°•✨°°○
🌹شهادت طلبی 🌹
شهادت، اوج تعالی انسان است. در فرهنگ اسلام و به خصوص تشیّع، ارزشمندترین و گرانبها ترین حرکت،شهادت است.
شهادت،برترین و زیباترین ازمایش الهی است که شهید با سربلندی از این آزمایش،قدم در حوزه ی رستگاران می نهد و در مواقعی که همه مورد سئوال قرار می گیرد ، او بدون سئوال از آن گذرگاه عبور می کند.
شهید کسی است که با نثار جان خود، درخت اسلام را آبیاری کرده و فساد را ریشه کن می کند.
فرهنگ شهادت طلبی یعنی بالندگی ،رشد، حماسه، حرکت، امید، تکلیف مداری، تعهدکاری و....
شهید در عزت مندی جامعه نقش والایی ایفا می کند، از این رو خداوند نیز او را عزیز داشته و مقام و جایگاهی بس والا به او می بخشد.
شهیدان در عالم برزخ نیز از حیاتی بسیار عالی و آمیخته با انواع نعمت های معنوی برخوردار می باشند. خداوند متعال می فرماید:
"وَ لا تَحسَبَنََّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ أَمواتًا بَل أحیاء عِنَد رَبِّهِم یرزَقونَ"♥️
#به_وقت_مطالعه
#قسمتی_از_کتاب_سبک_زندگی_فاطمی
@chaadorihhaaa
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_شانزدهم
••○♥️○••
دستش را در جیبش کرد و یک دفترچه به من تحویل داد وادامه داد
بیا این همه قصه بصره است و دلاوری هایش، در زمان کشیکمان بخوان که حوصله ات سر نرود.
_ تو کی وقت کردی این را بنویسی؟
_ لازم بود، ترسیدم که نکند تاریخ فراموشمان کند، گفتم بنویسم که احتیاط شرط عقل است.تو هم قصه کربلا را بنویس، یا قلمت را قوی کن یا خاطراتت را تحویل نویسنده بده. به کتاب تبدیل کردن اینها، وظیفه ماست.
دستم را روی چشمانم گذاشتم و یک علی عینی سفت گفتم تا خیالش راحت شود.
نفهمیدم چه شد که به صحن حرم رسیدیم انقدر سرمان شلوغ بود که اصلا بالکل خانواده هایمان را فراموش کرده بودیم به گنبد که دقت کردم، پرچم قرمزی بالای گنبد نبود سبزی پرچم جایگزین پرچم قرمز شده بود، این اتفاق را هرگز در عمرم ندیده و حتی در تاریخ هم هیچگاه این خبر را نشنیده بودم، این اتفاق برای اولین بار در تاریخ رخ داده بود، به سبزی پرچم که نگاه کردم و ذوق و شوق تمام وجودم را فرا گرفته بود ناگهان دستی از پشت سر روی شانه ام آمد
_ ابوولاء داری چیکار میکنی
_ مگر پرچم را نمیبینی که رخت سبز بر خود گرفته؟
_ سبزی پرچم یعنی چه؟
با تعجب در صورت ابومهدی نگاه کردم.
ـ یعنی تو هنوز نمیدانی که پرچم سبز نشانه چیست
صادقانه میگوید: شاید هم بدانم اما الان فراموش کردم
در صورتش لبخند زدم. او را از میان ازدحام زائران حسینی بیرون کشیدم و گفتم:
هرگاه یک فرد عرب از یک قبیله کشته شود، و از قاتل او انتقام گرفته نشده باشد. پرچم قرمز نماد قبر اوست، اما اگر انتقام آن شخص گرفته بشود نماد قبرش سبز میشود.
بی درنگ میگوید: یعنی انتفاضه مقدمه ظهور امام است؟
از جمله ابومهدی خوشم آمد،در چشمان آبی اش زل زدم.
او هم در چشمانم زل زد .
