چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_هفتادوپنجم ••○🖤○•• .... مگر نگفتند به
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_هفتادوششم
••○🖤○••
....
بابا! بیا و مرا ببر.
زینب! زینب! زینب!
اینجا همان جایى است که تو به اظطرار و استیصال مى رسى.
اینجا همان جایى است که تو زانو مى زنى و مرگت را آرزو مى کنى. تویى که در مقابل یزید و ابن زیاد، آنچنان استوار ایستادى که پشت نخوتشان را به خاك مالیدى، اکنون، اینجا و در مقابل این کودك سه ساله احساس عجز مى کنى.
چه کسى مى گوید که این رقیه بچه است؟
فهم همه بزرگان را با خود حمل مى کند.
چه کسى مى گوید که این دختر، سه ساله است؟
عاطفه همه زنان عالم را دل مى پرورد!
چه کسى مى گوید که این رقیه، کودك است ؟
زانوان بزرگترین عارفان جهان را با ادراك خود مى لرزاند.
نگاه کن! اگر که ساکت شده است، لبهایش را بر لبهاى پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش مى لرزد.
اگر صدایش شنیده نمى شود، تنها، گوش شنواى پدر را شایسته شنیدن، یافته است .
نگاه کن زینب! آرام گرفت! انگار رقیه آرام گرفت.
دلت ناگهان فرو مى ریزد و صداى حسین در گوش جانت مى پیچد که رقیه را صدا مى زند و مى گوید: "بیا! بیا دخترم! که سخت چشم انتظار تو بودم."
شنیدن همین ندا، عروج روح رقیه را براى تو محرز مى کند. نیازى نیست که خودت را به روى رقیه بیندازى، او را در آغوش بگیرى، بدن سردش را لمس کنى و چشمهاى باز مانده و بى رمقش را ببینى.
درد و داغ رقیه تمام شد و با سکوت او انگار خرابه آرامش گرفت.
اما اکنون ناگهان صیحه توست که سینه آسمان را مى شکافد. انگار مصیبت تو تازه آغاز شده است.
همه کربلا و کوفه و شام ، یک طرف، و این خرابه یک طرف.
همه غمها و دردها و غصه ها یک طرف و غم رقیه یک طرف.
نه زنان و کودکان کاروان و نه سجاد و نه حتى فرشتگان آسمان، نمى توانند تو را در این غم تسلى ببخشد.
و چگونه تسلى دهند فرشتگانى که خود صاحب عزایند و پر و بالشان به قدرى از اشک سنگین شده است که پرواز به سوى آسمان را نمى توانند.
تنها حضور مادرت زهرا مى تواند تسلى بخش جان سوخته تو باشد.
پس خودت را به آغوش مادرت بسپار و عقده فروخورده همه این داغها و دردها را بگشا.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