eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃 📖🕋📖🕋📖 💠همراهان گرامی کانال 🌷ختم دسته جمعی زیارت و صلوات خاصه امام حسن مجتبی علیه السلام، کریم اهل بیت علیهم السلام، به مناسبت نیمه رمضان، میلاد این امام بزرگوار ، در کانال برگزار میشود ✅ تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر 🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂 🍃 از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود ❇️ به نیابت از امام زمان( عج ) هدیه به امام حسن مجتبی( ع )و برآورده شدن حاجت افراد شرکت کننده ❇️فرصت خواندن تا یکشنبه شب ۲۱ / ۲ / ۹۹ 📣لطفا تعداد زیارت و صلوات خاصه امام حسن مجتبی علیه السلام را که‌ می خوانید هر کدام به صورت جداگانه ،به آیدی زیر بفرمایید تا جمع آمار در حرم مطهر امام رضا ( ع ) مطهر ثبت شود تشکر و عاقبت بخیری از حضور پر رنگتون 🌹 ⬅️آیدی جهت پیام دادن برای اعلام تعداد زیارت و صلوات خاصه امام حسن مجتبی( ع ) در ختم دسته جمعی 👇👇 🆔 @ZZ3362 ❤️متن زیارت امام حسن مجتبی علیه السلام ⬇️⬇️⬇️ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا بْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا بْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا بْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا حَبیبَ اللّهِ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا صِفْوَةَ اللّهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَمینَ اللّهِ 🌹 اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا حُجَّةَ اللّهِ ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا نُورَ اللّهِ 🌹السَّلامُ عَلَیْكَ یا صِراطَ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا بَیانَ حُكْمِ اللّهِ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا ناصِرَ دینِ اللّهِ ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا السَّیِدُ الزَّكِىُّ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْقاَّئِمُ الاْمینُ 🌹السَّلامُ عَلَیْكَ ایهَا الْعالِمُ بِالتَّأویل،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْهادِى الْمَهْدِىُّ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الطّاهِرُ الزَّكِىُّ، اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا التَّقِیُّ النَّقِىُّ 🌹السَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْحَقُّ الْحَقیقُ،اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الشَّهیدُ الصِّدّیقُ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ ❤️متن صلوات خاصه امام حسن مجتبی علیه السلام ⬇️⬇️⬇️ 🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلی الحَسَنِ بْنِ سَیِّدِالنَّبِیِّینَ وَوَصِیِّ أَمِیرِالمُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ یابْنَ  رَسُولِ الله 🌷السَّلامُ عَلَیْکَ یابْنَ سَیِّدِ الوَصِیِّیَنَ،أَشْهَدُ أَنَّکَ یابْنَ أَمِیرِ المُؤْمِنِینَ أَمِینُ الله وَابْنُ أَمِینِهِ عِشْتَ مَظْلُوماًوَمَضْیَت شَهِیداً، 🌷وأَشْهَدُأَنَّکَ الإمام الزَّکِیُّ الهادِی المَهْدِیُّ، اللّهُمَّ صَلِّ عَلَیْهِ وَبَلِّغْ رُوحَهُ وَجَسَدَهُ عَنِّی فِی هذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ.
