eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ ___ @Chaadorihhaaa __ عمو فـرخم، از پـدرم کـوچیکتر بـود و آخـرین فرزنـد خانـدان حـامی هـا بـود . مـردي خسـیس و نـاخن خشک، مامان بزرگم عاشـق عمـو فـرخ و رهـام پسـرش بـود . بـا ا ینکـه نـادرِ مـا هـم نـوه پسـریش بـود اما علاقه اش بـه رهـام یـه چیـزه دیگـه بـود، بـی اخلاقتـرین اقـوام بابـام همـین خـانواده عمومنـد، زریـن کـه فقـط دنبـال قـر و فـر خودشـه! پـرمیس و رهـام هـم دنبـال خوشـگذرانی هـاي خودشـون، بـاورت نمی شه اون چنـد مـاهی کـه کنـار مامـان بـزرگم زنـدگی مـی کـردم . رهـام بـه بهانـه هـاي مختلـف مـی اومد اون جـا، بیچـاره فکـر مـی کـرد رهـام بدیـدن اون میـاد بـراي همـین کلـی ذوق مـی کـرد. خبـر نداشـت عزیـز دردونـه اش بـراي چشـم چرونـی میـاد، نـادر اون قـدر از بـی اخلاقـی هـاي رهـام بـرام گفته بود که وقتی با لبخند نگاهم میکرد. چهار ستون بدنم می لرزید. - اصلاً ما از اصل مطلب دور شدیم، تو تولدت چه اتفاقی افتاد؟ - اون شـب مهمـون زیـادي دعـوت کـرده بـودیم. آخـه عـلاوه بـر تولـدم، پـدرم یـه سـود کـلان کـرده بـود و خیلـی خوشـحال بــود مـی خواسـت یـه ســور درسـت حسـابی بـده بــا یـه تیـر دو تـا نشــون زد. بنـابراین اقـوام نزدیـک پــدر و مـادرم بـه عــلاوه دوسـتان و شـر یک هـاي پــدر و دوسـتان مـادرم هــم بودنــد، حــدود دویســت نفــر مهمــون داشــتیم! از بســتگان مامــان فقــط دایــی اســدم و خــانوادش و دخترخالـه مامـانم بـا دختـرش گلنـاز اومـده بودنـد، طبـق معمـول مهمـونی مخـتلط بـود و بسـاط آهنـگ و رقص هم برپا بـود و دختـرا و پسـرا سـعی مـی کردنـد تـا جـایی کـه مـیشـه بهشـون خـوش بگـذره، از اونجــایی کــه دور و بریــاي پــدرم اکثــراً اهــل خــوردن مشــروب بودنــد و نبــودنش نشــونه بــی احترامـی میزبـان بـه مهمونـاش بـود. پـدرم بـی توجـه بـه حضـور اقـوام مامـان، آشـکارا مشـروب سـرو میکرد، اصلاً عکس العمل دایی و خانواده اش یادم نیست. منم تو حال خـودم بـودم از بـس بـا پسـرا ي مختلـف آشـنا مـی شـدم هـر از گـاه ی اسماشـون رو بـا هـم قاطعی می کردم. با چندتاشونم رقصیدم. یکشون بهزاد بود! ســرت رو درد نیــارم، اون شــب آقــا نــادر و رهــام طبــق معمــول عنــان از کــف مــیدن و تــا ســر مــی خـورن، از بـد حادثـه، گلنـاز دختـر دخترخالـه مامـانم بـراي رفـتن بـه توالـت مـی ره بـه بـاغ. نـادرم بـا اون حـال خـرابش دختـره را مـی بینـه و تـو حالـت مسـتی بغلـش مـی کنـه و مشـغول بوسـیدنش مــیشه. بیچاره دختـره از تـرس جیـغ و داد مـی کنـه . از صـدا ي جیـغ خیلـی از مهمونهـا بـه طـرف صـدا مـیرن تا ببیـنن چـه اتفـاقی افتـاده، هنـوزم بگـو مگوهـا ي دایـی و مامـان تـو ي گوشـم زنـگ مـی زنـه! شب خیلی بدی بود. -بفرمـا الهـام خـانم تحویـل بگیـر بچـه هـات رو، ایـن پسـرت کـه مسـت و پاتیـل وسـط بـاغ بـه دختـر مـردم دسـت درازي مـی کنـه، اونـم از دختـرت بـا اون لباسـش کـه وسـط اون همـه جـوون جـا خـوش کرده، این اون زندگی مدرنته؟ - احترام نگه دار داداش، دلم می خواد بچهام رو این مدلی بزرگ کنم به کسی چه مربوطه؟ - آخـه خـواهر مـن مسـلمونیت کجـا رفتـه، والا بـه خـدا آقـاجو ن داره از دسـت ایـن کـارات تـو گـور می لرزه! - مـدل زنـدگی مـن همینـه! هرکـی ناراحـت بفرمـا راه بـاز، جـاده دراز! مـن مـی خـوام بچـه هـام آزاد باشن. - اسم این آزادي نیست، بی بند وباریه، بی ناموسیه، بی غیرتیه! - هر چی که هست، از شما با ذهن بسته و سنتی انتظار بیشتري ندارم. - باشه الهام خانم دیگه روي من بعنوان داداش حساب باز نکن. - بـا ایـن آبروریـزي کـه امشـب راه انـداختی بـازم مـی خـواي خـواهرت باشـم، شـب تولـد بچـه ام رو خراب کردي. - من آبروریزي کردم یا این پسرِ مست و ملنگت؟! - تقصیر پسر من چیه؟ مـی خـواد یـه شـب خـوش باشـه، تقصـیر اون دختـرِ سـر بـه هواسـت کـه تنهـا اومده ته باغ؟ اصلاً اومده که چه غلطی بکنه؟ -نخیر بدهکارم شدم! من می رم اما تا وقتی که مدل زندگیت اینجوریه اسم من رو نیار! - بهتر! من از داشتن چنین بستگان املی راحت می شم! ** ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم دست خط برادرم بود تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشون میداد درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد... چقدر،دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبودحالا چهره ی مردی؛ بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم، خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت و ای کاش  نشانیِ خانه ی خدا را بلد بود تا پنجره هایش را به سنگ میبستم در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود فقط مردی بود غریبه، با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم، که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده!بیچاره صوفی پس دانیال، عاشقِ صوفی بوده اما چطور؟مگر میشود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی در آن لحظات، دلم فقط برادر میخواست و بس.عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم چرا نمیتوانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم عصبی و سردرگم، پاهایم را مدام تکان میدادم چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد:هییییس آروم باش صوفی یکی از عکسها رو برداشت و خوب نگاهش کرد:بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم حالا که گاهی نگاش میکنم، با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هردومون میمردیم نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض:مادربزرگم همیشه میگفت،به درد رویاهات که نخوری گاهی تو بیست سالگی ،گاهی تو چهل سالگی میری تو کمای زندگی! اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و درانتظارِ بوقِ ممتده نفسهات، با تیک تاک ساعت همخونی کنی و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا نگاهش کردم چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست، ایستاده مُرده ام و خوب میدانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد، تازه میفهمی در بودن یا نبودنت، واژه ایی به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد 🌾🌼🌾🌼🌾 ✍و این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را میکشد چه با انگیزه چه بی انگیزه تکانی خوردم:خب بقیه ماجرا؟ مکث کرد:اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم، اومد سراغم درست مثله بقیه ی مردها انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود یه زمانی زنش بودم یه زمانی بریدم از خوونوادم واسه داشتنش اون شب صدایِ خورد شدنم رو به گوش شنیدم.