🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلوسوم
🌸🍃🌸🍃🌺
....
به نظر من فقط همین صوت قرآنی که رو کل خونه طنین انداخته بود صبر میپاشید به دل داغ دیده ها و آرومشون می کرد نه این آب قندهایی که به زور توی حلقشون می ریختن و بعضی تسلیت گفتن هایی که حتی همراهش یک قطره اشکم نبود!
_عمه جون محیا!
با صدای عمه نگاه از آیه ای که داشتم می خوندم گرفتم... کی به این آیه رسیدم... زمزمه کردم انا الله و انا الیه راجعون همون آیه حق... همون وعده الهی!
_جونم عمه؟
با گوشه روسریش نم توی چشم هاش رو گرفت –امیرعلی بیرون منتظرته... میدونم زحمتته عمه جون ولی میبینی که ما اینجا گرفتاریم پس بی زحمت حواست به امیرسام باشه!
قرآن و بوسیدم و بستم
_نه این چه حرفیه عمه اتفاقا خوشحال میشم... پس من میرم!
بلند شدم و بعد تسلیت گفتن دوباره و اطمینان دادن به نفیسه به خاطر پسرش از خونه بیرون اومدم.
کفش می پوشیدم که امیرمحمد جلو اومد
_محیا خانوم!
سر بلند کردم... چشم های امیرمحمد قرمز بود به جای جواب یک جمله به ذهنم رسید
_سلام تسلیت میگم!
نفس بلندی کشید که حاکی بغض توی گلوش بود
_خیلی ممنون...ببخشید که امیرسام افتاد زحمت شما!
_نگید این حرف و دوستش دارم... قول میدم مواظبش باشم تا هر وقت که بخواین شما خیالتون راحت!
به موهای پر پشتش که امروز حسابی بهم ریخته بود دست کشید
_خیلی ممنون...امیرعلی تو ماشین منتظرتونه.
با گفتن خداحافظی زیر لبی بیرون اومدم... امیرعلی سرش رو روی فرمون گذاشته بود و دست هاش هم حلقه دور فرمون ...آروم روی صندلی جا گرفتم که تکونی خورد و نگاهش و به من دوخت
_اومدی!
صداش حسابی گرفته بود و قیافه اش پکر...قلبم فشرده شدو فقط تونستم لبخند محوی بزنم و امیرعلی ماشین و روشن کرد!
حسابی توی فکر بود
_تو برمی گردی خونه آقای رحیمی؟
نگاه گیجش و به من دوخت ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت: نه میرم غسالخونه...آخه بعد از ظهر تشییع جنازه است!
دلم لرزید... غسالخونه... اسمشم هنوز برام وحشت داشت! صدام لرزید
_ساعت چند؟
ابروهاش بهم گره خورد
_ببینم تو خوبی؟
یعنی با اون همه مشغله فکری متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟! مصنوعی خندیدم
_آره خوبم!
چشم هاش رو ریز کرد و جلوی خونه ماشین رو نگه داشت
_مطمئنی؟
به نشونه مثبت سرم و بالا پایین کردم
_خیالت راحت! خوب خوبم!
دروغ گفته بودم واقعا خوب بودم؟
سرم داشت از درد می ترکید و محمد و محسن به هوای امیرسام خونه رو گذاشته بودن روی سرشون! بالشت رو روی سرم فشار دادم و کلافه نشستم.
دیگه از صبح امیر علی رو ندیده بودم... حتی توی تشییع جنازه! دلم براش پر می زد اون لحظه فقط محتاج شونه هاش بودم برای آروم شدنم چون ثانیه به ثانیه اش همراه با صاحب عزاها اشک ریخته بودم!
صدای ذوق بامزه امیرسام لبخند نشوند روی لبم مثلا قول داده بودم مواظبش باشم ولی محمد و محسن بیشتر از من کنارش بودن و مواظب!
