eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨ _ @Chaadorihhaaa_____ -گریه می کنی؟ - یاد مامانم افتادم همیشه می گفت؛ شما بهترین دوستش بودین. - خدا رحمتش کنه، راست می گفت دوستی من و الهام از نوجوانی بود. - دلم براش تنگ شده زن دایی. - الهی قربونت برم تو اولین فرصت با هم میریم سر خاکش. خودم را از آغوشش جدا کردم با انگشتانم اشک هایم را پاك کردم و گفتم: - شرمنده، ناراحت شدین؟ لبخند کم رنگی زد و گفت: - بــی قــراري تــو نــاراحتم مــی کنــه، طاقــت دلتنگــی هــات رو نــدارم . بــرو صــورتت رو بشــور، شــام حاضره راستی مانتو و شالتم گذاشتم روي صندلی! بوسه اي بروي گونه ام زد و رفت. زن دایــی را چنــد مــاه پــیش بــا دایــی ســر خــاك مامــان منیــره، مــادر پــدر، دیــده بــودم البتــه بــدون علیرضـا، بـرعکس آخـرین بـاري کـه علیرضـا را دیـدم دقیقـا ده سـال پـیش تـوي جشـن تولـدم بـود. طبیعی بود چـون بعـد از اتفاقـاتی کـه تـو ي تولـدم افتـاد . مـادرم بـا بسـتگانش قطـع رابطـه کـرد . مـادرم زن کـم حـرف و تـو داري بـود و از گذشـته هـا چیـزي بـروز نمـی داد. در مـورد فامیـل و اقـوامش هـم چیزي نمـی گفـت فقـط گـاه گـداري از خـاطرات دوران نوجـوانی و جـوانی کـه بـا نـرگس خـانم داشـت حـرف مــی زد. زن دایــی نــرگس زن مهربــان و دوســت داشــتنی بــود. ســر خــاك مامــان منیــر آنقــدر دلــداریم داد و غــرق در محبــتم کــرده بــود کــه بــه جــرأت مــی تــونم بگــم هــیچ یــک از بســتگانم اینگونه نبودند البته بـه اسـتثناي عمـه فـروغ مهربـانم کـه حـال خـودش خیلـی بـدتر از مـن بـود و یکـی را می خواست که او را دلداري دهد! دایی و خانمش سر خاك از من قول گرفتند که مدتی کنار آنها زندگی کنم. بـا یـادآوري قیافـه زن دایـی بارقـه اي از امیـد در دلـم نشسـت . نگـاهم را بـه سـو ي شـال و مـانتویم کـه روي صـندلی بـود انـداختم، از زیرکـی اش خنـده ام گرفـت، بـا آوردن لباسـهایم بـا زبـان بـی زبـانی بـه من فهمانده بود که اینجا نامحرم است و یه وقت بی حجاب نیایی! سـر سـفره زیرچشـمی علیرضـا را مـیپاییـدم. نمـی دانـم چـرا ازش خجالـت مـی کشـیدم؟! بـا مـرداي دور و بــرم خیلــی فــرق داشــت. اصــلاً نمــی دانســتم چــه جــوري در مقــابلش رفتــار کــنم . نفهمیــدم از اینکه بـی اجـازه تـوي اتـاقش رفتـه بـودم عصـبانی بـود یـا نـه !؟ ظـاهرش کـه ا یـن طـور نشـان نمـی داد، چهره کـاملاً خونسـرد و عـاد ي! البتـه اتـاقش چیـزِ بخصوصـی نداشـت جـز یـه عالمـه کتـاب و یـه تخـت و یه میز تحریر و یـه قـاب خـاتم کـاري کـه بـا خـط زیبـایي نوشـته شـده بـود (یـا علـی) و بـه د یـوار زده شده بود. اما این توجیه خوبی براي فضولیم نبود اگه نادر بود من را میکشت. - پس چرا نمی خوري دایی جان؟ با صداي دایی افکارم خط خطی شد. - دوست نداري سهیلا جان؟ - چرا اتفاقاً عالی شده، منتها من زیاد اشتها ندارم! - اگه نخوري به این دکترمون می گم آمپولت بزنه ها! بعـد هـم بـا چشـم اشـاره ي بـه علیرضـا کـرد و ریـز ریـز خندیـد. حرکـات زن دایـی خیلـی دل نشـین بود. **** 😊 🌸✨🖊 @CHADORIHHAAA
