eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_شصت_پنج . سری تکان داد : بهتره فاصله بگیری . متوجه منظورم شد و باز هم سرش را ت
. 🍃 . _بدو بیا ببینمت دایی... احسان آرتین را از دست بابا بزرگ گرفت و روی پاهایش نشاند . امروز روز جمعه بود اومده بودم از خان جون و بابا بزرگ سر بزنم . ڪه عمو و خانواده اش هم اینجا بودن . فاطمه ڪنارم نشست : وای بلاخره راحت شدم . لبخندے زدم : عین خودته شیطون . پشت چشمے نازڪ ڪرد : نداشتیما . نگاهی به ریحانه انداختم ڪه تکیه اش را به من داده بود و بیسڪوییتش را میخورد و احسان و آرتین را نگاه میڪرد و هر از گاهی با حرڪتای احسان میخندید . احسان نگاهش ڪرد : به چی میخندی تو وروجڪ ؟ ریحانه نگاهش ڪرد و جیغ ڪشید احسان به سمتش آمد : اجازه هست ! _حتما . دست کوچڪ ریحانه را گرفت و بلند ڪرد : عجبااا . ریحانه را روے پاهایش نشاند و سرش را بوسید . آرتین با عجله به سمت احسان رفت و ڪنار ریحانه نشست . _اووویی بچم حسودیش شد . احسان نگاهی به فاطمه انداخت : عین خودت . _نه بابا از بزرگان شنیده ایم ڪه حلال زاده به داییش میره . احسان خندید : اره دیگه توام عین من . خان جون همانطور ڪه می خندید روبه من گفت : از امیر خبر نداری مادر؟ نگاهم را از ریحانه گرفتم : نه خان جون چند هفته ای هست زنگ نزده . نگاهی به ریحانه انداخت : ترلان میگفت خیلی بیقراری میڪنه . سری تڪان دادم : خیلی همش گریه میکنه عکساے امیر رو برداشتم که نبینه . خان جون لبخندی زد : دختر باباییه دیگه . احسان دستی به سر ریحانه ڪشید : چه لباس عروسی ام پوشیده . ریحانه انگشت احسان را گرفته بود . دلم برایش سوخت ... انقدر دلتنگ باباش بود ڪه فکر میڪرد همه امیرن . احسان بچه ها را روے زمین خوابوند و مشغول قلقلڪ دادن شد . صداے جیغ بچه ها بلند شد . عمو و بابا بزرگ خندیدن و گونه ے هر دو را بوسیدن . ڪیفم را برداشتم : خب دیگه خان جون من برم . خان جون ایستاد : عه عه کجا بری نه بشین ببینم الاناست ڪه دیگه بچه ها پیداشون بشن ڪجا بری تو ! قصد ڪردم مخالفت ڪنم ڪه زن عمو و بابا بزرگ نگذاشتن . برای عوض ڪردن چادرم به اتاق رفتم . ریحانه را روے تخت چوبی گذاشتم و چادرم را عوض ڪردم . گوشی ام زنگ خورد یه شماره عجیب غریب و ناشناس بود جواب دادم : بعله ؟ صداے خش خش باعث شد گوشی را از گوشم دور ڪنم ڪه صداے زیبایش در تلفن پیچید : سلام همتا جان خوبی؟ چشمانم پر اشڪ شد زبانم بند آمده بود و فقط اشڪ میریختم . _همتا جان پشت خطی؟؟؟ _سلام . _سلام عزیز دلم خوبی ؟ ریحانه و مامان اینا خوبن؟ _همه خوبیم تو خوبی کجایی دلم هزار راه رفت چرا زنگ نمیزنی ..؟ _شرمندم اینجا خیلی شلوغه به تلفن دسترسی نداریم چخبر ؟ _سلامتی دلم برات تنگ شده امیر کی میای ۳ماهه ندیدمت . _منم همینطور عزیزم ان شاءالله هفته بعد میام ایران . ذوق زده گفتم : واقعااااا؟؟ خندید: بعله عزیزم ؛ ریحانه نیست؟ لبخندی زدم و گوشی را نزدیک گوش ریحانه گرفتم : باباییه . _سلام ریحان بابا چطوری دختر قشنگم؛ دلم براتون تنگ شده . چشمان ریحانه پر اشڪ شد و با صداے بچگانه اش شروع به حرف زدن ڪرد . _ای جونممم بابایی فدات بشه دل میبریااا. خندیدم ڪه ریحانه جیغ ڪشید . صدای خنده از پشت تلفن بلند شد و بعدشم صدای امیر : همتا جان ؟ _جانم ؟ _من باید برم بانو کاری نداری؟ دلم شور میزد : مواظب خودت باش امیرم . _به چشم مواظب خودت و ریحانه باش یاعلی . یاعلی گفتم ڪه تلفن قطع شد . گوشی را روی تخت گذاشتمو ریحانه را محڪم بغل ڪرد ریحانه برایم بوے امیر را میداد ... از پله ها پایین آمدم زن عمو ڪه چشمان قرمزم را دید پرسید : چیشدهه؟؟ لبخندی زدم : چیزی نیست امیر زنگـزده بود گفت هفته بعد میاد . خان جون و زن عمو خداروشڪری گفتن . احسان با اجازه اے گفت و بلند شد. ریحانه را روے زمین گذاشتم ڪه چهار دست و پا به سمت احسان رفت و شلوارش را گرفت . به سمتش رفتم و بلندش ڪردم : عمو میخواد بره مامان جان . ریحانه بغض ڪرد و دستانش را به سمت احسان گرفت . _همتاجان ؛ عمو بده ببره بیرون یه دور بزنه ریحانه رو . احسان دستانش را باز ڪرد و ریحانه را از من گرفت . نگران به ریحانه خیره شدم : مواظبش باشید . سرے تڪان داد و گونه ے ریحانه را بوسید . دست آرتین رو گرفت و رفتند . براے کمک به فاطمه به آشپزخانه رفتم هنوز نرسیده بودم ڪه حال تهوع بهم دست داد به سمت سرویس بهداشتی رفتم و چند بار عق زدم اما چیزی نبود ... صورتم را شستم از صبح تا حالا معده درد داشتم و چند باری هم حالت تهوع داشتم . فاطمه چایی نبات رو به دستم داد تشڪر ڪردم ڪه شانه هایم را مالش داد : آخه دختر چیکار میڪنی با خودت داری از پا در میای رنگ به رو نداری ..الله اکبر .. لبخندی زدم: چیزی نیست شلوغش میڪنی . پوفی ڪرد : چیزی نیست نه فردا بریم دکتر چند روز اینطوری میشی ؛ اسما هم میگفت . باشه اے گفتم تا بیخیال بشه مشغول پاڪ ڪردن سبزی ها شدم . خیلی خوشحال بودم از اینکه تا یڪ هفته دیگه امیر رو میدیدم . لبخندے ڪنج لبم نشست .. براے یڪ عمـر ڪافے اســــت...
°|♥️|° همین جوری داشتم گریه میکردم که صدای تلفن بلندشد باصدای تلفن بلند شدم رفتم سمت تلفن -بله سلام خانمی پریا صادق فدات بشه گریه کردی؟ -خوب چیکار کنم از خواب بیدار شدم دیدم نیستی دلم گرفت الان کجایی عزیزم؟ صادق:فرودگاهم داریم میریم رسیدم بهت زنگ میزنم مراقب خودت باش صادق:چشم یاعلی صادق تا رسید زنگ زد مادر و مادرجون هردوشون حواسشون به من بود صادقم سعی میکرد هرروز زنگ بزنه یه هفته از رفتنش گذشته بود ومن شبیه مرده قبرستون بودم داشتم حاضر میشدم برم دعای کمیل که تلفن زنگ خورد یعنی میشه صادق باشه -الو الوسلام خانمم خوبی؟ -صادق تویی ؟؟حالت خوبه؟ پریا بانو زنگ زدم خداحافظی کنم - یعنی چی؟ چندساعت دیگه قرار بزنیم به دل حرمله بدی دیدی حلال کن اشکام مثل بارون از چشمام میومد صدام میلرزدتمام تنم یخ شد صادق چنددفعه صدام زد با صدایی که میلرزیدگفتم -حلالی اقایی دوست دارم منم دوست دارم خداحافظ وقتی قطع شد گوشی رو محکم چسبوندم به قفسه سینم باصدای بلند گریه میکردم و بی بی زینب رو صدامیزدم 😓 °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