بلند شدم ولی قبل بیرون رفتن از اتاق نگاهی به صفحه موبایلم انداختم ...پوفی کشیدم نخیر هیچ خبری از تماس امیرعلی نبود...کاش حداقل زنگ می زد!
محمد کنار خودش و درست جلوی امیرسام که نگاهش با یک لبخند کودکانه دوست داشتنی روی من بود برای من جا باز کرد و به طعنه گفت: ساعت خواب خوبه بچه رو سپردن دست تو!
چشمکی حواله امیرسام کردم که هنوز نگاهش میخ من و چشم های پف کرده ام بود
_خب حال یک ساعت با این بچه بازی کردین خیلی هم دلتون بخواد!
محسن اوفی کرد
_رو که نیست سنگ پاست فقط یک ساعت؟ والا نزدیک سه چهار ساعت ما شدیم دلقک که این آقا کوچولو بخنده و مبادا یاد مادرش بیفته!
این حرف محسن نگاهم رو کشید روی ساعت... خدای من نه شب بود کی شب شده بود!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلوچهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
_وای... چرا بیدارم نکردین؟!
محمد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه
_والا مامان نذاشت هی گفت دردونه ام سرش درد می کرد...بچه ام خیلی گریه کرده...بزارین بخوابه!
این حرف ها رو در حالیکه صداش و تغییر داده بود می گفت خندیدم و همون موقع لنگه دمپایی
مامان از آشپزخونه پرت شد سمتش!
_ادای منو در میاری؟
محمد نفس عمیقی کشید از اینکه دمپایی بهش نخورده بود
_نه جان خودم ...مگه شما نرفته بودین حیاط چطوری ازاینجا سر درآوردین؟
مامان با خنده اومد بیرون و با چشم غره ای که به محمد رفت رو به من گفت
_بهتری مامان؟
لبخندی زدم
_مرسی خوبم!
نگاه امیرسام بین من و مامان در گردش بود که مامان گفت: راستی من به نفیسه جون گفتم امشب امیرسام رو اینجا نگه می داریم ...حال ندار بود بنده خدا!
ابروهام بالا پرید
_شاید نخوابه بی مامانش آخه!
مامان نگاهی به صورت خندون امیرسام به خاطر شکلک هایی که محسن براش در می آورد انداخت
_چرا نخوابه؟ اتفاقا از صبح که غریبی نکرده خدا رو شکر... گناه داره هم بچه اونجا اذیت میشه هم می دونم نفیسه جون چه حالی داره!
آهی کشیدم مامان منم تجربه کرده بود این درد رو! به نشونه فهمیدن سر تکون دادم و مشغول بازی با امیرسام شدم و پا به پاش تجربه کردم کودکانه هایی رو که با بزرگتر شدنم فراموش شده بود!
برای بار دهم لالاییم رو از سر گرفتم ولی امیرسام با همون چشم های بازش به من زل زده بود بابا روزنامه به دست به من کلافه نگاهی کرد و خنده اش رو خورد!... بچه داری هم سخت بود و من از دور فکر می کردم چه قدر قشنگ و آسونه!
_حیف بچه زبون ندازه ولی اگه می تونست می گفت اگه خفه بشی من می خوابم!
محسن دنباله حرف محمد خندید و بابا هم نتونست خنده اش رو کنترل کنه و بلند خندید چشم غره ای به محمد رفتم که گفت: خب راست می گم دیگه دو دقیقه آروم بگیر باور کن بچه از اون موقع داره لالایی تو رو حفظ می کنه که هر دفعه با یک صوت براش خوندی! به مغزش استراحت بده می خوابه بچه!
این بار منم خندیدم و توی سکوت شروع کردم به تکون دادن امیرسام روی پاهام!
محسن_یکمم آروم تر این بنده خدا رو تکون بده... بدنش و گذاشتی رو ویبره!! خدایی یکی تو رو اینطوری تکون بده می خوابی؟!
