eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ ____ @Chaadorihhaaa _ -توکلت به خدا باشه انشاءالله همه چی درست می شه. - ممنون المیرا جون! اگه تو نبودي من چیکار می کردم. - پاشو خودت رو لوس نکن، من که یک دونه آبجی سهیلا بیشتر ندارم! دست به دست با المیرا به سوي سلف حرکت کردیم. سـه هفتـه از پسـت کـردن نامـه مـی گذشـت و از بهـزاد خبـري نبـود. دیگـر مطمـئن شـده بـودیم کـه بهزاد به راحتی با مسئله کنار آمده و دیگر مزاحم من نخواهد شد! - سهیلا! همه بچه ها تو آمفی تئاتر جمع شدن پاشو ما هم بریم. - چه خبره؟ - بچه ها با چند تا از مسئولان براي تغییر تاریخ امتحانات جلسه گذاشتند. - باشه وسایلم رو جمع کنم. جلسـه بـدون نتیجـه تمـام شـد. فقـط تـاریخ یکـی از امتحانـات عـوض شـد. بعـد از جلسـه، بچـه هـا بـه اصــرار ســاناز کــه بــه مناســبت ازدواجــش قصــد داشــت از بچــه هــا پــذ یرایی کنــد، در آمفــی تئــاتر ماندند. ساناز بـا خوشـحالی بـه همـه شـیرینی تعـارف مـی کـرد . بعضـی بچـه هـا سـر بـه سـر سـاناز مـی گذاشــتند و باعــث خنــده بقیــه مــی شــدند. جــو خیلــی شــادي بــود. المیــرا کــه از بــس خندیــده بــود صـورتش سـرخ شـده بـود. همـه مشـغول گـپ و گفـت بودنـد کـه بـا صـدایی بـه طـرف انتهـاي سـالن برگشتند! - ببخشید که مزاحم محفل دوستانه شما شدم، جا براي یک مهمون ناخوانده دارین؟ خشکم زد ایـن صـداي بهـزاد بـود . در یـک لحظـه مـن و المیـرا بهـم خیـره شـدیم در حـالی کـه مـوجی از نگرانی در چهره هر دوي مـا نمایـان شـده بـود . هـر دو بـه یـک چیـز فکـر مـی کـردیم، بهـزاد عقـب نشینی نکرده بود! بـا صـداي آقـاي اقدسـی و بعضـی از بچـه هـا کـه او را تعـارف بـه آمـدن مـی کردنـد تمـام وجـودم را دلشوره گرفـت، دسـتانم یـخ کـرده بـود نمـی دانسـتم چـه برخـورد ي خواهـد داشـت؟ دسـت المیـرا را گرفتم و فشار دادم، المیرا نگاهی به من کرد و لبخند کم رنگی زد حال او هم بهتر از من نبود! بهزاد خیلی زود به دعوت بچـه هـا جـواب داد و بـه مـا ملحـق شـد سـپس در حـالی کـه کـاملاً خونسـرد بود. خودش را این طور معرفی کرد: - مـن بهــزاد افــروز، فــوق دیــپلم حســابداري، عاشــق بـر و بچــه هـا ي هنــرم، امــا هیچــی از هنــر نمــیفهمم! سپس آشکارا به من خیره شد و در حالی که به شیرینی توي دستش اشاره می کرد ادامه داد: - و البتـه هـیچ چیـزي رو هـم تـوي دنیـا مثـل شـیرینی عروسـی دوسـت نـدارم! نظـر شـما چیـه خـانم حامی؟ شما هم شیرینی، اون هم از نوع عروسیش رو دوست دارین؟ تمـام نگاهـاي کنجکـاو بچـه هـا روي مـن و بهـزاد متمرکـز شـد؛ زیـر نگاهشـان ذوب شـدم و سـرم را پــایین انــداختم حــرارت صــورتم را بــه وضــوح متوجــه مــیشــدم. بهــزاد چــه در ســر داشــت؟ چــرا اینجا؟ آن هم در حضـور بـیش از پـانزده تـا از همکلاسـی هـایم؟ ایـن چـه بـازي بـود کـه شـروع کـرده بود؟ - دوسـتان عزیـزم مـن امـروز اومـدم تـو جمـع شـما بـراي اینکـه بـه مـن کمـک کنیـد، نـامزدم، سـهیلا حـامی مـدتی بـا مـن قهـر کـرده و حاضـر نیسـت مـن رو بخـاطر اشـتباهات گذشـته ام ببخشـه، حـالا از شـما خـواهش مـی کـنم تـا بـا ایـن نـامزد مغـرور و یـک دنـده مـن صـحبت کنیـد و بهـش بگیـد بهـزاد بدون تو می میره! ســکوت مــرگ آوری برقرارشــد. المیــرا عصــبانی شــد و خواســت چیــزي بگویــد امــا بــا فشــار دادن دســتش از او خواســتم آرام بگیــرد. آبــرویم در حــال حاضــر از همــه چیــز بــرایم بــا اهمیــت تــر بــود، بهـزاد مـی دانسـت اهـل هـوچی گـري و داد و فریـاد بخصـوص در جمـع نیسـتم، بـراي همـین مسـئله را این طور در جمع مطرح کرده بود. من سکوت کرده بودم که ناگهان صداي ساناز