Elh.m:
﷽
⛔👇
#تلنگر
.
.
دل دل کنان
.
خوشان خوشان
.
چندی پیش، رفته بودیم #جمکران🔆
.
رفتیم #وضوخانه که تجدید وضویی داشته باشیم
کمی جا خوردم.. !
.
آخه فقط وضوخانه نبود !
.
بیشتر شبیه سالن #آرایشگاه بود تا محل وضو ❌
.
دخترکان و مادران..
پیر و جوان..
#چادری و #مانتویی..
#باحجاب و #شل_حجاب
یک به یک در صف آینه !!!!🚫
.
یکی دهان باز..
یکی چشمش از حدقه بیرون زده انگار..
یکی دقت بالا ، که مبادا خط چشمش بالا و پایین شود..😕
.
به به چه صفایی به سرو تن دادند..✖
.
آخه میدانی، داشتند میرفتند که همگی یک صدا بگویند : #العجل_العجل_یا_مولانا_یا_صاحب_الزمان..❗
.
.
میان اینان دخترکی تازه به #سن_تکلیف رسیده ..✅
چادر به سر..
همچو فرشته..👼
نگاه میکرد هاج و واج به صف بستگان..!!!!
.
مانده بودم در ذهن دخترک چه میگذرد❗
چه میکنند اینها ..
نکند عروسی برپاست و من بی خبر...❌
یا که میگذشت در ذهنش کاش قد من هم میرسید به آینه..❌
یا که اصلا گیج مانده بود از حرکات چشم و دهن..❌
.
.
من اما در دل گفتم :
ای دخترک معصوم، فرشته روی زمین..
ای عزیز دل..
.
چه خوب که قدت به آینه نمیرسد...✔
چه خوب که آینه اندازه قد و قامتت نیست.. ✔
شاید با العجل تو آقا بیاید...✔
شاید!!!
.
.
و من همچنان در فکر آینه بودم..
وضوخانه در اماکن مذهبی برای چه بود آخر ؟؟؟؟؟
.
.
.
#فاطمه_قاف
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🍃
#اللهم_الجعل_عواقب_امورنا_خیرا_ولا_تجعل_عواقب_امورنا_شرا
#حرمت_اماکن_مذهبی_رو_نگه_داریم
#دل_اقارو_بیشتر_از_این_خون_نکنیم✋
#حیا
#خودنمایی
#یجا_بدون_ریمل_و_خط_چشم_باشین_اتفاق_خاصی_نمیفته_نهایتش_خودواقعیتونو_میبینن😉
🌸 @chaadorihhaaa
┄━•●❥ هشتک بی حیا! ❥●•━┄
چشمم خورد به کلام حضرت آقا که فرموده بود: "به اعتقاد من امروزه ذکر مستحبی بعد از نماز کار فرهنگی و جهادی در #فضای_مجازی است..!" طبق آیات متعدد قرآن، ترجیح دادم بروم سراغ امر به معروف و نهی از منکر...
چرخی زدم در اینستا، چشمتان روز بد نبیند چه ها که این چشم ها ندیدند! مذهبی های اینستا میزگردی تشکیل داده و مانند اخبار 23:30 به تحلیل و بررسی پرداخته بودند، می خواستند انجام دهند نهی از منکر را... احسنت فتبارک الله! اما نهی از کجا شروع و به کجاها که ختم نشده بود. چیزی دستگیرم نشد جز تیکه و بازجویی، فحش و ناسزا! نه زبان نرمی در کلامشان بود و نه تحلیل و نقد حسابی..! نهی آنها تاثیر مثبتی نداشت، بلکه راه افتاده بود بینشان لج و لجبازی..! گویی نهی از منکر یک پا داشت یک پای دیگر قرض کرده و الفرار...
چهره ها را سانسور کرده و پخش میکردند در مجازی با هشتک #بی_حیا! مجوز پخش برایشان صادر شده بود، چون دختران خودشان عکس ها را در پیج گذاشته بودند در اختیار! البته مجوز خدا را نداشتند هیهات... یاد کلام خدا افتادم که فرموده بود به موسی و هارون، نزد فرعون(که ادعای خدایی کرده است)بروید و با او به نرمی سخن بگویید شاید پند گیرد و بترسد! مات مانده بودم؛ :زبان نرم و فصیح" نه بستن به رگبار، توپ و تانک!!