از ندیدن امیرعلی...از نشنیدن صداش ...از خبر نگرفتنش کلافه بودم و سر محسن خالی کردم
_خب دیگه شما دوتا هم نمی خواد به من آموزش بدین چیکار کنم یا نکنم!
امیرسام و بغل کردم تا برم تو اتاق خودم بخوابونمش
_اصلا از سر و صدای شما دو تا نمی خوابه!
اخم هام و بهم کشیدم و رفتم سمت اتاق که صدای محسن و شنیدم که به محمد می گفت: والا از اون موقع که ما حرفی نزدیم تلوزیونم که خاموشه... فقط خودش بلندگو قورت داده و لالایی می خونه مثلا... ما که سرسام گرفتیم بچه که جای خود داره! اون وقت خانوم میندازه گردن ما دقیقا محیا باید بدونه مزنه سنگ پا چنده!
خنده ام گرفته بود انگار در هر حالتی این دو نفر دلخور نمی شدن! اومدم چیزی بگم که بابا به جای من و با اخطار گفت: محسن!!!!!
در اتاق و بستم که صدای مامان رو شنیدم که کارش رو تو آشپزخونه تموم کرده بود و اومده بود توی هال
_پس محیا کجاست؟
محمد جواب داد
_هیچی برد تو اتاق بچه رو که قشنگ لالایی مضخرفش و بچه یاد بگیره... از من میشنوی مادر من برو امیرسام و نجات بده اخلاق محیا دقیقا مثل اون شب هایی که اماده به حمله است!
دوباره خندیدم و امیرسام رو که متعجب بودم از سکوتش توی تاریکی به خودم فشردم... چشم هاش خمار بود می دونستم حسابی خوابش میاد ولی نمی دونم چرا نمی خوابید؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
هرکس #حیا داره قطعا حجاب داره
ولی هرکس #حجاب داره نمیشه گفت قطعا حیا داره....
همین جمله کافیه بنظرم...
به همه دختران محجبه ای که در فضای مجازی چهره خودشونو نشون میدن میگم که....
شما فرض کن یه جا روی صندلی نشستی...
چندین هزار نفر مرد نامحرم میان زل میزنن تو صورتت....
مجرد یا متاهل...
چه حسی دارین؟
حجالت میکشی نه؟
خب مجازیم همونه...
حیای مجازیت از بین رفته...
خدا به دادت برسه با اینهمه حق الناسی که گردنته....
حق الناس پول نیست ...
ممکنه دل باشه...
دل هزاران پسرمجرد که نمیتونن ازدواجکنن میلرزونی.....
واقعا نمیترسی؟ ...
واقعا خیلی شجاعی تو...
نمیدونی زمین گرده؟
نمیدونی پس فردا دل همسرتو میلرزونن؟
بابا از دینفقط چادرشو به ارث بردی؟😔
یکم فراتر از اینا به دینت نگاه کن خواهرم....
#تبرج
#بی_حیایی_لایک_ندارد ❌
#استاد_عزیزی
#پویش_حجاب_فاطمے
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
بعد کلی سرو کله زدن با امیر سام بالاخره خوابید... معلوم بود دلتنگ مامانشه... عقربه های ساعت دیواری ام هر سه موقع نگاه من روی عدد دوازده بودن... یکی از دوست هام می گفت هر وقت عقربه ها روی هم باشن یعنی یکی به یادته... اون وقت ها دل خوش می کردم که امیرعلی الان تو فکر منه ولی حالا چی؟ دریغ از یک تماس! پس واقعا خرافات بود این حرف ها!!! بالشتم رو از روی تخت کشیدم و کنار امیرسام دراز کشیدم انگشتم رو توی دست مشت شده ی کوچولوش جا کردم و بوسه نرمی نشوندم روی انگشت های تپلش و بی اختیار لبخند زدم و کلی قربون صدقه این کودکانه هاش رفتم که معصومیتش رو تو خواب بیشتر به رخ می کشید! اینقدر به امیرعلی فکر کردم وبه صورت امیرسام زل زدم که خوابم برد!
