💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#تلنگرانه
چادریها زهرایی نیستند ✋
اگر؛ پهلویشان درد #دین نداشته باشد.😔💔
چادریها زهرایی نیستند✋
اگر؛ عدو را با سیاهی چادرشان به خاک سیاه نکشانند. 😎
چادریها زهرایی نیستند✋
اگر؛ سیاهی چادرشان حرمت خون #شهیدان را به عالمیان ننمایاند. 😌
چادریها زهرایی نیستند ✋
اگر؛ منتظر یوسف گمگشتهای نباشند. 😭
چادریها زهرایی نیستند ✋
اگر فکرشان، راهشان، نگاهشان، عشقشان و حجابشان #فاطمی نباشد 😞
.
.
.
#چادری_های_زهرایی_باشیم
#چادرت_عطر_بهشته❤️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
•♡ #ریحانہ_بانو ♡•
💢گفتند می رود #دانشگاه دیگر عوض می شود.
⇜گفتند از سرش می افتد.
⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند.
⇜گفتند دیدش بازتر می شود.
⇜گفتند دوست و #رفیق روش تاثیر میذارد.
💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 #حرمتش را تازه در دانشگاه فهمیدم
🔸وقتی استادی با #احترام بامن صحبت می کرد.
🔹 وقتی #آقایان کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من #حدومرز قائل می شدند☺️
🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و #تحسین گرفت
🔹وقتی بجای #تو، شما خطاب شدم😎
🔸وقتی بین #شوخی های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌
🔹وقتی وجودم سرشار از #آرامش و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫
🔸وقتی...
💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها #هرگز از سرم نمی افتد.
مثلا همین #چــــادر😍
💢برای چادر سر کردن کافیست #عاشق باشی.عاشق حضرت مادر💞
بانـــو🌸🍃 #بگذار_به_چادرت_پیله_کنند
#به_پروانه_شدنت_می_ارزد
❖═▩ஜ••🍃🌹🍃••ஜ▩═
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
1_1698465.mp3
4.53M
#این_که_گناه_نیست 14
✳️قدرتمندترین انسانها؛
اونایی هستند که، نه تنها، تحت تأثیرِ عوامل مختلف، خودشونـو نمی بازند...
✔️بلــکه؛
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁❁✧═┅┄
✋بـــانو... .
نڪند يادت بـرود
پيـــام ✉️
عــــاشورا را....
.
نانجــــيب ها 😕
براي ڪشيدن
حــجاب زيـــنب (س) ميجـــنگيدند.....😞
.
امّا تو مدافع حجاب باش ✊💪
مثل حضرت زینب(س)🖤
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
و برای اینکه شیطنت سرشار از شادی اش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد:" خدا شانس بده!" و باز فضای کوچک آشپزخانه از صدای خنده هایمان پُر شد که از ترس بر ملا شدن حضور این تازه وارد نازنین، خنده هایمان را فرو خوردیم و سعی کردیم با حالتی به ظاهر طبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم. از چشمان پوشیده از شرم مجید و خنده های زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم و محمد بی خبر از همه جا، فقط نگاهمان می کردند که محمد با شرارت همیشگی اش پرسید:" چه خبره رفتید تو آشپزخونه هی می خندید؟ خُب بیاید بیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!" که عطیه همان طور که یوسف را از روی تشکچه کوچکش بلند می کرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد:" حتما قرار نیس شما بدونید، وگرنه به شما هم می گفتیم!" مجید که از چشمانم فهمیده بود هنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سرِ صحبت را به دست گرفت، و با تعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی بحث را عوض کرد و نمی دانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح ماجرا به زبان می آورد، داغ دل ابراهیم را تازه می کند