❤️🍃
.
.
سلام همراهان همیشگی و #اعضا_جان
حاله دلتون چطوره؟!
انشاءالله سالم و سرحالین و بیماری ازتون دور😌😍
.
اعضای قدیمی یادشونه برای رمان #جان_شیعه_اهل_سنت بسیار بسیار با هم صحبت میکردیم😌
رمان #مرزیتاخوشبختی هم همینطور😍
.
حالا برای #رمان_به_همین_سادگی خیلی تبادل نظر نداریم!
و این رمان مثل رمان #جان_شیعه_اهل_سنت چند فصل نیست که بخوام سر هر فصل باهاتون صحبت کنم🥺
.
اما قبول دارید تا همینجا با #محیا و #امیرعلی کلی چیزای خوب یاد گرفتیم...
قبول کردیم #غسالخونه و #غسال های عزیز شغل شریفی دارن 😍و حتی میتونن همسر، مادر، پدر، عمو، خاله و... باشن!
یادمون اومد این کار وظیفه ی هممونه و باید دست بوس همه کسانی که اینکارو برای خودمون و عزیزانمون انجام میدن باشیم...!
.
.
من متوجه شدم زندگی ساده تر از این حرفاس..
انقدر ساده که لذت گرفتن دست های سیاه از روغن #امیرعلی بیشتر از لذت هرچیزی برای #محیا ست...
.
فهمیدم ما واقعا از مرده نمیترسیم....
از واقعیت مردن میترسیم...!
از دست خالی رفتن...!
.
بیاین زندگیمونو خالی از چیزای دنیوی و پر از معنویت کنیم برای آخرتمون..!
انشاءالله عمر پر عزت و شادی داشته باشیم😉
این روزای تعطیلات و قرنطیه هم از دست ندیم
شاید خدا داره بهمون فرصت میده کارای عقب افتاده امونو جبران کنیم😍
.
در آخر :
الَّذینَ آمَنوا وَ تَطمَئِنُّ قُلوبُهُم بِذِکرِ اللهِ...
آنها کسانی هستند که ایمان آوردند و دلهایشان با یاد خدا آرام می گیرد...
اَلا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوبُ...
آگاه باشید که دلها تنها با یاد خدا آرام می گیرد..❤️🍃
.
حرفی...
سخنی...
پیشنهادی..
انتقادی...
منتظرتونیم..☺️👇
@mah35karimi
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
۲۴ فروردین ۱۳۹۹
چـــادرےهـــا |•°🌸
❤️🍃 . . سلام همراهان همیشگی و #اعضا_جان حاله دلتون چطوره؟! انشاءالله سالم و سرحالین و بیماری ازتون
🌸🍃....
.
#اعضا_جان :
.
سلام
خسته نباشید
در رابطه با رمان به همین سادگی یاد گرفتیم که با یه دید به همه دخترا و پسرا نگاه نکنیم
اکثرا فکر میکنن برای ازدواج باید فلان خونه و ماشین و شغل رو داشته باشن چرا؟ چون دخترا پر توقع شدن و با پسر کم درآمد ازدواج نمیکنن
در صورتی که اصلا اینطور نیست
و هستن دخترایی که خودشونو با پول معامله نمیکنن
طرف باید مرد باشه ، بقیه حاشیست
.
#نظرات_مفید
#رمان_به_همین_سادگی
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
۲۴ فروردین ۱۳۹۹
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
لبخند خوشحالی زدم و نفس بلندی کشیدم
_ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرف ها رو نگو ناشکریه... خدا قهرش میگیره ها!چرا فکر می کنی کمی؟!
نفسش رو با یک آه بیرون داد
_من ناشکری نکردم... هر وقت می خوام گله کنم از خدا، میرم این موسسه هایی که افراد بی سرپرست و معلول رو نگه می دارن، اونجا از خودم شرمنده میشم و خدا رو شکر می کنم و عذرخواهی... می دونم افرادی هستن که زندگی ساده تر و بدتر از ماهم دارن.... اونا رو هم می بینم محیا! خدا رو هم روزی هزار بار شکر می کنم که زندگی ساده ای دارم و روزی حلال درمیارم حتی اگر کم باشه.
_پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟
براق شد
_نه عزیز من این چه حرفیه؟! همه زندگی ام رو به پات می ریزم!
_پس بیا و دیگه از این حرف ها نزن... چون من فکر می کنم برات غریبه ام! از این به بعد از هر چی دلخور شدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه بهم بگیم نه کنار واژه پشیمونی! باشه؟ قول بده!
انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش
_قبول؟
انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم
_باشه قبول!
اینم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگی با هم بودن!... چه قدر خوبه که اول حس دوستی باشه کنار همسر بودنت!
