eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ ____ @Chaadorihhaaa ____ بـا ورودم بـه حیـاط علیرضـا را در حـال شسـتن ماشـینش دیـدم. اصـلاً تـوجهی بـه ورودم نکـرد؛ از بـی محلــیش حرصــم گرفــت و مــنم انگــار نــه انگــار کســی را تــوي حیـاط دیــدم از کنــارش گذشــتم و بــه سمت پله ها رفتم. - سلام عرض شد! خنده ام گرفت، سلامش بوي آشتی نه بهتر بگم بوي منت کشی می داد! به سردي گفتم: - سلام - ظاهراً شما از من دلگیرید؟ پسره ي پر رو اون همه حرف بارم کرد حالا می گه ظاهراً شما ازم دلگیرید! - من از طرف مامانم مأمور شدم ازتون عذرخواهی کنم. از طرف مامانم یعنی خودش راغب نبوده! - می شه کوتاه بیاین! برگشتم و نگـاهش کـردم . یـک لحظـه متوجـه نگـاه زیر چشـمیش بـه دسـته گـل تـوی دسـتانم شـدم . امـا بـه سـرعت خـودش را مشـغول کـارش نشـون داد . خیلـی حـرف بـراي گفـتن داشـتم امـا نتوسـتم چیزي بگم و در عوض راهم را کشیدم و رفتم. -این یعنی چی؟ از روي پله ها بلند گفتم: - یعنی صلح! - زن دایی کجایین؟ - سلام، تو آشپزخونه، فکر کردم ناهار نمیاي! رفتم پیشش دست گل رز را از پشتم بیرون آوردم و مقابلش گرفتم با خجالت گفتم: - بفرمایین مالِ شماست بابت رفتار دیشب من رو ببخشین! زن دایی ذوق زده گفت: - مرسی عزیزم خودت گلی. بعد هم جلـوتر اومـد و مـن رو بوسـید. الحـق کـه المیـرا خیلـی فهمیـده و زرنـگ بـود بـه عقـل مـن کـه نمی رسید همچین کاري بکنم! با صداي یا االله علیرضا هر دو متوجه اومدنش به خانه شدیم. - مامان کجایی؟ - بیاآشپزخونه همـین کـه علیرضـا پـاش رو بـه آشـپزخونه گذاشـت. زن دایـی خطـاب بـه علیرضـا بـا شـیرینی خاصـی گفت: - ببین دخترم چه گلایی برام خریده. بعد هم با دلخوري ساختگی اضافه کرد: - خداکنه بعضی هام یاد بگیرن! علیرضا ظاهر دلخوري به خودش گرفت و گفت: - از دست شما، خدا وکیلی من تا حالا برات گل نگرفتم؟! زن دایی گونه پسرش را بوسید و گفت: - قربونت برم شوخی کردم. از رابطـه عـاطفی بـین مـادر و پسـر خیلـی خوشـم آمـد. مثـل دو تـا دوسـت بـا هـم رفتـار مـی کردنـد. هیچگاه یادم نمیاد که مادرم دست در گردن پسرش انداخته باشه و بوسش کنه! ** ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨✨
. 🍃 . سه روزے از اون اتفاق می گذشت قرار بود برای عیادت بریم خانه ے عمو ناصـر . پیراهن بلندی بر تن ڪردم و روسری ام را مدل خاصی بستم . چادرم را برداشتم و از اتاق خارج شدم و به طرف جا ڪفشی رفتم و ڪفش هایم را به پا ڪردم . مامان در حیاط را بست ، برای گرفتن تاڪسی به سر خیابان رفتیم ، سوار تاڪسی شدیم و مامان آدرس را داد . روبه روے خانه ے ویلایی بزرگی پیادهـ شدیم . مامان به طرف آیفون رفت و زنگ را زد . _بله؟ _ترلانم اسما جان . _بله ، بفرمایید داخل ! و بلافاصله در با تیڪی باز شد ، حیاطی نسبتا بزرگ و دیوار های سرامیڪ شده . نگاهم ڪشیده شد به خانه ے درختی ڪه بالا قرار داشت یادش بخیر با اسما و فاطمه اونجا بازی می ڪردیم . لبخندے میزنم ڪه مامان صدایم میڪند : بیا بریم همتا ! نگاهم را از خانه ے درختی میگیرم و به سمت پله های خانه میرویم ، با رسیدن ما در خانه باز می شود و لیلا خانم در چارچوب دَر نمایان می شود ، مادرم به سمتش میرود : سلام لیلا جان ، خوبی ، با زحمتای ما . لیلا گونه اش را می بوسد : قربونت بشم ، اختیار داری ترلان جان شما همیشه مراحمین . لبخندی میزنم و به سمت لیلا می روم و سلام میڪنم ، مادرانه در آغوشم میڪشد و گونه ام را می بوسد و جواب سلامم را می دهـد و تعارف میڪند تا وارد خانه شویم . ڪفش هایم را در می آورم و پشت مامان وارد خانه می شوم ، معلومه وضع مالیه خوبی دارن ... خانه اے نسبتا بزرگ و با ڪاغذ دیواری های شیری رنگ و مبل های ڪرمی . سمت راست دیوار ساعت دیواری بزرگی قرار دارد . _بفرمایید. لبخندی به صورت لیلا میزنم و دنبالش راه می افتم . خاله تقه اے به در میزند و در را باز میڪند . با دیدن چهره ے خندون امیر دلم یڪ جوری میشود . _مہمون نمیخوای پسرم !؟ امیر لبخندی به مادرم میزند : بفرمایید . وارد اتاق میشوم و سربه زیر سلام میڪنم. نگاهم ڪشیده می شود به یڪ خانمی ڪه ڪنار تخت امیر نشسته است و لبخند میزند . _ایشون عمه ے امیر ! مادرم به سمتش می رود و روبوسی میڪند من هم از دور سر تڪان میدهم . مامان روی تخت مینشیند امیر قصد میڪند بنشیند ڪه مامان می گوید : راحت باش . اما امیر باسختی روی تخت مینشیند . _خوبی پسرم ، هم اومدم عیادت هم اومدم تشڪر ڪنم ازت ، شما نبودی معلوم نبود چه بلایی سر دختر من میومد . امیر عرق پیشانی اش را پاڪ ڪرد و گفت : اختیار دارید ، هر ڪس دیگه ایم جای من بود همین ڪارو میڪرد . _به به پس شما همون دخترے هستی ڪه امیر آقای ما بخاطرش چاقو خورده ! خون در صورتم میدود و گونه هایم رنگ شرم میگیرند . نگاهی به چهره ے امیر می اندازم ڪه بدتر از من است و عرق پیشانی اش را پاڪ میڪند و روبه عمه میگوید : این چه حرفیه عمه جان ، هرڪس جای منم بود همینڪارو انجام میداد . عمه قصد ڪرد جواب دهد ڪه خاله لیلا لبخند به لب شربت را تعارف ڪرد ، باوصدایی ڪه خجالت و اعصبانیت توش موج میزند گفتم : میل ندارم . _چرا عزیزدلم ، یادمه از بچگی عاشق شربت بودی ، بردار تعارف نڪن ... دستم را دراز میڪنم و لیوان شربت را برمیدارم و تشڪر میڪنم . به سمت مادرم می رود و تعارف میڪند و همانجا مینشیند . _چخبر همتا جان !؟ سرم را بلند میڪنم : سلامتی رهـبر . لبخندی به رویم می زند و مشغول صحبت با مادرم می شود ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• در خانه ابو احمد را می‌زنند، احمد که انگار پشت در نشسته است، به محض شنیدن صدای در از جا می‌پرد و در را باز می‌کند. ـ سلام عثمان عثمان نمی‌گذارد تا احوال پرسی کند، نون عثمان را که می‌شنود می‌گوید از خالد خبری نداری؟ ـ خودت دیدی که دعوا شد، حارث و ایاز به قصد کشت او را زدند، هر کاری کردم نشد جلویشان را بگیرم، هلش دادند، بعد هم سرش را محکم به زمین کوبیدند و بیهوش شد. بغض گلوی احمد را فشار می‌دهد. ـ مادرش کجاست؟ ـ رفتم خبرش کردم، بیمارستان. ـ خب برویم بیمارستان پدر که در هوای سرد شب های بصره دارد عرق شرم می‌ریزد، می‌گوید ب.. برویم پسرم _ من هم بیایم؟ _ پدر اشکال ندارد احمد هم بیاید؟ _ نه چه اشکالی دارد، تفضل اخوی. سوار ماشین آخرین سیستم دکتر اکرم می‌شوند و دکتر اکرم با دست های لرزانی که از بغض های درونش بروز می‌کند فرمان ماشین را دست می‌گیرد و مدام با خود می‌گوید که: تو مگر با رضا عهد نبستی، چند روز گذشته است فقط، چند روز. قول دادی که شیعه شوی اگر این اتفاق بیافتد، ای اکرم فراموشکار. اگر او همان پسری بود که وعده داده بودند چی؟ منتظر یک تنبیه واقعی باش دکتر اکرم فراموش کار. ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود ... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° ۷-۸تا بوم در ابعاد کوچک و بزرگ خریدم مدادهای مخصوص طراحی B6-B8 خریدم بومارو گذاشتم صندوق خودم سوارشدم دوتااز تابلوها مذهبی بود دوتا عاشقانه بقیه عادی تابلوبزرگ برداشتم خطای اولیه طرح روش زدم لب تاپم باز کردم شروع کردم به تایپ تحقیق حوزه علمیه بعضی اسمهارو پررنگ میزدم مثل محمد بن عبدالوهاب مستر همفر انگلیس مشروب اعتقادات وهابیت ۱.تعمیرقبور اولیای الهی و ائمه شیعه کفر است ۲.مسجد سازی در کنار قبور صالحان شرک است ۳.بزرگداشت موالید(ولادت ها)و وفات علی بن ابی طالب و فرزندانش بدعت است ۴.‌تبریک آثار اولیای الهی شرک است ۵.‌درخواست از اولیای الهی کفر است ۶.‌درخواست شفاعت از شافعان شرک است °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° توی فرودگاه با همه خداحافظی کردیم و حالا تو هواپیما نشستیم. اول این دختره مهمانداره میزبانداره مهمانسرا داره من چمیدونم چیزیه همین اومد کلی شکلک با این سن و سالش در آورد... بعدم در طول پرواز با گوشی همراه صحبت نکنید و به علامت نکشیدن سیگار توجه کنید.. _مهدیه.. مندل:جانم؟ _من میترسم! مندل: ای بابا از چی؟ _از پرواززززز! مندل:نترس فقط لحظه بلند شدنش یکم استرس داره وگرنه به بالا دیگه هیچی متوجه نمیشی بگیر راحت بخواب.. _واااای! داره بلند میشه.. _یا امام رضا! _یا پنج تن! _همه امام زاده ها! مندل: ای بابا دختر چقدر تو ترسویی تموم شد چشاتو باز کن! _بلند شدیم؟ مطمئنی؟ چشمامو باز کنم؟ مندل: اره بخدا آبرومونو بردی چشاتو بازکن دیگه! با شک اول یه چشممو بعد چشم دیگه مو باز کردم.. _عه اول تموم شد این که اصلا ترس نداشت! مندل:نداشت و همچین کردی اگه داشت چیکار میکردی؟! _حالا ولش کن بزار من یکم استراحت کنم خیلی از ترس فشار بهم وارد شد خسته ام.. مندل: وای تو هنوز اون عادت مزخرف خوابیدن تو طول راه رو داری؟! _عاره چه جورم تازه بیشترم شده(خمیازه) اصلا حرکت که میکنیم خواب میاد پیشم!(خمیازه) مندل: اه گندت بزنن بگیر بگپ الهی دیگه بلند نشی! (این همه مهر و محبتشو من چجوری جبران کنم (: ) هنذفری رو گذاشتم تو گوشم و آهنگ امام رضا ۲ حامد رو پلی کردم و بعدم چشمامو بستم. "کبوترم هوایی شدم... ببین عجب گدایی شدم... دعای مادرم بوده که... منم امام رضایی شدم... پنجره فولاد تو..." آقا دارم بعد ۲ سال میام پیشت... چقدر دلم هواتو کرده... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