حسابی خونه آقای رحیمی شلوغ بود و من حسابی کج خلق اصلا فکر نمی کردم امیرعلی صبح هم خبری از من نگیره! من هم لج کرده بودم و بهش زنگ نزدم تا ببینم تا کی می تونه این قدر بی معرفت باشه! امیرسام رو که حالا با دیدن مامانش و شیر خوردن آروم تر گرفته بود از نفیسه جون گرفتم و رفتم تو یک اتاق خلوت تا به هوای امیرسام بتونم تو تنهاییم به امیرعلی فکر کنم و از دلتنگی هام کم!
توی فکر بودم و به ظاهر مشغول بازی با امیرسام با صدای دختر خانومی که نزدیکم نشسته بود به خودم اومدم...
_شما مجیا، خانوم آقا اپیرعلی هستین؟
این کِی اومده بود تو اتاق که من متوجه نشده بودم! لبخند ظاهری زدم
_بله!
دستش رو جلو آورد
_من مریمم دختر عموی نفیسه جون!
دستم رو توی دستش گذاشتم
_خوشوقتم و تسلیت میگم!
صورتش که نمی گفت زیادی عذادار بوده ولی باید از روی ادب این حرف و می گفتم!
نگاهی به امیرسام انداخت
_دیشب با شما بوده؟
گونه تپلی امیرسام و نوازش کردم که نگاهش و به من دوخت و مهربون خندید...خنده اشو جواب دادم و گفتم: بله.
-پس حسابی اذیتتون کرده؟!
-نه اصلا اتفاقا آروم بود ولی خودش اذیت شد طفلکی حسابی دلتنگ مامانش بود.
لبخندی زد
_خوبه معلومه میونه خوبی با بچه ها دارین برعکس من نمی تونم بیشتر از یک ساعت باهاشون کنار بیام!
فقط تونستم لبخندی بزنم که از سر اجبار بود!
_دوستش داری؟ چطوری تونستی باهاش کنار بیای؟
متعجب نگاهم و به مریم دوختم
_ببخشید متوجه نمیشم؟!
خندید
_امیرعلی رو می گم باهاش خوبی؟
از لفظ امیرعلی گفتنش با اون صمیمیت خوشم نیومد و بی اختیار چین خورد پیشونیم!
اینبار بلندتر خندید... مراعات هم بدچیزی نبود وسط جلسه ختم!
_اینجوری نگاهم نکن مگه امیرعلی راجع به من باهات حرف نزده؟
قلبم هری ریخت... یعنی چی این حرف ها؟
قیافه ام سوال هام رو داد می زد و مریم هم دلیلی ندید من سوالی بپرسم و خودش گفت: من هم دانشگاهی امیرعلی بودم ..شوهرت خیلی سر به زیر و آقا بود ولی نمی دونم چطوری من و دیده بود و از طرف یکی از بچه ها پیغام داده بود برای امر خیر!!!
نه دروغ بود یک دروغ محض! احساس خفگی می کردم... امیر علی و این حرف ها؟!
مریم ادامه داد
_خب منم بدم نمی اومد یک پسر پاک و نجیب این روزها کم پیدا میشه ولی خب وقتی فهمیدم قراره قید درسش و بزنه و تو تعمیرگاه باباش کار کنه قبول نکردم!!! تو چطوری کنار اومدی باهاش؟ همه زحمت های درس خوندنش رو یک شبه فنا داد!
آب دهنم و به سختی قورت دادم
_من کنار نیومدم !
ابروهاش بالا پرید
_یعنی با اجبار ازدواج کردی؟
پوفی کشیدم
_نه منظورم اینه که امیر علی خیلی خوبه احتیاجی نبود من با چیزی کنار بیام!
یک ابروش بیشتر رفت بالا و هشتی شد
_آهان... خب خوشبخت باشین!