***
عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی رو داد روی صندلی جلو به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم: مداد برداشتی؟ پاک کن؟
عطیه داشت ذکر می گفت و به گفتن یک آره اکتفا کرد دوباره گفتم: راستی کارت ورود به جلسه ات که یادت نرفته؟
غر زد
_میزاری دعام و بخونم یانه... بله برداشتم! تو که از مامان ها بدتری! بیچاره بچه هات قراره از دستت چی بکشن!
امیرعلی ریز ریز خندید... من اخم کردم و با اعتراض گفتم: عطی!
متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالا پریده اش شدم که عطیه وسط دعا خوندنش بلند بلند خندید
_آخر سوتی دادی جلوش... بهت هشدار داده بودم... دیگه کارت با کرام الکاتبینه!
_عطی یعنی چی اونوقت؟
به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم
_یعنی عطیه دیگه!
ابروهاش و بالا داد
_آها! بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟!
_از دهنم پرید... یعنی هر وقت اذیتم می کنه...
عطیه پرید وسط حرفم
_بیا داره میندازه گردن من... به من چه اصلا!
چرخیدم سمت عطیه بهش چشم غره رفتم که برام شکلک مسخره ای درآورد!
نگاه امیرعلی میگفت خنده اش گرفته
_خب حالا با هم دعوا نکنین!
روبه من ادامه داد
_شماهم سعی کن همیشه اسمها رو کامل بگی... یک اسم نشونه شخصیت یک نفره و حرمت داره پس بهتره کامل گفته بشه!
مثل بچه ها گفتم: چشم دیگه تکرار نمیشه!
دستش اومد بالا که لپم و بگیره که وسط راه پشیمون شد و یاد عطیه افتاد!
عطیه هم انگار متوجه شد و سرفه مصلحتی کرد
_راحت باشین اصلا فکر کنین من حضور ندارم!
خندیدم و امیرعلی هم باچرخوندن صورتش به سمت مخالف من خنده اش رو مخفی کرد!
_اصلا ببینم محیا تو چرا اینجایی؟ مگه نگفتی شب مهمون دارین!
_چرا خب... ولی من اومدم بدرقه ات کنم و بهت روحیه بدم کنکورت و خوب بدی.
_بگو از کمک کردن فرار کردم! من بهونه ام!
چرخیدم سمتش
_مگه من مثل توام... یک پا کدبانوام برای خودم!
صورتش رو جمع کرد
_آره تو که راست می گی!... منو که دیگه رنگ نکن دخترتنبل! وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ نهارم نداشته باشی! اونوقت کدبانو بودنت معلوم میشه! باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونه ما گله و گله گذاری!
امیرعلی که به دعوای زرگری ما می خندید گفت: من روخانومم دست بلند نمی کنم و مطمئنم که محیا، خانوم خونه است و یک پا کدبانو!
من خوشحال شدم از طرفداری های امیرعلی حتی وسط شوخی و بلند گفتم: مرسی امیرعلی!عاشقتم!
عطیه می خواست چیزی بگه ولی با حرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف!
عطیه بعد کمی تخس گفت
_چه ذوقی هم میکنه برای من... به پا پس نیفتی فقط!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
۲۴ فروردین ۱۳۹۹
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادوششم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
زبونم و براش در آوردم که لم داد روی صندلی
–خودم می رفتم راحت تر بودم شما دوتا که نه گذاشتین دعاهام و بخونم... نه روحیه بهم دادین... فقط نشستین اینجا جلو من با کمال پرویی قربون صدقه هم میرین!
امیرعلی با اخم از آینه جلو به عقب نگاه کرد و اخطار داد
_عطیه!
عطیه هم لبخند دندون نمایی زد
_جونم داداش... خب راست میگم دیگه... یکم به منم روحیه بدین!
امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه و خنده اش گرفت
_دیشب برات نماز خوندم ... توکل کن به خدا... مطمئنم قبول میشی!
نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک می کرد...
لبخند آرومی به صورتش پاشیدم
_هول نکن دختر تو که همه کتاب هات و جوییدی دیگه... پس استرس نداشته باش برو سر جلسه منم برات دعا می کنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون!
ماشین توقف کرد و عطیه آماده رفتن شد
_دستت درد نکنه... ولی مثل این مامان ها نشینی پشت در برام دعا بخونی ها!... برو با شوهر جونت دور دور همونجوری هم من و دعا کن بعدبیاین دنبالم! فقط خواهشا حرف های عاشقانه اتون رو هم بزنین که وقتی من اومدم دیگه سرخر نباشم!
بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم
_برو دختر حواست و بده به امتحانت عوض این حرف ها!
پیاده شد و با خنده برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت می کرد دستش رو به نشونه خداحافظی بالا آورد... عطیه هم دوید وسط جمعیتی که می رفتن برای امتحان سرنوشت ساز کنکور!
همون طور که با نگاهم بدرقه اش می کردم گفتم: بهش گفتین؟
امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت
_نه... مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی!
ابروم بالا پرید
_من؟؟.. بزرگتر و صالح تر از من پیدا نکردین؟
خندیدو لپم رو محکم کشید
_دوستانه دختر خوب... نه پیدا نکردیم!
