eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🛡 🔻 مثل یک از زن می‌کند... 💯ولی مبارزی که شمشیر ندارد، سپر برایش کافی نیست❌ • خانمی که چادر سر می‌کند ولی با همه گرم می‌گیرد...❗️ • خانمی که چادر سر می‌کند و می‌زند...💅 • می‌کند...💄 • و صدای کفشش همه را به سوی خود جلب می‌کند...👡👠 چگونه می‌تواند از در امان بماند⁉️ و هیچکدام به تنهایی کافی نیست☝️ فلسفه‌ی حجاب؛ است✨ کدام صاحب عقلی امنیتش را با دست خودش به خطر می‌اندازد؟؟! ⚡️ @chaadorihhaaa
جیغ قرمز.... مانتوی جلو باز آلبالویی کفشای خوشرنگ ده سانتی موهای شینیون شده...به قول مادر جون هفت قلم آرایش!!😒تولد شیدا بود؛حسابی شیک و پیک کرده بودم!😌کفشا اذیتم میکرد؛پام چند باری پیچ خورد..اما مهم نبود!توی مسیر برگشت از پسرای سیکس پک دار خیابون ونک کلی تعریف و تمجید شنیدم و ذوق کردم!😍خستگی از سروکولم بالامیرفت کلید درو چرخوندم؛وارد که شدم جلوی در ورودی یه جفت پوتین خاکی دیدم....قطره های خون روش خودنمایی میکرد....😔بی توجه به اون،رفتم سمت پذیرایی تا یکم روی مبل لم بدم ،خستگیم در بره.. شالم رو برداشتم که پرت کنم روی مبل؛یهو با صدای سرفه یه مرد و یالاگفتنش شالی رو که معلق بود بین زمین وهوا گرفتم و انداختم روی سرم..😟 سربه زیر گفت:سلام!من اما زل زدم بهش و گفتم: سلام...مثل پسرای کوچه بازار چشماش چار تا نشد و از حدقه نزد بیرون....حتی یه لحظه نگاهمم نکرد! نیشش تا بناگوش باز نشد..!!! انگار نه انگار یه دختر با اینهمه رنگ و لعاب جلوش وایستاده..فقط عرق شرم وخجالت روی پیشونیش نقش بست...من برعکس اون؛ در ریلکسترین حالت ممکن بودم!😏با چشم غره ی وحید خودمو جمع کردم رفتم آشپزخونه....مادر جون گفت:دوست وحیده؛تازه از ماموریت اومده...خیره به گلای یاس روی میز ناهارخوری رفتم تو فکر..[چرا خجالت کشید؟!چرا مثل بعضی از آقایون منو برانداز نکرد!]صدای مادر جون منو به خودم آورد لیلی جان بیا برای خداحافظی..... رفتم برای بدرقه....👋آستین سمت چپش کاملا خونی بود!خونی که خشک شده...پرسیدم: دستتون زخمیه؟ گفت: نه..!خون زخمای دوستمه... تو بغل خودم شهید شد؛امروز آوردیمش...منم هنوز فرصت نکردم لباسامو عوض کنم....😓😔😔مادر جون گفت:خیر از جوونیت ببینی پسرم...جونتو گذاشتی کف دستت.... آقا محسن گفت:وظیفه ست مادر...هر قطره ی خون من .... تا اینو گفت:سنگینی نگاه مادرجونو رو خودم حس کردم کمی موهامو زدم زیر شال...😟آقا محسن برای من و امثال من می جنگید... اونوقت من ندای آزادی سر داده بودم! آزادی پوچ!☹️😕یاعلی گفت و رفت! من موندم و چار دیواری اتاق و یه پازل بهم ریخته توی ذهنم!.. پوتین وخاک وخون.. ناموس و تار مو... مانتوی جلو باز و ... کفش جیغ و لاک جیغ..! حجاب و حجاب و حجاب! یه و یه پلاک! ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
💠💠💠💠💠💠 ✋👇 اکلیل‌ها و نگین‌ها پیش‌تر ها جایشان فقط پشت پلک‌ها و لباس‌های شب و جواهرات آویزان به گوش و گردن بود. می‌زدند که :""  آن‌ها که می‌خواستند بگویند "نگاهم نکن"‌ همه چیزهایی را که برق داشتند و می‌زدند می‌پوشاندند.  حتی برق نگاه‌های‌شان را. بلندترین صدای "نگاهم نکن" مال  بود. آنها  بودند. ساده و بلند.  همه برق‌ها و تمام قامت را می‌پوشاندند. تمام آن چیزی که حتی اندکی احتمال می‌رفت رد نگاه ناامنی را به دنبال خودش بکشد.... حالا فریاد "نگاهم نکن" چادرها دارد کم‌رنگ‌تر می‌شود. اکلیل‌ها و نگین‌ها از زور زیادی سرریز کرده‌اند. ریخته اند روی جوراب‌ها و آستین‌ها و روسری‌ها. روی چادرهای رنگی و (چه کسی باورش میشد؟!) مشکی حتی. قدیم‌ها یک چیزهایی با  "جور" نبود. دیدن ناخن‌های  زده زن چادری، مثل دیدن گوشت توی شله زرد بود. کسی باورش نمی‌شد چهره‌ای که چادر قابش گرفته،  شده‌باشد. آن وقت‌ها چادری هاتلاش ميكردند که  باشند. حواسشان بود که شیوه نگاه و راه رفتن‌شان با صدای چادرشان هماهنگ باشد.  اگر چادر می‌گفت "نگاهم نکن" نگاه و رفتار و کلام و قدم همه همراهی‌اش می‌کردند.  حالا چادری‌هاسعي ميكنند شبیه چادری‌ها نباشند. چادرها در کنار  و  و بعضأ موهای به عمد بیرون آمده بلاتکلیف شده‌اند. دیگر خودشان هم نمی‌دانند حرف حساب‌شان چیست؟ ما گیج شده ایم.❗ هم از نگاه های ناامن می ترسیم,  و هم از اینکه به چشم نیاییم. هم از نگاه های خیره،حالمان بد می شود و هم از از اینکه امل مان بدانند.  می ترسیم اگر دیده نشویم, گم شویم.❓❗ محو و  شویم.❓❗ از گم شدن می ترسیم, ❗ و لاجرم چگونه بودن مان را هم گم کرده ایم و تکلیفمان با خودمان و پوشش مان و نگاه های دور و برمان معلوم نیست. « مادرمان» می دانست قرار است شبانه تشییعش کنند, آنهم مخفیانه. توی آن تاریکی شب غیراز خانواده اش و چندتا از اصحاب درجه یک رسول الله کسی قرار نبود دنبال جنازه راه برود. اما ناراحت بود.همه اش می گفت: "وقتی از دنیا رفتم به رسم عرب جنازه ام را روی تخته حمل نکنید. حجم بدنم معلوم می شود." مادرمان تکلیفش با خودش و پوشش اش معلوم بود. خوشا به حالش که می دانست کجا باید به چشم بیاید ؛ آن نگاه امنی را که ناظرش بود, گم نکرد و لاجرم هیچوقت گم نشد. ✔میان اینهمه تلاش برای جلوه گری, میان برق نگاه ها و نگین ها و اکلیل ها,‌ دغدغه های مادرمان دارد بین مان غایب می شود.. نگذاریم... بیا من وتو نگذاریم.... 💠💠💠💠💠💠💠 ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