آرزوی خوشبختیش شبیه یک طعنه بود تا آرزوی واقعی... قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر می شد! بوی حلواهم بلند شده بود و من ته گلوم همراه بغض سنگین طعم تلخی رو هم حس می کردم! تلخی آردی که قهوه ای می شد و سوخته!
با اخمهای درهم به عطیه که سرتا پا مشکی پوشیده بود نگاه کردم... که باعث شد از من به مریم نگاه کنه وقتی سکوتم رودید گفت
_محیا امیر علی بیرون کارت داره.
قلبم مشت شد و نفس کشیدن سخت... الان اصلا دلم دیدنش رو نمی خواست... ولی بلند شدم شاخک های مریم کنارم حسابی فعال بود!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلوششم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
بیرون رفتم ولی اخم پیشونیم قصد از بین رفتن نداشت... امیر علی رو دیدم که با لبخند خسته ای اومد سمتم نگاه پر از دلخوریم و به چشم هاش دوختم و آروم گفتم: سلام
_سلام!
متعجب شد
_خوبی؟ امیرسام خوبه؟
دلم کنایه زدن می خواست از حقیقتی که امیرعلی پنهون کرده بود
-بله خوبه پیش مریم خانومه!
چشم هاش رو باریک کرد و زمزمه کرد
_مریم خانوم؟
اصلا حواسم نبود کجا هستیم و تو چه موقعیتی
_بله مریم خانوم عشق قدیمیتون دیشب همش اینجا بودین و جلوی چشم همدیگه... چرا جلوی من نشون میدی نمی شناسی؟... مطمئنی علت نخواستن من فقط پشیمون شدن من بود؟؟
اخم کرد و چشم هاش گرد
_محیا می فهمی چی می گی؟
لعنت به اشک هام که راه باز کردن روی صورتم تا از خفگی نمیرم... بی توجه قدم تند کردم سمت کوچه و امیرعلی دنبالم... پرچم های سیاه در خونه که پر از پیام تسلیت و همدردی بود سریع از جلوی چشم های بارونیم رد می شدن... وسط کوچه که خلوت تر بود دستم رو کشید
_صبر کن ببینم کجا؟ یعنی چی این حرف ها؟
حسادت کرده بودم... آره حسادت کرده بودم و الان دلم تنهایی می خواست... تازه امیرعلی با من و دلم راه اومده بود... فکر اینکه الان مثل اوایل پشیمون بشه از بودنم و اخم هاش بشه سهم من دیوونه ام می کرد!... دستم رو به شدت از حصار دستش بیرون کشیدم.
_من میرم خونه!
عصبانی این بار راهم و سد کردو سعی می کرد با لحن آروم عصبانیتش رو بپوشونه!
_محیا جان چی شده؟ اینجا درست نیست بیا بریم تو ماشین بابا حرف میزنیم خوبه؟ بعد هم هرجا خواستی می برمت !
دلخور بودم حسابی... شایدم قهر... نمی دونم... قدم هام رو بی تفاوت از حرف های امیرعلی تند کردم سمت خیابون
_نمی خوام برگرد تو خونه!
عصبی گفت: محیا!
ولی من توجه نکردم و فقط دویدم سمت خیابون... ولی لعنت به خیابون که یک تاکسی هم نداشت و من هر لحظه شدت اشک هام بیشتر میشد!
بازوم کشیده شد... به صورت برزخی امیرعلی نگاه کردم و اون بدون هیچ حرفی هلم داد توی ماشین و بعد با سرعت سرسام آوری از خونه آقای رحیمی دور شد و من فقط اشک ریختم... باید می ترسیدم ازش چون خیلی عصبانی بود... ولی حرف های مریم و بی خبر بودن دیشبم از امیرعلی فقط حرصم و بیشتر می کرد و اشک هام رو تازه تر!... تو یک کوچه خلوت پاشو محکم گذاشت روی ترمز و من کمی به جلو خم شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم... گذاشتم عصبانیتش رو سر ماشین بیچاره خالی کنه!