اخم مصنوعی کردم و صورتم و از دست امیر علی بیرون کشیدم
_آی کندی لپم و این چه کاریه جدیدا یاد گرفتی
به جای جواب با سرخوشی خندید و ماشین و روشن کرد.
_آقا امیرمحمد و نفیسه جونم می دونن؟
اخم کم رنگی کرد و بدون نگاه کردن به من جواب داد
_آره امیرمحمد مخالفه! نه صد در صد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره!
یک تای ابروم بالا پرید
_چرا آخه؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت
_محیا یعنی نمی دونی چرا؟ علی پسر عمو اکبره ها!
شونه هام و بالا انداختم
_خب باشه ربطش؟
امیر علی پوفی کشید و من فهمیدم چه حرف مضخرفی گفتم وقتی می دونم دلیلش رو!
_حالا اگه جواب عطیه مثبت باشه دیگه مشکلی نیست؟
خندید به من که این قدر مسخره حرف قبلیم رو پوشوندم... با دست آزادش چادرم رو که روی شونه هام افتاده بود کشید روی سرم!
_شما جواب مثبت و از عطیه بگیر... نخیر دیگه مشکلی نیست!
آفتاب گیر ماشین رو دادم پایین تا خودم رو توی آینه کوچیکش ببینم!
_اگر منم که از حالا میگم جواب عطیه مثبته!
با خنده سر چرخوند و به من که داشتم سنجاق ریز روسریم رو باز میکردم نگاه کرد و چادرم که باز افتاد روی شونه هام!
الان داری چیکار می کنی محیا خانوم؟
بدون اینکه برگردم گفتم: دارم روسریم و درست می کنم!
_تو ماشین؟ وسط خیابون؟
صداش که می گفت اصلا شوخی نداره! خیلی جدی بود! متعجب چرخیدم سمتش و دست هام به دو لبه روسریم!
_اشکالی داره؟ از سرم درنیاوردمش که!
اخم ظریفی کرد
_خب شاید بیفته از سرت!
_وا امیرعلی حالا که نیفتاده! مواظبم!
پوفی کرد
_خانوم من وقتی روسریت و درست می کنی هر چند از سرت نیفته که موهات معلوم نباشه ولی گردنت که معلوم میشه! حالا میشه زودتر مرتب کنی روسریت رو!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
۲۴ فروردین ۱۳۹۹
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادوهفتم
🌺🍃🌸🍃🌸
....
حس دختر کوچولویی رو داشتم که توبیخ شده! سریع سر چرخوندم و روسریم و توی آینه مرتب کردم!
_خب حالا! شب عروسی عطیه قراره چیکار کنم پس؟!! انتظار نداری که با موهای درست شده و آرایش، روسریم ومثل الان سنجاق بزنم!
_چرا که نه؟ پس مگه قرار چه جوری باشی؟ ببینم نکنه قراره سر لخت باشی و شعار همیشگی یک شب هزار شب نمیشه!
جوری جدی گفت که انگار همین فردا عروسی عطیه است!... من فقط قصدم شوخی بود و فرار از حس بدی که از کار اشتباهم گرفته بودم! براق شدم
_نه خب...؛ولی..
چشم هاش و ریز کرد
_ولی چی محیا؟ اگر فکر می کنی نمی تونی موهای درست شده ات رو کامل زیر روسری و چادر نگه داری پس باید بگم بهتره وقتت رو برای آرایشگاه رفتن حروم نکنی!
چشم هام گرد شده بود لحن امیرعلی هر لحظه جدی تر می شد!
با بهت گفتم: امیرعلی نکنه انتظار داری روبند هم بزنم که آرایشم معلوم نشه... عروسی ها مثلا!
خنده دار بود هنوز عطیه بله نداده بود ما از حالا سر جلسه عروسی بحث می کردم!
اخم ظریفی کرد
_روبند نه ولی انتظار دارم با چادر قشنگ پوشیده باشی! همین!.. اونم همیشه، حالا از جلسه عروسی دور گرفته تا آشنا!...حتی جلسه خودمون!.. دلخور نشو از حرفم محیا... من نمی تونم با این مسائل ساده کنار بیام... نمی خوام قشنگی که مال منه رو همه ببینن چون اون جوری دیگه مال من نیست!... درسته که تو خانوم منی ولی وقتی قشنگیت تو خونه با بیرونت یکی باشه چه فرقی میکنه؟ گاهی نگاه ها تا جاهایی میره که نباید!
از حرف آخرش خجالت کشیدم!
_امیرعلی من فقط خواستم شوخی کنم!
