﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_پنجاه_نهم
°|♥️|°
رواے صادق
بس بود این شنکجه برای پریا
میبرمش تپه نورالشهدا بهش میگم دوسش دارم
تمام طول مسیر پریا سرش به شیشه بود و گریه میکرد
رسیدیم تپه
-پریا رسیدیم
رفتم در باز کردم دستش گرفتم تو دستم
پریا هق هق گریش بلند شد
دستش گرفتم تو دستمو فشار دادم
-پریا
پریا:جانم
-خیلی دوستت دارم
دیگه صوری نیست
غصه نخوریا
میخوام عروسیمون برای سالروز ازدواج آقا امیرالمومنین باشه
-ها
پاشدم جلوش زانو زدم گفتم
پریا عاشقتم
************************
روای پریا
از حرفاش شکه شدم اما خیلی عجیب نبود چون منم حالا عاشقش شدم
دوست داشتم منم مثل صادق بگم عاشقتم
اما گذاشتم برای جایی که مرکز عاشقیه
بعداز یه ساعت سوار ماشین شدیم دستم بردم دست سمت صادق که روی دنده بود
دستم گذاشتم روی دستش
اونم دستم گرفت
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_شصتم
°|♥️|°
روای پریا
بعداز اعتراف عاشقانه صادق
دیگه غصه نخوردم و دیدم خیلی نصبت بهش عوض شد اخه حالا دوتا عاشق بودیم روبروی هم😍
یک دو روز بعدش مادرجون اینا با یه جعبه شیرینی اومدن خونمون تاریخ عروسی برای دوهفته دیگه تعیین کردن
این بار خریدمون با شیطنت و خنده همراه بود
الانم بعداز دوهفته تو آرایشگاه منتظر آقای همسرم
صادق که داخل آرایشگاه شد
حتی شنلم سرم نبود
به کمکش اول شنل بعد چادر عروس سر کردم
تو راه بودیم
که برای گوشیم پیام اومد
پیام باز کردم
مات و مبهوت ب پیام نگاه میکردم
خدایا باورم نمیشه
تاریخ سفر کربلامون ده روز بعد بود
وای خدایا نوکرتم
خوشحالی منو صادق دوبرابر شد
عروسیم هیچ بزن بکوبی نداشت
شاید قبل از حضور ما بوده
خبر ندارم
اما بازحضورمون فقط مولودی بود
عروسی تموم شد
الان درحال دور دوریم
خودم لوس کردم گفتم
صادق
صادق:خانمی به کشتن ندی منو ماه بانو
-صادق
صادق:جانم
-منومیبری یه جا
صادق :کجا
دستم بردم سمت دستش
یهو گفتم من دلم تپه نورالشهدا میخواد
صادق:من فدای دلت بشم
بریم عروسم
خخخخ
مسیر که منحرف کردیم به مادر زنگ زدم پرسیدم
یه کارباحال عروسی رفت نورالشهدا
خیلی حال داد 😁
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_شصت_یکم
°|♥️|°
بعد از یک دو ساعت بااصرار سایرین برگشتیم
توراه برگشت انقدر غرق این چندماه بودم که صدای صادق نشنیدم
آخر زمانی که دستمو گرفت به خودم اومدم
صادق:خانم کجایی؟
-صادق تو واقعا منو دوست داری؟
صادق:۱۰دقیقه دیگه رسیدیم خونمون
میتونی صبرکنی؟
-اوهوم
تا رسیدیم خونه
صادق گفت :پریا جان لطفا بیا بشین باهات حرف دارم
دستم میان دستانش گرفت
پریا یه لحظه هم به عشقم شک نکن
اونقدری من تورو دوست دارم
تا آخرجهان فکرنکنمـ مردی همسرش دوست داشته باشه
علت این بازی روهم زمانی من برم سوریه
زن دایی برات میگه
باحالتی وحشت زده گفتم :بری سوریه
کی؟
صادق:دوهفته بعداز کربلا
اشکام پشت هم میومدن
یه هفته مثل برق باد گذشت الان تو راه تهرانیم
چیزی خنده داره
صادق بعداز اعترافش بارها به من گفته دوستت دارم
اما هنوز نگفتم
نگه داشتم بین الحرمین بگم
بعداز یه ساعت رسیدیم فرودگاه امام
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_شصت_دوم
°|♥️|°
الحمدالله رب العالمین
هواپیمایی ایران همیشه خدا تاخیر داره
صادق:پریا بیا تا اعلام شماره کنن چندتاسلفی بندازیم
-باشه
بالاخره بعداز ۳ساعت شماره پرواز اعلام شد
به صادق میگفتم دیگه از علف گذشت زیر پامون درخت موز دراومد
صادق:شیطنتهات شروع شد باز
وای وقتی هواپیما بلندشد
من از ترس سرمو تو سینه صادق پنهان کرده بودم
جیغ های کوتاه تو سینه اش میکشدم
و صادق هرهر میخندید...