یکی گفته بود: آبروی ما چادری های واقعی را برده ای../ دیگری گفته بود، آن دنیا مادرم زهرا از موهایت گرفته و از حلق آویزانت می کند دخترک احمق!/ چادر سر کردن را از ما یادبگیر.. خجالت بکش بی حیا!/ من از تو خوشگل تر و خوش قد و بالاترم، اما عکس با آرایش نمی گذارم، اواااا!
مغزم error داد و سوتی کشید! الگوی هر دویشان بود مرضیه ی کبری... اما رفتارشان نبود مانند صدیقه ی زهرا..! اولی فاکتور گرفته بود حجب و حیای مادر را کنار نابینا... دومی گویا نمی دانست که مادر اهل بازی نبود، آنهم بازی با آبروی مومنان! و همچنان منتظر بودند هر دو گروه؛ در صف انتظار شفاعت حضرت زهرا...!!
#فاطمه_قاف
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃🌸🍃
@chaadorihhaaa
#ریحانه
چشمم👀 خورد به کلام حضرت آقا،
که فرموده بود: "به اعتقاد من امروزه ذکر مستحبی بعد از نماز کار فرهنگی و جهادی در #فضای_مجازی📱 است..!"
طبق آیات متعدد قرآن📖،
ترجیح دادم بروم🚶 سراغ امر به معروف و نهی از منکر...
چرخی زدم در اینستا💻، چشمتان روز بد نبیند چه ها که این چشم ها🙈 ندیدند!
مذهبی های اینستا میزگردی🔄 تشکیل داده و مانند اخبار 23:30 به تحلیل و بررسی پرداخته بودند،
می خواستند انجام دهند نهی از منکر را...😏
احسنت فتبارک الله!👏
اما نهی از کجا شروع و به کجاها که ختم نشده بود.😑 چیزی دستگیرم نشد جز تیکه و بازجویی،
فحش و ناسزا!😨
نه زبان نرمی در کلامشان🗣 بود و نه تحلیل و نقد حسابی..!
نهی آنها تاثیر مثبتی➕ نداشت، بلکه راه افتاده بود بینشان لج و لجبازی..!😤
گویی نهی از منکر یک پا داشت یک پای دیگر قرض کرده و الفرار...🏃
چهره ها را سانسور🚫 کرده و پخش میکردند در مجازی با هشتک #بی_حیا!😳
مجوز پخش برایشان صادر شده بود،✋
چون دختران خودشان عکس ها را در پیج گذاشته بودند در اختیار!📱
البته مجوز خدا📄 را نداشتند هیهات...
یاد کلام خدا افتادم که فرموده بود: "به موسی و هارون، نزد فرعون(که ادعای خدایی کرده است)بروید و با او به نرمی سخن بگویید شاید پند گیرد و بترسد!"👌
مات مانده بودم؛😯
زبان نرم و فصیح" نه بستن به رگبار، توپ و تانک!!💣
یکی گفته بود: آبروی ما چادری های واقعی را برده ای...😐
دیگری گفته بود، آن دنیا مادرم زهرا از موهایت گرفته و از حلق آویزانت می کند دخترک احمق!😱
چادر سر کردن را از ما یادبگیر...😳
خجالت بکش بی حیا!من از تو خوشگل تر و خوش قد و بالاترم، اما عکس با آرایش💄 نمی گذارم، اواااا!😥
مغزم error داد و سوتی کشید‼️
الگوی هر دویشان بود مرضیه ی کبری... اما رفتارشان نبود مانند صدیقه ی زهرا..!✋
اولی فاکتور گرفته بود حجب و حیای مادر را کنار نابینا... دومی گویا نمی دانست که مادر اهل بازی نبود، آنهم بازی با آبروی مومنان!😓
و همچنان منتظر بودند هر دو گروه؛ در صف انتظار شفاعت حضرت زهرا...!!😏😭
#فاطمه_قاف ✍
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر☝️
🌸🍃🌸🍃🌸
@chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸
•●❥ شکستن نفس ❥●•
مذهبی بودم و کارم شده بود چیک و چیک،سلفی و یهویی..!عکس های مختلف با چادر و روسری لبنانی! من و دوستم یهویی توی کافی شاپ..من و زهرا یهویی گلزار شهدا..من و خواهرم یهویی سرخه حصار..عکس لبخند با عشوه های ریز دخترکانه..دقت می کردم که حتما چال لپم نمایان شود در تمامی عکس ها..
