🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🌱بسمـــ الله الرحمن الرحیمــ🌱
اللــــــــــــ♡ــــــــــــهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ
یاعزّالمسْلمینــــ
خــــــــدایا💙
مؤاخذه نکن مرا در ایـن روز به لغزشها🌪
و درگذر از من در آن از خطاها وبیهودگیها😔
وقرار مده مرا در آن نشانه تیر بلاها وآفات
اى عزت دهنده مسلمانانـــــــ💚
#ماه_بندگی
#روزچهاردهمـــ💕
🦋@chaadorihhaaa🦋
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_پنجم (بخشدوم) . _همتا، مامان ، باید بابات اجازه بده . ملتمسانه نگاهش ڪر
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_پنجم (بخشسوم)
.
_همتا وقتی نمازمو خوندم خوابم برد خواب دیدم تو یه مسجدی ام دارم جارو میکنم ، چند تا زن دیگه هم بودن همونطوری جارو میکردم یه آقایی با یه لباس خاص که تو دستش پر از گلای جورواجور بود نزدیکم شد .
چهرشو نمیدیدم اصلا اون هالهی نور نمیگذاشت قشنگ ببینمش ؛ نزدیکم که شد سلام کرد و گفت : این گلا برای شماست خواهرم .
تعجب کرده بودم و هیچ کلمه ای از دهانم خارج نمیشد به زور گفت : چِ چرا من ؛ اصلا اینو کی داده ، شما کی هستیددد ؟؟؟؟
_منو فرستادن این دسته گل رو به شما بدم و بگم اگر آبش ندید خشک میشه .
گل رو به دستم داد ؛ نگاهی به گل انداختم و گفتم : حداقل بگید اینو کی فرستاده؟؟؟؟؟؟؟
همونطوری که میرفت گفت : مادر همون پسری که قسمش دادید این هدیه رو داده بهتون .
قلبم داشت از سینه ام بیرون میومد سیلی محکمی به صورتم زدم ...
تا اینکه زانو زدم و گل را به سینه ام فشردم و با ضجه گفتم : یاااااا زهرااااا ....وااااااااای
چشمانم را بستم و باز کردم اما خبری از اون مرد نبود .
محکم به سرم میزدم : واااااای .یا فاطمهههههه..
که از خواب پریدم صورتم از اشک خیس شده بود....
همونطوری هم زجه میزدم و هق هق میکردم که بابات و چند تا پرستار اومدن داخل من فقط بلند میگفتم یا فاطمههههههههه.....
نگاهی به صورت مامانم انداختم ..
و محکم بغلش کردم و گفتم : کنیز حضرت فاطممم میخوام مامان پای پرچمش بمیرم .... مامان حالا بیشتر عاشق چادرمو و این نگاه های اهل بیت میشم ...
مامان من روم سیاههههه ، نمیتونم سرمو بلند کنم من حالا خودم عاشق چادرم .
نه به اجبار کسی نه بخاطر حرف فامیل و درو همسایه مامان فقطططط بخاطر خودممم .
خودمی که انقدر دیر متوجه شدم ..
مامان من پای این تصمیمم میمونم ....
لبخندی زد و اشکانش را پاک کرد و محکم مرا فشرد و گفت : همتا تحولت شاید سریع اتفاق افتاده اما مطمئنم به چیزای خوبی رسیدی حالا میدونی چرا و برای چی داری چادر سر میکنی ، خوشحالم که بخاطر دلت اینکارو کردی نه بخاطر خلاصی از دست منو و حرفای فامیل و ..... همتا ، دخترم دوست دارم سربلندم کنی ... دوست دارم الگوت زنان مومن باشه مثل حضرت فاطمه ، همتا حواست باشه یوقت نیوفتی تو مردابی که توش دست و پا بزنی ، مامان میدونی اهل نصیحت نیستم اما حواست باشه و همیشه تکرار کن خدا نگام میکنه ، امام زمان نگام میکنه ...
همتا با بابات صحبت میکنم ...
لبخندی زد و بلند شد : فعلا پاشو نمازت دیر نشه .