جدی گفت: حتی شوخیش رو هم دوست ندارم! من عاشق این محیام که بیرون این قدر ساده است و پوشیده دلم نمی خواد توی جلسه های مختلف عوض بشه! نمیگم همیشه همین جوری باش بلاخره جلسه های شادی یک فرق هایی هم داره! اما نه با یک دنیا تفاوت! که نگاه هایی رو که تا حالا نذاشتی هرز بره یک شبه به فنا بره!... محیا جان هر چی رو که دوست داری تجربه کنی از آرایش های غلیظ و مدل موهای مختلف و هر جور لباسی فقط کنار خود من باش و امتحان کن... آزاد باش ولی کنار من جایی که فقط نگاه من بتونه فدای خوشگلیت بشه!
هنوز به این بی پروا حرف زدن امیر علی عادت نکرده بودم! خجالت کشیده بودم و انگار تب داشتم! ولی دلم ضعف می رفت از خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من که حرف و رسم اول عاشق شدن یک مرد بود!
***
لبخندی زدم
_خب نظرت چیه عطیه خانوم؟
ابروهای بالا رفته اش و آورد پایین
_علی قرار بود قبل خواستگاری اومدن به خودم زنگ بزنه!
آبی رو که داشتم می خوردم باشدت پرید تو گلوم و عطیه تازه فهمید جلوی من چی گفته و هی بلندی کشید و زد پشتم
_خفه شدی؟ جون عطیه چیزی نگی ها..اوییییی محیا سالمی؟!
نفس بلندی کشیدم تا سرفه ام آروم بگیره... رو به عطیه اخم کردم
_تو الان چی گفتی؟
لبخند دندون نمایی زد
_جون عطیه زبونت و تو دهنت نگه داری ها نری به امیرعلی بگی!
_دیدم تعجب نکردی ها! الان دقیقا منظورت از این حرف چی بود؟ تو با علی آقا...
سکوت کردم که خودش گفت: بله با هم در ارتباطیم... اونم تلفنی فقط... در حد مشکلات درسی!
چشم غره ای بهش رفتم
_آره جون خودت!
_خب چه عیبی داره با همین تلفن های درسی فهمیدیم دوست داریم همدیگه رو!
چشم هام گرد شد و داد زدم
–عطی!
براق شد
_عطی و درد..آرومتر... خوبه الان شوهرت توبیخت کرد!
دلخور گفتم: من و نپیچون الان باید بهم بگی!؟! بی معرفت!
دست هاش و به کمرش زد
_تو که ته معرفتی بسه... چند سال عاشق امیرعلی بودی و لالمونی گرفته بودی؟
ابروهام دیگه چسبیده بود به موهام
_تو می دونستی؟
-بله میدونستم .
_خب دیوونه روم نمیشد بیام بهت بگم تو خواهرش بودی!
با رنجش نگاهم کرد
_اما بیشتر دوست تو بودم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
۲۴ فروردین ۱۳۹۹
چـــادرےهـــا |•°🌸
🌸🍃.... . #اعضا_جان : . سلام خسته نباشید در رابطه با رمان به همین سادگی یاد گرفتیم که با یه دید به هم
🌸🍃....
.
#اعضا_جان :
.
سلام خداقوت و وقت بخیری
در مورد رمان به همین سادگی
میتونم بگم ک واقعا سادگی زیباست
چرا ما نتونیم ساده و بدون الایش و تجملات انچنانی
زندگی کنیم در حالی ک ارامش در همین سادگی پنهان شده
مهم اگاهانه تصمیم گرفتن و شاد بودنه
همین شخصیت رمان( محیا )با اینکه میدونه سختی در پیش داره ولی محکم پاش وایساده چون شاده و زندگیشو دوست داره و خیلی جاها منطقی و ساده به مشکلات نگاه میکنه
به مشکلاتت بخند بزرگوااار☺️👑🌈
.
#نظرات_مفید
#رمان_به_همین_سادگی
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
۲۵ فروردین ۱۳۹۹
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادوهشتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
روی زمین نشستم و لبخند محوی روی لبم نشست
_خوبه که اصلا به رومم نیاوردی از تو بعیده!
کنارم نشست
_ایششش... از بس ماهم من!
خندیدم
_خب خانم ماه پس دیگه احتیاجی به نظر خواهی نیست! قیافه ات جواب مثبتتون رو همراه قند آب کردن تو دلتون رو داد می زنه!
پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و دست هاش دور پاهاش حلقه شد... یک خط لبخند محو هم روی لبش!
_خوبه که به عشقت برسی نه! عاشق شدن قبل ازدواج یک دیوونگی محضه چون اگه نرسی به عشقت و اون تو رو نخواد یک عمر عذاب وجدان برات می مونه و یک دل سنگین!
موافق بودم با حرف عطیه! من حتی وحشت هم داشتم از اینکه امیر علی ازدواج کنه با غیر من! دقیقا نمی دونم اگر این اتفاق می افتاد چی میشد تکلیف دلم که توی رویاهاش زیاده روی کرده بود از کنار امیرعلی بودن!... چه قدر سعی کردم برای فراموشی اما دل آدم که این حرف ها سرش نمیشه وقتی بلرزه و بریزه وقتی با دیدن یک نفر ضربان بگیره یعنی عاشقه دیگه حالا هر چی هم تو بخوای انکارش کنی!
