🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
اللـــــ♡ـــــهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والکَفافِ واحْمِلنی فیهِ على العَدْلِ والإنْصافِ وامِنّی فیهِ من کلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الخائِفینــــ
خـــــــــــ🦋ــــــدایا
زینت ده مرا در آن با پوشش وپاکدامنى وبپوشانم در آن جامه قناعت وخوددارى ووا دارم نما در آن بر عـــــــ🌸ــــــــدل وانصاف
وآسوده ام دار در آن از هر چیز که میترسم به نگاهدارى خودت اى نگه دار ترسناکانـــــ
#ماه_بندگی
#روزدوازدهمـــ🎀
🦋@chaadorihhaaa🦋
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_سوم . سه روزے از اون اتفاق می گذشت قرار بود برای عیادت بریم خانه ے عمو
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_چهارم (بخشاول)
.
دم دمای صبح با صدای اذان بلند شدم ، لبخندی کنج لبم نشست نگاهی به هانا انداختم از روی تخت بلند شدم و پتو را رویش انداختم ڪمی تڪان خورد اما بیدار نشد .
به طرف سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم با دیدن مادر و پدرم لبخندی زدم پدرم عبایش را روی شانه هایش انداخته بود و مادرم پشتش نماز میخواند ، به اتاق رفتم و جانماز و چادرم را برداشتم و به پذیرایی برگشتم و پشت مادرم ایستادم و الله اڪبری گفتم ، چه زیبا بود ، حتی اگرم نتونی برای نماز جماعت به مسجد بری میتونی تو خونت با خانوادت نماز جماعت بخونـی ، لبخندی زدم و دلم را به دست خدا دادم،
خدایی ڪه مرا ریحانه ے خلقتش نامیده و از هر رفیقی به من نزدیڪه ، تو خونه ے ما همیشه بحث خدا بود اما من تا حالا این همه دقیق به نعمتاش پی نبرده بودم ، ...
احساس غرور میڪنم ڪه خدارو دارم خدایی ڪه مهربانتر از حد تصورمِ ، یاد جمله عمو علی می افتم ڪه می گفت : با خدا باش و پادشاهی ڪن .
و من این پادشاه را دوست دارم پادشاه قلب بی قرارم ..
ڪه هر لحظه با شنیدن آیه های قرآن جنون میگیرد .
سلام نماز را میدهم ڪه مامان نگاهی به من می اندازد و لبخندی می زند : ڪی اومدی !
_دقیقا از اول نماز جماعت .
پدرم به سمتم برمیگردد و دست میدهد و قبول حقی میگوید .
ڪتاب دعا را باز میڪنم و دعاے عہد را میخوانم ، دعایی ڪه برای چہل روز نیت ڪردم بخونم تا لیاقت پیدا ڪنم و یڪی از نوڪرا و سربازاے آقا باشم .
گرچه نالایقم اما امیدم به خداست .
بعد از خواندن نماز به اتاقم می روم و روی تخت دراز میڪشم ، و چشمانم را میبندم .
با تکان های مامان از خواب بلند می شوم و نگاهش میڪنم : سلام .
_علیڪ سلام بلند شو مگه دانشگاه نمیرے!
روی تخت می نشینم و موهایم را ڪنار می زنم : دارم .
_بلند شو پس ، یه صبحانه بهت بدم ضعف نڪنی .
همانطور ڪه دستم را ماساژ میدهم بلند میشوم و به سمت سرویس بهداشتی می روم و دست و صورتم را میشورم .
به طرف میز صبحانه می روم با دیدن هانا به سمتش می روم لپش را محڪم میڪشم ، لیوان شیر را از جلوی دهانش ڪنار میڪشد و با اعصبانیت می گوید : دیوووونه .
نگاهی به دور دهانش می اندازم ڪه شیری شده است و بلند میخندم .
حرصش می گیرد و چشمانش را ریز میڪند .
طاقت نمی آورم و لپش را بار دیگر میڪشم ڪه جیغ بنفشی میڪشد .
نان تست را بر میدارم و رویش ڪره و مربا میریزم و داخل دهانم می گذارم. چند لقمه ای میخورم و برای حاضر شدن به اتاق برمی گردم ، بُرس را بر میدارم و موهای بلندم را شانه میزنم برای اینڪه گرمم نشه ، موهایم کمی بالا میبندم و شروع به بافتن میڪنم .
مقنعه ام را برمیدارم و سرم میڪنم چادر عربی ام را هم به همراه ڪوله ے جدیدم برمیدارم .
همانطور ڪه از اتاق خارج میشدم بلند گفتم : مامان خداحافظ.
_مراقب باش همتا .
چشمی میگویم و بعد از به پا ڪردن ڪفش هایم به سمت خیابان می روم و سوار تاڪسی میشوم .