چشمی گفتم که از اتاق خارج شد زیر لب خداروشکری گفتم و چشمانم را باز و بسته کردم و برای وضو گرفتن از اتاق خارج شدم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_پنجم (بخشچهارم)
.
شب که بابا اومد خونه مامان باهاش صحبت کرد سر میز شام بودیم که مامان گفت : راستی مهدی امروز همتا که از دانشگاه برگشت گفت پوستر راهیان نور رو دیده تو دانشگاه حالا دوست داره بره گفتم هر چی بابات بگه !
آب دهانم را قورت دادم که بابا سرش را بلند کرد و به چشمانم خیره شد : کی میبرن!مسئولش کیه!؟
همانطور که آبم را میخوردم گفتم : راستش بسیج دانشگاه میخواد ببره ، مسئولشم من امروز دیدم یه خانوم بود که هم دانشگاهیه خودمه...
دستی به محاسنش کشید و گفت : شما چی میگی خانوم !؟
مامان نگاهی به من بعد به بابا انداخت و گفت : خودش خیلی دوست داره بره منم دوست دارم این سفرو تنهایی تجربه کنه .
پدرم لبخندی به رویم زد و گفت : فرمانده که نظرش مثبته ما هم اطاعت میکنیم .
کنجکاو نگاهم را به بابا دوختم : یعنی الان موافقید من برم ؟
_التماس دعا .
ضربان قلبم بالا رفت با حرف بابا ناخودآگاه از پشت میز بلند شدم و به سمت بابا رفت و محکم بغلش کردم که بغضم شکست و با صدایی لرزان گفتم :بابایی عاشقتم ، نمیدونید چقدر خوشحالم ،بابا دعام کنید ..
دستی روی سرم کشید و گفت : بسه دیگه فیلم هندیش نکن دختر .
وسط گریه لبخندی زدم و برگشتم سر جایم .
هانا همانطور که مشغول خوردن بود گفت : اوجا میری آجی!؟
_میرم راهیان نور.
سرش را خاراند و گفت : راهیان نور اوجاست!؟؟
از لحنش لبخندی زدم و گفت : یه جای خوب ...
از شدت هیجان و خوشحالی چیزی نتونستم بخورم و بعد از جمع کردن میز به پذیرایی رفتم و کنار بابا نشستم و سرم را پاهایش گذاشتم : بابا .
_جان بابا؟
آهی کشیدم و گفتم : از من راضی هستید ؟!
دستی روی سرم کشید: اولا خدا راضی باشه دوما چرا باید راضی نباشم وقتی دخترم شده تمام دنیام .
لبخندی زدم : میشه دعام کنید ؟
لبخندی زد و گفت : کار هر روزمه همتا ...
میدونی چقدر منتظر بودم یه بار اون چادرو بدون هیچ اجباری روی سرت ببینم نمیدونی چقدر خوشحالم کردی همتا ...
حرف مردم برام مهم نبود مهم خودت بودی و تصمیمت ....
وقتی که مامانت گفت همتا قراره چادر سرش کنه خوشحال شدم اما خودمو زدم به بیخیالی ببینم اگر من نظرم منفی باشه تو چادرو کنار میزاری یا نه .
دیدم نه رو تصمیمت سخت ایستادی .
منم وقتی اینو دیدم خداروشکر کردم همتا .
سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم : پس داشتید امتحانم میکردید.
خنده ای کرد : پس چی مثلا بابات پلیس بوده هاااا .
_بله بله .
صورتم را با دستانش قاب کرد و پیشانی ام را بوسید .چه حس قشنگیه خلوت با پدرت .تو باشی و بابات ...
_خوب پدرودختری خلوت کردینااا!.
پدرم نگاهی به مادرم انداخت و قهقه ای زد .
با خنده پدرم لبخندی زدم .
_همتا ساعت۱۱دیگه بلند شو برو بخواب فردا سرحال باشی .
_چشم .
همانطور که بلند میشدم گونه پدرم را بوسیدم و شب بخیری گفتم و به اتاق رفتم .