خاک شدم دود شدم حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا، دردناکتره نمیتونی درک کنی چی میگم منم نمیتونم با چندتا کلمه و جمله، حس و حالمو توصیف کنم اون شب تو گیجی و مستیش؛ دست بردم به غلافِ چاقویِ  کمریشو، کشیدمش بیرون اصلا تو حال خودش نبود چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش اما اما نشد نتونستم من مثله برادرت نبودم؛من صوفیا بودم صوفی! ترسیدم به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم:رفت گذاشتم که بره خیلی راحت منو زنشو کسی که میگفت عاشقشه گذاشت و رفت به صورتم چشم دوخت دستی به گلویش کشید:اون شب جهنم بود فردا صبح، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن مرد به جهادِ رزم و زن به جهاد نکاح داشتم دیوونه میشدم اصلا درکشون نمیکردم اصولشون رو نمیفهمیدم هنوز هم نفهمیدم تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم  آورد سربازها دو تا دخترو با مشت و گلد با خودشون میاوردن پوشیه ها از صورتشون افتاد شناختمشون دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ ساله اوکراینی بودن تو اردوگاه همه در موردشون حرف میزدن میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامه اشون کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو خندید خنده اش کامم را تلخ کرد طعمی شبیه بادامِ نم کشیده: دخترای احمق فکر کرده بودن، میانو معروف میشنو خونه و ماشین مفت گیرشون میاد و میشن مقربِ درگاهِ خدا اما نمیدونستن اون حیوونا چه خوابی واسه شون دیدن چند ماهی میمونن و وقتی میبینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن سربازهای داعش هم این دو تا رو به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود... ⏪ ... @Chaadorihhaaa ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... که مادر به آرامی خندید و گفت:" ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید."در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد:" پسرم! امروز نهار بچه ها میان این جا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!" به صورتش نگاه نمی کردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس می کردم که به آرامی جواب داد:" خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم." که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت:" چرا تعارف می کنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی ! بیا دور هم باشین." در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت:" تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ..." و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت:" اتفاقا همینجوری می گم که دیگه نتونی هیچی بگی ! اگه کسی تعارف ما بندری ها رو رد کنه، بهمون بر میخوره!" در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد:" چشم ! خدمت می رسم! " و مادر تاکید کرد:" پس برای نهار منتظرتیم پسرم!" که سر به زیر انداخت و با گفتن "چشم! مزاحم میشم!" خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد:" حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟" پدر سری جنباند و گفت :" نه، کاری نیست." و او با گفتن "با اجازه!" به سمت ساختمان رفت. سعی می کردم خودم را مشغول برچسب زدن به بسته ها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هر چند به خوبی احساس می کردم که او هم توجهی به من ندارد. حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچه ای که در دیزی در حال پختن بود ، فضای خانه را گرفته و سیخ های دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقاب ها را پخش می کردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن :" آقا مجیده!" به سمت در رفت. چادر قهوه ای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم . ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... لب هام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم... بی تردید! قلبم به جای بی تابی آرامش گرفته بود با اینکه سر به هوایی کرده بودم ! نگاهش مثل برق گرفته ها شده بود مشخص بود حسابی از کارم شکه شده... لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یک چشمک گفتم: می دونستی اولین دفعه ای که به من چیزی تعارف می کنی؟ حالا امروز یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی مگه میشه بگذرم ؟! به شوخی طعنه زدم: خدا قبول کنه نذر هر کی که بود ! نفسش رو باصدای بلندی فوت کرد و به خودش اومد و من باز گل کرده بود شیطنتم, وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم بدون سایه تردیدهامون! یک تای ابروم رو بالا فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش _بقیه اش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟!! چشم هاش بازتر شدو ابروهاش بالا پریدکه بلند خندیدم و با شیطنت خم شدم که دستش رو عقب کشید ...اخم مصنوعی کردم _لوس نشو دیگه امیرعلی خودت تعارفم کردی مال من بود دیگه! معلوم بود کنترل میکنه خنده اش رو ...چون چشم هاش برق می زد و من با خودم گفتم محیا فدای اون نگاه خندونت! مچ دستم رو گرفت و دستم رو بالا آورد دیگه نلرزیدم ...بی قرار نشدم ...قلبم تند نزد ... فقط با ضربان منظمش که پر از حس آرامش کنار امیرعلی بودن بود گرمی می داد به همه وجودم... گرمی شیرین تر از آب نبات های چوبی کودکانه! همه نخود هارو ریخت کف دستم توی سکوت ... سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی! نخودها رو توی دستم فشردم و بازم خندیدم آروم و بی دغدغه ...با ناز گفتم: دستت دردنکنه آقا نگاه آرومش رو دوخت به چشم هام دیگه نمی خواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم... حرف بزنه! بی هوا پرسیدم _امیرعلی تو نمی ترسی از مرده ها؟ خنده گذرایی به خاطر سوال بچگونه ام صورتش رو پر کرد _اولش چرا ...یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم... حالمم خیلی بد شد گردنم رو کج کردم _پس چرا دوباره رفتی ...یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟ نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی می کشید _دوباره رفتم که ترسم بریزه....رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه همه ماست که عزیزانمون رو غسل بدیم برای سفر آخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام میده باید ممنونش باشیم نه اینکه... نذاشتم ادامه بده حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حالا خوب میدونستم ... کشیده گفتم: خوش به حالت ...من اگه جای تو بودم همون دفعه اول سکته ناقص رو زده بودم! نگاهش باز چرخید روی صورتم و اینبار لبخندش پررنگ تر بود! تقه ای به در خوردو صدای عطیه بلند شد _ محیا ...امیر علی ! بیاین نهار بابا تلف شدیم از گشنگی...خوبه امیرعلی فقط می خواست لباس عوض کنه! صداش یواش تر شد _محیا بیا کنفرانس های دوستت دارم قربونت برم و بزار برای بعد... گفتم با شوهرت خلوت کن نه اینکه مارو از گشنگی تلف کنی! چشم هام گرد شد و مطمئن بودم لپ هام حسابی رنگ گرفته حواسم به صدام نبود و بلند با خودم گفتم: خفه ات می کنم عطیه بی حیا! صدای خنده ریز امیرعلی بهم فهموند که سوتی دادم اونم حسابی! بدون اینکه سرم رو بلند کنم رفتم سمت در _من میرم بیرون تو هم لباسات و عوض کن زود بیا فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به مغزش فشار آورده میرم ادبش کنم! صدای بلندتر خنده امیرعلی بهم فهموند که بازم با حرص بی پروا حرف زدم و به جای درست کردن بدتر خراب کرده بودم ! *** دست های خیس و یخ زده ام رو گرفتم روی بخاری عمه خیره به پوست قرمز شده دست هام گفت: بهت گفتم ظرف ها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر الان زمستونه! لبخند بچگونه ای زدم _آب سرد بیشتر دوست دارم کیف میده! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
