eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
دل من لک زده تا کنج حرم گریه کنم:)💛 [یا امام الرئوف] @chaadorihhaaa
هروقت‌میخواست‌براےجوانان یادگارےبنویسدمے‌نوشت : "من‌کان‌للہ‌کان‌الله‌له" هرکه‌باخداباشد،خدابااوست رسم‌عاشق‌نیست‌بایک‌دل دودلبرداشتن ... 🌱 @chaadorihhaaa
+تبری؛ مقدمه تولی است! "هر هشت ساعت با خودتون تکرار کنید"؛) @chaadorihhaaa
🔴 ایام باقیمانده شعبان را دریابید استاد فاطمی نیا(زید عزّه): این ایام باقی مانده از ماه شعبان را خیلی غنیمت بشمارید؛ این روزها بسیار حساس است و باید قدر بدانیم، سعی کنیم با آمادگی کامل وارد ماه رمضان، ماه مهمانی خدا، شویم! حدیثی از امام رضا(علیه السلام) وارد شده است که بسیار پراسرار است وحساسیت ماه شعبان را نشان می دهد. کسی در ماه شعبان خدمت امام رضا علیه السلام شرفیاب شد و از حضرت تقاضای عملی را کرد که در ماه شعبان انجام دهد. حضرت به آن شخص می فرمایند: "در ماه شعبان به خدا عرضه دار و بگو: اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ یعنی: خدایا اگر در این روزهای گذشته از شعبان مرا نیامرزیده ای ، در روزهای باقیمانده از آن بیامرز" در این ایام باقی مانده خیلی چیزها می توان کسب کرد @chaadorihhaaa
⁉️حال عبادت ندارم، چه کنم؟ قسمت اول: ✍ پاسخ: يکي از موانع عبادت و بندگي، و تنبلي است. صبر در طاعت، مقتضي آن است كه انسان سختي و مشقت انجام عبادات را تحمل كرده، از كسالت و تنبلي بپرهيزد. 🍀خداوند در قرآن كريم، كسالت در انجام طاعات و عبادات را از جمله صفات منافقين بيان مي‌دارد و مي‌فرمايد: «إِنَّ الْمُنافِقينَ يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ وَ إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالى‏ يُراؤُنَ النَّاسَ وَ لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلاَّ قَليلا»؛ همانا منافقان، با خدا نيرنگ مي‌كنند در حالي كه او با آنان نيرنگ كننده است، چون به نماز مي‌ايستند با كسالت برمي خيزند و چون در انظار مردم نماز مي‌خوانند، ريا مي‌كنند و خداوند را جز اندكي ياد نمي كنند.(1) 🌸امام على (عليه ‏السلام) در روايتي مي فرمايند: «آفةُ النُّجْحِ الكَسَلُ»؛ يعني آفت موفّقيت، تنبلى است.(2) ✍️مهم ترين مساله اي که باعث کسالت و تنبلي در عبادت مي شود انجام گناهان مختلف و يا انجام کارهاي غير مفيد در طي شبانه روز است. رابطه بسيار تنگاتنگي بين غفلت انسان و گناهان وي با لذت نبردن از عبادت وجود دارد، به طوري که هر چقدر ما بيشتر مراقبت از اقوال و افعال و نيات و کردارمان نماييم، به همان مقدار نيز مي توانيم از عبادت خود لذت بيشتري ببريم؛ زيرا يکي از اصلي ترين خصوصيت گناه اين است که قلب را تيره و موجب مرض آن مي شود. قلب که به گناه، تيره و مريض شده است ديگر نمي تواند در هنگام راز و نياز با خداوند احساس نشاط و طراوات داشته باشد. 🔹يکي ديگر از مسايلي که تاثير بسياري در حال داشتن ما در عبادت دارد زمان انجام عبادات است. از آيه الله بهجت (رحمه الله عليه) پرسيدند: براي رفع تنبلي و کسالت در عبادات چه بايد کرد؟ ايشان در جواب فرمودند: در اوقات نشاط، مشغول به عبادت مستحبه شويد و در اوقات کسالت، اقتصار بر واجبات نماييد. پي نوشت ها: 1.نساء/ 142. 2.غرر الحكم، حديث 3968. @chaadorihhaaa
⚠️ اهمیت 💥اگر من سرفه‌ام بگیرد، هیچ چیز جایگزین آب نمی‌شود. ‼️اگر بگویند که به تو پول و شیرینی می‌دهیم ولی آب را نخور، قبول نمی‌کنم! 💦می‌دانم که تنها آب است که من را نجات می‌دهد. 👌ما هنوز باور نکرده‌ایم که ما را نجات می‌دهد و هر بار می‌خواهیم آن را با شیرینی‌های دنیوی جایگزین کنیم. ✅خدای بزرگ روزی پنج بار به هنگام به ما زنگ می‌زند و خیلی از ما جواب نمی‌دهیم و یا بی محلی می‌کنیم... ⤴️استاد_ماندگاری @chaadorihhaaa
لباس سرور زنان دو عالم (س)😍 چادر♥️بودهـ حالا ارث رسیده به تو😲 پس بدون چادر مشکی تو والاتر از شنل و تاج و لباس هر پرنسسیه بانو😇 @chaadorihhaaa
♥️✨ دݪ‌هزاران‌درد دارد|•• ‌یڪ‌دوا‌آن‌هم‌تویۍ|•• صدهزاران‌غصہ‌دارد|•• ‌یڪ‌شفا‌آن‌هم‌تویۍ🌸🌿|•• سفره‌دݪ‌را‌نڪردم‌باز،|•• من‌بہڔ‌ڪسۍ🖤⛓|•• یڪ‌نفربا‌درد‌من‌هست|•• ‌آشنا‌آن‌هم‌تویۍ...🙃‌|•• ‌ ❤️ @chaadorihhaaa