کامنتهایم یک در میان احسنت و فتبارک الله احسن الخواهر!دایرکت هایم پرشده بود از تعریف و تجمید ها..از نظر خودم کارم اشتباه نبود،چرا که داشتم حجاب؛حجاب برتر!
کم کم در عکسهایم بالا گرفت رنگ و لعاب ها..تعداد مزاحم ها هم خدا بدهد برکت!کلافه از این صف طویل مزاحمت،یکبار از خودم جویا شدم چیست علت؟!
چشمم خورد به کتابی..رویش نشسته بود خروارها خاک غفلت..هاا کردم و خاکها پرید از هر طرف..
"سلام بر ابراهیم" بود عنوان زیر خاکی من..ابراهیم هادی خودمان..همان گل پسر خوشتیپ..چهارشانه و هیکل روی فرم و اخلاق ورزشی..شکست نفس خود را..شیک پوشی را بوسید و گذاشت کنج خانه،ساک ورزشی اش هم تبدیل شد به کیسه پلاستیکی!
رفتم سراغ ایسنتا و پستها،نگاهی انداختم به کامنتها،80 درصدش جنس مذکر بود!!! با احسنت ها و درودهای فراوان!لابه لای کامنتها چشمم خورد به حرفهای نسبتا بودار برادرها!دایرکت هایم که بماند!《عجب لبخند ملیحی..عجب حجب و حیایی...》انگار پنهان شده بود پشت این حرفهای نسبتا ساده،عجب هلویی..عجب قند و نباتی ای جان!
از خودم بدم آمد..!
شرمسار شدم از اینهمه عشوه و دلبری..شهید هادی کجا و من کجا! باید نفس را قربانی می کردم..پا گذاشتم روی نفس و خواستم کمی بشوم شبیه ابرهیم و ابرهیم ها...
#فاطمه_قاف
#شهید_ابراهیم_هادی
@chaadorihhaaa
┄━•●❥ دمل چرکی ❥●•━┄
#پارت_اول
از آسمان گوله گوله آتش بود که می بارید، گرما برایمان رمقی نگذاشته بود. خورشید با زمین لج کرده و درجه گرمایش بیش از حد شده بود. زمین داغ داغ شده بود، نمی شد یک آن پابرهنه روی آسفالت و... ایستاد. سلانه سلانه کشک و رشته آش به دست راه خانه عزیزجون را پیش گرفتیم.
حاج بابا مشغول آب دادن به گل های توی باغچه بود، عزیز جون کنار حوض روی تخت نشسته و طبق معمول قوری چای روی سمار زغالی قل قل می کرد. مادر گوشه حیاط مشغول درست کردن آش دلربا بود. حتی در چله تابستان هم عاشق خوردن آش رشته بودیم. طهورا احوالپرسی کرده و نکرده، دکمه های مانتو را باز کرد و روی تخت چوبی انداخت و گفت: «بفرمایید اینم کشک مش سلیمون. اینهمه کشک آماده تو سوپر مارکت ها هست اما سفارش شما ما رو تو این گرما تا چند خیابون اونور تر فرستاده، فرقش چیه الله اعلم!»
عزیز جون عینک ته استکانی اش را جا به جا کرد و گفت: «چته طهورا خانوم، کلافه به نظر میای؟» با صدایی که از ته چاه در می آمد جای طیبه جواب دادم: «هیچی عزیز جون، هوا خیلی گرمه، خیابونام شلوغ بودن، یکم خسته ایم.» طهورا چشم غره ای نثارم کرد و اعتراض آمیز گفت: «پختیم از گرما، خوش بحال پسرا، نه مانتویی، نه روسری، نه چارقدی! اما ما چی، مجبوریم بپوشیم؛ چرا؟ واسه اینکه خدای نکرده پسرا چشمای وزغیشون از حدقه بیرون نزه! الهی که چشماشون درآد.»