_خب؟
صداش پرسشی بود و عصبانی ولی من فقط سکوت کردم و سر به زیر در حالی که سنگینی نگاه امیرعلی روی خودم و قشنگ حس می کردم با دستش روی فرمون ضرب گرفت
_محیا گفتم خب؟ علت این گریه ها چیه؟
بغضم و همه حرف هایی که روی دلم سنگینی می کرد باهم ترکید
_علت می خوای؟ از دیروز ازت خبری ندارم و امروز چشمم به جمال مریم خانوم و حرف هاشون روشن شد! تنها علتت برای نخواستن من حرف های نفیسه جون نبود تو عاشق بودی!!!
از پشت اشک هام تار می دیدمش ..حالم خوب نبود و می لرزیدم و امیرعلی هم هیچ کاری نمی کرد برای آروم کردنم و من بیشتر حرص خوردم که به جای من اون مثل طلبکارها زل زده به من!
پوزخند پر دردی زدم
_مثل اینکه دیدن مریم خانوم دیشب حسابی خوشحالتون کرده بود که یک زنگ نزدی بهم... پشیمون شدی تو به جای من!
مشت کوبید روی فرمون
_خفه شو محیا!
جا خوردم و شکه شدم صدای دادش خیلی بلند بود و من رو ترسوند
_می فهمی چی می گی؟ من تا همین الان با امیرمحمد بودم و درگیر کارهای آقای رحیمی!
رفتارو حرف هام دست خودم نبود...نیشخندی زدم
_احیانا آقای رحیمی پسر که نداره نه؟ خب البته شما هم حق به گردنتون بوده بالاخره عموی مریم خانومه آقای رحیمی...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلوهفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
حرفم و کامل نزده بودم که این بار امیرعلی بلند تر داد زد
_بفهم چی می گی محیا؟! برادر نفیسه خانوم عزاداره کلی هم سرش شلوغ فقط خواستم کمکی کرده باشم همین!
بازم پوزخند زدم
_چه مهربون!
کلافه از زبون نفهمی من گفت: محیا تو رو خدا اینجوری طعنه نزن... مریم چی بهت گفته؟
اشک هام ریخت
_پس یادت اومد مریم کیه؟
به اشک هام نگاه کرد و سر تکون داد
_این اشک ها برای چیه محیا؟ باورکن اول اصلا منظورتو نفهمیدم!
پر بغض زمزمه کردم
_عاشق بودی امیر علی؟!
چشم هاش رو روی هم فشار داد
_نبودم محیا نبودم گریه نکن حرف بزنیم!
با لجبازی گفتم: حالا چه فایده دروغ گفتی بهم
براق شد
_من هیچ دروغی بهت نگفتم...
داد زدم
_آره ولی پنهون کردی... عاشق بودی و نگفتی... مریم قبولت نکرد به خاطر چیزهایی که برای من قصه کردی تا بهت نه بگم از من نفرت داشتی عمه مجبورت کرده بود بیای خواستگاریم خواستی حرمت نگه داری.... از مریم کینه داشتی و من هم مثل اون حساب کردی فکر نمی کردی
من... !
هق زدم... نمی فهمیدم چی می گم فقط می خواستم خالی بشم صداش بالا رفت
_دیوونه چی میگی؟
لب زدم
_حقیقت... آره من دیوونه ام... یک دیوونه که عاشق تو بود و تو اصلا بهش فکر هم نمی
کردی... دلت پر زد برای مریمت دیشب؟
از لای دندون هاش غرید
_چرت میگی!
سرم و گذاشتم روی داشبورد
_من و ببر خونه!
بی توجه به حرفم گفت: من عاشق مریم نبودم محیا همش یک دوروغه محضه... اون عاشق من بود!
تلخ گفتم: عاشقی گناه نیست امیرعلی که میخوای از زیرش شونه خالی کنی...
کوبید روی فرمون که من از جا پریدم
_بزار حرفم و بزنم محیا!