بعداز یه ربع برام ارتفاعش عادی شد
باز با نشستن هواپیما من ترسیدم
بعداز دریافت چمدونها
صادق:پریا تو خیلی شیطونیا
رفتیم هتل لباسمون عوض کردیم رفتیم حرم
ابهت حضرت علی مثال زدنی نبودن
یاد پرستو افتادم خواهر فنقلی من که حالا بچه اش ۲ماهه بود
روز آخر ما روبردن مسجد کوفه
اعمالش زیاد بود
به صادق میگفتمـ خدایی آدم دیسک کمر میگرها
صادق :پریا بانو امکان شیطنت نکردن هست تو شما؟
خودم لوس کردم و گفتم نخیلم اشلا نیشت
پشر بد
صادق طفلک تا یه ربع هنگ بود
دل کندن از مولای متقیان کار خیلی سختی بود
راهی کربلا شدیم
به محض رسیدن هتل کربلامون
رفتیم زیارت امام حسین
تو دلم غوغا بود بعد کلی رنج قراربودبه معشوقم برسم
چشمم که به ایون طلاافتاد اشک توچشمام پرشد دستای صادق رومحکم تراز قبل تودستام فشردم
تو بین الحرمین با صادق
مونده بودیم
اول بریم زیارت آقا سیدالشهدا یا زیارت آقا قمربنی هاشم
چقدر این دوراهی زیباست...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_شصت_سوم
°|♥️|°
یه قدم به سمت حرم حضرت عباس برداشتم پیشمان شدم
یاد خوابم افتادم
تو نجف یه خواب دیدم
ورودی حرم حضرت عباس خوردم زمین
صدام می لرزید صادق جان بریم حرم آقا سیدالشهدا
صادق:بریم خانم
قرارشدبعدش بریم حرم علمدار عشق
بعد باهم روبروی جایی که مشرف به مزار جناب حبیب بن مظاهر بود
صادق که اومد چشماش غرق اشک بود
من فدای مردم
نشستم کنارش
وقتش بود
دستش گرفتم تو دستم گفتم
-صادق
صادق:جان
-خیلی دوست دارم
صادق:چی پریا
-همسری دوست دارم
صادق:وای پریا
سفر کربلای ما با اعتراف عاشقانه من کامل شد
میتونستم عشق رو توچشمای اشک الودش معنی کنم...♥️
رفتیم شریعه فرات یاد نذر پریسا دوستم افتاد
میگفت تو فرات به نیت شهدا
ابوالفضل ململی ،حجت اسدی ، حمیدسیاهکلی، عبدالرحمن عبادی
گل انداخته
-صادق
منم میخوام
صادق:چی میخوای؟
-گل موخوام
صادق؛یا پیغمبر
پریا گل از کجا بیارم
پام میکوبیدم زمین میگفتم
موخوام
موخوام...
کل کربلا گشتیم تا یه شاخه گل پیداکردیم 😁
اونم دست صادق گرفتم باهم گل پرت کردیم
به نیابت حضرت مهدی
سفر کربلا هم تموم شد
و الان درحل تحویل چمدان ها برای برگشتیم
داشتیم برمیگشتیم ولی دلم جامونده بود تو کربلا
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_شصت_چهارم
°|♥️|°
اون روز خیلی خسته بودیم
برای همین دعوت مامان های گرامی انداختیم به فردا تا ماجرای سوریه رفتن صادق بگیم
صبح که از خواب پاشدیم زنگ زدم مامان اینا شام بیان اینجا
صادق هم رفته بود سپاه
ساعت ۴بعدازظهر مرغارو از یخچال در آوردم گذاشتم سر گاز
تا همه کارا انجام بدم عصر شد
حالم خیلی بد بود همراه کارکردن اشک میریختم
همسرم داشت میرفت سوریه
{{اسماعیل با پای خود به قتلگاه میرود}}
دم دمای اذان بود که مهمونامون کامل شدند
مادرجون تا چشمش به چشمای قرمز من افتاد پرسید چرا چشمام قرمزه منم یه چیز سرهم کردم گفتمـ
ساعت ۸بود که صادق از سرکار اومد
شام که خوردیم
صادق شروع کرد به حرف زدن
من از پریا خانم خواستم دعوتتون کنه
تا یه موضوع مهم به همتون بگم
بعد به من نگاه کرد :پریا جان خانمم میای بشینی
صدام میلرزد گفت :بله چشم
نشستم کنارش
صادق ادامه داد
حقیقتا من هشت روز دیگه اعزام سوریه هست
هیچکس هیچی نگفت همه میدونستیم صادق عاشق دفاع از حرم بی بی حضرت زینب هست
اما حال من اصلا خوب نبود همه نگاها غمگین و غصه دار سمت من بود..