گفتم: انشاالله
او را در آغوش گرفتم. وقتی از آغوش هم جدا شدیم به یک باره و ناگهانی حروله یالثارات الحسین را در بین زائران راه انداختیم.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_هفدهم
••○♥️○••
یادداشت شماره دو
در راه خسته میشوم
راه نجف را خیلی دوست دارم تصمیم میگیرم بخشی از راه را با اتوبوس بیایم
سوار اتوبوس نجف میشوم تا به قرارم با ابوولاء برسم
عثمان هنوز دفترش را نبسته خوابش برده است، از فرط گریه دیگر خسته شده است و انگار چشمانش چارهای جز خواب نداشته اند
مادر عثمان هم مدام غر و لند میکند و نگران است که نکند برای پسرش اتفاقی افتاده باشد و مادرش نداند، آرام با خود این ده روزی که به بصره آمده اند را مرور میکند و بلند بلند با خود میگوید لابد چون وسط سال تحصیلی آمدیم نمراتش را خراب کرده، شاید هم یکی از معلمان به او گفته غربتی بغدادی، شاید هم ...
همینطور که مادر دارد در دریاچه حدس هایش _ دریاچه را برای این گفتم که دریاچه مانند افکار منفی به هیچ جا نمیرسد _ دست و پا میزند
دکتر اکرم ماشین لاکچری و شیکش را وارد پارکینگ زیبای خانه اش کرد، از پله های زیاد خانه سه طبقه ای و مجللشان بالا میرود _ مجلل که البته برای یک طبقه اش است _
دکتر که به طبقه سه رسید طوریکه انگار به هدفش رسیده باشد لبخند پیروزی میزند، زنگ در را که میزند، انتظار دارد همسر و فرزند مهربانش را در جامه یک استقبال گرم ببیند اما خبری نیست هر چه زنگ و در میزند جوابی نمیگیرد
کلید را به در چوبی ای که البته خیلی هم گران است میاندازد و وارد میشود امیدوار است که کسی صدای کلید را شنیده باشد و بیاید تا کت چند ده دلاری را از او بگیرد اما باز هم کسی نمیآید، در را که باز میکند و وارد خانه میشود، همسرش را که سرش را میان دو دستش قرار گرفته تا هق هق گریه هایش را کسی جز خودش نشنود، میبیند
_ سلام.
_ علیک سلام آقا.
_ چیزی شده؟ چرا گریه میکنی؟ آمدیم بصره که شاد باشیم، اَه، چرا روی زمین نشستی؟
_ برو عثمان را ببین، ببین کجایش به آدم های شاد میخورد؟
کیف دکتر از دستش میافتد، میدود و میدود و نمیدود بلکه از فرط سرعت در خانه بزرگشان زمین میخورد و صدای افتادنش کل خانه را پر میکند و باز بلند میشود و میدود و میدود تا به اتاق عثمان میرسد عثمانی که دیگر صورتش از شورة اشک سفید شده و شور زده است، دفتر را از زیر سر عثمان میکشد وتا شاید دلیل گریه های عثمان را بفهمد، دفتر را برمیدارد و جملات را از اول میخواند
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_هجدهم
••○♥️○••
آرام بود همه چیز اما به هم ریختش ایاز را میگویم...
همه نوشته را که میخواند به پسرش نگاه میکند و میگوید:
_ عثمان، عثمان جان بلند شو
عثمان تکان نمیخورد
_ پسرم، بلند شو تا نماز ظهرت قضا نشده
عثمان به هر زوری شده، ندای پدر را پاسخ میدهد و چشمانش را باز میکند.
پدر با مهربانی هر چه تمام تر میگوید:
_ آقا دکتر آینده، برو وضویت را بگیر نمازت را بخوان تا غروب نشده، بعد هم بیا برایم مفصل توضیح بده که چه اتفاقی افتاده؟
عثمان بلند میشود و هر طوری که هست وضویش را میگیرد، پایش را که با آب میشوید سریع شروع به تکبیرة الاحرام میکند، نمازش که تمام میشود یادش میآید که برای چه خوابیده است، تازه یادش میآید که نگران است، نگران خالد، نکند دعوا شده باشد نکند خالد آسیب دیده باشد.
عثمان رازداری به غیر از پدرش نمیشناسد.
احمد با پاهای زخمیاش کشان کشان به سمت خانه خالد میآید، میآید که نه خود را میرساند
چند دفعه ای جملاتش را تکرار میکند، جملاتی که از در بیمارستان تمرین کرده است را با صدای بلند مرور میکند
_ خالد کمیحالش خوب نبود، الان بیمارستان است.
