eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_پنجم (بخش‌چهارم) . شب که بابا اومد خونه مامان باهاش صحبت کرد سر میز شام
. 🍃 (بخش‌پنجم) . _همتااا،بلندشو خشک شدی! چشمانم را بازو بسته کردم قصد کردم بلند شوم که در بدنم درد پیچید آخ بلندی گفتم که مامان گفت : بله دیگه همین میشه آخه بچه نمازتو خوندی پاشو برو سر جات بخواب اینجام جای خوابه ؟؟ نگاهی به سجاده ام انداختم دم دمای صبح برای نماز بلند شدم و کمی با خدا صحبت کردم دلم آروم گرفت همون جا خوابیدم ‌‌‌.. _بلند شو برو مگه نمیخوای ثبت نام کنی؟ همانطور که کش چادرم رو شل میکردم از جایم بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم . سرپایی لقمه ای خوردم . _بشین خب صبحانتو کامل بخور همتا . _عجله دارم مامان . بعد از خوردن چند لقمه زورکی حاضر شدم و از مادرم خداحافظی کردم . و پیاده به سمت خانه ی عمو علی به راه افتادم .. نزدیک مسجد که شدم آهی کشیدم دلم خیلی برای هانیه تنگ شده کاش میشد کنارم بود ... وارد خیابون عمو شدم و زنگ را زدم بعد از چند دقیقه صدای فاطمه بلند شد :بله؟ _همتام . بلافاصله در با تیکی باز شد وارد حیاط شدم و به طرف ساختمان رفتم ‌. تقه ای به در زدم که زن عمو لبخندی زد و گفت : خونه غریبه که نیومدی همتا جان بیا تو . لبخندی زدم و در ورودی را باز کردم و وارد پذیرایی شدم و پر انرژی سلام کردم . زن عمو به طرفم آمد و گونه ام را بوسید: سلام خوشگلم خوبی خوش اومدی. تشکر کردم و روی مبل نشستم . بعد از چند دقیقه فاطمه همانطور که خمیازه میکشید به طرفم آمد . _اووووو ببند پشه نره توش . _نگران نباش این همه جا پشه نمیره تو دهن من . کنارم نشست : سر صبحی ،خبریه؟؟ نزدیکش شدم : راستش بسیج دانشگاه میخواد ببره راهیان ، دلم میخواد برم فاطمه دیشب به مامان و بابا گفتم راضی بودن و اجازه دادن اما اومدم اینجا ببینم توام میای؟ _همتا خوبی ؟؟؟ پوفی کردم : مگه من چمه فاطمه ،حق داری انقدر رو سیاهم که شهدا دعوتم نکنن . _منظورم این نبود همتا ، آخه تو ‌‌.‌‌‌.. حرفش را ادامه نداد که گفتم : اره من در مورد شهدا بد میگفتم ‌‌اما پشیمونم فاطمه ... دستم را گرفت : منظوری نداشتم حق بده آجی آخه تحولت خیلی سریع اتفاق افتاد ،اولش فکر کردم زودگذره بعدش چادرو ...میزاری کنار اما الان یک‌سال پای تصمیمت موندی . نفس عمیقی کشیدم که زن عمو به سمتمان آمد : چیشده باز که شما پچ‌پچ میکنید . لبخند غمگینی زدم : راستش بسیج دانشگاه میخواد ببره راهیان نور مامان و بابا اجازه دادن اما گفتم شاید فاطمه هم بخواد بیاد . برای همین اومدم اینجا ببینم میاد که باهم بریم دنبال دنیا بعدشم ثبت نام ... _بسلامتی گلم من که حرفی ندارم ببین نظر خود فاطمه و باباش چیه ؟ فاطمه با چشمانی اشک آلود به زن عمو خیره شد : مامان من که از خدامههه ، دوست دارم این عیدمو با شهدا شروع کنم . و ملتمسانه به زن عمو چشم دوخت که زن عمو اخمی کرد و گفت : چشاتو اونطوری نکن میرم به بابات زنگ بزنم راضیش میکنم . فاطمه جیغی کشید و به طرف زن عمو رفت و گونه اش را محکم بوسید. _خب حالاااا. لبخندی زدم : تورم رفتنی کردم . بوسی تو هوا برایم فرستاد : فداتممممم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
⭕️ #بدحجابی_از_نگاه_علم 🔖 #دانشگاه_تگزاس؛ _شلوار نباید تنگ و چسبان باشد. _پوشیدن لباسهای بدن نما مجاز نمی باشد. _استفاده از زیورآلات ناخن و ناخن مصنوعی ممنوع می باشد. 🔖 #دانشگاه_آکسفورد؛ _زنان باید ظاهری آراسته و مناسب داشته باشند. _لباس زنان نباید پشت باز یا بدون آستین، تنگ و بالای زانو باشد. 🔖 #دانشگاه_مری_واشنگتن؛ _دانشجویان باید از پوشیدن لباس هایی که بخشی از بدن را در معرض دید قرار می دهد خودداری کنند. خیلے از دانشگاههاے اروپا و آمریڪا، قوانین خاصے برا پوشش دانشجوها دارن؛ این قوانین رو به خاطر اعتقادات مذهبےشون وضع نکردن... بلکه اونا با پژوهش و تحقیق علمے به این باور رسیدن ڪه؛ برا جلوگیرے از افت تحصیلے دانشجوها افزون بر تلاش، نظم و برنامه‌ریزے باید یه عامل مهم دیگه رو هم رعایت ڪنن و اون اینه ڪه دختراے دانشگاه باید #پوشش_مناسب داشته باشن ڪه موجب تحریڪ پسرها نشه. چون از نظر علمے اگه پسری تحریک بشه، قسمتی از ذهنش درگیر میشه و فرد دچار #افت_تحصیلے میشه و در نتیجه سطح علمے دانشگاه پایین میاد. 📘برگرفته از گلپوش، ص ٣٨_٣٩ #پویش_حجاب_فاطمے
