eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته اما فراموش نکن که عثمان هم یه مسلمونه و تا جایی که میشد کمکت کرده شاید ایران هم مثه عثمانِ مسلمون، یادم بد نباشه کمکهای عثمان محضِ علاقه ی احمقانه اش بود... ماد به ایران چه چیزی را به گندآب میکشید لابد تمام زندگیم را چانه اش را خاراند اگه عثمان بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت کنم احتمالا میکشتم صدایش پچ پچ وارش به گوشم رسید پسره احمق عثمان چقدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش میدانست با انگشتانش روی میز ضرب گرفت اصلا شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی اما خب به یه بار امتحانش میارزه حداقل فقط و فقط به خاطره اون زن که اسم مادر رو به دوش میکشه راستی چرا خودتو ایرانی نمیدونی صدایم کش میآمد: من نه ایرانیم نه مسلمون من فقط سارام سری  تکان داد اوه..با اینکه قابل قبول نیست اما باشه خیلی دوستدارم نظرتو در مورد اون عثمان دیوونه بدونم اونکه روی ابرا راه میره نمونه ایی بارز از یه عشق شرقی حرفهایش مسخره بود.تلو تلو خوران ایستادم اونم یه عوضیه مثه پدرم مثه برادرم و همه ی مردها ابرویی بالا انداخت:اوه متشکرم دختر ایرانی فکر میکردم مشکل تو با مسلمونهاست اما ظاهرا بیشتر یه فمنیستی کمی سرش را خاراند و به چیزی فکر کرد: آخه فمنیست هم نیستی اگه بودی که حال و روز مادرت اونطور نمیشد واقعا تو چکاره ایی؟ قدمهایم سست و پر لرزش بود من فقط سارام سارا ندایی از درون مرا به سمت ایران هل میداد مادر حقِ زندگی داشت او تمام عمرش صرفِ حفظ من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد اما اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود کاش هرگز به دنیا نمی آمدم اما به قول یان، به یکبار امتحان میارزید کمترین سودش، ندیدنِ عثمان بود یان بازویم را گرفت تا زمین نخورم بهتره ببرمت خوونه اگه اینجا اینطوری رهات کنم باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم چون احتمالا عثمان دو تا پامو خورد میکنه حرفهای یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران مدام در ذهنم تکرار و تکرار میشد و من سرگردانتر از همیشه! آن  شب در مستی و  گیجیم،یان مرا به خانه رساند وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم نگاهش کردم عثمان یه کلید داره خنده روی لبهایش نشت در مورد حرفهام فکر کن یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمیآمدم پس به رودخانه پناه بردم تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود نمیتوانستم تصمیم بگیرم ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود... ⏪ ... 🍃🌺 @Chaadorihhaaa ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... این آرزو به سرعتی شبیه باد های ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده ام کرده بود، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شده ام! خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد:" الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم." با خرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند می داد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم:" باشه، از همینجا برگردیم." و راه مان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر در بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم:" الآن چه ماهی هستیم؟" عبدالله همچنان که به پرچم ها نگاه می کرد ، پاسخ داد:" فکر کنم امشب شب اول محرمه." و بعد مثل این که چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد:" این پرچم ها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون مجید افتادم!" و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:" چند شب پیش که داشتم می رفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سرکار بر می گشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد ، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد." با تعجب پرسیدم:" یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!" و او پاسخ داد:" نه، خیلی راحت اومد مسجد و سر حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش می کردن، ولی انگار اصلا براش مهم نبود. خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست." سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاد بود، ادامه داد:" حالا من مونده بودم برای مهر می خواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین." از حالاتی که از آقای عادلی تعریف می کرد، عمیقا تعجب کرده بودم و عبدالله در حاله که خنده اش گرفته بود، همچنان می گفت:" اصلا عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش می کرد. ولی مجید اصلا به روی خودش نمی آورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و این جا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