مادر که تا آن لحظه سکوت کرده بود نیم نگاهی انداخت و گفت: «چه خبرته طهورا جان! پیاده شو با هم بریم. مقصدت کجاست؟» با بی حوصلگی تمام جواب داد «ببخشیدا اما به قول همکلاسی هام همش تقصیر نسل شماهاست که انقلاب کردید. وگرنه الان ما هم آزادی داشتیم. والا بخدا آرایش نکن، موهاتو بیرون نذار، ال کن، بل کن!» مادر مشغول هم زدن آش شد و گفت: «قربون خدا برم، من موندم شما دو تا با فاصله یه دقیقه اختلاف سنی، چطور انقدر با هم فرق دارید!» طهورا دست روی کمر گذاشت و گفت: «برای صدمین بار اعلام می کنم "شنوندگان عزیز توجه فرمایید! بین اخلاق من و طیبه فرسنگ ها فاصله است.»
طهورا راست می گفت، من و او از آن دو قلوهایی بودیم که شکل و شمایل مان کپی برابر اصل بود اما افکار و عقیده مان زمین تا آسمان متفاوت بود، گاهی اختلاف نظرهایی داشتیم که منجر به کل کل و کری خواندن می شد، گاهی او پیروز میدان بود و گاهی من...
حاج بابا همانطور که به گل و گیاه توی باغچه سرو سامان می داد، سرفه ای کرد و گفت: «چقدر دلت پره طهورا خانوم. فقط یه سوال، آزادی یا برهنگی؟! مطمئنی این آزادی که تو میگی با اون آزادی یکیه؟» سکوت کرد، نایی برای حرف زدن نداشت و شاید هم جواب قانع کننده و محکمی در چنته نداشت. عزیز جون با خوشرویی تمام گفت: « طهورا جان، طیبه جان یخورده از این نخود چی کشمش ها بخورید. عروس گلم شمام بی زحمت دو تا لیوان خاک شیر واسه بچه ها بیار یکم حالشون جا بیاد.» مادر چشمی گفت و امر عزیزجان را الساعه اجرا کرد.
شربت که گوارای وجود شد، آخیش بر زبان طهورا جاری شد و خوشرویی جای بدقلقی را در وجودش پر کرد. عزیز جون گفت: «بیا برای یکبار هم که شده درست و حسابی این مسئله رو حل کنیم، بلکه دیگه رو هوا حرف نزنی، باشه؟» طهورا بوسه ای روی گونه اش کاشت و گفت: «این مسئله حل نشدنیه ها، با طیبه زیاد بحث کردیم، بی فایده اس! اما کی می تونه به شما نه بگه، پس چشم.»
عزیز جون بحث را شروع کرد «جونم برات بگه که طهورا خانوم به قول آیت الله طالقانی، حجاب ساخته من و فقیه و دیگران نیست که "این نص صریح قرآنه!" بعدشم از قدیم الایام حجاب بوده، اصلا ربطی به قبل و بعد انقلاب نداره! رضا خان خائن از وقتی از سفرهای ترکیه برگشت از زن های چادری بیزار شده بود و نظرش این بود < چادر چاقچور، دشمن ترقی و پیشرفت مردمه! حکم یه دمل رو پیدا کرده که باید با احتیاط بهش نیشتر زد و از بینش برد! >» طهورا زیر لب زمزمه کرد "چه جالب، دمل!" بی حوصلگی را پی کارش فرستاد و حواسش را شش دانگ جمع صحبت هایشان کرد. مادر کنارمان نشست و بحث را ادامه داد «من موندم شماها چه طوری یه معمای پیچیده رو حل می کنید اما از پس این معمای ساده بر نمیاید! رضا شاه دستور کشف حجاب رو صادر کرد، این یعنی چی؟ یعنی حجاب از قبل بوده!» حاج بابا رو به مادر خندید و گفت: «احسنت عروس گلم! نمره شما بیست.»