به بهانه شام رفت تو اشپزخونه بغض گلومو چنگ میزد
اما نه نباید کم بیارم
بعداز یه نیم ساعت غذا کشیدم همه با غذا بازی میکردن
آخرشم تو سکوت همه رفتن
اون شب به سختی تموم شد
تو اون یه هفته مونده به اعزام صادق
دوستاش میومدن ازش التماس دعا داشتن که رفتی مارو هم دعاکن
یه سریاشون هم خیلی خوشحال بودن که صادقم همرزمشونه
ولی حال من...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_شصت_پنجم
°|♥️|°
یک هفته مثل برق باد گذشت
چند ساعت دیگه صادق باید بره سپاه
شب اونجا باید باشن بعدش از همونجا میبرنشون فرودگاه
بعد پرواز به سمت بی بی
داشتم ساکشو میبستم
البته با هق هق
پاشدم اتو رو زدم به برق اورکتش و شلوار نظامیش اتو زدم اشکام میریخت روی لباسش
یهو از پشت دستش گذشت رو شانه ام سریع اشکام پاک کردم
پریا چرا گریه میکنی؟
-صادق خیلی سخته
خیلی امکانش کمه برگردی...
صادق:نمیرم سپاه امشب
پاشو بریم تپه نورالشهدا
خوشحال شدم ولی میدونستم امشب نرفته ولی فردا صبح که میره
تو نورالشهدا درحالیکه سرم به شانش بود و گریه میکردم
سرم بلند کرد و گفت پریا من که رفتم یه حقایقی فهمیدی
فشم ندیا و نفرینم نکنیا
-وا
این حرفا چیه
صادق:بعدا میفهمی
هروقت آروم شدی بگو بریم خونه
پریا
-جانم
صادق: من جانباز بشم
بازم به پام میمونی؟
-صادق کم اشک منو دربیار
ان شاالله تو سالم برمیگردی
بعدم اگه زبانم لال
جانباز یا موجی شدی
من کنارتم عزیزم ☺️
اونشب صادق کنارم موند تا اذان صبح
اذان صبح بعد نماز که خوابم برد
رفت
عروس ۱۵روزه شوهرش رفت سوریه
وقتی بیدارشدم و با جای خالیش روبرو شدم نشستم گوشه اتاق و هق هق میکردم
منم باید برم باید برم سرم بره نذارم هیچ حرامی سمت حرم بره...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_شصت_ششم
°|♥️|°
همین جوری داشتم گریه میکردم
که صدای تلفن بلندشد
باصدای تلفن بلند شدم
رفتم سمت تلفن
-بله
سلام خانمی
پریا صادق فدات بشه
گریه کردی؟
-خوب چیکار کنم از خواب بیدار شدم دیدم نیستی
دلم گرفت
الان کجایی عزیزم؟
صادق:فرودگاهم
داریم میریم
رسیدم بهت زنگ میزنم مراقب خودت باش
صادق:چشم
یاعلی
صادق تا رسید زنگ زد
مادر و مادرجون هردوشون حواسشون به من بود
صادقم سعی میکرد هرروز زنگ بزنه
یه هفته از رفتنش گذشته بود
ومن شبیه مرده قبرستون بودم
داشتم حاضر میشدم برم دعای کمیل که تلفن زنگ خورد
یعنی میشه صادق باشه
-الو
الوسلام خانمم
خوبی؟
-صادق تویی ؟؟حالت خوبه؟
پریا بانو زنگ زدم خداحافظی کنم
- یعنی چی؟
چندساعت دیگه قرار بزنیم به دل حرمله
بدی دیدی حلال کن
اشکام مثل بارون از چشمام میومد
صدام میلرزدتمام تنم یخ شد
صادق چنددفعه صدام زد
با صدایی که میلرزیدگفتم
-حلالی اقایی
دوست دارم
منم دوست دارم
خداحافظ
وقتی قطع شد گوشی رو محکم چسبوندم به قفسه سینم باصدای بلند گریه میکردم و بی بی زینب رو صدامیزدم
#یا_زینب😓
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_شصت_هفتم
°|♥️|°
یک هفته از آخرین تماس صادق میگذره
تو این یک هفته کارم شده بودن گریه
حتی بیرون نمیرفتم
میترسیدم برم بیرون صادق زنگ بزنه
داشتم نماز ظهر میخوندم
سلام که دادم
گوشی خونه زنگ خورد،
بدو رفتم سمتش
هردفعه که گوشی زنگ میخورد من به اندازه ۲۰سال پیر میشدم
-الو بفرمایید
صدای ناشناس : منزل برادر عظیمی؟
-بله بفرمایید
صدای ناشناس :من ازسپاه قدس تماس میگرم
زمین و زمان وایستاد
-بله بفرمایید
صدای ناشناس:خانم عظیمی متاسفانه صادق جان تو عملیاتی که انجام شد مفقود الاثر شدن
دیگه هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم
تو بیمارستان بودم و سرم به دستم بود
-من چه جوری اومدم اینجا؟
پرستار:گویا مادرشوهرت آورده بود
مادرجان وارد شد چشماش قرمز قرمز بود
هیچی یادم نمیاد جز صدای یه ناشناس ازپشت تلفن
_مادرجون چرا من اینجام چیشده
اشکام اروم روی صورتم سرمیخوردن
میدونستم،میدونستم که برای صادقم اتفاقی افتاده...