روبه روی دانشگاه نگه می دارد ڪرایه را حساب میڪنم و پیاده می شوم .
با قدم های سریع به سمت ڪلاسم می روم ، سروصداے بچه ها نشان از نیامدن استاد میداد وارد ڪلاس شدم و به سمت صندلی ام حرڪت ڪردم رویش نشستم .
ملیڪا یڪی از بچه هاے شَر دانشگاه ڪه چند بارم اخراج شده بود به سمتم آمد لبخندی زدم و جزوه هایم را از ڪوله ام در آوردم ڪنارم نشست ، جزوه هایم را به سمتش گرفتم : بیا عزیزم اینم جزوه هام .
همانطور ڪه می خندید گفت : فڪر ڪردی برای جزوه ها اومدم .
_خب اره دیگه ، چون تو اڪثر اوقات سراغ جزوه میای.
همانطور ڪه میخندید گفت : نخیر اومدم بگم چقدر چادر بهت میاد دختر .
از حرفش جا خوردم ، اما ذوق زده نگاهی بهش انداختم و گفتم : واقعا!؟
سرش را به نشانه مثبت تڪان داد .
لبخند دیگری زدم .
خیلیا بهم گفتن چقدر چادر بهت میاد ،اما اینڪه ملیڪا بهم بگه جای تعجب داشت آخه اون از دخترای چادرے بدش میومد ، یه بار ازش پرسیدم چرا بدت میاد ! گفت ڪه نه همشون بعضیاشون واقعا مهربونن و دلنشین اما بعضیاشون با ڪلی آرایش میان بیرون و برای جلب توجه هر ڪاری میکنن* . بعد برای ما میگن ، خب دلم میشڪنه همتا ماهم دل داریم .
منم این حسو تجربه ڪرده بودم واقعا سخته خیلی سخت ...
| *منظورم بعضی عزیزان بود |
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_چهارم (بخش دوم )
.
آخرین ڪلاسمم تموم شد ، ڪوله ام را برداشتم و از ڪلاس خارج شدم ، نفس عمیقی ڪشیدم نگاهم ڪشیده شد به دنیا ڪه گوشه اے نشسته بود و چهره اش گرفته بود ، قلبم مچاله شد هیچ وقت دوست نداشتم ناراحتیه ڪسی رو ببینم ، یادمه وقتی با فاطمه دعوا می ڪردم اون میشست گریه می ڪرد با هر اشڪش داغون می شدم حتی اگر تقصیر منم نبودش ازش عذرخواهی می ڪردم و گونه اش را می بوسیدم .
به سمت دنیا رفتم و ڪنارش نشستم دستم را روی شانه اش گذاشتم : دنیام خوبی!؟
لبخند مصنوعی زد : خوب میشه .
ڪمی نگاهش ڪردم متوجه شدم ڪه دلش گرفته و قلبش شڪسته .
اینجا نمیشد باهاش صحبت ڪنم ، نگاهم را ازش گرفتم : بلند شو بریم !
نگاهی به صورتم انداخت ، پریشونی حالش حالم رو بدتر ڪرد نتونستم طاقت بیاورم و جلویش زانو زدم .
با تعجب نگاهم ڪرد دستانش را در دست گرفتم و فشار دادم : دردت به سَرم ، بگو چرا دلت گرفته !؟
آب دهانش را قورت داد : تنهام گذاشتین .
دلم یڪ جورے شد راست می گفت از وقتی متحول شدم حواسم بهش نیست حقم داره دنیا با بقیه فرق داشت برعڪس فاطمه ڪه حرفای دلشو میگفت ، اون نمیگفت ، یادمه همیشه میگفت بعضی حرفا رو نمیشه گفت آخه جاش توودلِ نمیشه به زبون بیارم .
راستم میگفت اما من همیشه جلوی دنیا کم می اوردم نمیدونم چی تو ڪلماتش بود ڪه با حرفاش آروم میشدم . دنیا براش مهمه ڪه به یادش باشیم ، ڪه من تو این چهار ماه نبودم ڪنارش اما اون موند ڪنارم و دم نزد .
رفاقتش رفاقته ، پای حرفش میمونه ...
دستش را محڪم گرفتم : م من شرمندتم دنیا ، حق داری ...
نیشخندی زد : همتا ، من با شما ها خوشبختم ، با شماها زندگی میڪنم ، شما رفیقای من نیستید شما خواهرای منید .
آهی ڪشیدم بغض ڪردم راست میگفت همیشه حواسش به دل و قلب ما بود ڪافی بود دلمون بگیره تا جوابشو نمیگرفت قانع نمیشد این اخلاقشو دوست داشتم ...