نفس عمیقی کشیدم نگاهی به هانا انداختم که غرق خواب بود ...
به طرفش رفتم آرام بوسیدمش .
به رختخوابم رفتم و بعد از کوک کردن ساعت برای نماز صبح چشمانم را بستم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
••
#چادرانه🍃
#تلنگرانه 🖐
بانو!
دلم میخواهد از نجابتت بنویسم ✍🏻
از حجب و حیایت ✨
از تمام عاشقانه هایت با چادر 🎈
از تمام چیزهایی که خودت بهتر میدانی🙈
دلم میخواهد از تمام آرزوهایت بنویسم😌
آرزو هایی که آخرش ختم به #شهادت میشود🥀
میدانی از چه سخن میگویم 🌱
از #شهادتی که با #چادرت قراره رقم بخورد 🥺
#بانو
آقامون ، مولامون ، سرورمون چشم به راه هست 😔📿
پس یادت نرود که آقا بر قلب ما آگاهست 😍
به امید روزی که یکی از یاران پسر فاطمه ❲س❳ باشیم✌️🏻
⇝⊱ʝօɨռ⊰
『 @chaadorihhaaa 』
⭕️ #پوشش_از_نگاه_اندیشمندان_غربی
🔖#آلفرد_هیچکاک:
«من معتقدم که زن هم باید مثل فیلمی پر هیجان باشد. بدین معنی که ماهیت خود را کمتر نشان دهد و برای کشف خود، مرد را به نیروی تخیل و تصور زیادتری وادارد. باید زنان پیوسته بر همین شیوه رفتار کنند. یعنی کمتر ماهیت خود را در معرض نمایش قرار دهند و بگذارند مرد برای کشف آنها بیشتر به خود زحمت بدهد. #زنان_شرقی تا چند سال پیش، به خاطر حجاب، نقاب و روبندی که به کار میبردند خود به خود #جذاب بودند و همین مسئله، جاذبه نیرومندی بدانها میداد.
اما به تدریج با تلاشی که زنان این کشورها برای برابری با #زنان_غربی از خود نشان دادند؛ حجاب و پوششی که دیروز بر زن شرقی کشیده شده بود، از میان میرود و همراه آن، از جاذبه جنسی او هم کاسته میشود».
📘 بهشت جوانان، اسدالله محمدی نیا، انتشارات سبط اکبر، ص۵۵
#پویش_حجاب_فاطمے
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
❤️بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ❤️
«اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ طاعَهَ الخاشِعین واشْرَحْ فیهِ صَدْری بإنابَهِ المُخْبتینَ بأمانِکَ یا أمانَ الخائِفین»
«خدایا در این روز طاعت بندگان خاشع و خاضع خود را نصیب من گردان و شرح صدر مردان فروتن و خداترس را به من عطا فرما، به حق امان بخشی خود ای ایمنی دلهای ترسان.»🍃🤍
#ماه_بندگی
#روزپانزدهمـــ🎀
🦋@chaadorihhaaa🦋
سرود-زیبا______________تولد-امام-حسن-مجتبی-علیه-السلام-_سید-مجید-بنی-فاطمه.mp3
1.75M
💚🍃...
.
#ولادت_امامحسن
#مولودی
#بنیفاطمه
دست منو خدا گرفت به پاقدم تو امشب..😍
منم گدای آشنا، داداش بزرگ زینب😌
بدون تو آقا هیچم..😞
بزار عالم بدونه که کیم!
خیلی حسینو دوست دارم♥️
ولی منم امام حسنی ام💚
#عیدکم_مبروک
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
همه پروفایل امام حسنی بزارید.
#پویش_همه_گانی😍
#پویش_پروفایل_امام_حسنی😌
#پروفایل_امام_حسنی_ام✨
@chaadorihhaaa🌱
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_پنجم (بخشچهارم) . شب که بابا اومد خونه مامان باهاش صحبت کرد سر میز شام
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_پنجم (بخشپنجم)
.
_همتااا،بلندشو خشک شدی!