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد.در این بین،درد میانمان،مشترک بود.و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد.رفت و آمد کرد و هروز کم حرف تر و بی صداتر شد.شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان،پرخاشگری میکرد.در برابر برادرش پوشیده بود و او را نامحرم میخواند،از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا درست شبیه برادرم دانیال! آن ها هم مثل من یک نشانی میخواستند اما تلاش ها بی فایده بود.هیچ سرنخی پیدا نمیشدنه از دانیال،نه از هانیه و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکرد و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت فقط فنجانی چای بود با خدا دیگه کلافه شده بودیم.هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی از آلمان رفته اند،نداشتیم چه مبارزه ایی؟دانیال کجای این قصه بود؟ مبارزه...مبارزه...مبارزه... کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده.من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بریدن از هم.اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش..اما حالا نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام.عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد،تنها جا خورد...و فقط پرسید:مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم که مبارزه کنیم؟؟ و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده،تمام زندگیم را؛در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو! ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده. حکم صادر شد،مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند.اما برادرم دوست داشتنی بود.پس باید برای خودم می ماند. حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود.باید از ماجرا سردرمیاوردم حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد.و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه 🍂🌼🍂🌼🍂 ✍مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان.و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ میداد. تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب کرد.سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود.کچل ریش بلند،بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند. ای مسلمانان حیله گرآن دوست مسلمان با همین فریبگری اش،دانیال را از من گرفت آخ که اگر پیداش کنم،به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم.تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم.چه وعده هایی.بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز،آب از لب و لوچه شان آویزان بود یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟ زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند.با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم.و او هم با سکوت در کنار ایستاد.و سپس زیر لب زمزمه کرد بیچاره هانیه...! از وعده هایِ دروغین که قبولش نداشتم از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟ سخنرانی تمام شد.برشورها پخش شدند.و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان،اسمم را صدا میزد:سارا.. سارا.. خوبی؟و من با سر،خوب بودن دروغینم را تایید کردم.بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد بازویم را گرفت و بلندم کرداین حرفها این سخنرانی برام آشنا بود و... 🌺🍃 @chaadorihhaaa .
12.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ🎥🎞 حرفهایی که زندگی ام را تغییر داد #قسمت_پنجم #حجاب #چرا_حجاب ◉✿[✏@chaadorihhaaa] ✿◉
چـــادرےهـــا |•°🌸
#قسمت_چهارم #اختصار_و_اکتفا_به_حد_ضرورت حضرت موسی علیه السلام از مصر خارج شد و به مدین رسید، جمعی از
