#آرامشانہ 💙
💚بہ بهانہ ے شبـــ قدر
براے توبہ ڪنندگان💚
یڪ عمر در لحظہ بہ لحظہ ے زندگے ام از #تو غافل بودم
وَ تنها یڪ بار!
یڪ بار از سَرِ شرم اشڪ،روے گونہ هایم سُر خورد و جاے من فریاد زد ڪہ چقدر در برابر تو ناتوانم!
تنها یڪ بار از صمیم قلب،آنجا ڪہ ڪارم بَد گیر ڪردہ بود از اعماق دل خواندمت:اے جبران ڪنندہ ے تمام دل هاے شڪستہ و سختے ها!
و تو چہ عاشقانہ پَسِ گوشم با شوق گفتی:جانم! بندہ ے من!
نشانم دادے الرحم الراحمین بودنت را.
اشڪ ریختم و اشڪ ریختم...برایت از دلتنگے هایم گفتم،از سختے ها،از گرفتارے ها،از گناہ ها...
و تو تنها گوش میدادے،حرف هایم ڪہ تمام شد لبخندے نثارم ڪردے ڪہ در دلم حبہ حبہ قند آب میڪرد!
دستانت را بہ رویم گشودے و من متحیر نگاهت میڪردم،همیشہ آغوشت بہ رویم باز بود و منِ ناخلف از آن فرار میڪردم!
خودت در آغوشم ڪشیدے و با عشق گفتی:
خوش آمدے اے فرزندِ آدم!
اینگونہ خریدے بدے هایم را...
و پوشاندے گناهانم را...
در عوضش خودت را بہ من دادے!
اے بهترین خریدارِ عالم!
از آن روز طعم آغوشِ شیرینت،نمڪ گیرم ڪرد...
رهایم نڪن مهربان پروردگارِ من!💚
✍نویسنده:لیلے سلطانے
#اگه_هنوز_توبه_نکردی_امشب_وقت_هست 😊
#هنوزم_دیر_نشده_برگرد ...💓
@chaadorihhaaa
چـــادرےهـــا |•°🌸
دانلود ویدئو ڪݪیپ« آخریݩ جمعہ ساݪ»🎥 خواننده: نیما رستگار🎙 یااباصالح المهدۍ♥️ آخریݩ جمعہ ایݩ ساݪ ت
😞
آخریݩ جمعہ ساݪ ڪجایۍ آقا...؟!
عاشقۍ بۍ #تو محاݪ است،ڪجایۍ آقا...؟!
۵۲ جمعہ دیگہ گذشت از امساݪ
ما بہ غفلت خواب،ڪین شب ڪۍشود ناگه روز
شاید حرفۍ باشه در تعداد ایݩ روزهاۍ ساݪ
ڪه بدوݩہ جمعہ میشݩ ۳۱۳ روز
◉✿[✏ @chaadorihhaaa]✿◉
═══✼🍃🌹🍃✼═══
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خدایا! چرا به خودت میگیری!
#بیشتر از مادرت دوست دارم🎈
#به خودت ضربه بزنی #خدا ازت ناراحت میشه🙃
#محبت خدا به #تو♥️
#استاد_پناهیان✨
#کلیپ📽
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
•♡ #ریحانہ_بانو ♡•
💢گفتند می رود #دانشگاه دیگر عوض می شود.
⇜گفتند از سرش می افتد.
⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند.
⇜گفتند دیدش بازتر می شود.
⇜گفتند دوست و #رفیق روش تاثیر میذارد.
💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 #حرمتش را تازه در دانشگاه فهمیدم
🔸وقتی استادی با #احترام بامن صحبت می کرد.
🔹 وقتی #آقایان کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من #حدومرز قائل می شدند☺️
🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و #تحسین گرفت
🔹وقتی بجای #تو، شما خطاب شدم😎
🔸وقتی بین #شوخی های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌
🔹وقتی وجودم سرشار از #آرامش و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫
🔸وقتی...
💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها #هرگز از سرم نمی افتد.
مثلا همین #چــــادر😍
💢برای چادر سر کردن کافیست #عاشق باشی.عاشق حضرت مادر💞
بانـــو🌸🍃 #بگذار_به_چادرت_پیله_کنند
#به_پروانه_شدنت_می_ارزد
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
•♡ #ریحانہ_بانو ♡•
💢گفتند می رود #دانشگاه دیگر عوض می شود.
⇜گفتند از سرش می افتد.
⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند.
⇜گفتند دیدش بازتر می شود.
⇜گفتند دوست و #رفیق روش تاثیر میذارد.
💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 #حرمتش را تازه در دانشگاه فهمیدم
🔸وقتی استادی با #احترام بامن صحبت می کرد.
🔹 وقتی #آقایان کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من #حدومرز قائل می شدند☺️
🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و #تحسین گرفت
🔹وقتی بجای #تو، شما خطاب شدم😎
🔸وقتی بین #شوخی های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌
🔹وقتی وجودم سرشار از #آرامش و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫
🔸وقتی...
💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها #هرگز از سرم نمی افتد.
مثلا همین #چــــادر😍
💢برای چادر سر کردن کافیست #عاشق باشی.عاشق حضرت مادر💞
بانـــو🌸🍃 #بگذار_به_چادرت_پیله_کنند
#به_پروانه_شدنت_می_ارزد
❖═▩ஜ••🍃🌹🍃••ஜ▩═
▪️[ @chaadorihhaaa]▪️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_نهم(بخشدوم)
.
به اجبار مامان حمام کردم و برگشتم به اتاقم ؛ تمام بدنم درد میکرد زوی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم .
با نوازش های کسی چشمانم را باز کردم و نگاهی به احسان انداختم قطره اشکی روی گونه ام سر خورد و رو
دستش افتاد .
با صدایی لرزان زمزمه کردم : احسان .
چشمانم قرمز بود و خسته ؛ لبخند غمگینی زد : جانِ احسان ؛ چیکار کردی با خودت دختر ؟
_کجا بودی؟ چرا بهم زنگ نزدی چرا نیومدی ؟
دستش را روی سرم گذاشت : سرم شلوغ بود شرمنده .
دلم میخواست بگم کاش بین اون شلوغیا یاد قلب عاشق منم می افتادی که اگر دو روز تورو نبینه تاب نمیاره ؛ نیومدی دیدنم قبول اما کاش حداقل یه پیام میدادی ببینی این عاشق حالش چطوره؟
سکوت کردم .
دستم را فشار داد : چرا اینجوری شدی ؟
میخواستم بگم بخاطر #تو اما بازم سکوت کردم و زمرمه کردم : چیز خاصی نبود .
کاش میتونستم تمام جای خالی های قلبم را حالا پر کنم اما بازم نتونستم .
•••
یک هفته ای میشد که حالم بهتر شده بود و از تو رختخواب بلند شده بودم .
مغنعه ام را برداشتم و طلق روسری را تنظیم کردم و مغنعه ام را سر کردم .
چادرم را برداشتم و بعد از خداحافظی از مادرم به طرف خیابان رفتم و دستم را برای تاکسی بلند کردم و سوار ماشین شدم .
آدرس را دادم و سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم بعد از نیم ساعت روبه روی دانشگاه پیاده شدم و به طرف ساختمان دانشگاه رفتم .
وارد کلاس شدم و نفس عمیقی کشیدم .
به سمت میز رفتم و نشستم جزوه هایم را دسته کردم و بغلم گذاشتم .
بعد از چند دقیقه استاد وارد کلاس شد .
امروز برنامم خالی بود و همین یدونه کلاس رو داشتم از دانشگاه بیرون آمدم قصد کردم به سمت ایستگاه اتوبوس بروم که تلفنم زنگ خورد بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم : بله؟
_اگر دوست داری واقعیت زندگیتو بدونی پاشو بیا به این آدرسی که برات میفرستم .