سرم و بالا پایین کردم
_آره دقیقا !
خندیدم
_پس عطیه خانوم ماهم عاشق بوده! خوبه بابا علی آقا که اصلا بهش نمیومد اهل این حرف ها باشه! پس بگو چرا تو اون شب اومدی خونه عموت و قید خوندن درس و تست رو زده بودی!
عطیه قری به گردنش داد
_اولا راجع به آقامون اینجوری حرف نزن! دوما نخیرم می دونستم اون شب نیست!
_اوهو شما که می فرمودین ارتباط در حد مشکلات درسی؟! چطوری به اینجا رسیدی؟
خندید
_اولش باور کن همین بود... یک سری کتاب تست و اینا برام آورد منم هر جا گیر می کردم زنگ می زدم بهش تا اینکه...
یک ابروم بالا پرید
_خب تا اینکه چی؟
ابروهاش و بالا و پایین کرد- دیگه دیگه... این قسمتش خصوصیه! مگه تو بهم میگی لحظه های نابت با امیرعلی رو!
با خنده آروم زدم توی سرش
_حیا کن الان تو باید خجالت بکشی... خوبه عمه سپرد به من که دوستانه مثلا مزه دهنت رو بفهمم اگه الان خودش بود که آبرو واست نمونده بود!
خندید
_حالا یعنی الان بیام بیرون باید مثل رنگین کمون رنگ به رنگ بشم؟!
_بله لطفا اگه نمی خواین دستتون رو بشه!
دست هاش و به هم کوبید و ذوق کرد
_آخ جون حالا کی قراره بیان... علی خواسته غافلگیرم کنه!
با چشم های خندون نگاهش کردم و با تاسف براش سرتکون می دادم که بالشت کنارش رو زد
بهم
_پاشو برو دیگه! برو جواب مثبتم و اعلام کن منم ببینم می تونم با این لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجال تزده به نظر بیاد یا نه! پاشو!
صدای خنده ام بالا رفت
_بیچاره علی آقا چی بکشه از دست تو!
_مطمئن باش به پای داداش بدبخت شده من نمی رسه!
براق شدم بپرم بهش که بالشت و سپر خودش کرد و مشتم به جای شونه اش نصیب بالشت شد و اونم هر هر خندید!
از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیرعلی... خدای من نکنه حرفهامون رو شنیده باشه؟!! با ترس سرم و آوردم باال و یک دفعه گفتم : سلام!
چشم هاش هم خندون شد هم مشکوک
_در روز چند بار سلام می کنی؟ علیک سلام! حالا چرا هول کردی؟
حالتش که می گفت چیزی نشنیده ولی لرزش صدای من دست خودم نبود و نگاهم رو دزدیدم
_کی من... نه اصلا!
_محیا من و ببین... مطمئنی؟
نمی تونستم به چشم های امیر علی نگاه کنم... نگاه کردن به چشم هاش یعنی خود اعتراف!
سرم و چرخوندم و نگاه کردم به چونه اش
_هول نشدم... تو اینجا چیکار می کنی؟
یک قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش... ابروی هشتی شده اش نشون می داد باور نکرده حرفم رو!
_اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یا نه؟
هول گفتم: جوابش مثبته!
تک خنده ای کرد و بعد تک سرفه مصلحتی
_چه زود! یعنی قبول کرد؟! مطمئن؟ برم بگم به مامان؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
۲۵ فروردین ۱۳۹۹
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادونهم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
دیگه خیالم راحت شده بود چیزی نشنیده... دست هام و به کمرم زد
_میگم جوابش مثبته دیگه... یعنی قبول کرده! بله!
به تغییر موضع من خندید
_خب حالا خانوم دعوا که نداری!
قدم عقب رفته رو جلو اومد و چشم هاش و ریز کرد
_مطمئنی اول هول نشدی؟ یک چیزی بود ها؟
اخم ظریفی کردم و برای لو نرفتن من شدم طلبکار!
_امیر علییییییییی!!!!!!
با خنده شونه هاشو بالا انداخت که من راه اتاقش و پیش گرفتم و نگاه خندونش بدرقه راهم شد! همونطور که در اتاقش رو باز می کردم گفتم: امیرعلی اجازه هست آلبومت رو ببینم؟
دست هاش بی هوا دور کمرم حلقه شد و من ترسیدم و هی بلندی کشیدم
با خنده گفت: چیه بابا؟
_ترسیدم خب نفهمیدم اومدی نزدیک!
حلقه دس تهاش رو تنگتر کرد و من دلم ضعف می رفت برای این مهربونی هاش! سرم و چرخوندم تا صورتش رو ببینم
_آی محیا نزن موهات و تو صورتم دختر بدم میاد!