لبخندی زدم : دنیا جبران میڪنم میدونم ازم خسته شدی اما بهم حق بده ، ساناز و ... اینا فڪرمو مشغول ڪرده بود .
لبخند دلنشینی زد و فشاری به دستانم داد : اولا ازت خسته نشدم ، شده باشمم دوتا دمپایی میخوری حالت جا میاد ، سوما ساناز و .... بقیشو بگو لطفا!؟
از حرفایش خنده ام گرفت و گفتم : ساناز و ... اینارو میگم به شرطی ڪه ببخشی منو .
همانطور ڪه از روی نیمڪت بلند میشد گفت : ڪاری نڪردی عذرخواهی میڪنی .
چشمکی زد و گفت،: ڪرده باشی هم بخشیدمت حالا بگو .
ماجرای ساناز رو تو راه خونه براش تعریف ڪردم اصلا هاج و واج نگاهم میڪرد و آه میڪشید ، دلش میسوخت برای ساناز ، دنیا آدم مهربونیه ، خیلی ، حتی بهش بدی ام بشه میسپاره به باد هوا ....
سوار اتوبوس شدیم ، تقریبا شلوغ بود برای همین ترجیح دادیم بایسیتیم .
_همتا، چرا ساناز رفتـه سراغ مَواد آخـه چرا!؟
نگاهم را از بیرون گرفتم و به چشمانش نگاهی انداختم : نمیدونم دنیا.
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
💜بسمــ الله الرحمن الرحیمــ💜
اللـــــــ💕ــــــــهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ وصَبّرنی فیهِ على کائِناتِ الأقْدارِ ووَفّقْنی فیهِ للتّقى وصُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِکَ یا قُرّةَ عیْنِ المَساکینــــــ
خدای مهربونم
مرا پاک گردان تا خالصانه توراصدا بزنمـــــــ💚
وبه من توفیق عبادتت را ده
تاآن باشم که تو میخواهیــــــ🦋
#ماه_بندگی
#روزسیزدهمــ🤍
🦋@chaadorihhaaa🦋
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃
📖🕋📖🕋📖
💠همراهان گرامی کانال
🌷ختم دسته جمعی زیارت و صلوات خاصه امام حسن مجتبی علیه السلام، کریم اهل بیت علیهم السلام، به مناسبت نیمه رمضان، میلاد این امام بزرگوار ، در کانال برگزار میشود
✅ تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر
🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂 🍃
از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود
❇️ به نیابت از امام زمان( عج ) هدیه به
امام حسن مجتبی( ع )و برآورده شدن حاجت افراد شرکت کننده
❇️فرصت خواندن تا یکشنبه شب ۲۱ / ۲ / ۹۹
📣لطفا تعداد زیارت و صلوات خاصه امام حسن مجتبی علیه السلام را که می خوانید هر کدام به صورت جداگانه ،به آیدی زیر بفرمایید تا جمع آمار در حرم مطهر امام رضا ( ع ) مطهر ثبت شود
تشکر و عاقبت بخیری از حضور پر رنگتون 🌹
⬅️آیدی جهت پیام دادن برای اعلام تعداد زیارت و صلوات خاصه امام حسن مجتبی( ع ) در ختم دسته جمعی 👇👇
🆔 @ZZ3362
❤️متن زیارت امام حسن مجتبی
علیه السلام ⬇️⬇️⬇️
🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا بْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا بْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا بْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا حَبیبَ اللّهِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا صِفْوَةَ اللّهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَمینَ اللّهِ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا حُجَّةَ اللّهِ ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا نُورَ اللّهِ
🌹السَّلامُ عَلَیْكَ یا صِراطَ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا بَیانَ حُكْمِ اللّهِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا ناصِرَ دینِ اللّهِ ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا السَّیِدُ الزَّكِىُّ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْقاَّئِمُ الاْمینُ
🌹السَّلامُ عَلَیْكَ ایهَا الْعالِمُ بِالتَّأویل،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْهادِى الْمَهْدِىُّ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الطّاهِرُ الزَّكِىُّ، اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا التَّقِیُّ النَّقِىُّ
🌹السَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْحَقُّ الْحَقیقُ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الشَّهیدُ الصِّدّیقُ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ
❤️متن صلوات خاصه امام حسن مجتبی علیه السلام ⬇️⬇️⬇️
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلی الحَسَنِ بْنِ سَیِّدِالنَّبِیِّینَ وَوَصِیِّ أَمِیرِالمُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ یابْنَ
رَسُولِ الله
🌷السَّلامُ عَلَیْکَ یابْنَ سَیِّدِ الوَصِیِّیَنَ،أَشْهَدُ أَنَّکَ یابْنَ أَمِیرِ المُؤْمِنِینَ أَمِینُ الله وَابْنُ أَمِینِهِ عِشْتَ مَظْلُوماًوَمَضْیَت شَهِیداً،
🌷وأَشْهَدُأَنَّکَ الإمام الزَّکِیُّ الهادِی المَهْدِیُّ،
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَیْهِ وَبَلِّغْ رُوحَهُ وَجَسَدَهُ عَنِّی فِی هذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ.