. 🍃 . نفس عمیقی میڪشم و از سالن بیرون می آیم : بلاخره دادم . از آزمونم تقریبا راضی بودم ... سوار تاڪسی می شوم ڪه گوشی ام زنگ می خورد با دیدن اسم مامان لبخندی میزنم و تماس را وصل میڪنم : الو سلام . _سلام همتا ، خوبی مادر ‌، آزمونت چیشد ، ڪی میای خونه !؟؟ _مامان یه نفس عمیق بڪش ، الحمدالله شما خوبی بابا و هانا خوبن! آزمونمو خوب دادم و راضی بودم ، فعلا دارم میرم خونه ے خان جون ناهار درست ڪردهـ . _خداروشڪـر دخترم ، خسته نباشی ، باشه برو مواظب خودت باشیا ، خواستی بیای زنگ بزن بابا بیاد دنبالت . _چشم مامان جان ڪاری نداری!؟ _نه برو خداحافظ . خدانگهداری میگویم و قطع میڪنم . ڪرایه را حـساب می ڪنم و وارد حیاط میشوم در را پشت سَرم میبندم. _سلااام . بابا بزرگ شیر آب را می بندد و به سمت من می آید : سلام دخترم چطور بود خوب دادی . _اره خداروشڪر راضی بودم . _خداروشڪر بیا تو ڪه خان جون سنگ تموم گذاشته . بلافاصله بعد از حرفش وارد خانه میشویم . خان جون با دیدن من از امتحان میپرسد ڪه خیالش را راحت میڪنم و میگویم ڪه آزمونم را عالی داده ام . برای عوض ڪردن لباس به اتاقم میروم . لباسم را تعویض میڪنم و به پذیرایی برمیگردم تا حسابی از خجالت معده ام در بیام . . . •| و باز هم وجودت به من میدهد ڪنارم بمان ڪه بی تـو من نخواهم به جایی رسید ... مخـاطب خاص همیشگـی ام |• .یڪ هفته ای از ڪنڪورم میگذشت و منتظر بودم تا نتایجش بیاید . استرس عجیبی داشتم و دائم ذڪر میگفتم ... دو روزی میشد ڪه از ڪرج برگشته بودم . نمیدونم اما یه دلشورهـ ے عجیبی داشتم ، همش مضطرب و نگران بودم . مشغول دیدن عڪسای ڪتاب داستان هانا بودم ڪه صدای زنگ بلند شد و پشت بندش صدای مامان : همتااا درو باز ڪن . بی حوصله از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم ، به طرف آیفون رفتم با دیدن دنیا و فاطمه در را باز کردم و آیفون را گذاشتم و در ورودی را باز ڪردم با دیدن چهرهـ ے ناراحـت دنیا و فاطمه دلم یڪ جوری شد آب دهانم را قورت دادم : سلام . هر دو همزمان سرشان را بلند کردن : علیڪ .ڪنار رفتم و وارد خانه شدن بعد از احوالپرسی با مادرم به طرف مبل ها رفتند و نشستند ... _چرا ناراحتید . دنیا آهی ڪشید و گفت : نتایج ڪنڪور اومد. نگران گفتم : خـــــببببب ! ادامه ے حرفش را فاطمه گرفت : هیچی دیگه ، ما قبول شدیم ام اما .. داشتم ڪم ڪم آب میرفتم ڪه بلند گفتم : عه یڪیتون حرف بزنهه دیگه جون به لبم ڪردید چرا پاس میدید بهم !!!؟ دنیا نگاهی به فاطمه انداخت . جیغی ڪشیدم ڪه مامان از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : ای بابا چیه همتااا ، چرا جیغ میکشی !؟ همانطور ڪه بلند میشوم میگویم : جون به لبم کردن مامان نمیگن نتیجه ڪنکورم چیشدهـ . لپ تابم را از روی میز تحریرم برداشتم و به پذیرایی برگشتم لپ تابم را باز کردم و دنبال اسمم گشتم . _قبول نشدی همتا تووو! قلبم گرفت نگاهی به دنیا انداختم : چییی! _قبول نشدی همتا ، دنیا راست میگه . بی توجه به حرفاشون دنبال اسمم گشتم ڪه با دیدن فامیلی ام خشڪم زد قبول شدم ... باورم نمیشه قبول شدم . نگاهی به فاطمه و دنیا انداختم : میڪشمتون ! به طرفشان رفتم ڪه هر دو جیع بلندی ڪشیدن و فرار ڪردن . _باز چتونه ! نگاهی به مامان انداختم و با ذوق گفتم : مامان قبول شدم اونم تو یه دانشگاه دولتی .... مادرم با ذوق به سمتم آمد و گفت : الهی قربونت بشم مامان ، خداروشڪر ... در آغوشم میکشد و بوسه ای روی سرم میڪارد . نگاهی به دنیا و فاطمه می اندازم : به حساب شما دوتا هم میرسم . هر دو بلند میخندند و برای تبریک جلو میایند و خواهرانه در آغوشم میڪشد .. ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_هفدهم ••○🖤○•• ..... او معدن و سر چشمه