درآمد: - سهیلا جون بذار امروز براي هر دومون، خاطره خوبی بشه! لیلی سلقمه اي به پهلویم زد و آرام گفت: - پسـره بـا ایـن تیـپ و قیافـه، بلنـد شـده جلـوي ایـن همـه آدم ازت عـذرخواهی کـرده و غـرورش را زیر پا گذاشته، تو هم کوتاه بیا دیگه! روشنک گفت: - به خدا اگـه شـوهر مـن، حاضـر بـود فقـط نصـف این آقـا قـدمی بـراي آشـتی بـا مـن بـرداره، مـن تـا الان ده روز خونه مامانم به قهر نرفته بودم. ** ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد ارنست تماس نگرفت صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم.. حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست.. اما حالا خوب میدانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟ عثمان سری تکان داد ارنست خیلی عصبانیه.. به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه.. صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه.. پس خودتم درستش کن. تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن.. چون نبودم و نیستم.. میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شدمثه سگ داری دروغ میگی..مطمئنم همه چیزو میدونی.. هم جایِ دانیالو.. هم اسم اون رابطو.. عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد هی.. هی.. آروم باش دختر.. انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد ارنست رسید ایران.. میدونی که دلِ خوشی از تو نداره.. پس حواستو جمع کن. هر دو از اتاق خارج شدند. و باز من ماندم و حسام.. دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمیداد.. با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت نمیخوای زبون باز کنی؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟ رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود یان مُرده.. همینا کشتنش.. اگرم میبینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان.. اینا اهل ریسک نیستن.. تا دانیال پیداش نشه، منوشما نفس میکشیم باورم نمیشد یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟ زبانم بند آمده بود چ.. چرا کشتنش؟ ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام میخواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده . مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمیکردم. وحشت تکه تکه یخ میشد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم. به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ایی از حسام چشم برنمیداشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمیدان که از هیچ چیز خبر ندارد که دانیال او را هم پیچانده که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا میکرد. صوفی اسلحه اش را مسلح کرد میکشمش اگه دهنتو باز نکنی میکشمش وحسام که انگار حالا اشک میریخت،اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد. یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد پنج صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام.. ⏪ .. @Chaadorihhaaa ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
. 🍃 . با صداے تق تق از خواب بلند شدم . خمیازه اے ڪشیدم و بلند شدم دستی به موهای بلندم ڪشید و از اتاق خارج شدم به سمت آشپزخانه رفتم . _سلام صبح بخیر مگه نرفتی دانشگاه؟ به سمتم برگشت : سلام به روے ماه نشستت نخیر نرفتم . _چرا؟؟ _اوم خب باید حواسم به شما باشه . پوفی ڪردم : امیر این بچه هنوز تشڪیل نشده خودم میتونم ڪارامو بڪنم . لیوان آب پرتغال را روی میز گذاشت : شده یا نشده صبحانه رو بخور بریم خونه خان جون منتظرمونن .. دلیل ڪاراشو واقعا نمیفهمیدم یه شخصیت جالبی داشت. بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم . روبه روی خونه خان جون نگه داشت . پیاده شدیم . طبق معمول حیاط شلوغ بود و بچه های فامیل بازے میڪردند . وارد حیاط شدیم . هانا و تینا به سمتم آمدند گونه ے هر دوشون رو بوسیدم . از چند تا پله ایوان بالا رفتم . خان جون مشغول خوردن چایی بود . با دیدن من آغوشش را باز ڪرد : بیا ببینمت جان مادر . به سمتش رفتم و گونه اش را بوسیدم . مامان و خاله لیلا از آشپزخانه بیرون آمدند. بعد از احوالپرسی جویاے حالم شدند . امیر ڪنار خان جون نشست : هی نو ڪه اومد به بازار ڪهنه میشه دل آزار این رسمش بود آنام (مادرم). _توڪه عزیز دلمی عین پسر خودم میمونی توام اولاد منی بالام . امیر دستش را بوسید . با اجازه اے گفتم و به سمت اتاق بالایی رفتم . چادرم را در آوردم ... ڪنار پنجره نشستم نگاهی به حیاط انداختم ... چقدر خاطره داشتیم ما تو این حیاط ... ڪنار حوض می نشستیم و ماهی هاے قرمز عید رو میدیدم ؛ دقیقا روزے ڪه امیر و خانوادش اومده بودن اینجا من نشسته بودم ڪنار حوض تا بزرگ شدن ماهی هارو ببینم ... امیرم یه پسر شر و شیطون بود ... سربه سر من میزاشت تا جیغ من بلند بشه و خان جون بیاد آرومم ڪنه ... وقتے گریه میڪردم میگفت : چیه باز میخواے خان جون قربون صدقت بره دورت بگرده ... منم حرصی میشدم ... میگفت: دختر خوب تو یڪ هفته بشین اینجا ببین ماهیت بزرگ میشه یانه ... نگاهے به درختاے حیاط انداختم . یادمه بابا بزرگ وقتے بچه اے تو فامیل به دنیا میومد برایش درخت می ڪاشت و همیشه هم میگفت تا یه مدتی خودم سرشون می ایستم بعدش شما باید بیاید هوادار درختتون باشید . نگاهم چرخید به درخت بزرگـی ڪه گوشه حیاط بود تڪ و تنها اون درخت امیر بود .. وقتی فهمید بابا بزرگ براے احسان درخت ڪاشته خودش رفت به بابا بزرگ گفت تا برای اونم یه دونه بڪاره .. هر وقتی ام ڪه میومد به درختش میرسید برای همونه همیشه سبزه و میوه میده ... تقه اے به در خورد و در باز شد و امیر در چارچوب در ظاهر شد . نگاهم را از پنجره گرفتم و به امیر دادم . به سمتم آمد و روبه روے من نشست : به چی فڪر میڪردی؟ _به خاطراتمون تو بچگے. نگاهم ڪرد : همتا؟ _جانم؟ نزدیڪ شد و دستش را روے قلبش گذاشت : مگه نمیگن هر آدمی یه بار عاشق میشه ؟ سرے تڪان دادم : اره خب چطور ؟ _پس چرا هر صبح ڪه چشم‌هات رو باز مے‌ڪنے دل می‌بازم باز؟! عاشق این جور حرف زدناش بودم آنقدر قشنگ حرف میزد ڪه غرقش میشدم . _ آخه كدوم ليلی مثل تو مجنون بود؟! لب زدم :مامانم همیشه به بابام میگفت باید برای بودنت جلوی خدا سجده ڪرد همش فکر میکردم این حرف مامانم‌ یه جوریه و اون برا اینکه نشون بده مهربونه اینو میگه ؛ تا اینکه خودم درگیر این حس شدم... لبخندے زد : همتا من با تو خیلی خوشبختمم اگر نبودی تو زندگیم من دق میڪردم ... خندیدم : به قول یه بزرگے مردے ڪه زیادے محبت میڪنه حتما خبریه ..! سرش را به دیوار تکیه داد : اون بزرگی ڪه این حرف رو گفته اشتباه گفته من متفاوتم ... _اعتماد به نفست منو ڪشته بابایی. نگاهم ڪرد : چییی؟. خندیدم : بابایی دیگه ... _قربون بابا گفتنش ... اخمی ڪردم : هنوز نیومده جامو گرفت؛ ایــــــش. نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید : جاے تورو هیچڪس نمیگیره بانو... چقدر داشتن یڪ نفرے ڪه دلیل خنده هاے تو هست خوبه .. یڪی ڪه پشتت و با لبخنداش آرومت میڪنه ... دستم را فشار داد : دوست دارم اگر بچمون دختر بود شبیه تو باشه . _چرا! _چون وقتی نگاهش ڪنم یاد تو بیوفتم اونطورے هر ثانیه به یادتم همتاے‌من.. جلو رفتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم دوست داشتم هر چی صدا هست قطع بشه فقط صداے قلب تو رو گوش ڪنم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→