چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_شصت_یڪ . _نههه. نگاهے به امیر انداختم به سمت خاله لیلا رفت و جلوے پایش زانو زد
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_شصت_دو
.
پاگیرم ڪردے خیلی دوست دارم .. تو زندگے اذیت شدے ڪم و ڪسری بوده بد اخلاقی من بوده اما به بزرگـیت ببخش #همتاےمن .
قطره اشڪی روے گونه ام چڪید دستم را روے دهان امیر گذاشتم : هیس ادامه نده جان همتا .. تو میرے سالم برمیگردے ..
نزدیڪ شد پیشانی ام را بوسید و محڪم در آغوشم گرفت و فشار میداد : دوستت دارمم دوست دارمممم ...
از آغوشش جدا شدم که ایستاد
ساڪش را برداشت : تنها تووخونه نمون برو خونه ے ما یا خونه ے خودتون .
_من هیچ جا نمیرم میمونم تو خونه ے خودم .
لبخندے زد : دورت میگردم بانو جان.
ریحانه را از روے زمین بلند ڪرد و سرش را بوسید : قربون دخترم برم .
ریحانه با تعجب به لباس هاے امیر نگاه میڪرد .
نگاهے به سر تا پاے من انداخت چادرم را سرم ڪردم و تا پایین پله ها همرایش رفتم .
ریحانه را بوسید و نگاهش ڪرد و به دست من داد .
چشمانش را باز و بسته ڪرد .
نزدیڪ شد : مواظب خودت و ریحانه باش .. بیقرارے نڪنی ..
دو قدم عقب رفتم : دوست دارم .
خندید : ما بیشتر بانو .
نگاهے به منو و ریحانه انداخت و از زیر قرآن رد شد و دستش را بالا آورد : یاعلے
راه افتاد .
ڪاسه ے آب را خالی ڪردم .
برگشت و بوسی تو هوا براے ریحانه و من فرستاد و رفت .
در خانه را بستم و فورے وارد خانه شدم .
نگاهے به خانه اے انداختم ڪه تا چند دقیقه پیش بوے امیر را مے داد ..
بوے خنده هایش را و ...
••••
هفته ے اول خیلی بابا و باباے امیر میومدن پیشم میگفتن بیا خونه ے ما ...
اما من هیچ جا نمیتونستم برم الا خونه ے خودم .
صداے جیغ ریحانه بلند شد بعدشم صداے گریه اش .
از اتاق بیرون رفتم هانا همانطور ڪه به زور روے پاهایش گذاشته بود تا بخوابه باودیدن من گفت : آجی چرا نمیخوابه همش زل میزنه به من ؟.
لبخندے زدم و ریحانه را بلند ڪردم : چون خوابش نمیاد عزیزم ..
ریحانه آرام گرفت ..
مامان سینی چایی را روے زمین گذاشت .
و ریحانه را از دست من گرفت : امیر زنگ نزده؟
نگاهش ڪردم : همون موقع ڪه رسیده بود زنگ زده .
_راستی همتا قراره امشب خانواده امیر رو دعوت ڪنم شام ..
بنده خدا حاجی میگفت اصلا دل و دماغ هیچ ڪاری رو نداره گفتم بیاد شاید تو و ریحانه رو ببینه دلش آروم بگیره .
لبخند غمگینی زدم : خوب ڪارے ڪردید .
موهاے ڪم پشت ریحانه را در دست گرفتم و بستم .
نگاهش ڪردم : چه خوشگل شدے جاے بابایی خالیه ....
آهی ڪشیدم .
صداے زنگ ڪه بلند شد ریحانه را بلند ڪردم و از اتاق خارج شدم .
اسما به سمت ریحانه آمد و غمگین به من خیره شد گونه اش را بوسیدم : سلام عزیزدلم خوبی؟
بغلم ڪرد : مگه میشه بعد از امیر ...
از آغوشم جداش ڪردم : هیس ...
خاله لیلا به سمتم آمد چهره اش شکسته تر شده بود .
گونه اش را بوسیدم : سلام مامان جون خوبید؟
_سلام عزیزم هی بد نیستم .
بابا هم پیشانی ام را بوسید مامان همه را به سمت مبل دعوت ڪرد .
خاله روے مبل نشست و ریحانه را از اسما گرفت : بیا ببینمت عزیزم ؛ چقدر دلم براتون تنگ شده بود .
لبخندے زدم : ماهم همینطور .
_چخبر حاجی ڪم پیدایے!
عمو عرق پیشانی اش را پاڪ ڪرد : والا چی بگم درگیریم دیگه ..
بابا سرے تڪان داد .
براے ڪمڪ بلند شدم ڪه تلفن زنگ خورد بابا به سمت تلفن رفت و برداشت : بعله؛ سلام امیر جان خوبی ؛ الحمدالله ماهم خوبیم اره اینجان جات خالیه ..
خاله لیلا چشمانش پر اشڪ شد و ایستاد .
بابا نگاهی به ما انداخت : اره اینجان مواظب خودت باش در پناه خدا .
گوشی را به سمت خاله لیلا گرفت .
خاله لیلا همانطور ڪه اشڪانش را پاڪ میڪرد لب زد : سلام عزیز مادر خوبی پسرم ؛ شکر ماهم خوبیم ؛ دل ما هم برات تنگ شده ؛ الهے فداتشم باشه کاری نداری مادر نه همچنین خدانگهدار .
خاله با چشم به من اشاره ڪرد گوشی را از دستش گرفتم و آب دهانم را قورت دادم صداے پر انرژیش پیچید : سلام همتا جان خوبی ؟
بغض بر گلویم چنگ زد نه نه همتا الان وقتش نیست .
به سختی لب زدم : سلام .
صداے همهمه و خنده باعث میشد قشنگ صداشو نشنوم .
_همتا جان پشت خطی؟
_اره اره .
_خوبی؟
_تو خوب باشی منم خوبم .
خندید : الحمدالله ریحانه چطوره ؟
نگاهے به ریحانه انداختم : شکر اونم خوبه ولی دلتنگه ...
_دل منم براتون تنگ شده .
همانطور ڪه با سیم تلفن ور میرفتم گفتم : خوش میگذره ..
بدجنسانه گفت : اووو نمیدونی چخبره تا رسیدم رفتم حرم بی بی همتا نمیدونی چه حس و حالی داره ...
_باشه امیر آقا باشه دل مارو آب میڪنی .. سلام منو به بی بی برسون .
خندید : چه دلی نه بابا اینجا به یادتم چشم ..
مڪث ڪردم ڪه ڪسی صدایش زد نفس عمیقی ڪشید : من برم ڪه صدام میڪنن امری نداری؟
بغض داشت خفم میڪرد : نه مواظب خودت باش امیر .
_به چشم ریحانه رو تا میتونی ببوسش یاعلی .
_یاعلی .
قطع شد تلفن را سر جایش گذاشتم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_شصت_سه
.
ناخودآگاه زانو زدم ڪه خاله ومامان