با لجبازی گفتم: حالا احتیاج به توضیح نیست دیگه همه چی رو می دونم... چون عشقت پست زده بود با همه کوته فکریش... قید ازدواج رو زدی می فهمم حالت و حالو می فهمم دلیل رفتارهای اولت رو... ولی دلیل بقیه رفتارهات رو نه؟! ترحم کردی بهم امیرعلی؟ به خاطر اینکه گفتم عاشقت بودم؟
با حرص لب هاش و روی هم فشار می داد
_بس کن محیا بس کن!
داد زدم
_نمی کنم بس نمی کنم امیرعلی ...من عاشق بودم هستم می فهمی امروز با حرف های مریم چی کشیدم... می دونی چقدر دیروز دلم هوات و کرده بود... می دونی چه قدر درد داره فکر کنم دیروز چون تو مریم و دیدی دلت می خواسته به جای من اون کنارت باشه و تو با مهربونی بغلش کنی و آروم..!
با جمله آخرم دستش تا نزدیکی صورتم اومد ولی مشت شد و نشست روی فرمون و من بیشتر وسط گریه داد زدم
_بزن دیگه چرا نمیزنی؟
با پیشونیش روی فرمون ضربه می زد و عصبی اسمم و زمزمه می کرد... یک دفعه پرید و من با ترس به در چسبیدم ...چشم هاش قرمز بود!
_به جون خودت به جون خودم همه فکر دیروزم پیش تو بود لعنتی... من اصلا مریم و ندیدم برای همین امروز از حرفت تعجب کردم!
خواستم چیزی بگم که دستش و گذاشت جلوی دهنم و فشار داد
_بزار حرف بزنم!
دستش داغ بود نمی دونم چرا وسط دعوا دلم ضعف رفت برای بوسیدن دستش... دیوونه بودم خب...یک دیوونه عاشق!
سکوت کردم و دست امیر علی از روی صورتم کنار رفت
_ترم آخر بودم که شایعه شده بود بین بچه های کلاس که من مریم و می خوام و بهش پیشنهاد داد ... من می دونستم مریم دختر عموی نفیسه است و اصلا نظری هم بهش نداشتم فقط براش احترام قائل می شدم و هر وقت می دیدمش سلام می کردم! شاید همین هم دامن زده بود که پیش خودش فکرهای احمقانه بکنه! به پیشنهاد یکی از بچه ها رفتم تا با مریم صحبت کنم نمی دونم از کجا فهمیده بود این حرف ها از طرف خود مریم پخش شده! اون روز مریم کلی عشوه اومد... به جون تو محیا من دوستش نداشتم اون من و دوست داشت و می خواست مثلا با این کار بهم بفهمونه... ولی من گفتم نمی خوامش و این بازی رو تموم کنه قبول نکرد و تازه نفیسه هم شد واسطه اش و هی برام از مریم می گفت!... رفتار مریم هم روز به روز دوستانه تر و خودمونی تر!... می فهمی محیا مریم صمیمی شده بود نه من!... تو که می دونی من اهل دوستی واین حرف ها نیستم!.. .تو که عاشقم بودی ازت بعیده یعنی نشناخته بودی من و عاشقم شدی؟!!!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🌸🍃
..
.
#چادرانہ
#دخترانہ
.
°•[دُختَرا شَهید نمیشَوَند...
ماندِه ایم که مُدافِع حِجاب باشیم
مدافع چادر حضرت مادر باشیم😍]•.
#یاعلیمدد
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
❤️🍃...
.
#تلـــنــگـــــــراݩہ_امــــروز
#در_سختی
#خدا..
صبر یعنی توی سختی ها مقاومت کنی😣
و سخت ترین قسمتش اینه که بدی های دیگران و تحمل کنی!☹
علامت وجود صبر اینه که در متن سختی ها فعال باشی😎 و وظایف روزمره ت رو با نشاط انجام بدی💪🤗🌸
.
.
#استاد_پناهیان
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══