صداش آشنا بود کمی فکر کردم؛ صدای ساناز بود دستم را مُشت کردم : چی میخوای از جونِ منچرااا دست از سر منو زندگیم برنمیداری من چیکارت کردم که هنوز دنبال کینه و انتقامی ؟؟!!!
_هه نمیای قطع کنم ؟
نمیدونم چرا دوست داشتم برم و بپرسم دلیل این بلاهایی که سرم اورده با کمی مکث گفتم : بفرست.
باشه ای گفت و قطع کرد بعد از چند دقیقه پیامک اومد پیام رو باز کردم و تاکسی گرفتم .
داشتیم از شهر خارج میشدیم نگران بودم میخواستم به احسان زنگ بزنم اما پشیمون شدم نمیخواستم الکی نگرانش کنم ؛ روبه روی یک ساختمون نیمه کاره نگه داشت .
تشکر کردم و کرایه را حساب کردم .
وارد ساختمان شدم و آرام از روی پله های نیمه کاره بالا رفتم چند تا در جلویم بود با صدای نسبتا بلند گفتم : ساناز ؟؟
صدایی نشنیدم وارد اتاقکی شدم که دَرش باز بود : ساناز کجایی!؟؟
کم کم داشتم میترسیدم به خودم لعنت فرستادم که چرا تنها اومدم .
با صدای قدم های کسی به سمت عقب برگشتم پسری روبه رویم ایستاده بود .
انگار همه چیز داشت دوباره تکرار میشد ؛ در اتاق رو بست و نزدیک شد...
هر قدم که نزدیک میشد من یه قدم عقب میرفتم تا جایی که میتونستم ازش فاصله گرفتم ولی به راحتی فاصله رو پر کرد زبانم بند اومده بود و فقط میلرزیدم .
اما با هر زحمتی بود لب زدم : تو کی هستی ؟؟ نزدیککک مننن نشووو برووو گمشو ..
لبخند کثیفی زد و نزدیکم شد و به چشمانم خیره شد : چه چشمای خوشگلی داری .
از این جمله پشتم لرزید و یه لحظه حالم از خودم بهم خورد که چرا بی فکر راه افتادم اومدم اینجا .
وحشت زده بودم و نگران ؛
با کوله ای که در دستم بود هُلش دادم به سمت عقب و با صدایی که میلرزید گفتم : بیشعوررر مگه غیرت ندارییی؟؟ ترس از سر و کول وجودم بالا میرفت ؛ خدایا نجاتم بده من فقط تورو دارم ، آیهی نجات یونس از لبم نمی افتاد و با هق هق ادا میکردم .
نزدیکم شد همزمان دستش روی دهنم نشست
دهنم به ثانیه ای پر از خون شد از شدت ضرب دستش...
دستش را دوباره بلند کرد که صدای آشنایی به گوشم خورد : چه غلطی میکنی برو گمشو بیرون .
لبخند و نگاه کثیفش مثل خوره جونم رو میخورد و از اتاق خارج شد .
اخمی کردم : ساناز ؟
لبخندی زد : گفته بودم تلافی میکنم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
سالروز ولادت شهید محسن ححجی🌿🦋🌿 #سعی کن یجوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه:)) اگه خدا عاشقت بشه... خو
🌺
•°
.
چـــــون نگاهت میکنم
گــــــــم می شوم
در چشــــمانت
گم شدن در
شبِ چشمان #تــــــــو
خـــــــود پیدا شدن است...!
•°
#تولــــــدتمبـــــارکداداشی💞🎊
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
"{ #تـــو }"
هِزار سآل اسٺ مُنٺَظِرے
و مَݧ هَنوز جای سَرباز ؛
سَربارٺٖ بودهـ ام ...!
ڪَسرِهمیݧ یڪ نقطہ،
تعادُلِ دُنیا را بہ هم مےریزد ...🖤🍃
[ #عجللولیکالفرج ]