فضا و موقعیت حضور دو جنس مخالف نیز در جهت سلامت یا فساد رابطه تأثیرگذار است. از این رو، در منابع اسلامی موارد زیر مورد تأکید قرار گرفته است. پرهیز از خلوت کردن با نامحرم فضای حضور نامحرمان نباید به گونه ای خلوت باشد که امکان ورود سایر افراد در آن وجود نداشته باشد، چرا که خلوت گزینی با جنس مخالف، موقعیت را برای تحقق گناه فراهم می سازد.محمد طیار از یاران امام صادق علیه السلام می گوید وارد مدینه شدم، چون برای مدتی می خواستم در آنجا سکونت کنم، دنبال منزلی برای اجاره می گشتم. خانه ای پیدا کردم که دارای دو اتاق بود که با یک در از یکدیگر جدا شده بودند. یکی از اتاق ها در اختیار زنی جوان بود. به دلیل آنکه این دو اتاق به یکدیگر راه داشتند، از اجاره آن منصرف شدم و صلاح ندیدم در منزلی که زنی جوان زندگی می کند، خانه بگیریم. اما آن زن گفت اگر شما این اتاق را اجاره کنی من در را می بندم. من نیز به این شرط پذیرفتم. اما بعد از سکونت، آن زن به بهانه اینکه می خواهد از نسیم هوا استفاده کند در اتاق را باز می گذاشت. در برابر درخواست اکید من برای بستن در مقاومت کرد و حاضر به این کار نشد. به محضر امام صادق علیه السلام رسیدم و ماجرا را با ایشان در میان گذاشتم. آن حضرت فرمود: «تَحَوَّلْ مِنْهُ فَإِنَّ الرَّجُلَ وَ الْمَرْأَهَ إِذَا خُلِّیا فِی بَیتٍ کانَ ثَالِثُهُمَا الشَّیطَان» از آنجا به جای دیگر برو؛ زیرا هیچ مرد و زنی در مکانی خلوت نکنند مگر آنکه شیطان سومی آنها باشد.» ◉✿[✏ @chaadorihhaaa]✿◉     ═══✼🍃🌹🍃✼═══
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... احساس می کردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده اش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ می دانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه مان ندارم و نمی توانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم . به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع می شد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می بستیم . باید از فردا تمام پرده های پنجره های مشرف به حیاط را می کشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزاردهنده بود، اما هرچه بود با تصميم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود. ظرف های نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره های مشرف به خیاط نصب شود، چرا که پرده های حریر کفایت حجاب مناسب را نمی کرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون ، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم . آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، در حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار " یا الله! " در را کامل گشود و وارد شد . به بهانه دیدن غریبه ای که تا لحظاتی دیگر نزدیک ترین همسایه ما می شد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم . بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق العاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش های خاکی اش، همه حکایت از فردی می کرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید . پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: " الهه جان! مادر چایی دم کن ، براشون ببرم! " گاهی از این همه مهربانی مادر حیرت می کردم. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... قلبم فشرده شد بازم با مرور خاطره هام... با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخ های بزرگ... سردیش لرزه انداخت به همه وجودم ولی دست نکشیدم ... لجبازی کردم با خودم و با خاطره هام ...چشم هام رو فشردم تا اشکی نباشه ...