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_چهارم (بخش دوم ) . آخرین ڪلاسمم تموم شد ، ڪوله ام را برداشتم و از ڪلاس خ
. 🍃 (بخش اول) . روزها به همین روال میگذشت و من ڪامل خودمو پیدا ڪرده بودم ، حالا میدونشتم چرا و برای ڪی و چی دارم چادر سر میڪنم ، حتی بیشتر عاشق این پارچه سیاه شده بودم . همانطور ڪه ڪفش هایم را می پوشیدم گفتم : مامان جان من رفتم . _بسلامت ، همتا مراقب خودت باشی . چشمی گفتم و از خانه خارج شدم ، با قدم های آهسته به سر خیابان رفتم ، و سوار تاڪسی شدم . بعد از حساب ڪردن ڪرایه وارد حیاط دانشگاه شدم ، قصد ڪردم به طرف سالن بروم ڪه پوستری توجه هم را جلب ڪرد ، نگاهی به نوشته ے بالایش انداختم و زمزمه ڪردم : اردوی دانشجویی راهیان نور . دلم یڪ جوری شد بغض ڪردم ، همیشه تعریفشو از هانیه شنیده بودم میگفت ڪسی ڪه میره راهیان نور ، رفتنش باخودشه اما برگشتش با دلشه ، دل ڪه میمونه اونجا ... نگاه اشڪ آلودم را از پوستر گرفتم به سمت ڪلاسم رفتم و روی صندلی ام نشستم فڪرم مشغول بود هوایی شده بودم ... استاد وارد ڪلاس شد و مشغول تدریس شد . قطره اشڪی روے گونه ام لغزید . _خانم فرهمند !؟ به خودم اومدم همانطور ڪه بلند میشدم با صدایی لرزان گفتم : بله استاد؟ _اگر حالتون خوب نیست میتونید برید بیرون ! _اجازه میدید . سرش و انداخت پایین : بله . وسایلمو جمع ڪردم و از استاد تشڪر ڪردم و از ڪلاس خارج شدم . نگاهم به پوستر افتاد به دلم افتاد برم بپرسم شرایطشو . به طرف دفتر بسیج رفتم و تقه به در زدم با صدای بفرمایید دختری وارد اتاق شدم و زیر لب سلام ڪردم . دختری ڪه ایستاده بود لبخندی زد و گفت : سلام عزیزم ، بفرمایید . _بابت اون پوستر مزاحمتون شدم ‌، ممکنه شرایطشو بگید . _حتما ، باید ثبت نام کنید . لبخندی زدم و گفتم : تا ڪی وقت داریم !؟ _تا پس فردا . _ممنونم . لبخند مهربانی زد : خواهش میڪنم عزیزم . یاعلی گفتم و از اتاق خارج شدم باید در این مورد با مامان و بابا صحبت ڪنم ، فقط دعا دعا میڪنم اجازه بدن . ڪلاس دیگه ای نداشتم امروز برای همین سریع تاڪسی گرفتم و به خانه رفتم ... دوست داشتم حتما این سفر رو برم ، سفری ڪه سرنوشت خیلیارو عوض ڪرده . با نگاهاشون زندگیاشونو تغییر دادن . یه دونه از اون لبخند ها نصیب زندگیم بشه ان شاءالله . از اونایی ڪه دلت خدایی میشه ، از اونایی ڪه شهیدت میڪنـد ... ڪرایه را حساب ڪردم و به طرف خانه رفتم . ڪلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم ، دل تو دلم نبود به مامان بگم از در حیاط تا خود پذیرایی مامان مامان میڪردم . _یامان ، چه خبرته همتا ، الان بچه از خواب بلند میشه ، چیشده!؟ همانطور ڪه نفس نفس میزدم گفتم : مامان میزاری برم راهیان نور !!؟؟؟؟ چشمانش گرد شد : خوبی؟ با صدایی لرزان گفتم : خوبم ، تروخدا اجازه بدید برم . نگاهی به صورتم انداخت چشمانش پر از اشڪ شد ، اره حتما باور نمیڪرد دختری ڪه پشت سر شهدا بد میگفت حالا تغییر ڪرده حالا به التماس افتاده برخ دیدن همون شهیدا ، همونایی ڪه از جان و مال و خانواده هاشون گذشتن تا ناموسشون دست ڪسی نیوفته ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است.