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
🤍بسمــ الله الرحمن الرحیمـــ🤍 اللـــــــــــ💓ــــــــــهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرارِ وجَنّبْنی فیهِ مُرافَقَةِ الأشْرارِ وأوِنی فیهِ بِرَحْمَتِکَ الى دارِ القَرارِبالهِیّتَکِ یا إلَهَ العالَمینــــ خــــــــــ💖ـــــــــدایا توفیقم ده در آن به سازش کردن نیکان ودورم دار در آن از رفاقت بدان وجایم ده در آن با مهرت به سوى خانه آرامش به خدایى خودت اى معبـود جهانیانــــ🎀 🌻 🦋@chaadorihhaaa🦋
نیمه ماه مبارک رمضان گذشت به قله صعود کردیم و حال در حال پایین آمدن هستیم الهی دستانم خالیست و از مهمانی ات بهره ای نبردم کمکم کن🤲 🦋@chaadorihhaaa🦋
🌸🍃.. . |°• ♥️📸 •°| | | | ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
🌸🍃.. . |°• ♥️📸 •°| | | | ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
💚🍃.... ... ... کاش در این رمضان لایق دیدار شوم...😭 سحری با نظر لطف تو بیدار شوم...😍 کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان...💚 تا که همسفره تو لحظه دیدار شوم... :) ... ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
🌹🍃.... پیامبر اکرم (ص): زنی که برای حفظ غیرت، استقامت ورزید و برای خدا وظیفه خود را به خوبی انجام داد، خداوند پاداش شهید را به او خواهد داد.😌 ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_پنجم (بخش‌پنجم) . _همتااا،بلندشو خشک شدی! چشمانم را بازو بسته کردم قصد
. 🍃 (بخش اول) . زن عمو به عمو علی زنگ‌زد و راضی اش کرد و عمو هم بدون هیچ مخالفتی قبول کرد برام عجیب بود بابا و عمو حتی خودشون مارو تا خونه های همدیگه میرسوندن اما حالا چه اتفاقی افتاده که مخالفتی نمیکنن . به هر حال عمو هم اجازه داد و همراه مریم پیش دنیا رفتیم اما بر خلاف تصورم خاله حمیده و عمو محسن اجازه ندادن بیان .. یه کم دلگیر شدم اما خب حق انتخاب با اونهاست... بلافاصله با دنیا به مسجدی که با هانیه آشنا شده بودم رفتم آدرسی که امروز مامان از جمیله خانم گرفت برای ثبت نام راهیان نور . وارد پایگاه بسیج خواهران شدیم و سلام کردیم . با لبخند تعارف کردن بشینیم . نکات لازم رو گفت و ثبت نام کرد و گفت که پس فردا زمان حرکت است . تشکر کردیم و از مسجد خارج شدیم. _فاطمه؟ به سمتم برگشت: جانم! کمی مکث کردم : باورم نمیشه دارم میرم راهیان اونم راهیانی که سالای پیش مسخره میکردم وقتی در موردش حرف میزدن . یادت میاد روزی رو که مینا دختر عمه مهلا رفته بود اونجا ؟؟ _مگه میشه فراموش کرد. نفس‌عمیقی کشیدم: میگفت توی شلمچه بودیم و من تنها بودم اونجا یه گوشه نشستم دستمو بردم تو یه خاکا و بلند بلند گریه میکردم و التماسشون که کمکم کنن بتونم با مشکلات زندگیم کنار بیام . میگفت تو همون حال یه پسر بسیجی نزدیکم شد و گفت سلام خواهرم این سربند مال شماست به بعضیا داریم میدیم از این سربندا . میگفت تشکر کردم و سربند را گرفتم همونطوری که نگاهش میکردم متوجه یه قطره خون شدم سرمو بلند کردم تا صداش کنم دیدم نبود از چند نفر پرسیدم اما گفتن کسی رو با این مشخصات ندیدن از اون موقع تا حالا میگه دلم که میگیره یا نمیتونم خودمو درک کنم یا مشکلی پیش میاد به اون سربند نکاه میکنم و دلم آروم میشه . _نگوووووو همتااااا . نگاهی به فاطمه انداختم که صورتش خیس بود آدم احساساتی بود خیلی ، حتی یادمه یه بار بخاطر یه نیازمندی که اومده بود دمه در خونشون گریه میکرد ،دستش را فشردم و آرام گفتم: دلت شکست التماس دعااا آجی . لبخندی زد . به سفری فکر کردم که قرار بود مُهر بندگیمو بزنه . سفری که سرنوشت خیلیارو تغییر داده بود و خیلیا از خاطراتشون میگفتن چند ماه پیش هر کسی چیزی میگفت حسادت میکردم که اونا رفتن و من نرفتم اما حالا قسمت و روزی خودم شده تا برم و تجربش کنم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