_مادرجون صادقم کجاس ؟چرا کسی به من جواب نمیده
_عزیزم صادق مفقودالاثرشده
مادرجون منو تو اغوش گرفت جیغ میزدم و گریه میکردم
اخه چرا چرا....
یک ماه صادق مفقود شده
کار منم شده گریه و التماس به شهدا که صادقم برگرده
تو مزار شهدا بودم
یهو یه دست نشست رو شانه ام سارا بود
سارا:پریا داری چیکارمیکنی با خودت
سارا:پریا آقا صادق ازم خواسته اینارو بهت بگم
پریا صادق از سفر مشهد عاشقت شده بود
اما چون تو از ازدواج فراری بودی
نگفت
تا موند کربلا پیش اومد
بهترین زمان بود برای ازدواج
اومدیم خواستگاریت گفتیم ازدواج صوریه
خودمو انداختم تو بغلش گریه کردم
_سارا شاید اول عاشقش نبودم ولی الان جونمم براش میدم
_میدونم گلم اروم باش
اون شب من درحال جنون بودم
بعداز اون اعتراف من دردم بیشتر شد
کاش زودتر برگرده...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_شصت_هشتم
°|♥️|°
۴۵روز از مفقود شدن صادق میگذره
ما هر نذری میتونستیم کردیم
خونه مادرجون بودم
که گوشیم زنگ خورد
-الو
صدا:سلام خانم عظیمی خوب هستید
من همرزم صادقم
_سلام ممنون
_امروز صادق پیدا کردیم
زنده است
فقط مجروحه
ان شالله دوره درمانش تموم بشه خودمون ریپوتش میکنیم ایران
-توروخدا واقعا راست میگید؟
صدا:بله
یاعلی
بازم اشک مهمون چشمام شد اما این بار از شوق بود از تموم شدن فراق یار صادقم داشت برمیگشت
-مادر
مادر
مادرجون وقتی اشکای منو دید ترسید
_دخترم صادق شهید شد؟
_نه صادق من پیدا شده
وای خدا
فقط با جیغ و گریه حرف میزدم
مادر برای اینکه منو از شوک خارج کنه زد زیر گوشم
با سیلی مادر رفتم تو آغوشش و فقط گریه کردم
خدایا شکرت
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_آخر
°|♥️|°
بعداز سه هفته صادق برگشت
گلوله به پهلوش خورده بود
و کلیه اش سوراخ کرده بود
کلیه اش برداشته بودن
اروم کنار تختش نشستم دستامو توی دستاش گره کردم
چشمای خسته و بی جونشو باز کرد بعد از این همه وقت نگاهش به نگاه من دوخته شد بازم مست شدم از بودنش
_اقایی زیارتت قبول
لبخند ی از عمق وجودش بهم هدیه کرد...
سه ماه از اون روزای سخت میگذره
من الان یه مامان حساب میشم
دستم گذشتم رو دست صادق گفتم
بابایی چرا ناراحتی ؟
صادق:دیدی پریا دیدی جاموندم
دیدی لایق نشدم
-صادق برای تو ماموریتی بالاتر نوشته شده
فدایی حضرت مهدی میشی
دستم گرفت و بلندم کرد
رفتیم سرمزار شهید اسدی و قاریان پور
تنها جایی که حال هردوی مارو خوب میکنه مزارشهداست
کم کم دیگه حال صادق هم از لحاظ روحی و هم جسمی داره خوب میشه
صادق روی صورتم اروم دست کشید
چشمامو به سختی باز کردم
_عزیزم زینب خانمو اوردن نمیخوای ببینیش 😍
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
سلامـ رفقا 😍♥️
عیدتـــون مبارک
امیدوارمـ حال دلتون خوب باشهـ 🌸
رمان #ازدواج_صوری هم تموم شد انشالله لذت برده باشید....
منتظر رمان های بعدیمون باشید 😌💚