برای چند ثانیه قلبم مچاله شد... من مثل همه رویاهام فکر می کردم... مثل همه اون چیزی رو که خونده بودم تو رمان ها و قصه ها... فکر می کردم الان نفس می کشه عطر موهام رو! با بوسه مهربونش که کاشته شد روی موهام به خودم اومدم
_چیه موهات و زدی تو صورتم طلبکارم هستی؟! باز کن اون اخم ها رو ببینم! عاشق این موهای کوتاهتم!
امیرعلی هم عادت کرده بود با یک جمله حس های بدت رو از بین ببره و توی دلت عروسی به پا کنه و یادت بندازه همه رسم های عاشقی مثل هم نیست! اونم بی مقدمه!
اخم هام خود به خود باز شد و لب هام به یک خنده کش اومد
_نگفتی اجازه دارم آلبومت رو ببینم؟
نگاهش رو به چشم هام دوخت و لبخند سر حالش کم کم می شد یک خط لبخند مهربون
_خانوم من هر وسیله ای که مربوط به من میشه از این به بعد مال تو هم هست پس دلیلی برای اجازه نیست!
لحنش... جمله اش! نوازش می کردن همه احساسم رو!
بی هوا گونه اش و بوسیدم
_قربونت برم! دستت... مرسی!
با اینکه به شیطنتم می خندید ولی صورتش باز هم از برخورد موهام به صورتش جمع شده بود...!
_جمع کن موهات و دختر!
این بار به جای اخم بلند تر خندیدم... رسم عاشقی ما قشنگ تر بود بدم نمیومد باز هم با موهای کوتاهم اذیتش کنم!
_اِهِم... اِهِم!
با صدای عطیه من خجالت زده سرم و پایین انداختم... من که همیشه بی حواس بودم ولی عجیب بود از امیرعلی این بی پروایی وسط حیاطی که هر لحظه ممکن بود کسی سر برسه!
امیرعلی حلقه دستش رو شل کرد و من آروم از آغوشش دل کندم!
_میگما ببخشید بد موقع اومدم!
به لحن تخس و شوخ عطیه زیر زیرکی خندیدم و امیر علی با فشردن لب هاش روی هم خنده رو می خورد!
_به به عروس خانوم ما!
با این حرف امیر علی نوبت خجالت کشیدن عطیه بود و بلند خندیدن من که باعث چشمک امیرعلی به من و چشم غره عطیه شد!
امیرعلی دستش رو دور شونه های عطیه حلقه کرد
_قربون خواهر خودم... بیا بریم پیش مامان... تو هم باشی بهتره بابا باهات حرف داره!
چند قدم از من دور شدن که امیر علی بلند گفت: محیا خانوم تو نمیای؟
تو دلم شروع کردم به قربون صدقه رفتنش که حواسش بود به من همیشه!
_نه من آلبومم و می بینم!
***
_به چی می خندی؟
با صدای امیرعلی خنده ام و به زور جمع کردم و اومدم آلبوم رو ببندم که دستش رو گذاشت بینش!
_نه نشد دیگه... صبر کن ببینم به کدوم عکس من می خندیدی!
خجالت زده گفتم: به جون خودم...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
۲۵ فروردین ۱۳۹۹
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هشتاد
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
سرش بالا اومد و بلافاصله اخم کرد و من حرفم و خوردم
_خانوم من شما همینجوری هر چی بگی من قبول می کنم پس دیگه هیچ وقت هیچ قسمی رو به حرف هات اضافه نکن!
آلبوم رو باز کرد
_خب... به به سرباز و کچل بودن من خنده داره؟!
لبم و گزیدم
_امیرعلی باورکن به تو نمی خندیدم یاد خودم افتادم که اون روز چه گریه ای کردم برات!
ابروهاش بالا پرید
_گریه کردی؟ چرا؟
موهام و زدم پشت گوشم و خیره شدم به عکس سربازیش!
_خب تو اون روز از من دور می شدی... بعد هم کچلت کرده بودن... منم کلی گریه کردم!
قاه قاه خندید
_حالا از دوریم گریه می کردی یا به خاطر کچل شدنم؟
اخم کردم
_خب معلومه چون دور می شدی دیگه!
خنده اش از رو صورتش پاک شد اونم یک دفعه
_پس یعنی همه جوره دوستم داری دیگه؟!
موهاش رو بهم ریختم... امیرعلی رو جدی نمی خواستم
_خب معلومه شک داری؟
به جای جواب لبخند عاشقانه ای مهمونم کرد!
آلبوم رو بستم
_خیلی بی معرفتی یک عکس از من نداشتی!
خندید به لب های آویزونم
_مگه تو داشتی؟
_خب معلومه!
چشم هاش باز شد
_شوخی می کنی؟ از کجا اونوقت؟
لبخند دندون نمایی زدم
_یک عکس خانوادگی تو رو از توش جدا کردم!
می خواست بخنده چشم هاش داد می زد ولی اخم کوچولویی کرد
_کارت اشتباه بوده محیا خانوم... می دونی اگه نمیومدم خواستگاریت و اصلا این وصلت سر نمی گرفت شما چه خطای بزرگی کرده بودی!