چشمانم را بازو بسته کردم قصد کردم بلند شوم که در بدنم درد پیچید آخ بلندی گفتم که مامان گفت : بله دیگه همین میشه آخه بچه نمازتو خوندی پاشو برو سر جات بخواب اینجام جای خوابه ؟؟
نگاهی به سجاده ام انداختم دم دمای صبح برای نماز بلند شدم و کمی با خدا صحبت کردم دلم آروم گرفت همون جا خوابیدم ..
_بلند شو برو مگه نمیخوای ثبت نام کنی؟
همانطور که کش چادرم رو شل میکردم از جایم بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم .
سرپایی لقمه ای خوردم .
_بشین خب صبحانتو کامل بخور همتا .
_عجله دارم مامان .
بعد از خوردن چند لقمه زورکی حاضر شدم و از مادرم خداحافظی کردم .
و پیاده به سمت خانه ی عمو علی به راه افتادم ..
نزدیک مسجد که شدم آهی کشیدم دلم خیلی برای هانیه تنگ شده کاش میشد کنارم بود ...
وارد خیابون عمو شدم و زنگ را زدم بعد از چند دقیقه صدای فاطمه بلند شد :بله؟
_همتام .
بلافاصله در با تیکی باز شد وارد حیاط شدم و به طرف ساختمان رفتم .
تقه ای به در زدم که زن عمو لبخندی زد و گفت : خونه غریبه که نیومدی همتا جان بیا تو .
لبخندی زدم و در ورودی را باز کردم و وارد پذیرایی شدم و پر انرژی سلام کردم .
زن عمو به طرفم آمد و گونه ام را بوسید: سلام خوشگلم خوبی خوش اومدی.
تشکر کردم و روی مبل نشستم .
بعد از چند دقیقه فاطمه همانطور که خمیازه میکشید به طرفم آمد .
_اووووو ببند پشه نره توش .
_نگران نباش این همه جا پشه نمیره تو دهن من .
کنارم نشست : سر صبحی ،خبریه؟؟
نزدیکش شدم : راستش بسیج دانشگاه میخواد ببره راهیان ، دلم میخواد برم فاطمه دیشب به مامان و بابا گفتم راضی بودن و اجازه دادن اما اومدم اینجا ببینم توام میای؟
_همتا خوبی ؟؟؟
پوفی کردم : مگه من چمه فاطمه ،حق داری انقدر رو سیاهم که شهدا دعوتم نکنن .
_منظورم این نبود همتا ، آخه تو ...
حرفش را ادامه نداد که گفتم : اره من در مورد شهدا بد میگفتم اما پشیمونم فاطمه ...
دستم را گرفت : منظوری نداشتم حق بده آجی آخه تحولت خیلی سریع اتفاق افتاد ،اولش فکر کردم زودگذره بعدش چادرو ...میزاری کنار اما الان یکسال پای تصمیمت موندی .
نفس عمیقی کشیدم که زن عمو به سمتمان آمد : چیشده باز که شما پچپچ میکنید .
لبخند غمگینی زدم : راستش بسیج دانشگاه میخواد ببره راهیان نور مامان و بابا اجازه دادن اما گفتم شاید فاطمه هم بخواد بیاد .
برای همین اومدم اینجا ببینم میاد که باهم بریم دنبال دنیا بعدشم ثبت نام ...
_بسلامتی گلم من که حرفی ندارم ببین نظر خود فاطمه و باباش چیه ؟
فاطمه با چشمانی اشک آلود به زن عمو خیره شد : مامان من که از خدامههه ، دوست دارم این عیدمو با شهدا شروع کنم .
و ملتمسانه به زن عمو چشم دوخت که زن عمو اخمی کرد و گفت : چشاتو اونطوری نکن میرم به بابات زنگ بزنم راضیش میکنم .
فاطمه جیغی کشید و به طرف زن عمو رفت و گونه اش را محکم بوسید.
_خب حالاااا.
لبخندی زدم : تورم رفتنی کردم .
بوسی تو هوا برایم فرستاد : فداتممممم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→