش را. برای اینکه گستاخی ام برای این درخواست لاپوشانی کنم گفتم ـ شرمنده برادر، روزه بودم، الان هم که پاسی از افطار گذشته، نتوانستم زبانم را کنترل کنم... ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود .... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• ـ این چه حرفی است برادر. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: روزه! مگر نگفتی که غریب هستی؟ روزه برای چه!؟ دست و پایم را جمع می‌کنم، امینی جز ابومهدی را در این شهر نمی‌شناسم به او می‌گویم آری برادر، از کربلا آمده ام، برای کار. روزه ام روزة نذر بود می‌خواستم کارم جور شود اما همه دارایی هایم از دست رفت. با چشمان رنگی اش در صورتم نگاه می‌کند و با تعجب می‌گوید: از کربلا آمده ای بصره آن هم برای کار؟ مگر شغلت چیست سعید؟ ـ پرستارم. سریع بحث را عوض می‌کنم و می‌گویم که: تو که گفتی خانه نزدیک است، پس چرا نمی‌رسیم برادر؟ ـ می‌رسیم برادر، می‌رسیم. از قدیم گفتند که باید ضرب درد را گرفت، کسی خواست که صورتت را به ضرب سیلی مهمان کند، تو دستت را در راه ضربه او بگیر تا ضربه اش کمتر درد بگیرد، ما هم می‌خواستیم ضرب درد تو را بگیریم اما گویا تو باید ضرب گیر زندگی ما باشی. متوجه نشدم چه می‌گوید، دو دستی به جان سرم افتادم و ازگنگی سرم را خاراندم، همیشه که هیجانی در کار بود سرم بود که میزبان دو دستی بود که با ناخن های تیز به جانش افتاده اند. ـ این بسته نان را بگیر احمد. سرم را از دست تهی کردم و نان را گرفتم، او هم دست در جیب دشداشه عربی اش کرد و مهر تربتی از جیبش بیرون آورد چند ثانیه ایستاد، قبله را که تشخیص داد به سجده رفت، رفتارش برایم عجیب بود همینطور نگاهش می‌کردم و خیره خیره و با تعجب کامل به ابومهدی نگاه کردم. به قد و قوارة بلندی که جلوی خدا زانو زده بود. اشک چشمش توی خیابان پر از خاک ولی قابل تحمل بصره که آخر آن به مزار زید بن صوحان منتهی بود، خیلی دیدنی بود. ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود ... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• رو به مادر می‌کند و می‌گوید ـ مادری که دارد در کلمات خالد غرق می‌شودـ ـ مادر جان، این هم دکتر اکرم. ـ مادر اشک هایش را پاک می‌کند ، اول چشمش به احمد و عثمان می‌خورد که به اشک های مادر خیره شده اند و بعد هم نگاه مادر به دکتر اکرم خیره می‌شود. ـ دکتر اکرم سلام. ـ سلام مادر عذرخواهی من را بابت ویزیت نکردن فرزندتان پذیرا باشید مادر ابتدا یاد مظلومیت فرزندش می‌افتد، سریع خودش را جمع می‌کند ـ آقای دکتر، من از پس هزینه‌های احتمالی عمل بر نمی‌آیم. دکتر نگذاشت حرف مادر تمام شود. ـ مادر جان، خالد را از قبل حساب کرده اند، چند ماهی هست که حساب شده، بگذارید بروم برای ویزیت، بعد هم توضیح می‌دهم برایتان. لحن مادر عوض می‌شود: ـ برو مادرجان، برو. دکتر رفت تا بلکه اشتباهش را جبران بکند و پرستار در فکر فرو می‌رود که دکتر از کجا اسم خالد را می‌داند مادر هم همان طور که از ذوق دیدن دکتر اکرم ایستاده است رو به احمد می‌کند و می‌گوید: ـ احمد جان، تو هم جای خالد من، می‌شود مرا به نزدیک ترین مسجد برسانی؟ احمد طبق عادت یک علی عینی می‌گوید، دست عثمان را می‌گیرد و او را هم به سمت خودش می‌کشاند، عثمان هم که انگار تازه دوستان واقعی اش را پیدا کرده، پا به پای احمد بیرون می‌آید. ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• ایاز نفس نفس می‌زند، مدام مثل دیوانگان با خودش بلند بلند حرف می‌زند، تا شاید کمی‌عذاب وجدانش _ که ندارد _ خفه کند خب می‌خواست جایم را بگیرد، می‌خواست نشان بدهد می‌شود مثبت باشی و محبوب. ولی من فهماندمش که چطور باید زندگی کند ایاز حس می‌کرد که کار پدرش را هم او به دوش گرفته است و یاد جملاتی که در مدرسه گفت، می‌افتد. به پدرم می‌گویم کاری بکند که اگر بکند دیگر نتوانی سرت را در شهر بالا بگیری ـ ولی انصافاً خوب زدمش. یک ثانیه انگار منتقد درونش بلند می‌شود و می‌گوید: ـ ولی او فقط دفترش را می‌خواست، همین، ولی به تو حمله نکرد فقط دفاع کرد آن هم از دست سنگین حارث و دیوانگی هایت. ولی ندارد که، اصلاً خوب کاری کردم که زدمش، باید یک جایی صدای بچه مثبت خفه شود، داشت محبوبیتم را می‌دزدید در مدرسه. آن از احمد که از گعده من جدا شد این هم از عثمان تازه وارد. حواسش نیست اما به خانه رسیده است، انگار انگل به ذهنش چسبیده و لحظه لحظه بزرگ و متورم تر می‌شود. کلید را به در خانه می‌رساند، خانه بزرگ و مجلل عجیبی که بچه پولدارهایی مثل عثمان و احمد هم در آرزویش مانده بودند. کچل ـ حارث ـ که دیگر جای خود را دارد. خانه خیلی خیلی بزرگ است. همانطور که دارد فکر می‌کند ـ بلند بلند ـ ـ آری خوب زدمش، خووب، اصلاً باید می‌زدمش. ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