eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠قسمت صد و نود وسوم مهیا نگاهی به پا و دست شهاب انداخت و خوشحال لبخندی زد،شهاب کنجکاو پرسید: ــ به چی فکر میکنی که چشمات اینطور برق میزنن؟؟ مهیا دستی به گچ پای شهاب کشید و گفت: ــ حالا که اینطور درب و داغون شده دیگه نمیری درست میگم؟ شهاب بلند خندید و گفت: ــ اولا درب و داغون خودتی ،خجالت نمیکشی اینطور به شوهرت میگی و با شوخی ادامه داد: دوما ،این همه فرماندهی عملیات به عهده ی من بود و با موفقیت انجام شده ،انتظار نداری که منو خونه نشین کنن تا مهیا می خواست حرفی بزند شهاب گفت : ــ چیه باز میخوای بگی،خب چیکارت کنم مدال بندازم گردنت مهیا با تعجب به شهاب خیره شد این حرف را به شهاب در دیدار اولشان گفته بود شروع کرد به خندیدند !! ششها از خنده ی مهیا لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست؛ ــ هنوز یادته؟؟ ــ مگه میشه یادم بره ،نمیرفتم که منو همونجا یه کتک مفصل مهمونم می کردی مهیا دوباره خندید سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ خدایا شکرت و در دل ادامه داد "خدایا شکرت به خاطر این آرامش،شکرت به خاطر بودنت ،شکرت به خاطر بودن این مرد در زندگیم" با شنیدن صدای ذوق زده ی مریم که به طرف اتاق می آمد از شهاب جدا شد ،به اندازه ی کافی کنار شهاب بود ،الان باید کمی به خانواده ی شهاب هم اجازه میداد که کنارش باشند،با حال شهاب کمِ کمِ یک ماه خانه نشین شده ،و فرصت زیادی برای نشستن و حرف زدن و کمی غر زدن به جان شهاب را داشت... 🌸🍃 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• ویلچر مهدی را دستم گرفتم خود را به هر زوری بود از حرم بیرون کشاندم. به بیرون که رسیدم ناگهان دیدم که مهدی روی ویلچر نیست. تمام وجودم در یک لحظه آب می شود، نگرانی تمام وجودم را می گیرد... سرم را مدام مثل دیوانه ها روی زمین می گردانم تا شاید اثری از مهدی پیدا کنم، مهدی ای که احتماال االن باید زیر دست و پا له شده باشد. هر چه چشم می گردانم مهدی را پیدا نمی کنم. چاره ای نیست، دوباره به داخل حرم بر می گردم تا شاید با توسل، مهدی را پیدا کنم. تمام سرعتم را می گذارم، همه مردم تا ضریح را کنار می زنم. تا خودر را به ایوان طالیی امام حسین می رسانم، چشمم که به نام انفاضه شعبانیه 1991 می خورد و ناخودآگاه اشکم جاری می شود چون یاد شهید ابومهدی برایم زنده می شود و مگر می شود که یادی از شهید ابومهدی کرد و یاد پسر شهیدش که مدافع حرم بود نیفتاد، شهید خالد. امام حسین را به جان دو شهیدمان قسم می دهم. چشمم را که کمی دقیق تر می کنم مهدی را پیدا می کنم. ولی باور نمی کنم، این مهدی است که دارد شش گوشه امام حسین را در میان میلیون ها جمعیت می بوسد، چشمانم گرد گرد می شود، باور نکردنی بود، مهدی که نخاعش مشکل داشت بلند شده بود، دویده بود، خودش را از میان میلیون ها جمعیت به حرم امام حسین رسانده بود. مغناطیس حسینی است که جذب می کند، درمانگاه حسینی است که شفا می دهد، بهشت حسینی است که زیبایی مطلق می دهد، و همه خوبی هاست که از آن حسین است و به هر که بخواهد عطا می کند. حسین است که کریم است مانند برادرش. ـ مهدی بیا برویم، معجزة حسینی. معجزة حسینی را که می گویم چشمانش برق می زند. قرارمان با ابووالء دیر می شود ها. مهدی هم خودش از این معجزه اشک می ریزد، اما نه بیشتر از من. ولی سریع خودش را جمع می کند و می رویم. شاید هر کسی جدا از من بود، پای این اتفاق تا پای جان تعجب می کرد و حتی شاید هم می مرد. ولی من که خود وجودم از معجزات ابومهدی و فرزند شهیدش هست، نمی توانم تعجب کنم، چون مغناطیس است که اقیانوس الیتناهی حسینی را جلا می دهد ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° بعداز سه هفته صادق برگشت گلوله به پهلوش خورده بود و کلیه اش سوراخ کرده بود کلیه اش برداشته بودن اروم کنار تختش نشستم دستامو توی دستاش گره کردم چشمای خسته و بی جونشو باز کرد بعد از این همه وقت نگاهش به نگاه من دوخته شد بازم مست شدم از بودنش _اقایی زیارتت قبول لبخند ی از عمق وجودش بهم هدیه کرد... سه ماه از اون روزای سخت میگذره من الان یه مامان حساب میشم دستم گذشتم رو دست صادق گفتم بابایی چرا ناراحتی ؟ صادق:دیدی پریا دیدی جاموندم دیدی لایق نشدم -صادق برای تو ماموریتی بالاتر نوشته شده فدایی حضرت مهدی میشی دستم گرفت و بلندم کرد رفتیم سرمزار شهید اسدی و قاریان پور تنها جایی که حال هردوی مارو خوب میکنه مزارشهداست کم کم دیگه حال صادق هم از لحاظ روحی و هم جسمی داره خوب میشه صادق روی صورتم اروم دست کشید چشمامو به سختی باز کردم _عزیزم زینب خانمو اوردن نمیخوای ببینیش 😍 °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