°|♥️|° ️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصله اش تا کرمان یه ربع بود. وقتی رسیدیم باغ شون نگهبان درو باز کرد و ما رفتیم داخل همیشه عاشق اینجا بودم از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل پسته و من حساسیت دارم😞 بیخیال مهم نیست... نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه... ان شالله که اتفاقی نمیوفته... یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت.. بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم باهم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش... چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود... چقدر زیاد.... _محمد اونجا رو نگاه کن... پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ماهم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من! خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته!😂 محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیرم! این علی رو میکشم صبرکن... گل منو میزنه! _خودتو ناراحت نکن محمدم! وای چرا من محمد و آوردم این طرف تو باغ پسته..! اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم! محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده...! نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم! فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم.... صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککک! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم. نور چشمامو زد و دوباره بستمشون. صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزه... خوبی؟ صدای محمدم بغض داشت...! _مح... نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه... چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد... توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم... _اینجا... کجا... محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه.... حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن! محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد و روی صوتم خم شد... با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق نداری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم! در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل... علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید. علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره؟ محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار! ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسید..ولی سید داشت سکته میکرد هاااا! علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی.. فاطی: صحبت زنونه بود! محمد: علی نگفت کی مرخص میشه.. علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه.‌ محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها! فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد. فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم.. محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شو.. به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به محمد و راه میرفتیم. روی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند. محمد پایین نیمکت نشست و دستمو تو دستش گرفت.. محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو..... بغض تو صداش وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم...! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم حالم خیلی بهتر شده بود. دیشب واقعا داشتم میمردم سردرد... بدن درد... اصلا هیچی نگم بهتره بخدا. محمد تا دیروقت پیشم بود و برای سلامتیم نماز خوند و بالای سرم دعا خوند و باهام حرف زد وقتیم خواب رفتم فاطمه گفت رفته خونه دوست باباش که این یه هفته اونجان بخوابه. الان ساعت دو ظهره مامان برام سوپ درست کرده ولی نمیتونم بخورم.. _بابا به خدا اشتها ندارم! مامان با خشم گفت: هیچی نخوردی از دیروز ضعف میکنی دختر باید بخوری! فاطی: مامان جان شما غصه نخوردید من مجبورش میکنم بخوره... فاطمه با ظرف سوپ کنارم نشست. فاطی: میوفتی میمیری ها راحت میشم از دستت پاشو اینو کوفت کن خواهرمن.. _نمیخوام بخورم اشتها ندارم! فاطمه زیر لب گفت : از دست تو... و پاشد و رفت. تقریبا نیم ساعت بعد در اتاقم بدون در زدن باز شد و محمد بدون در زدن اومد تو (اوه اوه اعصابش عجیب خطریه ها..) محمد با عصبانیت اومد طرفم گفت: چرا هیچی نمیخوری؟! با ترس و لرز گفتم : س...سلام! محمد:سلام دختره ی بی فکر! چرا غذا نمیخوری؟ چرا؟! _بخدا اشتها نداشتم! محمد: ببین اشتها نداری واسه خودت نداری ! باید بخوری... باید مراقب خودت باشی...باید مراقب خودت باشی باید..😡 با بغضی که توی صدام بود گفتم: محمد ببخشید من بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! برای اولین بار بغلم کرد و منو کامل توی آغوشش گرفت... کل بدنم میلرزید... یه حس عجیبی داشتم... اولین بار بود که این حس قشنگو داشتم... سرمو محکم چسبوند به سینه خودش و روی موهامو بوسید... در گوشم آروم گفت: آروم باش خانومم.. °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