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_چهارم (بخش دوم ) . آخرین ڪلاسمم تموم شد ، ڪوله ام را برداشتم و از ڪلاس خ
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_پنجم (بخش اول)
.
روزها به همین روال میگذشت و من ڪامل خودمو پیدا ڪرده بودم ، حالا میدونشتم چرا و برای ڪی و چی دارم چادر سر میڪنم ، حتی بیشتر عاشق این پارچه سیاه شده بودم .
همانطور ڪه ڪفش هایم را می پوشیدم گفتم : مامان جان من رفتم .
_بسلامت ، همتا مراقب خودت باشی .
چشمی گفتم و از خانه خارج شدم ، با قدم های آهسته به سر خیابان رفتم ، و سوار تاڪسی شدم .
بعد از حساب ڪردن ڪرایه وارد حیاط دانشگاه شدم ، قصد ڪردم به طرف سالن بروم ڪه پوستری توجه هم را جلب ڪرد ، نگاهی به نوشته ے بالایش انداختم و زمزمه ڪردم : اردوی دانشجویی راهیان نور .
دلم یڪ جوری شد بغض ڪردم ، همیشه تعریفشو از هانیه شنیده بودم میگفت ڪسی ڪه میره راهیان نور ، رفتنش باخودشه اما برگشتش با دلشه ، دل ڪه میمونه اونجا ...
نگاه اشڪ آلودم را از پوستر گرفتم به سمت ڪلاسم رفتم و روی صندلی ام نشستم فڪرم مشغول بود هوایی شده بودم ...
استاد وارد ڪلاس شد و مشغول تدریس شد .
قطره اشڪی روے گونه ام لغزید .
_خانم فرهمند !؟
به خودم اومدم همانطور ڪه بلند میشدم با صدایی لرزان گفتم : بله استاد؟
_اگر حالتون خوب نیست میتونید برید بیرون !
_اجازه میدید .
سرش و انداخت پایین : بله .
وسایلمو جمع ڪردم و از استاد تشڪر ڪردم و از ڪلاس خارج شدم .
نگاهم به پوستر افتاد به دلم افتاد برم بپرسم شرایطشو . به طرف دفتر بسیج رفتم و تقه به در زدم با صدای بفرمایید دختری وارد اتاق شدم و زیر لب سلام ڪردم .
دختری ڪه ایستاده بود لبخندی زد و گفت : سلام عزیزم ، بفرمایید .
_بابت اون پوستر مزاحمتون شدم ، ممکنه شرایطشو بگید .
_حتما ، باید ثبت نام کنید .
لبخندی زدم و گفتم : تا ڪی وقت داریم !؟
_تا پس فردا .
_ممنونم .
لبخند مهربانی زد : خواهش میڪنم عزیزم .
یاعلی گفتم و از اتاق خارج شدم باید در این مورد با مامان و بابا صحبت ڪنم ، فقط دعا دعا میڪنم اجازه بدن .
ڪلاس دیگه ای نداشتم امروز برای همین سریع تاڪسی گرفتم و به خانه رفتم ...
دوست داشتم حتما این سفر رو برم ، سفری ڪه سرنوشت خیلیارو عوض ڪرده .
با نگاهاشون زندگیاشونو تغییر دادن .
یه دونه از اون لبخند ها نصیب زندگیم بشه ان شاءالله .
از اونایی ڪه دلت خدایی میشه ، از اونایی ڪه شهیدت میڪنـد ...
ڪرایه را حساب ڪردم و به طرف خانه رفتم .
ڪلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم ، دل تو دلم نبود به مامان بگم از در حیاط تا خود پذیرایی مامان مامان میڪردم .
_یامان ، چه خبرته همتا ، الان بچه از خواب بلند میشه ، چیشده!؟
همانطور ڪه نفس نفس میزدم گفتم : مامان میزاری برم راهیان نور !!؟؟؟؟
چشمانش گرد شد : خوبی؟
با صدایی لرزان گفتم : خوبم ، تروخدا اجازه بدید برم .
نگاهی به صورتم انداخت چشمانش پر از اشڪ شد ، اره حتما باور نمیڪرد دختری ڪه پشت سر شهدا بد میگفت حالا تغییر ڪرده حالا به التماس افتاده برخ دیدن همون شهیدا ، همونایی ڪه از جان و مال و خانواده هاشون گذشتن تا ناموسشون دست ڪسی نیوفته ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است.