نه این خوب نیست
_ خالد کمیدعوا کرده. زخمیشده،
کمیدعوا کرده که معنا ندارد.
_ خالد کمیدرد داشت بردیمش بیمارستان تا بلکه حالش بهتر شود
این جمله را میگویم جمله پخته تری است.
به در خانه که میرسد دوباره مرور میکند.
_ خالد کمیدرد داشت بردیمش بیمارستان تا بلکه حالش بهتر شود
دستش را با لرز به سمت در خانه میبرد
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
ای عروس مسیح ! خداوند میفرماید گردن و بازوان و سینه زن اگر به مردم نشان داده شود، مردی که در این چاه (وسوسه و گمراهی) بیفتد در روز قیامت محکوم است و زن محکوم تر.
زن و آزادی، دکتر حکیم الهی" استاد دانشگاه لندن"، ص ۶۴ و ۶۵
چادر و روبند برای همگان و خاتون های اشراف ضروری بوده و در اعیاد که ایام تفریح و سرور بود، نیز کسی آن را کنار نمی گذاشت .
حجاب در ادیان الهی، علی محمدی آشنایی، صفحه ۱۶۵
#پویش_حجاب_فاطمے
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃
~•°باتوکل به نام اعظمت°•~
••••
-به رسم هر روز
~•° السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن °•~
~•°السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح
المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامامالانسوالجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان°•~
#اللہمعجللولیکالفرج
~> دعای فرج <~
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ..
•••
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
جسارتا امکانش هست داخل کانال تون قرار بدید که
برای شادی روح جهادگری که امروز به دلیل کردنا فوت کردند فاتحه ای قرائت کنند
#یاغریبسامرا ✨🏴
•
مسموم ڪینہ شد غریب سامرا
فدایـے حق شد چو مادرش زهرا..
•
اللّٰھمعجللولیڪالفرج
#ربیعالأول
#سامرا
#امام_زمان
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
2_دلتنگم آه ای سامرا.mp3
6.47M
▪️دل تنگم آه ای سامرا (واحد)
🎙 بانوای: #حاجمیثممطیعی
🏴 ویژهشهادت #امام_حسن_عسکری (علیه السلام)
#داستان_کوتاه ✨
|~🖤~|
_امام حسن عسکری را می گویم
او را دیده ای؟
_آری صورتش چون ماه می ماند این امام حسن عسکری ، آخرین دفعه به بهانه خرما فروختن به امام نگهبانان را کنار زدم و داخل خانه شدم.
با امامم درد و دل کردم و او هم نامه هایش به شیعیان خود را به من داد و به من فرمودند که هر یک از این اینها را به افراد خاصی برسانم.
وقتی میخواستم خارج شوم
امام فرمودند: مگر نیامده بودی خرما بفروشی؟
من هم که خجالت زده بودم گفتم یابن رسول الله جانم فدای تو. همه دار و ندار من از آن شماست
بعد هم کمی خرما را برای امام گذاشتم و بیرون آمدم
کبری، همسرم کمی میوه دم در می گذارد تا آن را بیاورم و از مهمانم پذیرایی کنم. می گویم
از رزق و روزی چه خبر؟
می گوید که خوب است، گذران زندگی می کنیم دیگر
مشغول همین صحبت ها با عبدالله بودم که ناگهان محمد سراسیمه وارد اتاق شد
فریاد میزد
_وا محمدا، وا علیا، وا حسنا، وا حسینا
امام حسن به زهر کین حاکم عباسی به شهادت رسید
به ناگه قلبم را یک پرده از سیاهی فرا گرفت چشمانم دست خودم نبود اشک می ریختم
و اشک هایم را حس میکردم که روی دشداشه ام می ریزد
تمام دست و پایم شل شده
و توان حرف زدن ندارم
وجودم دارد آتش می گیرد
|~🖤~|
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ کپی با ذکر #صلوات ◼️
╭┅°•°•°•°═ঊঈ🖤ঊঈ═°•°•°•°┅╮
■ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═