eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... بعد کلی سرو کله زدن با امیر سام بالاخره خوابید... معلوم بود دلتنگ مامانشه... عقربه های ساعت دیواری ام هر سه موقع نگاه من روی عدد دوازده بودن... یکی از دوست هام می گفت هر وقت عقربه ها روی هم باشن یعنی یکی به یادته... اون وقت ها دل خوش می کردم که امیرعلی الان تو فکر منه ولی حالا چی؟ دریغ از یک تماس! پس واقعا خرافات بود این حرف ها!!! بالشتم رو از روی تخت کشیدم و کنار امیرسام دراز کشیدم انگشتم رو توی دست مشت شده ی کوچولوش جا کردم و بوسه نرمی نشوندم روی انگشت های تپلش و بی اختیار لبخند زدم و کلی قربون صدقه این کودکانه هاش رفتم که معصومیتش رو تو خواب بیشتر به رخ می کشید! اینقدر به امیرعلی فکر کردم وبه صورت امیرسام زل زدم که خوابم برد! حسابی خونه آقای رحیمی شلوغ بود و من حسابی کج خلق اصلا فکر نمی کردم امیرعلی صبح هم خبری از من نگیره! من هم لج کرده بودم و بهش زنگ نزدم تا ببینم تا کی می تونه این قدر بی معرفت باشه! امیرسام رو که حالا با دیدن مامانش و شیر خوردن آروم تر گرفته بود از نفیسه جون گرفتم و رفتم تو یک اتاق خلوت تا به هوای امیرسام بتونم تو تنهاییم به امیرعلی فکر کنم و از دلتنگی هام کم! توی فکر بودم و به ظاهر مشغول بازی با امیرسام با صدای دختر خانومی که نزدیکم نشسته بود به خودم اومدم... _شما مجیا، خانوم آقا اپیرعلی هستین؟ این کِی اومده بود تو اتاق که من متوجه نشده بودم! لبخند ظاهری زدم _بله! دستش رو جلو آورد _من مریمم دختر عموی نفیسه جون! دستم رو توی دستش گذاشتم _خوشوقتم و تسلیت میگم! صورتش که نمی گفت زیادی عذادار بوده ولی باید از روی ادب این حرف و می گفتم! نگاهی به امیرسام انداخت _دیشب با شما بوده؟ گونه تپلی امیرسام و نوازش کردم که نگاهش و به من دوخت و مهربون خندید...خنده اشو جواب دادم و گفتم: بله. -پس حسابی اذیتتون کرده؟! -نه اصلا اتفاقا آروم بود ولی خودش اذیت شد طفلکی حسابی دلتنگ مامانش بود‌. لبخندی زد _خوبه معلومه میونه خوبی با بچه ها دارین برعکس من نمی تونم بیشتر از یک ساعت باهاشون کنار بیام! فقط تونستم لبخندی بزنم که از سر اجبار بود! _دوستش داری؟ چطوری تونستی باهاش کنار بیای؟ متعجب نگاهم و به مریم دوختم _ببخشید متوجه نمیشم؟! خندید _امیرعلی رو می گم باهاش خوبی؟ از لفظ امیرعلی گفتنش با اون صمیمیت خوشم نیومد و بی اختیار چین خورد پیشونیم! اینبار بلندتر خندید... مراعات هم بدچیزی نبود وسط جلسه ختم! _اینجوری نگاهم نکن مگه امیرعلی راجع به من باهات حرف نزده؟ قلبم هری ریخت... یعنی چی این حرف ها؟ قیافه ام سوال هام رو داد می زد و مریم هم دلیلی ندید من سوالی بپرسم و خودش گفت: من هم دانشگاهی امیرعلی بودم ..شوهرت خیلی سر به زیر و آقا بود ولی نمی دونم چطوری من و دیده بود و از طرف یکی از بچه ها پیغام داده بود برای امر خیر!!! نه دروغ بود یک دروغ محض! احساس خفگی می کردم... امیر علی و این حرف ها؟! مریم ادامه داد _خب منم بدم نمی اومد یک پسر پاک و نجیب این روزها کم پیدا میشه ولی خب وقتی فهمیدم قراره قید درسش و بزنه و تو تعمیرگاه باباش کار کنه قبول نکردم!!! تو چطوری کنار اومدی باهاش؟ همه زحمت های درس خوندنش رو یک شبه فنا داد! آب دهنم و به سختی قورت دادم _من کنار نیومدم ! ابروهاش بالا پرید _یعنی با اجبار ازدواج کردی؟ پوفی کشیدم _نه منظورم اینه که امیر علی خیلی خوبه احتیاجی نبود من با چیزی کنار بیام! یک ابروش بیشتر رفت بالا و هشتی شد _آهان... خب خوشبخت باشین! آرزوی خوشبختیش شبیه یک طعنه بود تا آرزوی واقعی... قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر می شد! بوی حلواهم بلند شده بود و من ته گلوم همراه بغض سنگین طعم تلخی رو هم حس می کردم! تلخی آردی که قهوه ای می شد و سوخته! با اخمهای درهم به عطیه که سرتا پا مشکی پوشیده بود نگاه کردم... که باعث شد از من به مریم نگاه کنه وقتی سکوتم رودید گفت _محیا امیر علی بیرون کارت داره. قلبم مشت شد و نفس کشیدن سخت... الان اصلا دلم دیدنش رو نمی خواست... ولی بلند شدم شاخک های مریم کنارم حسابی فعال بود! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... بیرون رفتم ولی اخم پیشونیم قصد از بین رفتن نداشت... امیر علی رو دیدم که با لبخند خسته ای اومد سمتم نگاه پر از دلخوریم و به چشم هاش دوختم و آروم گفتم: سلام _سلام! متعجب شد _خوبی؟ امیرسام خوبه؟ دلم کنایه زدن می خواست از حقیقتی که امیرعلی پنهون کرده بود -بله خوبه پیش مریم خانومه! چشم هاش رو باریک کرد و زمزمه کرد _مریم خانوم؟ اصلا حواسم نبود کجا هستیم و تو چه موقعیتی _بله مریم خانوم عشق قدیمیتون دیشب همش اینجا بودین و جلوی چشم همدیگه... چرا جلوی من نشون میدی نمی شناسی؟... مطمئنی علت نخواستن من فقط پشیمون شدن من بود؟؟ اخم کرد و چشم هاش گرد _محیا می فهمی چی می گی؟ لعنت به اشک هام که راه باز کردن روی صورتم تا از خفگی نمیرم... بی توجه قدم تند کردم سمت کوچه و امیرعلی دنبالم... پرچم های سیاه در خونه که پر از پیام تسلیت و همدردی بود سریع از جلوی چشم های بارونیم رد می شدن... وسط کوچه که خلوت تر بود دستم رو کشید _صبر کن ببینم کجا؟ یعنی چی این حرف ها؟ حسادت کرده بودم... آره حسادت کرده بودم و الان دلم تنهایی می خواست... تازه امیرعلی با من و دلم راه اومده بود... فکر اینکه الان مثل اوایل پشیمون بشه از بودنم و اخم هاش بشه سهم من دیوونه ام می کرد!... دستم رو به شدت از حصار دستش بیرون کشیدم. _من میرم خونه! عصبانی این بار راهم و سد کردو سعی می کرد با لحن آروم عصبانیتش رو بپوشونه! _محیا جان چی شده؟ اینجا درست نیست بیا بریم تو ماشین بابا حرف میزنیم خوبه؟ بعد هم هرجا خواستی می برمت ! دلخور بودم حسابی... شایدم قهر... نمی دونم... قدم هام رو بی تفاوت از حرف های امیرعلی تند کردم سمت خیابون _نمی خوام برگرد تو خونه! عصبی گفت: محیا! ولی من توجه نکردم و فقط دویدم سمت خیابون... ولی لعنت به خیابون که یک تاکسی هم نداشت و من هر لحظه شدت اشک هام بیشتر میشد! بازوم کشیده شد... به صورت برزخی امیرعلی نگاه کردم و اون بدون هیچ حرفی هلم داد توی ماشین و بعد با سرعت سرسام آوری از خونه آقای رحیمی دور شد و من فقط اشک ریختم... باید می ترسیدم ازش چون خیلی عصبانی بود... ولی حرف های مریم و بی خبر بودن دیشبم از امیرعلی فقط حرصم و بیشتر می کرد و اشک هام رو تازه تر!... تو یک کوچه خلوت پاشو محکم گذاشت روی ترمز و من کمی به جلو خم شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم... گذاشتم عصبانیتش رو سر ماشین بیچاره خالی کنه! _خب؟ صداش پرسشی بود و عصبانی ولی من فقط سکوت کردم و سر به زیر در حالی که سنگینی نگاه امیرعلی روی خودم و قشنگ حس می کردم با دستش روی فرمون ضرب گرفت _محیا گفتم خب؟ علت این گریه ها چیه؟ بغضم و همه حرف هایی که روی دلم سنگینی می کرد باهم ترکید _علت می خوای؟ از دیروز ازت خبری ندارم و امروز چشمم به جمال مریم خانوم و حرف هاشون روشن شد! تنها علتت برای نخواستن من حرف های نفیسه جون نبود تو عاشق بودی!!! از پشت اشک هام تار می دیدمش ..حالم خوب نبود و می لرزیدم و امیرعلی هم هیچ کاری نمی کرد برای آروم کردنم و من بیشتر حرص خوردم که به جای من اون مثل طلبکارها زل زده به من! پوزخند پر دردی زدم _مثل اینکه دیدن مریم خانوم دیشب حسابی خوشحالتون کرده بود که یک زنگ نزدی بهم... پشیمون شدی تو به جای من! مشت کوبید روی فرمون _خفه شو محیا! جا خوردم و شکه شدم صدای دادش خیلی بلند بود و من رو ترسوند _می فهمی چی می گی؟ من تا همین الان با امیرمحمد بودم و درگیر کارهای آقای رحیمی! رفتارو حرف هام دست خودم نبود...نیشخندی زدم _احیانا آقای رحیمی پسر که نداره نه؟ خب البته شما هم حق به گردنتون بوده بالاخره عموی مریم خانومه آقای رحیمی... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... حرفم و کامل نزده بودم که این بار امیرعلی بلند تر داد زد _بفهم چی می گی محیا؟! برادر نفیسه خانوم عزاداره کلی هم سرش شلوغ فقط خواستم کمکی کرده باشم همین! بازم پوزخند زدم _چه مهربون! کلافه از زبون نفهمی من گفت: محیا تو رو خدا اینجوری طعنه نزن... مریم چی بهت گفته؟ اشک هام ریخت _پس یادت اومد مریم کیه؟ به اشک هام نگاه کرد و سر تکون داد _این اشک ها برای چیه محیا؟ باورکن اول اصلا منظورتو نفهمیدم! پر بغض زمزمه کردم _عاشق بودی امیر علی؟! چشم هاش رو روی هم فشار داد _نبودم محیا نبودم گریه نکن حرف بزنیم! با لجبازی گفتم: حالا چه فایده دروغ گفتی بهم براق شد _من هیچ دروغی بهت نگفتم... داد زدم _آره ولی پنهون کردی... عاشق بودی و نگفتی... مریم قبولت نکرد به خاطر چیزهایی که برای من قصه کردی تا بهت نه بگم از من نفرت داشتی عمه مجبورت کرده بود بیای خواستگاریم خواستی حرمت نگه داری.... از مریم کینه داشتی و من هم مثل اون حساب کردی فکر نمی کردی من... ! هق زدم... نمی فهمیدم چی می گم فقط می خواستم خالی بشم صداش بالا رفت _دیوونه چی میگی؟ لب زدم _حقیقت... آره من دیوونه ام... یک دیوونه که عاشق تو بود و تو اصلا بهش فکر هم نمی کردی... دلت پر زد برای مریمت دیشب؟ از لای دندون هاش غرید _چرت میگی! سرم و گذاشتم روی داشبورد _من و ببر خونه! بی توجه به حرفم گفت: من عاشق مریم نبودم محیا همش یک دوروغه محضه... اون عاشق من بود! تلخ گفتم: عاشقی گناه نیست امیرعلی که میخوای از زیرش شونه خالی کنی... کوبید روی فرمون که من از جا پریدم _بزار حرفم و بزنم محیا! با لجبازی گفتم: حالا احتیاج به توضیح نیست دیگه همه چی رو می دونم... چون عشقت پست زده بود با همه کوته فکریش... قید ازدواج رو زدی می فهمم حالت و حالو می فهمم دلیل رفتارهای اولت رو... ولی دلیل بقیه رفتارهات رو نه؟! ترحم کردی بهم امیرعلی؟ به خاطر اینکه گفتم عاشقت بودم؟ با حرص لب هاش و روی هم فشار می داد _بس کن محیا بس کن! داد زدم _نمی کنم بس نمی کنم امیرعلی ...