یک فکر مثل برق از سرم گذشت اگه الان هم امیرعلی من رو می دید بازهم نگران می شد برای من و دستی که هر لحظه بی حس و بی حس تر می شد؟! _ببخشید محیا خانوم با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهره یخ زده ام _بله. نگاهش رفته بود روی دستم...دست بی حس و قرمزم!...شاید به نظرش دیوونه می اومدم چون واقعا کارم دیونگی بود و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر می کشید...نزاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی نداشتم و پیش دستی کردم _چیزی لازم داشتین زری خانوم ؟ نگاه متعجبش چرخید روی صورتم _زن عمو(مامان بزرگ رو می گفت) باهاتون کار داشتن ...من دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم. چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم ... هنوز نگاه زری خانوم به من بود پراز سوال و تعجب! _ممنون ببخشید کجا برم؟ گیج سر تکون داد تا از جواب هایی که خودش به سوالاش داده بیرون بیاد! _تو اتاقشون لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم. عطیه تنه محکمی به من زد _معلوم هست کجایی عروس؟ اخم مصنوعی کردم _صد دفعه گفتم من اسم دارم بهم نگو عروس دست مشت شده اش رو گرفت جلوی دهنش _پررو , رو ببینا من خواهر شوهرتم هرچی دوست دارم صدات می کنم عرررروس! کلمه عروس رو اینبار کشیده و مثال بدجنسانه گفت خندیدم ولی با احتیاط _خب خواهر شوهر حساب بردم! با دست کمی هلش دادم _حالا هم مامان بزرگ کارم داره بعد میام پیش تو نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید _محیا دستت چی شده؟؟ نگاهی به دستم کردم قرمزیش مشکل ساز شده بود امشب _هیچی نیست به یاد قدیما با یخ های توی دیگ نوشابه ها بازی کردم! چشم هاش گرد شدو لبخندی روی لبش نشست که بی شک از یادآوری خاطره ها بود! عطیه_ تلافی کردی؟؟! امیر علی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخ های بیچاره رو بادستت آب کردی آره؟؟تلخ شدم تلخ تلخ... یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطره حیاط خلوت , فقط همین خاطره ای که من توش بودم و امیرعلی!! و مطمئنا تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیر علی بود!!! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
. 🍃 . ذوق زده چشمانم را میبندم ڪه ڪسی چشمانم را از پشـت میگیرد لبم را به دندان میگیـرم یاد دوستان دیگـرم تو مدرسـه می افتم و با ذوق میگوید : ملینا ! صدای خندهـ ے ساناز بلند میشود ، ڪه سر ڪسی نزدیڪ گوشم میشــــود و زمزمه میڪند : تولدت مبارڪ نفسم ! و بعد بوسه ای روی سرم میزند . با صداے مردانه اش دستانش را ڪنار میزنم و هراسان از صندلی بلند میشوم : برو گمـــــشو . ساناز بلند میشود قصد میڪند دستم را بگیرد ڪه بلند میگویم : دستتو به من نزن ، چی با خودت فڪر ڪردی تو !؟ مگـه من روز اول آشناییمون بہت نگفتم تا حالا با پسر ارتباط نداشتم و نخواهم داشت ‌، پس چیییییییییییی اوضیییی!؟ _اولا اوضی خودتی دوما تو مگه نگفتـی من چادر دوست ندارم و دوست دارم آزاد باشم ، الان مگههه چیشدهـ ڪه شلوغش میڪنی ! _اره من گفتم چادرو دوست ندارم اما نگفتم دوست دارم با پسر ارتباط داشته باشم ، گفتم آزادی اما آزادی من اینه ڪه چادر سرم نڪنم .... متوجه اشڪانم میشوم نمیدانم ڪی این بغض شڪست نگاه همه روی من بود . پسرے ڪه چشمانم را گرفته بود نزدیڪم شد تا دستم را بگیرد ڪه دستش را پس زدم ، ڪیفم را از روی میز برداشتم و روبه ساناز گفتم : خیلی پَستیی!