مسئله همیشگی حل نشدنی بین من و طهورا که برایمان تلخ تر از زهر بود، اینبار وسط حیاط عزیزجون شیرین تر از قند و عسل شده بود و گویا معما به همان راحتی دو دو تا چهار تای مقطع ابتدایی داشت حل می شد. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#معمای_ساده | #دختران_انقلاب
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
◉✿[✏ @chaadorihhaaa]✿◉
═══✼🍃🌹🍃✼═══
چـــادرےهـــا |•°🌸
┄━•●❥ دمل چرکی ❥●•━┄ #پارت_اول از آسمان گوله گوله آتش بود که می بارید، گرما برایمان رمقی نگذاشت
┄━•●❥ دمل چرکی ❥●•━┄
#پارت_دوم
حاج بابا روی تخت بین من و طهورا نشست و گفت: «اون موقع ها خیلی از زن ها سال تا سال بیرون در نمی اومدن. خیلیا تو حیاط خونشون مثل ما حموم درست کردن تا مجبور نشن بیرون برن. همین همسر حاج خلیل خدابیامرز سالها از پشت بوم مجبور بود بره و بیاد.» چشمانم از تعجب گرد شد «واقعا حاج بابا؟» چای قند پهلو را نوش جان کرد و گفت: «بله واقعا. مثل الان نبود که همه راحت برن و بیان. زن تو سری خور نباشه و راحت تحصیل کنه..! الان کسی جرات نمی کنه به شما بگه بالای چشمتون ابروئه، چه برسه به اینکه خطابتون کنن ضعیفه! انقلاب کاری کرد که شان واقعی زن مطرح بشه و تحقیر نشه.» خنده تلخی روی لبان طهورا سبز شد و زیر لب زمزمه کرد «هه، ضعیفه!»
حرف هایی که می شنیدم برایم تلخ بود. چه سخت بود زن کنج خانه حبس شود و ممنوع التحصیل... لابد اگر من و طهورا در آن زمان بودیم فارغ از درس و مشق توی اتاق ور دل هم می ماندیم و به وقت کل کل، گیس و گیس کشی راه می انداختیم. آخ که چه سخت است از طبیعی ترین حق خود محروم شدن...
به قول داداش کوچیکه، حاج بابا بالای منبر رفته بود و قصد اتمام بحث را نداشت، هر چند که ما مشتاق شده بودیم بیشتر بدانیم. مجدد گوش هایمان را به حاج بابا قرض دادیم «چند سال بعد انقلاب، قانون حجاب اجرا شد. عده ای مخالف بودند که بیشتر از سمت اونوری آبی ها کنترل می شد، عده ای هم براشون سخت بود اون پوشش قبلشون رو تغییر بدن. از اون عده کم، یکیش همین شهین خودمون، دختر خان داداش رفت فرنگ. خلاصه جنگ تحمیلی هم که شد حجاب علی الخصوص چادر بیشتر بین مردم رواج پیدا کرد و همبستگی بیشتر و بیشتر شد.» طهورا دست روی چانه گذاشت و گفت: «عجب!»
حاج بابا نگاه عاشقانه و جمله "دست و پنجه ات درد نکنه تاج سرم" را نصیب عزیز جون کرد سپس نفسی تازه کرد و گفت: «عزیزای من، دشمن بلده چه جور کار کنه. سالهاست داره کار می کنه. اون موقع اومدن به جای بمب و موشک دامن کوتاه و گوشواره و... دادن چون کار بلد بودن. الانم مثل آب خوردن دارن سرتونو شیره می مالن.» طهورا ابرو بالا انداخت و گفت: «نخیرم حاج بابا، ما خیلی ام زرنگیم. بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم.» حاج بابا تابی به سیبیل های پرپشتش داد و گفت: «آره جان خودت! همین الانش همتون سرگرم چی شدید "چرا ما حجاب بزاریم، پسرا کور شن بحق پنج تن نگاه نکنن!"» صدای خنده من و طهورا توی حیاط پیچید. عزیزجون روسری گل منگلی اش را اینور و آنور کرد و گفت: «خدا یه چیزی تو وجود ما زن ها دیده که گفته تو رو بگیر، به پسرم گفته تو نگاهتو کاهش بده، خیره خیره نگاه نکن. طهورا جان، حجاب باعث حفظ شدن خودتونه دخترم. اگه دخترها پسرها تقصیرو گردن هم بندازن و حدود رو رعایت نکنن که سنگ روی سنگ بند نمیشه.»
