🌺 به رسم هر روز صبح🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
#تلنگر⚠️
به خوشگلیت مینازی ؟!
اون دنیا طرف میگه چکار کنم صورتم قشنگه
دخترا ولم نمیکردن به #گناه افتادم ؛
خدا یوسف و عباس(ع) رو نشونت میده
میگه از اینا خوشگلتر بودی ؟!
عباسبنعلیای که با #نقاب راه میرفت
میگفت نمیخوام با دیدن من کسی به #گناه بیفتد !
چشمایِ خوشگلش رو ، بدنش رو ؛
خرج #خدا نکرد ؟
#استادرائفیپور
#التماس_تفکر
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ڪی مسئول
#فضاے_مجازیه؟؟!!!
باید شڪایت به ڪجا ببریم؟؟؟
تا وقتۍ سلبریتۍهاے ما و
فضاے مجازے داره اینطور ڪار
میڪنه ،چطور میشه فرهنگ
سازے براے حجاب بشه؟!
طرز پوشش خانم ها در فضاے
مسموم اینستاگرام خیلۍ
افتضاحه ، هرروزم داره امثال
اینا بیشتر و بدتر میشه!!
واقعا نمیشه با این افراد برخورد
بشه یا نمیخوان اصلا ڪارے
ڪنند؟؟؟😐
نحوه پوششۍ ڪه داره فرهنگ
سازے میشه رو ببینید !
لباس نیم تنه !!
تو ماشین نشسته ،روسرے رو
درآورده!!
لطفا یڪۍرسیدگۍ ڪنه❌❌😔
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
#یکلحظهلطفا ❕❗️
" این توصیه برای تمامی اهالی قرن ۲۱ام می باشد " ⚠️
این روزگار را خوب به تماشا بنشینید!
گاهی از وسط معرکه مجازی بیرون بکشید و نگاهی به تمام ابعاد ماجراهای پیش رویتان بیاندازید تا که این گردبادهای فتنه شما را به هر مسیر خاکی نکشاند.
عصر،عصر فتنه هاست!
چشمانمان را که باز کنیم مغلوبان میدان به خوبی دیده میشوند که گاها خودمان نیز جز این مغلوبانیم!
حضرت امیر میفرمایند
که: « در فتنه، هر کجا دچار شبهه شدید و نتوانستید حق و باطل را تشخیص دهید، بر اساس تعصب، احساسات و دنیاخواهی، موضع نگیرید و عمل نکنید و از رهبری صالح، تبعیت کنید.»
از امیر گفتن...
حواسمان به ایمانمان باشد.
[ پ.ن هشتک این پست باشد
#دختران_تهران_پارس
و تمام هشتک های فتنه صفتی که بر ما گذشت...]
✍ راحیل آسمون
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
#مقام_معظم_رهبرے
↫بہ پسران جوان نصیحت میڪنم ڪہ؛
ازدواج ڪنند
↫و نصیحت میڪنم ڪہ
در ازدواج ◥تقــــوا و عفــاف◣
دختران را در نظر داشتہ باشند
و نہ «جمال»آنها را
#حضرت_ماه
#ولی_امر
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهارم
🌷🍃🌷🍃
....
محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت . چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت . صدای آقای حائری می آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی می کرد :" داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره ! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی . تازه اول صبح که محله ساکته ، صدای موج آب هم می شنوی. این خیابون هم که تا ته بری ، همه نخلستون های خود حاجیه. حیاط هم خودت سیر کردی ، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهارراه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه . صاحب خونه ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند ، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد. " و صدای مرد غریبه را هم می شنیدم که گاهی کلمه ای در تایید صحبت های آقای حائری ادا می کرد. فکر آمدن غریبه ای به این خانه ، آن هم یک مرد تنها، اصلا برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صدا ها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند . ظاهرا مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و می خواست به نحوی دلداری اش دهد که با مهربانی آغاز کرد:" غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی اومد. پسر ساکت و ساده ای بود" که مادر تازه سر درد دلش باز شد :" من که نمی گم آدم بدیه مادر! من می گم این همه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره! "
سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد:" اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد." با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم . ظرفی که ظاهرا متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده ماندا بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت :" شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته !" و مادر با لحنی دلسوز جواب داد: " نه بابا! طفل معصوم اصلا نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر می کرد. "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجم
🌷🍃🌷🍃
.....
احساس می کردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده اش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ می دانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه مان ندارم و نمی توانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم . به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع می شد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می بستیم . باید از فردا تمام پرده های پنجره های مشرف به حیاط را می کشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزاردهنده بود، اما هرچه بود با تصميم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود.
ظرف های نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره های مشرف به خیاط نصب شود، چرا که پرده های حریر کفایت حجاب مناسب را نمی کرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون ، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم . آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، در حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار " یا الله! " در را کامل گشود و وارد شد . به بهانه دیدن غریبه ای که تا لحظاتی دیگر نزدیک ترین همسایه ما می شد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم . بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق العاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش های خاکی اش، همه حکایت از فردی می کرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید . پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: " الهه جان! مادر چایی دم کن ، براشون ببرم! "
گاهی از این همه مهربانی مادر حیرت می کردم.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