فڪر نمیڪردم اِنقدر اوضی باشی ... قصد میڪنم بروم ڪه بلند میگوید : اره پستم ڪه ڪمڪت کردم تا از اون یه تیڪه پارچه سیاه دل بڪنی و راحتر تصمیم بگیری این شماهایید ڪه باعث شدین این مملڪت به جایی نرسه .... نگاهی به صورتش می اندازم : ڪاش این حرمتا نمیشڪست .... بدون خــیلی نجسی .. ڪه پاتوق این جورجاهاست و الڪل و هر جور آتاشغالی میخوری . بلافاصله بعد از حـرفم از ڪافی شاپ خارج میشوم ، اشکانم جلوی چشمانم را میگیرد ، همانطور ڪه اشڪانم را پاڪ میڪنم یاد اون بوسه و دستان اون پسر می افتم و بیشتر حالم بِہَم میخورهـ از خودم ، انقدر ضعیف شدم ڪه ساناز فڪـر ڪرده یه پسر میتونه حالمو خـوب ڪنه ... من گفتم دوست دارم آزاد باشم اما نگفتم ڪه آزادیمو با یه پسر پر ڪنم ... شاید برای من عجیب باشه اما برای ساناز و اَمسال اون یه حسِ خوب ڪه تا یه مدت بیشتر طول نمیڪشه و ماییم ڪه مثل یه دستمال ڪاغذی عمل میڪنیم ڪه با هر بار استفادش میندازنمون آشغالی و سراغ یه دستمال دیگه میرن .... تا سر خیابان میروم‌ ، ڪه باران میگیرد ، برای اینڪه خیس نشوم به طرف ایستگاه اتوبوس میروم و روے صندلی های ایستگاه مینشینم سَرم را به میله تڪیه میدهم و به آسمان خیره میشوم ، بارونم داره به حال زار من گریه میڪنه گریه ام دارهـ ، اگـر مامان ترلان بفهمه دِق میڪنه آبرویی تو فامیل براے بابا نمیمونه ، ... با یادآوری اون دستا شدت اشڪانم بیشتر میشود جوری ڪه چند نفر با چشمانی گرد شدهـ نگاهم میڪردند ، اما برای من مهم نبود ، حال من خرابتر از این حرفا بود ڪه بخواد با این نگاها بدتر بشه .. همـش به این فڪـر می ڪردم ڪه چرا باید ساناز با من اینڪارو بڪنه .. حالم اصلا خوب نبود و کنترل اشڪانم از دستم خارج شدهـ بود ، همش خودمو لعنت میڪردم ... خدایا ، میبینی این اشڪامو ، نگاه ڪن بدترین بندت من شدم ، اصلا خـدایا مگه من بندت نیستم پس چرا حواست به من نیست چـرااااااا ! بلافاصله بعد از حرفم صدای اذان بلند شد ، ناخود آگاه لبخندی ڪنج لبم جا خوش ڪرد اشڪانم را پاڪ میڪنم تازه متوجه مسجدی میشوم ڪه روبه رویم است ... نمیدانم چرا دلم میخواهـد بروم و با خدا صحبت ڪنم دودل به سمت مسجد میروم و وارد میشوم چادر گلداری برمیدارم و گوشه اے خلوت پیدا میڪنم و مینشینم موهایم را داخل روسری میڪنم ... و رژلبم را پاڪ میڪنم ، زانو هایم را بغل میڪنم و آرام شروع به اشڪ ریختن میڪنم ، الله الله اڪبر ! من هم باهاش زمزمه میڪنم : خـداے بزرگ ... همین یه ڪلمه ڪافی است تا اشڪانم شدت پیدا ڪند ، سرم را روی پاهایم میگذارم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است
چـــادرےهـــا |•°🌸
•••🌸••• #رسیدن‌به‌لذت‌عبدبودن 💖 [ #قسمت_چهارم ] 🔵به این سوال رسیدیم که واقعا چرا خدا به ما "دستور
•••🌸••• 💖 [ ] 👈🏻در ادامه این مثال یه مثال دیگه هم هست. 🔷فرض کنید یه بچه ای هست که یه بیماری سخت داره و باید یه قرصی رو حتما مصرف کنه وگرنه بماریش موجب مرگش میشه.. مادر مهربانش هرچه بچه ی بازی گوش و سربه هواش رو صدا میزنه که بیا این قرص رو بخور اما بچه گوش نمیده.🚷 اینجا ممکنه که مادر بیاد و بچش رو تهدید کنه که اگه نخوری کتک باید بخوری! (مادر از روی محبتش داره اینو به بچش میگه) 🔶یا ممکنه اون مادر "وعده ی خوراکی های خوشمزه" رو به بچش بده. به هر راهی متوسل میشه تا بچش اون قرص رو بخوره تا نمیره. 🔹چرا؟ چون بچشو دوووووووست داره...💖 نمیخواد بچش رو از دست بده... هر کاری میکنه تا بچش سالم بمونه... 🍃خداوند مهربان هم همینطوره. برای اینکه ما با هواپرستی هامون خودمون رو بدبخت نکنیم، هی "عذاب جهنم" رو توی قرآن یادآوری میکنه، هی "وعده بهشت" میده، پیامبر میفرسته، عقل و راهنما میده، هر لحظه برات کمک میفرسته که خطا نکنی.. همه کاری میکنه تا بنده ی سر به هواش بیاد سمت مولای خودش...❤️ میتونی اینو درک کنی؟.... و خییییلی سخته که بخوای به یه نفر بفهمونی که خدا چقدر دوستش داره... خیییلیییی..... ❤️انقدر سخته که پیامبران الهی هم هر کاری کردن نتونستن بگن... [ ] •∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_چهارم ••○🖤○•• حسین اگر بگذارد، حرفای ت