. 🍃 (بخش‌دوم) . _همتا، مامان ، باید بابات اجازه بده . ملتمسانه نگاهش ڪردم ڪه گفت : اونطوری نگاه نڪن ، میگم به بابات خودم ، با ڪی میرین ! _بسیج دانشگاه . آهانی گفت قصد ڪردم از ڪنارش رد شوم ڪه گفت : راستی ، زهرا خانمم امروز تو جلسه میگفت ڪه قراره بسیج محلم ببره ، با بسیج برو ڪه فاطمه و دنیا هم بتونن بیان . ڪمی فڪر ڪردم : اره اونم میشه . وارد اتاقم شدم و لباس هایم را تعویض ڪردم ، خدایا ، میشه یعنی ، شهدا دعوتم می ڪنن . خدایا من میخوام برم به این سفر ، بهترین سفرم خواهد بود ، دل تو دلم نبود تا از نزدیڪ دیار عاشقان را ببینم . باورم نمیشه انقدر تغییر ڪردم ڪه برای راهیانم گریه می ڪنم ، سجده می ڪنم : خدایا شڪرت ، خدایا هزار مرتبه شڪرت ، خدایا ..... تڪیه ام را به تخت دادم و چشمانم را بستم در اتاق باز شد هم زمان چشمانم را باز ڪردم مادرم با دیدن اشڪهایم به سمتم آمد : چیشده ، چرا گریه میڪنی!؟؟؟ نفس عمیقی ڪشیدم : مامان نمیدونم یهویی چم شد ‌، از وقتی اون پوستر راهیان رو دیدم دل تو دلم نیست برای رفتن ، مامان تروخدا بزارید برم ، من حال دلم بده . از اینڪه می تونستم حرفامو به مامان بزنم خوشحال بودم خیلی حوشحال ، هیچ چیزی بهتر از این نیست شاید برادرس نداشته باشم ڪه حرفامو بگم و اون بشنوه اما مامان و بابا حتی هانا برای من بهتر از یڪ برادرند ... از اول بچگیم بابا میگفت ڪه حرفامو بدون هیچ خجالتی بهش بگم اما اولش من خجالت میڪشیدم اما وقتی می دیدم خودش میومد پیشمو و حرفاشو میگفت و به من اعتماد میڪرد خجالتم آب شد و از بچگی حرفامو به مامان و بابا میگفتم شاید این باعث شده بود تو اون دوره های قبل تحولم نیازی به دوستی با پسر نداشته باشم و این منو خوشحال میڪرد . مامان کنارم نشست و در آغوشم کشید : همتا ، نمیخواستم این حرفو بزنم اما الان دوست دارم بگم ، قبل تحولت انقدر دلم شکسته بود بخاطر حرفایی که میشنیدم که در مورد تو میگفتن ، اونشب که خونه نبودم رفته بودم کهف الشهدا تا گلایه کنم ، گلایه کنم از تمام کارهات و رفتارات دلم شکسته بود همتا ، فقط گریه میکردم قبل اینکه خدا تورو به من بده گفتن که بچه ممکنه ناقص باشه ، خیلی ترسیدم همه میگفتن سقطش کنی بهتره ، به دنیا بیاد دردسر میشه ، همتا من‌نمیتونستم اینکارو کنم فقط گریه میکردم شب تا صبح یه روز خان جون اومد دیدنم و گفت : قیزیم (دخترم ) به جای اینکه بشینی اینجا زانوی غم بغل بگیری بلند شو این بچه رو نذر حضرت فاطمه کن نشین‌اینجا گریه کن ، با گریه کردن چیزی درست میشه هااا ، معلومه نمیشه بلند شو هر چی خیره پیش میاد برات مادر . با حرفای خان جون آروم گرفتم تورو نذر امام حسین (ع) کردم . شب تا صبح دعای توسل می ‌خوندم و امام حسین رو قسم میدادم به مادرش و ... . تا اینکه دردم گرفت بردنم بیمارستان وقتی خواستن ببرن تو اتاق عمل منو دلشوره و استرس داشتم و این برای بچه بد بود چشمامو بستم و ذکر می گفتم ، وقتی چشامو باز کردم فقط میگفتم بچه سالمه بچه سالمه ؟!! وقتی تورو اوردن انگار دنیارو به من داده بودن با همون حالم گفتم برام خاک‌ تمیز بیارن تیمم کنم و نماز شکر به جا بیارم .... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
🌱بسمـــ الله الرحمن الرحیمــ🌱 اللــــــــــــ♡ــــــــــــهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یاعزّالمسْلمینــــ خــــــــدایا💙 مؤاخذه نکن مرا در ایـن روز به لغزشها🌪 و درگذر از من در آن از خطاها وبیهودگیها😔 وقرار مده مرا در آن نشانه تیر بلاها وآفات اى عزت دهنده مسلمانانـــــــ💚 💕 🦋@chaadorihhaaa🦋