امیر علی از کابوس شب های من می گفت... از عذاب وجدانی که این چند سال به بهانه های مختلف سرکوبش کرده بودم!
صورتم و مثل بچه ها جمع کردم
_می دونم!
سکوت کرد و سکوت کردم... تو دلم گفتم خدا رو شکر که شد!
دستش دور شونه هام حلقه شد!
_دو شب دیگه عمو اینا میان اینجا برای خواستگاری!
دست هام رو با ذوق بهم کوبیدم... بازهم امیرعلی تونسته بود لحظه هام رو ثانیه به ثانیه عوض کنه!
_چه عالی... پس به زودی عروسی داریم... باید برم دنبال لباس مجلسی!
خندید بلند
_خانوم من بزار همه چی حتمی بشه!... من نمی دونم شما خانوما چرا بحث عروسی میشه سریع فکر لباس میفتین!
لب هام و جمع کردم
_مسخره نکن... اصلا خودت باید باهام بیای خرید.
لب هاش رو بازبونش تر کرد
_به روی چشم... فقط اینکه...
پرسشی به صورتش نگاه کردم که ادامه بده..
_می خوام با بزرگترها صحبت کنم اگه بشه بریم سر خونه و زندگی خودمون..دلم هر روز دیدنت رو می خواد!
همه حرف های امیرعلی غیر مستقیم فقط یک مفهوم ساده داشت... دوستت دارم!
سرم پایین بود که با گرفتن چونه ام نگاهم رو مجبور به دیدن صورتش کرد
_تو که مخالف نیستی؟ چون خیلی از عقدمون نگذشته!
لبخند محوی زدم و با نگاه عاشقم فقط سر تکون دادم به نشونه منفی!
نفس عمیقی کشید
_خوبه..پس اول باید به فکر لباس عروست باشی... بعد لباس مجلسی!
_من لباس عروس نمی خوام!
براق شد و چین چین شد بین ابروهاش
_یعنی چی این حرف؟
شونه هام و بالا انداختم
_یعنی من جلسه عروسی نمی خوام!
پوفی کرد و دست کشید پشت گردنش
_تا حد آبرومندانه اش رو می تونم برات بگیرم!
چشم هام گرد شد ..اشتباه برداشت کرده بود
_امیرعلی این چه حرفیه؟ من اصلا منظورم این نبود!
نگاهش ته مایه دلخوری داشت
_پس این حرف یعنی چی؟
با انگشت اشاره ام بین دو ابروش رو ماساژ دادم تا اخم هاش باز بشه و موفق شدم...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
۲۵ فروردین ۱۳۹۹
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هشتادویکم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
خندیدم
_آها حالا شد... یعنی اینکه دوست دارم بجاش برم یک سفر معنوی و زیارتی!
نگاهش متعجب شد
_اونوقت نمیشه این سفر رو بعدش رفت؟!
_خب چرا! ولی من دوست دارم به جای جلسه عروسی که فقط چند ساعته و فقط چند عکس ازش یادگار می مونه و نمی فهمی چطوری این ساعت ها میره...برم یک سفر زیارتی و یک قلب عاشق هدیه بگیرم و برای اول زندگیمون کلی دعا جمع کنم برای خوشبختی و کنار هم بودن!
چشم هاش و لب هاش مهربون می خندید با یک عاشقانه ناب!
***
این خیابون به معنای واقعی کلمه بهشت بود... بین الحرمینی که آرزوش رو داشتم...
سر که بچرخونی یک طرف حرم علمدار کربلا باشه و یک طرف حرم آقام امام حسین(ع)!
سرم رو تکیه دادم به شونه امیرعلی که داشت برام زیارت عاشورا می خوند! نگاهم رو چرخوندم روی گنبد طلایی و پرچم سرخش و توی دلم گفتم: ممنونم آقا!
اشک هام ریخت من امیرعلی رو مدیون همین آقا بودم و چه قدر خوشبخت که به جای جلسه عروسی شده بودم مهمون این بهشت و لباس عروسم شده بود چادرنمازم!
با سجده رفتن امیرعلی من هم به سجده رفتم روی سنگ های خنک بین الحرمین و با امیرعلی زمزمه کردم ذکر سجده شکر آخر زیارت عاشورا رو!
سر که بلند کردم امیرعلی اشک هاش رو پاک کرد از روی گونه اشو به صورتم لبخند زد
_قبول باشه.
من هم لبخند زدم
_ممنون همچنین
_راستی مامان زنگ زد گفت هماهنگ کردن حسینیه رو برای شام و استقبال!
لبخند رضایت مندانه ای زدم
_دستشون درد نکنه!
اخم مصنوعی کرد
_ولی کاش جلسه عروسیمون رو هم می گرفتیم؟
خسته شده بودم از این حرف تکراری... کلی التماس کرده بودم تا راضی شده بودبه این سفر معنوی به جای جلسه گرفتن...