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• ... انگار فقط خدا میتواند آنان را از این ورطه هلاکت برهاند. باید دعا کنی برایشان، باید از او بخواهی که خواسته هایشان را متحول کند، قفل دلهایشان را بگشاید. دعا می کنی، همه را دعا میکنی، چه آنها را که میشناسی و چه آنها که نمیشناسی. چه آنها که نامشان را در نامه هایی که بل برادرت دیده ای و اکنون خبرشان را از سپاه دشمن میشنویی و چه آنها که نامشان را ندیده ای و نشنیده ای. به اسم قلیبه و عشیره دعا میکنی، به نام شهر و دیارشان دعا میکنی، به نام سپاه مقابل دعا میکنی! دعا میکنی، هر چند که میدانی قاعده دنیا همیشه بر این بوده است. همیشه اهل حقیقت قلیل بوده اند و اهل باطل کثیر. باطل، جاذبه های نفسانی دارد. کششهای شیطانی دارد. پدر همیشه میگفت: در طریق هدایت از کمی نفرات نهراسید. پیداست که کمی نفرات، خاص طریق هدایت است. همین چند نفر هم برای سپاه هدایت بی سابقه است. اعجاب بر انگیز است. پدر اگر به همین تعداد، برادر داشت، لشکر داشت، همراه و همدل و همسر داشت. پله های اسلام را برای ابد در جهان محکم میکرد. دودمان معاویه را بر میچید که این دود اکنوت روزگار اسلام را سیاه نکند اما پس از ارتحال پیامبر چند نفر دور حقیقت ماندند؟ راستی نکند که فردا در گیر و دار معرکه، همین سپاه اندک نیز برادرت را تنها بگذارند؟ نکند خیانتی که پشت پدر را شکست، دل فرزند را هم بشکند؟ مگر همین چند صباح پیش نبود که معاویه فرماندهان و نزدیکان سپاه برادرت مجتبی را یکی یکی خرید و او تنها ک بی یاور ناچار به عقب نشینی و سکوت کرد؟ این را باید به حسین بگویی. همین امشب بگویی که دل نبندد و به وعده های مردم این دنیا. این درست که برای شهیدی مثل او فرقی نمیکند که هم م مسلخانش چند نفر باشند، اما به هر حال تجربه مکرر دل شکستگی پیش از شهادت، طعم شیرینی نیست. خوب است در میان نماز ها سری به حسین بزنی، هم دیداری تازه کنی و هم این نکته را به خاطر نازنینش بیاوری. اما نه، انگار این بوی حسین است، این صدای گام های حسین است که به خیمه تو نزدیک میشود و این دست اوست که یال خیمه را کنار می زند و تبسم شیرینش از پس پرده طلوع میکند. همیشه همین طور بوده است، هر بار دلت هوای او را کرده، او در ظهور پیش قدم شده و حیرت را هم پر اشتیاق و تمنا و شیدایی ات افزوده. تمام قد پیش پای او بر می خیزی و او را بر سجده ات می نشانی. میخواهی تمام تار و پود سجاده از بوی حضور او آکنده شود. می گوید: خواهرم! در نماز شبهایت مرا فراموش نکنی! و تو بر دلت میگذرد: چه جای فراموشی برادر؟ مگر جز تو قبله دیگری هم هست؟ مگر ماهی، حضور آب را در دریا فراموش می کند؟ مگر زیستن بی تو معنا دارد؟ مگر زندگی بی حضور خاطره ات ممکن است؟ احساس میکنی که خلوت، خلوت نیست و حضور غریبه ای هر چند خودی از حلاوت خلوت می کاهد. هر چند که آن غریبه خودی ، نافع بن هلال باشد و نگران برادر، بیرون در ایستاده باشد. پیش پای حسین ، زانو میزنی. چشم در آینه چشمهایش می دوزی و می گویی: حسین جان! برادرم! چقدر مطمئنی به اصحاب امشب که فردا در میان معرکه تنهایت نگذارند؟ حسین، نگرانی دلت را لرزش مژگانت را در می یابد. عمیق و آرام بخش نفس می کشد و میگوید: خواهرم! نگاه که می کنم، از ابتدای خلقت تا کنون و از کنون تا همیشه، اصحابی با وفاتر و مهربانتر از اصحاب امشب و فردا نمی بینم. همه آنها که امشب در سپاه من اند و فردا نیز در کنار من خواهند ماند و پیش از من دستشان را به دامان جدمان خواهند رساند. احساس میکنی که سایه پشت خیمه، بی تاب از جا کنده میشود و خلوت مطلوبتان را فراهم میکند، آرزو میکنی که کاش زمان متوقف میشد، لحظه ها نمی گذشتند و این خلوت شیرین تا قیامت امتداد می یافت. اما غلغله ناگهان بیرون، حسین را از جا می خیزاند و به بیرون خیمه می کشاند. تو نیز دل نگران از جا بر میخیزی و از شکاف خیمه بیرون را نظاره میکنی؛ افراد همه خودی اند اما این وقت شب در کنار خیمه تو چه میکنند؟ پاسخ حسین را به درون می آورد: خواهرم! اینها اصحاب من اند و سرشان، حبیب بن مظاهر اسدی است. آمده اند تا با تو بیعت کنند که هزارباره تا پای جان به حمایت از حرم رسول الله ایستاده اند. چه بگویم؟ چه دریافت روشنی دارد این حبیب! دین را چه خوب شناخته است. بی جهت نیست که امام لقب فقیه با او داده است. اسم حبیب اسباب آرامش دل است. وقتی خبر آمدنش به کربلا را شنیدی به کربلا را شنیدی سرت را از کجاوه بیرون آوردی و گفتی: سلام مرا به حبیب برسانید. حسین جان! بگو که زینب: دعاگوی شماست و برایتان حشر با رسول الله را می طلبد و تا ابد خیر و سعادتتان را از خدا میخواهد. ... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• طبق عادت همیشگی اش کیفش را جمع میکند و می‌بندد، ده دقیقه زودتر از اینکه زنگ سوم بخورد از معلم اجازه می‌گیرد تا به حیاط کوچک مدرسه برود، معلم با کمال میل اجازه می‌دهد چون نمی‌خواهد شاگرد اول کلاس از او ناراحت شود. دستشویی کوچک و نه چندان تمیزی در گوشه حیاط مدرسه است و خالد به سمت آن می‌رود و آستین هایش را بالا می‌زند و پاهایش را از کفش های عربی اش در می‌آورد و پاهایش را از جوراب قدیمی‌و وصله دارش تهی می‌کند، شروع به وضو گرفتن می‌کند، با دعاهای مخصوصی که پدر به او یاد داده است وضویش را تزیین می‌کند، قبله پیدا کردنش را هم مدیون آموزش های پدر است، همان روزهای اول تکلیفش قبله مدرسه را پیدا کرده است، حال در گوشه حیاط مدرسه به سمت قبله ایستاده و اذان و اقامه می‌گوید، نماز را شروع می‌کند... نماز ظهرش که تمام می‌شود وجود سایه ای را در پشت سرش حس می‌کند، می‌ترسد، خیلی می‌ترسد، نکند ایاز دارد دنبال شر پرسه می‌زند سرش را بر می‌گرداند، خالد از ایاز نمی‌ترسد ولی دنبال شر هم نمی‌گردد، سرش را که بر می‌گرداند، احمد را می‌بیند که صورتش پر از اشک است، مُهرش را بر می‌دارد و به سمت احمد می‌رود. _ احمد، چیزی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ احمد با بغضی که انگار از شادی است می‌گوید: _ خالد چقدر زیبا نماز می‌خوانی، بنشین تا برایت بگویم خالد در صورت احمد لبخند می‌زند و کنارش روی زمین مدرسه می‌نشیند احمد ادامه می‌دهد که: بعد از اینکه آن کتاب را به من دادی دو سه روزه خواندمش، و هر چقدر جلوتر رفتم بیشتر جذب شدم، الان دو هفته ای گذشته است من فکر می‌کنم به راستی چه دین و مذهبی کامل تر از شیعه می‌تواند باشد... خالد بغض می‌کند... _ خالد، من می‌خواهم شیعه بشوم. می‌خواهم به ولایت و عدل ایمان بیاورم خالد بلند می‌شود و احمد را هم بلند می‌کند، اشک های احمد را پاک می‌کند، چند ثانیه که نه بلکه چند دقیقه احمد را در آغوش می‌گیرد، مدام می‌گوید: مبارکت باشد، مبارکت باشد احمد و خالد به سختی از آغوش هم جدا می‌شوند، احمد می‌پرسد که: باید چکار کنم که شیعه بشوم؟ باید شهادت جدیدی بگویم؟ خالد دوباره لبخند زیبایی به احمد می‌زند و می‌گوید: تو از همان زمانی که تحقیقاتت را شروع کردی شیعه هستی. احمد انگار نگران است و پناهگاهی آرام تر از آغوش خالد نمی‌بیند، پس خود را آرام می‌کند و این دفعه احمد، خالد را در آغوش می‌گیرد عمر خالد شاید هیچ لحظه ای به این شیرینی را به خود ندیده باشد. بوی باران می‌آید، بوی باران... ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° اس ام اس های بچه ها شروع شد رسیدیم دانشگاه به سمت دفتر خواهرا رفتم -سلامممممم مریم (مسئول آموزش):سلام خاله جیغ جیغو -جیغ جیغو خودتی چرا سالن و بقیه جاها سیاه پوش نشده مریم:والا ما از پس این آقایون برنمیایم منتظر بودیم تو بیای جیغ بزنی بعد -ههه ماندانا:والا مریم راست میگه سعید همش تو خونه میگه حتی صادق از تو میترسه ؟ -صادق ماندانا:عظیمی -مرگ حالا برم جیغ بزنم ؟ مریم لایک به سمت دفتر آقایون راه افتادم برادر عظیمی برادر عظیمی:بله بفرمایید خواهر احمدی -باید سالن و بقیه جاهارو سیاه پوش کنیم برادر عظیمی:چشم بچه ها بیاید کمک خواهراحمدی قسمت پایین با شما خواهران قسمت بالا با ما یاعلی تا ساعت ۸شب سیاه پوش شد دانشگاه تموم شد به سمت هئیت حرکت کردیم تو راه بابام زنگ زد گفت کجا و کی میای خونه ؟ بهش گفتم میرم هئیت و ۱۱-۱۲شب میام خونه بابای بنده هیچی نگفت خخخخخ پدرم خیلی ریلکسه تنها مشکل خانواده ام با من ازدواجم مسئول هئیت پسرخاله منه طرح هر ده شب بهشون نشون دادم ساعت ۱۱:۳۰بود زنگ زدم آژانس اومد رفتم خونه °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° ❤️ تقریبا یه ربع تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم جمکران.. در ورودی ماشینو پارک کرد.. سید: بفرمایید بریم ببینیم پیدا میکنیم کاروانتون رو.. فاطی:ممنون چشم. من :.... فاطی: چرا کشتیات غرق شده؟! _هیچی بابا ولم کن! آقا سیدم مشکوک شده بود شدیدددد :| لابد پیش خودش میگه این دختره پرحرف چرا زبون به دهن گرفته! اصلا بزار بگه.. سید: خب یه نگاهی بندازید ببینید دوستاتون رو میبینید! فاطی: نه من آشنایی ندیدم میخوای من میرم داخل مسجد رو بگردم فائزه جان شما با آقاجواد توی صحن بیرون رو بگردید. هر موقعیت دیگه ای بود قطعا از حوشحالی هم قدم شدن باهاش غش میکردم.. ولی الان اصلا حالم خوب نیست.... نمیدونم چی تو نگاهش داشت که اینجوری پریشونم کرد...! فاطی از ما جدا شد و رفت طرف مسجد من و آقاسیدجوادم همراه هم راه افتادیم... هم قدم هم آروم حرکت میکردیم... انگار نه انگار که قرار بود دنبال کاروان بگردیم... هیچ کدوممون تو این دنیا نبودیم اصلا... من تو فکر اون و حسی که تو این یکی دو ساعته تو دلم جوونه زده..! اونم تو فکر... هعی... سید: چرا سرتون پایینه خانوم. نگاه کنید ببینید دوستاتون رو نمیبینید :| چه قدر صداش قشنگه... چرا دقت نکرده بودم... _چشم! سرمو که گرفتم بالا یه گنبد فیروزه ای جلوی چشمام نقش بست... خدای من اینجا جمکرانه... آرزوم دیدن اینجا و زیارت آقا بود... ولی حالا این قدر درگیر یه جفت چشم عسلی شدم که حتی نفهمیدم کجام...! _السلام علیک یا بقیه الله فی العرضه... به زبون آوردن سلام همانا و جاری صدن اشکام همانا.. جواد با بُهت سرشو طرف من چرخوند و وقتی دید نگاهش نمیکنم اومد جلوم عسلی چشماشو تو قهوه ای خیس چشمام دوخت.. سید: چیشد یهو؟! _هیچی... یهو یه صدای آشنا اسممو از پشت سر صدا کرد... صدا:فائزه السادات خودتی...؟ °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