که چشمانش را گرد کرد و به میان حرف مجید آمد:" این عرب ها هم فعلاً به بابا یکی از همین لکسوس ها دادن، سرش گرم باشه!" که محمد با صدای بلند خندید و همان طور که پوست تخمه هایی را که خورده بود، در پیش دستی اش می ریخت، پشت حرف ابراهیم را گرفت:" فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابی سرش گرم باشه!" که عطیه غیرت زنانه اش گل کرد و با حالتی معترضانه جواب محمد را داد:" حالا تو چرا ذوق می کنی؟!!!" محمد به پشتی مبل تکیه زد و با خونسردی جواب داد:" خُب ذوق کردنم داره!" و بعد ناراحتی پنهان در دلش بر شوخ طبعی ذاتی اش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد:" امتیاز نخلستون ها رو گرفتن و به جاش یه برگه سند دادن که مثلاً داریم براتون تو دوحه سرمایه گذاری می کنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زن جوون گرم می کنن که اصلاً نفهمه دور و برش داره چی می گذره!" معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانه ای که با مشتریان بی نام و نشان خارجی اش آغاز کرده بود، دلم را همچون قلب مادرم می لرزاند که رو به محمد کردم و پرسیدم :" خُب شماها چرا هیچ کاری نمی کنید؟ می خواید همینجوری دست رو دست بذارید تا..." که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن در دست گرفته بود، وسط پیش دستی اش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد:" توقع داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ اگه یه کلمه حرف بزنیم، همین حقوق هم دیگه بهمون نمیده!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۵۰
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
و محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت:" راست میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف بزنم از کار بیکارم می کنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت!" لعیا چهره اش در اندوه فرو رفته و همان طور که با چنگال کوچکی هندوانه در دهان ساجده می گذاشت، هیچ نمی گفت که عطیه با بی تابی به سمت محمد عتاب کرد :" تو رو خدا وِل کنید! همین مونده که تو این گرونی، بیکار هم بشی!" مجید در سکوتی ساده، اناری را سرِ حوصله دانه می کرد و به حساب خودش نمی خواست در این بحث پدر و پسری دخالت کند. عبدالله هم که پس از آواره شدن از خانه، حسابی گوشه گیر و ساکت شده بود که از خانه پدری و خاطرات مادرش اش طرد شده و شاید وضعیت اقتصادی خانواده دیگر برایش ارزشی نداشت و به همان حقوق معلمی اش راضی بود. ابراهیم به چشمانم دقیق شد و برای توجیه فکر نگرانم، توضیح داد:" الهه! بابا هیچ وقت به حرف ما گوش نمی کرد، ولی از وقتی پای این دختره به زندگی اش باز شده، دیگه برامون تره هم خورد نمی کنه! فقط گوشش به دهن فک و فامیلای نوریه اس که چی میگن و چه دستوری میدن!" که لعیا سری تکان داد و با ناراحتی دنبال حرف شوهرش را گرفت:" بابا بدجوری غلام حلقه به گوش نوریه شده!" و شاید فهمید از لفظی که برای توصیف پدرم استفاده کرده، دلخور شدم که با صداقتی صمیمی رو به من کرد:" الهه جان! ناراحت نشی ها، ولی بابا دیگه اختیارش دست خودش نیس! فقط هر چی نوریه بگه، میگه چَشم!" و برای اثبات ادعایی که می کرد، روی سخنش را به سمت عطیه گرداند و با ناراحتی ادامه داد:" چند شب پیش اومده بودیم یه سر به بابا بزنیم. بابا جرأت نداشت حرف بزنه که یه وقت به نوریه بَر نخوره! اصلاً به ما محل نمی ذاشت و فقط با نوریه حرف می زد!" عطیه همان طور که یوسف را در آغوشش تکان می داد تا بخوابد، از روی تأسف سری جنباند و در