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_پنجم (بخش‌دوم) . _همتا، مامان ، باید بابات اجازه بده . ملتمسانه نگاهش ڪر
. 🍃 (بخش‌سوم) . _همتا وقتی نمازمو خوندم خوابم برد خواب دیدم تو یه مسجدی ام دارم جارو میکنم ، چند تا زن دیگه هم بودن همونطوری جارو میکردم یه آقایی با یه لباس خاص که تو دستش پر از گلای جورواجور بود نزدیکم شد . چهرشو نمیدیدم اصلا اون هاله‌ی نور نمیگذاشت قشنگ ببینمش ؛ نزدیکم که شد سلام کرد و گفت : این گلا برای شماست خواهرم . تعجب کرده بودم و هیچ کلمه ای از دهانم خارج نمیشد به زور گفت : چِ چرا من ؛ اصلا اینو کی داده ، شما کی هستیددد ؟؟؟؟ _منو فرستادن این دسته گل رو به شما بدم و بگم اگر آبش ندید خشک میشه . گل رو به دستم داد ؛ نگاهی به گل انداختم و گفتم : حداقل بگید اینو کی فرستاده؟؟؟؟؟؟؟ همونطوری که میرفت گفت : مادر همون پسری که قسمش دادید این هدیه رو داده بهتون . قلبم داشت از سینه ام بیرون میومد سیلی محکمی به صورتم زدم ... تا اینکه زانو زدم و گل را به سینه ام فشردم و با ضجه گفتم : یاااااا زهرااااا ....وااااااااای چشمانم را بستم و باز کردم اما خبری از اون مرد نبود . محکم به سرم میزدم : واااااای .‌‌یا فاطمهههههه.. که از خواب پریدم صورتم از اشک خیس شده بود.... همونطوری هم زجه میزدم و هق هق میکردم که بابات و چند تا پرستار اومدن داخل من فقط بلند میگفتم یا فاطمههههههههه..... نگاهی به صورت مامانم انداختم ‌.. و محکم بغلش کردم و گفتم : کنیز حضرت فاطممم میخوام مامان پای پرچمش بمیرم ‌.... مامان حالا بیشتر عاشق چادرمو و این نگاه های اهل بیت میشم ... مامان من روم سیاههههه ، نمیتونم سرمو بلند کنم من حالا خودم عاشق چادرم . نه به اجبار کسی نه بخاطر حرف فامیل و درو همسایه مامان فقطططط بخاطر خودممم . خودمی که انقدر دیر متوجه شدم .. مامان من پای این تصمیمم میمونم .... لبخندی زد و اشکانش را پاک کرد و محکم مرا فشرد و گفت : همتا تحولت شاید سریع اتفاق افتاده اما مطمئنم به چیزای خوبی رسیدی حالا میدونی چرا و برای چی داری چادر سر میکنی ، خوشحالم که بخاطر دلت اینکارو کردی نه بخاطر خلاصی از دست منو و حرفای فامیل و ..... همتا ، دخترم دوست دارم سربلندم کنی ... دوست دارم الگوت زنان مومن باشه مثل حضرت فاطمه ، همتا حواست باشه یوقت نیوفتی تو مردابی که توش دست و پا بزنی ، مامان میدونی اهل نصیحت نیستم اما حواست باشه و همیشه تکرار کن خدا نگام میکنه ، امام زمان نگام میکنه ... همتا با بابات صحبت میکنم ... لبخندی زد و بلند شد : فعلا پاشو نمازت دیر نشه . چشمی گفتم که از اتاق خارج شد زیر لب خداروشکری گفتم و چشمانم را باز و بسته کردم و برای وضو گرفتن از اتاق خارج شدم . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش‌چهارم) . شب که بابا اومد خونه مامان باهاش صحبت کرد سر میز شام بودیم که مامان گفت : راستی مهدی امروز همتا که از دانشگاه برگشت گفت پوستر راهیان نور رو دیده تو دانشگاه حالا دوست داره بره گفتم هر چی بابات بگه ! آب دهانم را قورت دادم که بابا سرش را بلند کرد و به چشمانم خیره شد : کی میبرن!مسئولش کیه!؟ همانطور که آبم را میخوردم گفتم : راستش بسیج دانشگاه میخواد ببره ، مسئولشم من امروز دیدم یه خانوم بود که هم دانشگاهیه خودمه... دستی به محاسنش کشید و گفت : شما چی میگی خانوم !؟ مامان نگاهی به من بعد به بابا انداخت و گفت : خودش خیلی دوست داره بره منم دوست دارم این سفرو تنهایی تجربه کنه . پدرم لبخندی به رویم زد و گفت : فرمانده که نظرش مثبته ما هم اطاعت میکنیم . کنجکاو نگاهم را به بابا دوختم : یعنی الان موافقید من برم ؟ _التماس دعا . ضربان قلبم بالا رفت با حرف بابا ناخودآگاه از پشت میز بلند شدم و به سمت بابا رفت و محکم بغلش کردم که بغضم شکست و با صدایی لرزان گفتم :بابایی عاشقتم ، نمیدونید چقدر خوشحالم ،بابا دعام کنید ..‌ دستی روی سرم کشید و گفت : بسه دیگه فیلم هندیش نکن دختر ‌. وسط گریه لبخندی زدم و برگشتم سر جایم . هانا همانطور که مشغول خوردن بود گفت : اوجا میری آجی!؟ _میرم راهیان نور. سرش را خاراند و گفت : راهیان نور اوجاست!؟؟ از لحنش لبخندی زدم و گفت : یه جای خوب ... از شدت هیجان و خوشحالی چیزی نتونستم بخورم و بعد از جمع کردن میز به پذیرایی رفتم و کنار بابا نشستم و سرم را پاهایش گذاشتم : بابا . _جان بابا؟ آهی کشیدم و گفتم : از من راضی هستید ؟! دستی روی سرم کشید: اولا خدا راضی باشه دوما چرا باید راضی نباشم وقتی دخترم شده تمام دنیام . لبخندی زدم : میشه دعام کنید ؟ لبخندی زد و گفت : کار هر روزمه همتا ... میدونی چقدر منتظر بودم یه بار اون چادرو بدون هیچ اجباری روی سرت ببینم نمیدونی چقدر خوشحالم کردی همتا ... حرف مردم برام مهم نبود مهم خودت بودی و تصمیمت .... وقتی که مامانت گفت همتا قراره چادر سرش کنه خوشحال شدم اما خودمو زدم به بیخیالی ببینم اگر من نظرم منفی باشه تو چادرو کنار میزاری یا نه . دیدم نه رو تصمیمت سخت ایستادی . منم وقتی اینو دیدم خداروشکر کردم همتا . سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم : پس داشتید امتحانم میکردید‌. خنده ای کرد : پس چی مثلا بابات پلیس بوده هاااا . _بله بله . صورتم را با دستانش قاب کرد و پیشانی ام را بوسید .چه حس قشنگیه خلوت با پدرت .تو باشی و بابات ... _خوب پدرودختری خلوت کردینااا!. پدرم نگاهی به مادرم انداخت و قهقه ای زد . با خنده پدرم لبخندی زدم . _همتا ساعت۱۱دیگه بلند شو برو بخواب فردا سرحال باشی . _چشم . همانطور که بلند میشدم گونه پدرم را بوسیدم و شب بخیری گفتم و به اتاق رفتم . نفس عمیقی کشیدم نگاهی به هانا انداختم که غرق خواب بود ... به طرفش رفتم آرام بوسیدمش . به رختخوابم رفتم و بعد از کوک کردن ساعت برای نماز صبح چشمانم را بستم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
•• 🍃 🖐 بانو! دلم میخواهد از نجابتت بنویسم ✍🏻 از حجب و حیایت ✨ از تمام عاشقانه هایت با چادر 🎈 از تمام چیزهایی که خودت بهتر میدانی🙈 دلم میخواهد از تمام آرزوهایت بنویسم😌 آرزو هایی که آخرش ختم به میشود🥀 میدانی از چه سخن میگویم 🌱 از که با قراره رقم بخورد 🥺 آقامون ، مولامون ، سرورمون چشم به راه هست 😔📿 پس یادت نرود که آقا بر قلب ما آگاهست 😍 ‌ به امید روزی که یکی از یاران پسر فاطمه ❲س❳ باشیم✌️🏻 ⇝⊱ʝօɨռ⊰ 『 @chaadorihhaaa
⭕️ 🔖: «من معتقدم که زن هم باید مثل فیلمی پر هیجان باشد. بدین معنی که ماهیت خود را کمتر نشان دهد و برای کشف خود، مرد را به نیروی تخیل و تصور زیادتری وادارد. باید زنان پیوسته بر همین شیوه رفتار کنند. یعنی کمتر ماهیت خود را در معرض نمایش قرار دهند و بگذارند مرد برای کشف آن‌ها بیشتر به خود زحمت بدهد. تا چند سال پیش، به خاطر حجاب، نقاب و روبندی که به کار می‌بردند خود به خود بودند و همین مسئله، جاذبه نیرومندی بدان‌ها می‌داد. اما به تدریج با تلاشی که زنان این کشورها برای برابری با از خود نشان دادند؛ حجاب و پوششی که دیروز بر زن شرقی کشیده شده بود، از میان می‌رود و همراه آن، از جاذبه جنسی او هم کاسته می‌شود». 📘 بهشت جوانان، اسدالله محمدی نیا، انتشارات سبط اکبر، ص۵۵ ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