اعتراض کردم
_امیرعلیییییییی
خندید به صورت اخموم
_خب راست میگم هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه!
_لباس عروس بهونه است هر دختری دوست داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل از شروع زندگیمون کنار تو خوشبخت ترینم!
با انگشتش به نوک بینی ام ضربه زد
_فیلسوف کوچولو مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یک لباس پفی و تور توری نپوشیدی؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
۲۶ فروردین ۱۳۹۹
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هشتادودوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
به شیطنت و شوخیش خندیدم
_بله مطمئنم! بچه بودم لباس عروس پوشیدم دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت تازه عکسم دارم باهاش فقط جای تو خالیه تو عکس!
از ته دل خندید و من دست هام رو حلقه کردم دور بازوش و سرم و تکیه دادم به شونه اش
_خوابت گرفت؟
نفس عمیقی کشیدم
_نه... دارم فکر می کنم عطیه قراره چه ریختی خونه ام و بچینه... هر چند هر جور چیده باشه سر خونه خودش تلافی می کنم!
خندید
_رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت می کنم هر جور خواستی خونه ات رو
بچینی!
غرق خوشی شدم از حرفش
_قول دادی ها... باز دوروز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خسته ام!... خانوم شام بده خسته ام!... خانوم حال ندارم فوتبال داره!
دستش رو گرفت جلوی دهنش و از خنده شونه هاش لرزید که گفتم: هرچند که همچینم وسایل
سنگینی ندارم جابه جا کنم... مبل و که حذف کردی... سرویس تخت خواب هم که نذاشتی بخرم!
خنده اش و جمع کرد
_آخه خونه نقلی ما مبل می خواد چیکار عزیزم؟ زمین خدا مگه چشه؟ بعدشم این همه آدم روی زمین می خوابن ما هم مثل اونا... حالا تو روی زمین خوابت نمی بره؟
بی هوا گفتم: تو کنارم باشی و بغلم کنی من روی سنگم می خوابم!
زد زیر خنده و من از جمله ای که بی پروا گفته بودم گونه هام گل انداخت و خجالت زده گفتم:
ببخشید... نخند دیگه!
با جمع کردن لبهاش توی دهنش سعی کرد نخنده
_چشم...
هنوزم به انگشت هام نگاه می کردم که چونه ام رو گرفت و مجبور شدم به نگاه گرم و مهربونش
نگاه کنم آروم گفت: می تونی ساده زندگی کنی؟
نفس گرفتم این هوای بهشتی رو
_چرا که نه... اصل زندگی کردن یعنی سادگی!
چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید و بعد نگاه عاشقش رو به من دوخت و آروم گفت :خیلی دوستت دارم!
این اولین بار بود که لا به لای مفهوم ها، این جمله گم نشده بود... با همه سادگی این جمله از زبون امیرعلی چه رقصی به پا کرد کوبش قلب ملند شد و دستم رو گرفت تا من هم بلند بشم
_بریم زیارت!
رو به حرم حضرت ابوالفضل (ع) سلام دادیم و رو به حرم امام حسین قدم هامون رو دست تو دست هم برداشتیم و این سر آغاز یک خوشبختی بود... پر از عطر عاشقی کنار لمس نگاه خدا!
زیر لب زمزمه کردم... از همه طعم های عشق فقط من عاشق یک طعم شدم اونم عشق با طعم سادگی!
خدایا شکرت❤️
.
پایان
✍🌺🍃🌸🍃
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
۲۶ فروردین ۱۳۹۹
❤️🍃...
.
همراهان گرامی و #اعضا_جان سلام☺️
امیدوارم حالتون خیلی خیلی خیلی خوب باشه😌
.
#رمان_به_همین_سادگی هم به پایان رسید و ما باز هم در کنار هم با شخصیت های رمان جدید خندیدیم...
گریه کردیم...
عصبانی شدیم...
و کلی چیزای خوب یاد گرفتیم😌
.
خلاصه چند شب پیش با هم صحبت کردیم و امشب سرتونو درد نیارم😁
آخر همه این حرفا بگم که درگیر احساس اشتباه نشین...
به آینده و یار آینده اتون فکر کنید رفقا که دوست داره همه همه ی قلبتون براش باشه با یه عشق پاک و خدایی..!
حواسمون باشه خدا از رگ گردنمون نزدیک تره😉
.
تشکری هم بکنیم از نویسنده ی #رمان_به_همین_سادگی سرکار خانم #میم_علیزاده_بیرجندی
بابت این رمان زیبا❤️🍃
.
انشاءالله به زودی به یک رمان جدید غافلگیرتون میکنیم😍😎
.
.
حرفی...
سخنی...
انتقادی....
در خدمتیم..☺️👇
@mah35karimi
.
#التماس_دعا
#ادمین_نوشت
#کانال_چادرےها
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
۲۶ فروردین ۱۳۹۹