من عاشق بودم هستم می فهمی امروز با حرف های مریم چی کشیدم... می دونی چقدر دیروز دلم هوات و کرده بود... می دونی چه قدر درد داره فکر کنم دیروز چون تو مریم و دیدی دلت می خواسته به جای من اون کنارت باشه و تو با مهربونی بغلش کنی و آروم..! با جمله آخرم دستش تا نزدیکی صورتم اومد ولی مشت شد و نشست روی فرمون و من بیشتر وسط گریه داد زدم _بزن دیگه چرا نمیزنی؟ با پیشونیش روی فرمون ضربه می زد و عصبی اسمم و زمزمه می کرد... یک دفعه پرید و من با ترس به در چسبیدم ...چشم هاش قرمز بود! _به جون خودت به جون خودم همه فکر دیروزم پیش تو بود لعنتی... من اصلا مریم و ندیدم برای همین امروز از حرفت تعجب کردم! خواستم چیزی بگم که دستش و گذاشت جلوی دهنم و فشار داد _بزار حرف بزنم! دستش داغ بود نمی دونم چرا وسط دعوا دلم ضعف رفت برای بوسیدن دستش... دیوونه بودم خب...یک دیوونه عاشق! سکوت کردم و دست امیر علی از روی صورتم کنار رفت _ترم آخر بودم که شایعه شده بود بین بچه های کلاس که من مریم و می خوام و بهش پیشنهاد داد ... من می دونستم مریم دختر عموی نفیسه است و اصلا نظری هم بهش نداشتم فقط براش احترام قائل می شدم و هر وقت می دیدمش سلام می کردم! شاید همین هم دامن زده بود که پیش خودش فکرهای احمقانه بکنه! به پیشنهاد یکی از بچه ها رفتم تا با مریم صحبت کنم نمی دونم از کجا فهمیده بود این حرف ها از طرف خود مریم پخش شده! اون روز مریم کلی عشوه اومد... به جون تو محیا من دوستش نداشتم اون من و دوست داشت و می خواست مثلا با این کار بهم بفهمونه... ولی من گفتم نمی خوامش و این بازی رو تموم کنه قبول نکرد و تازه نفیسه هم شد واسطه اش و هی برام از مریم می گفت!... رفتار مریم هم روز به روز دوستانه تر و خودمونی تر!... می فهمی محیا مریم صمیمی شده بود نه من!... تو که می دونی من اهل دوستی واین حرف ها نیستم!.. .تو که عاشقم بودی ازت بعیده یعنی نشناخته بودی من و عاشقم شدی؟!!! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
 🌸🍃 .. . . °•[دُختَرا شَهید نمیشَوَند... ماندِه ایم که مُدافِع حِجاب باشیم  مدافع چادر حضرت مادر باشیم😍]•. . ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
❤️🍃... . .. صبر یعنی توی سختی ها مقاومت کنی😣 و سخت ترین قسمتش اینه که بدی های دیگران و تحمل کنی!☹ علامت وجود صبر اینه که در متن سختی ها فعال باشی😎 و وظایف روزمره ت رو با نشاط انجام بدی💪🤗🌸 . . . ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃 📖🕋📖🕋📖 🕋📖🕋📖 💠همراهان گرامی کانال 🌷ختم دسته جمعی⬅️ زیارت حضرت علی اکبر پسر عزیز امام حسین علیه السلام به مناسبت میلاد ایشان ➡️در کانال برگزار میشود ✅ تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر 🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂 🍃 از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود ❇️فرصت خواندن تا دوشنبه شب ۹۹/ ۱ /۱۸ ❇️ به نیابت از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه به حضرت علی اکبر علیه السلام و برآورده شدن حاجت افراد شرکت کننده 📣لطفا تعداد زیارت را که می فرستید به آیدی زیر بفرمایید تا آمار در حرم مطهر امام رضا( ع )ثبت شود تشکر و عاقبت بخیری از حضور پر رنگتون 🌹 ⬅️ آیدی جهت پیام دادن برای اعلام تعداد زیارت در ختم دسته جمعی ⬇️⬇️ 🆔 @ZZ3362 متن زیارت حضرت علی اکبر علیه السلام در زیر 👇👇👇