جواب لعیا گفت:" اوندفعه هم که ما اومدیم، همینجوری بود. من احساس کردم اصلاً دوست نداره ما بریم اونجا. انگار نوریه خوشش نمیاد بابا دیگه خیلی با ما ارتباط داشته باشه." و من چه زجری می کشیدم که خاطرات گاه و بی گاه لعیا و عطیه، قصه هر روز و شبم در این خانه بود. بیش از چهل روز از آمدن نوریه به خانه مادرم می گذشت و من هنوز به قدری دل شکسته بودم که نتوانسته بودم حتی یک بار قدم به خانه شان بگذارم و هر بار که دلم هوای پدرم را می کرد، در فرصتی که در حیاط و به دور از چشم نوریه پیدا می کردم، به دیدنش می رفتم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۵۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
ابراهیم عقده این مدت را با نفس بلندی خالی کرد و گفت:" نمونه اش همین امشب! به جای اینکه پیش بچه هاش باشه، رفته خونه قوم و خویش نوریه!" و بعد پوزخندی زد و به تمسخر از محمد پرسید:" من نمی دونم مگه عرب ها رسم دارن شب چله بگیرن؟" که محمد خندید و با شیطنت
همیشگی اش جواب داد:" نه! ولی رسم دارن بابا رو بکشن طرف خودشون!" و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، ابرو در هم کشید و گفت:" همه اینا به کنار! نمی دونید بابا چجوری به سمت وهابیت کشیده شده! یه حرفایی می زنه، یه کارایی می کنه که آدم شاخ در می آره!" که بلاخره مجید سرش را بالا آورد و همان طور که مستقیم به محمد نگاه می کرد، منتظر ماند تا ببیند چه می گوید که محمد هم خیره نگاهش کرد و مثل این که بخواهد به مجید هشداری داده باشد، ادامه داد:" ما از چند سال پیش تو انبار دو تا کارگر شیعه داشتیم. این همه سال با هم کار کرده بودیم و هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم. ولی همون شبی که بابا این دختره رو گرفت، فردا هر دو شون رو اخراج کرد! چون می گفت به بابای نوریه قول داده با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!" و شاید دلش نیامد به همین اندازه کفایت کند که با حالتی خیرخواهانه رو به مجید کرد:" آقا مجید! شما هم اینجا یه جورایی رو انبار باروت خوابیدی! یه روز اگه این دختره بفهمه شما شیعه ای، بابا روزگارتون رو سیاه می کنه! از من می شنوی، از این خونه برید!" لحن خوابیده در میان ترس و تردید محمد، بند دلم را پاره کرد و درد عجیبی در سرم پیچید که همه ما از اخلاق تلخ و تند پدر و خشونت های نامعقولش با خبر بودیم و حالا که عشق آتشین نوریه هم به جانش افتاده بود و می توانستم تصور کنم که برای خوش آمد معشوقه مغرورش، حاضر است دست به هر کاری بزند که مجید رنگ نگرانی را در نگاهم احساس کرد و با سپر صبر و آرامشی که روی اعتقاد عاشقانه و غیرتمندانه اش کشیده بود، لبخندی نشانم داد و در برابر دلواپسی محمد با متانتی مردانه پاسخ داد:" إن شاءالله که چیزی نمیشه!" و من با دلبستگی عمیقی که به خانه و خاطرات مادرم داشتم، رو به محمد گله کردم:" کجا بریم؟ تو که می دونی من چقدر این خونه رو دوست دارم!" و نخواستم بغض پیچیده در صدایم نمایان شود که ساکت سر به زیر انداختم و کسی هم نتوانست در برابرم چیزی بگوید که سکوت سرد مجلس را صدای نازک و پُر ناز ساجده شکست:" عمه! تلویزیون رو برام روشن می کنی کارتون ببینم؟" و شاید کسی جز دل پاک و معصوم او نمی توانست در این فضای سنگین از عقاید شیطانی نوریه و غمگین از تقلید جاهلانه پدر، چیزی بگوید که من هم در برابر نگاه شیرینش لبخندی زدم و به دنبال کنترل، دور اتاق چشم چرخاندم که مجید با مهربانی صدایش کرد:" ساجده جان! بیا اینجا، کنترل پیش منه!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