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... و آقا رخصت داده است . خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمی روی عباس ؟ اینجا ، حول و حوش خیمه زینب چه می کنی؟ عمر من! عباس! تو را به این جان نمیه سوخته چه کار ؟ آمده ای که داغ مرا تازه کنی؟ آمده ای که دلم را بسوزانی ؟ جانم را به آتش بکشی؟ تو خود جان منی عباس؟ برو و احتضار مرا اینقدر طولانی نکن. رخصت از من چه می طلبی عباس! تو کجا دیده ای که من نه بالای حرف حسین ، که همطراز حسین ، حرفی گفته باشم ؟ تو کجا دیده ای که دلم غیر از حسین به امام دیگری اقتدا کند؟ تو کجا دیده ای که من به سجاده ای غیر خاک پای حسین نماز بگذارم. آمده ای که معرفت را به تجلی بنشینی ؟ ادب را کمال ببخشی؟ عشق را به بر ترین نقطه ظهور برسانی؟ چه نیازی عباس من ؟! نشان ادب تو از دامان مادرت به یاد من مانده است . وقتی که مادر خطابش کردیم ، پیش پای ما نشست و زار زار گریه کرد و گفت :"مرا مادر خطاب نکنید، مادر شما فاطمه بوده است. این کلام ، از دهان شما فقط برازنده مقام زهراست ، من خدمتگزار شمایم ، کنیز شمایم." عباس من ! تو شیر ادب از سینه این مادر خورده ای. وقتی پدر او را به همسری بر گزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمی آمد تا از من ، دختر بزرگ خانه رخصت بگیرد ، تا من به پیشواز او نرفتم ، او قدم به داخل خانه نگذاشت. عباس من ! تو خود معلم عشقی ! امتحان چه را پس می دهی؟ جانم فدای ادبت عباس! عرفان، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس می دهد. بار ها گفته ام که خدا اگر از همه عالم و آدم، همین یک عباس را می آفرید ، به مدال فتبارک الله احسن الخالقین ش می بالید. اگر آمده ای برای سخن گفتن ، پس چیزی بگو ، چرا مقابل من بر سکوی سکوت ایستاده ای و نگاهت را به خیمه ها دوخته ای ! عباس من ! این دل زینب اگر کوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده می شود؛" و تکون الجبال کالعهن المنقوش" آخر این نگاه تو نگاه نیست ، قارعه است ، قیامت است؛"یکون الناس کالفراش المبثوت " عالم ، شمع نگاه تو را پروانه می شود. اما مگر چه مانده است که نگفته ای ؟! شیواتر از چشم های تو چیست؟ بلیغ تر از نگاه تو کدام است؟ تو ماه آسمان را با نگاه راه می بری، سخن گفتن با نگاه تو که برای تو مشکل نیست .و اصلا نگاه آن زمان به کار می آید که از دست و زبان ، کار بر نمی آید. برو عباس من که من بیشتر از این تاب نگاه تو را ندارم . وقتی نمی توامم نرفتنت را بخواهم ، ناگریزم به رفتن ترغیبت کنم ، تا پیش خدای عشق تو سپید بمانم؛ خدایی که قرار است فقط خودش برایم بماند. اگر برای وداع هم آمده ای ، من با تو دردانه خدا! تاب وداع ندارم. می بینمت که مشک آب به دست راست گرفته ای و شمشیر را در دست چپ ، یعنی که قصد جنگ نداری . ..... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• آرام بود همه چیز اما به هم ریختش ایاز را می‌گویم... همه نوشته را که می‌خواند به پسرش نگاه می‌کند و می‌گوید: _ عثمان، عثمان جان بلند شو عثمان تکان نمی‌خورد _ پسرم، بلند شو تا نماز ظهرت قضا نشده عثمان به هر زوری شده، ندای پدر را پاسخ می‌دهد و چشمانش را باز می‌کند. پدر با مهربانی هر چه تمام تر می‌گوید: _ آقا دکتر آینده، برو وضویت را بگیر نمازت را بخوان تا غروب نشده، بعد هم بیا برایم مفصل توضیح بده که چه اتفاقی افتاده؟ عثمان بلند می‌شود و هر طوری که هست وضویش را می‌گیرد، پایش را که با آب می‌شوید سریع شروع به تکبیرة الاحرام می‌کند، نمازش که تمام می‌شود یادش می‌آید که برای چه خوابیده است، تازه یادش می‌آید که نگران است، نگران خالد، نکند دعوا شده باشد نکند خالد آسیب دیده باشد. عثمان رازداری به غیر از پدرش نمی‌شناسد. احمد با پاهای زخمی‌اش کشان کشان به سمت خانه خالد می‌آید، می‌آید که نه خود را می‌رساند چند دفعه ای جملاتش را تکرار می‌کند، جملاتی که از در بیمارستان تمرین کرده است را با صدای بلند مرور می‌کند _ خالد کمی‌حالش خوب نبود، الان بیمارستان است. نه این خوب نیست _ خالد کمی‌دعوا کرده. زخمی‌شده، کمی‌دعوا کرده که معنا ندارد. _ خالد کمی‌درد داشت بردیمش بیمارستان تا بلکه حالش بهتر شود این جمله را میگویم جمله پخته تری است. به در خانه که می‌رسد دوباره مرور می‌کند. _ خالد کمی‌درد داشت بردیمش بیمارستان تا بلکه حالش بهتر شود دستش را با لرز به سمت در خانه می‌برد ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° بالاخره پاک کردن برنج و شستن مرغا و خرد کردن گوشت غذای نذری تموم شد پاشدم حسینه رو جارو زدم همین که پامو از حسینه بیرون گذاشتم بیرون صدای بع بع اومد گفتم باز سارای گوله نمک بازی در اورده اما همین که برگشتم با یه گوسفند بزرگ روبه رو شدم جا و مکان فراموش کردم دستام گذاشتم رو چشمام و فقط جیغ میزدم وای من از سوسک و گوسفند درحد مرگ میترسم قشنگ یادمه یه بار بچه بودم رفته بودیم روستای مامانی در باز بود آقا گوسفنده جای خونه شون اومد بود خونه مامانی من من بدو گوسفند پشت من من میترسم ازاین وووووواااااایییی ملت به دادم برسید بعداز ۵-۶دقیقه ملت اومدن من هنوز تو فکر ۴سالگیم هستم و فکر میکنم این گوسفند میتونه منو بخوله سارا و مریم ،وحید و .....بدو بدو اومدن منـ رفتم پشت سارا پنهان شدم -سارا توروخدا این میخاد منو بخوله کمک کن سارا:کی میخواد بخورتت -این گوسفنده سارا:خخخخخ وای خدای من روانی تو ۲۳سالته نه ۴سالت خل جان همه زدن زیر خنده اروم از پشت سر سارا رفتم کنار مظلوم بهشون نگاه کردم °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد و من دل توی دلم نبود برای اتفاقی که قراره یک روز بعد عیدفطر بیوفته و فقط ۲۴ ساعت باهاش فاصله دارم. امروز عید فطره و من و خانواده بعد نماز عید اومدیم مصلی امام علی(مصلی کرمان) بعد زیارت معراج شهدا حالا کنار مزار مادر بزرگم نشستیم چه قدر دلم برا خودش و حرفاش تنگ شده... چقدر دوسش دارم و میدونم دوسم داره.... فاطی: علی میای باهم بریم قدم بزنیم علی: آره عزیزدلم بریم خانومی فاطی: تو نمیای فائز؟ _نه برید خوش بگذره مامان: فائزه بنظرت برای فردا ظهر چی غذا درست کنم؟! _اووووم نمیدونم. من فسنجون دوس دارم مامان: فسنجون خالی که نمیشه. باید یه چیز دیگم کنارش باشه مادر _باشه بابا مگه من چیکار دارم مادر من بلند شدم و افتادم دنبال سوژه برای عکاسی... عکاسی آرومم میکنه چند تا عکس توپ گرفتم و پیش مامان اینا برگشتم. علی و فاطیم اومده بودن باهم رفتیم اول بستنی گرفتیم خوردیم بعدم رفتیم خونه تا جم و جور کنیم برای فردا خیلی استرس داشتم... خدایا یعنی قراره فردا دوباره اون چشمای عسلی رو ببینم.... شب تا صبح نخوابیدم و به فردایی فکر کردم که قرار بود محمدجواد رو بعد یکی دو ماه ببینم... خدایا شکرت نماز خوندم... دعا کردم... قران خوندم... آهنگای حامدو گوش دادم... بالاخره اون شب رو گذروندم و پا به روزی گذاشتم که ۱۵ روزه منتظرشم.... خدایا خودت میدونی چقدر دوسش دارم... کمکم کن.... فقط تویی که میتونی من و به وصال یارم برسونی.... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