مادر آش رشته را جلوی رویمان گذاشت و گفت: «مومن باید کیز باشه، هر چی هر کی گفت سه سوته قبولش نکنه. فکر کنه و تحقیق بعد غر بزنه طهورا خانوم.» حاج بابا خنده کنان گفت: «بله بله! کلامی هم از مادر عروس.» کمی از آش مادر پز به همراه کشک لذیذ را نوش جان کردم، همه با به به و چه چه آش را می خوردند و از دستپخت مادر تعریف و تمجید می کردند. طهورا فارغ شده بود از هر چه آش بود و کشک. انگار تک تک حرف ها را در ذهن اش کالبد شکافی می کرد. نه جایی برای غر زدن باقی مانده بود و نه موضوعی برای تشر زدن... حرف حق بود و بحث تمام. انقلاب مساوی بود با آزادی... پایان. ❥●•━┄
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#معمای_ساده | #دختران_انقلاب
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
◉✿[✏ @chaadorihhaaa]✿◉
═══✼🍃🌹🍃✼═══
┄━•●❥ مرا عهدیست با مادر ❥●•━┄
متحول شده بود اساسی، قبل از آن شل حجاب بود آن هم اساسی. انقدر این تحول برایش لذت بخش بود و زیر دندانش مزه کرده که حاضر نبود آن را با دنیا عوض کند اما چیزی این وسط آزارش می داد، تمسخر و تیکه های دیگران؛ متلک ها تمامی نداشت. فک و فامیل ول کن ماجرا نبودند: «جو زده شدی. دو روز دیگه چادرتو میزاری زمین!»
پی ام های بچه های دانشگاه پی در پی برایش ارسال می شد: «عکسای قبلی رو باور کنیم یا اینا رو قدیسه! بابا مریم مقدس فیلم بازی نکن برای ما» رفیق فابریک هایش از همه بدتر: «چادری امل! مگه عهد قجره..!»
توهین پشت توهین، بالاخره کم آورد. قلبش به درد آمد از این همه حرف های شبیه به نیش سمی مار کبری..! با خودش دو دو تا چهار تا کرد، تصمیم گرفت با حجاب بماند منهای چادر..! تا شاید روحش از زخم زبان ها رهایی یابد.
رفت امامزاده صالح، همان جایی که با خدا عهد و پیمان بست و اولین بار چادر به سر کرد. رفت تا بگوید: «خدایا خودت شاهدی دیگر تحمل اینهمه حرف و حدیث را ندارم. با حجاب می مانم اما بدون چادر؛ قبول؟!» مدام در ذهنش جملات را تکرار می کرد.
رسید به در امامزاده، سلامی داد و عرض ادب به آستان مقدس امامزاده صالح. بعد از گرفتن اِذن دخول وارد شد. یک دفعه معلوم نشد چادرش به کجا گیر کرد که از سر رها شد. نشست روی زمین، چقدر برایش سخت بود بدون چادر..!
انگار کسی در خیالش مدام زمزمه می کرد " مگر همین را نمی خواستی؟! " بغضش شکست، اشک هایش جاری شد. آنی نگذشت چادری را روی سرش حس کرد! مادر پیر مهربانی گوشه ی چادرش را روی سرش انداخته، با دستان چروکیده اش اشک های روی گونه را پاک کرد و با صدایی لرزان گفت: «دخترم حکمت خدا بود که بین اینهمه مرد من اینجا باشم تا حریمت حفظ بشه و چشم نامحرمی به تو نیفته!»
دخترک نگاهی به چهره نورانی پیرزن انداخت، صورتش خیس باران چشم هایش شد. پیرزن همانطور که دست روی سرش می کشید ادامه داد: «خدا خیرت بده که نمیذاری خون جگر گوشه ام پایمال بشه. شماها رو می بینم، داغ نبودنش برام قابل تحمل تر میشه» جمله آخر، جگرش را سوزاند!
چادرش را آوردن، چادر پاره پاره شده را سر کرد. آمده بود چادرش را بگذارد زمین، چادرش از آسمان بال در آورد روی سرش...
نگاهی به مادر شهید مفقودالاثر،
نگاهی به امامزاده،
نگاهی به آسمان...
عهدش را تمدید کرد با خدا و مادر بی نشان... ❥•━┄
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#مشکی_آرام_من | #حجاب_حیا
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
◉✿[✏ @chaadorihhaaa]✿◉
═══✼🍃🌹🍃✼═══