چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_پنجاهوششم ••○🖤○•• .... به سبزه اى مى
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_پنجاهوهفتم
••○🖤○••
....
بریده باد دستهایتان که خشم و غضب خدا را به جان خریدید و مهر خفت و خوارى و لعنت و درماندگى را بر پیشانى خود، نقش زدید.
مى دانید چه جگرى از محمد مصطفى شکافتید؟
چه پیمانى از او شکستید؟
چه پرده اى از او دریدید؟
چه هتک حیثیتى از او کردید؟
و چه خونى از او ریختید؟
کارى بس هولناك کردید، آنچنانکه نزدیک بود آسمان بشکافد، زمین متلاشى شود و کوهها از هم بپاشد.
مصیبتى غریب به بار آوردید.
مصیبتى سخت، زشت، بغرنج، شوم و انحراف برانگیز. مصیبتى به عظمت زمین و آسمان.
شگفت نیست اگر که آسمان در این مصیبت، خون گریه کند.
و بدانید که عذاب آخرت، خوارکننده تر است و هیچ کس به یارى برنمى خیزد.
پس این مهلت خدا شما را خیره و غره نکند. چرا که خداى عزوجل از شتاب در عقاب، منزه است و از تاخیر در انتقام نمى هراسد.
ان ربک لباالمرصاد(25)
به یقین خدا در کمینگاه شماست...
کوفه یکپارچه، ضجه و صیحه مى شود. گویى زلزله اى ناگهان، همه هستى همه را بر باد داده است. آتشفشانى که از اعماق دلت، شروع به فوران کرده، مهار شدنى نیست .
شقشقه اى است انگار به سان شقشقیه پدر که تا تاریخ را به آتش نکشد فرو نمى نشیند. نه شیون و ضجه هاى مردم، از زن و مرد و پیر و جوان، و نه چشمهاى به خون نشسته دژخیمان و نه نگاههاى تهدیدآمیز سربازان، هیچ کدام نمى تواند تو را از اوج خشم و خطاب و عتاب و توبیخ و محاکمه خلق پایین بیاورد.
اما... اما یک چیز هست که مى تواند و آن اشارات پنهانى چشم سجاد است، و آن نگاههاى شکیب جوى امام زمان توست.
و تو جان و دل به فرمان این اشارات مى سپارى، سکوت مى کنى و آرام مى گیرى. اما گریه و ضجه و غلغله، لحظه به لحظه شدیدتر مى شود آنچنانکه بیم اعتراض و عصیان و قیام مى رود.
نگرانى و اضطراب در وجود ماموران و دژخیمان، بدل به استیصال مى شود و نگاهها، دستها و گامهایشان را بى هدف به هر سو مى کشاند.
راهى باید جست که آتش کلام تو، کوفه را مشتعل نکند و بنیان حکومت را به مخاطره نیفکند.
تنها راه، کوچاندن هر چه زودتر کاروان به سمت دارالاماره است .
سربازان و دژخیمان، مردم را از کاروان جدا مى کنند و با هر چه در دست دارند، از نیزه و شمشیر تا شلاق و تازیانه، کاروان را به سمت دارالاماره پیش مى رانند. ازدحام جمعیت، عبور کاروان را مشکل مى کند، چند مامورى که پیش روى کاروان قرار گرفته اند، ناگهان تازیانه ها را مى کشند و دور سر مى چرخانند تا سریعتر راه را باز کنند و کاروان
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_پنجاهوهفتم ••○🖤○•• .... بریده باد دس
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_پنجاهوهشتم
••○🖤○••
....
را به دارالاماره برسانند. گردش ناگهانى تازیانه ها مردم را وحشتزده عقب مى کشد و بر روى هم مى اندازد. اما راه کاروان باز مى شود.
شترها به اشاره ماموران به حرکت درمى آیند و علمها و پرچمها و نیزه هاى حامل سرها دوباره افراشته مى شوند.
و تو... ناگهان چشمت به چهره چون ماه برادر مى افتد که بر فراز نیزه، طلوع... نه... غروب کرده است. خون سر، پیشانى و محاسن سپیدش را پوشانده است و موهاى سرخ فامش در تبانى میان تکانهاى نیزه و نسیم، به دست باد افتاده است.
تو سرت سلامت باشد و سر معشوقت حسین، شکافته و خون آغشته؟!
این در قاموس عشق نمى گنجد. این را دل دریایى تو بر نمى تابد. این با دعوى دوست داشتن منافات دارد، این با اصول محبت، سر سازگارى ندارد.
آرى... اما... آرامتر زینب! تو را به خدا آرامتر. اینسان که تو بى خویش، سر بر کجاوه مى کوبى، ستونهاى عرش به لرزه مى افتد. تو را به خدا کمى آرامتر. رسالت کاروانى به سنگینى پیام حسین بر دوش توست.
نگاه کن! خون را نگاه کن که چگونه از لا به لاى موهایت مى گذرد، چگونه از زیر مقنعه ات عبور مى کند و چگونه از ستون کجاوه فرو مى چکد!
مرثیه اى که به همراه اشک، بى اختیار از درونت مى جوشد و بر زبانت جارى مى شود، آتشى تازه در خرمن نیم سوخته کاروان مى اندازد.
یاهلالا لما استتم کمالا ما توهمت یاشقیق فؤادى
غاله خسفه فابدى غروبا کان هذا مقدرا مکتوبا ،(26)
اى هلال! اى ماه نو! که درست به هنگامه بدر و کمال، چهره اش را خسوف گرفت و درچار غروب شد.
هرگز گمان نمى بردم اى پاره دلم که این باشد سرنوشت مقدر مکتوب...
چه مى کنى تور را این کاروان دلشکسته، زینب!؟
دختران و زنان کاروان که تا کنون همه بغض هایشان را فرو خورده بودند، اکنون رها مى کنند و بر بال ضجه هایشان به آسمان مى فرستند.
همه اشکهایشان را که به سختى در پشت سد چشمها، نگاه داشته بودند، اکنون در بستر صورتها رها مى کنند و به خاك مى فرستند.
و همه زخمهاى روحشان را که از چشم مردم پوشانده بودند، اکنون به نشتر مرثیه سوزناك تو مى گشایند و خون دلشان را به آسمان مى پاشند.
مردم، وحشت مى کنند از این هول و ولا و ولوله ناگهانى، و ماموران در مى مانند که چه باید بکنند با این چهره هاى پنهان و گریان، با این کجاوه هاى لرزان و با این صیحه هاى ناگهان.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_پنجاهوهشتم ••○🖤○•• .... را به دارالا
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_پنجاهونهم
••○🖤○••
....
سجاد، مرکبش را به تو نزدیکتر مى سازد و آرام در گوشت زمزمه مى کند: "بس است عمه جان! شما بحمدالله عالمه غیر متعلمه اید و استاد کلاس ندیده. خدا شما را به علم لدنى و تفهیم الهى پرورده است ."
و تو با جان و دل به فرمان امام زمانت، سر مى سپرى، سکوت مى کنى و آرام مى گیرى.
اما نه، این صحنه را دیگر نمى توانى تحمل کنى.
زنى از بام خانه مجلل خود، سر بر آورده است، و به سر بر نیزه حسین، اهانت مى کند، زباله مى پاشد و ناسزا مى گوید.
زن را مى شناسى، ام هجام از بازماندگان خبیث خوارج است.
دلت مى شکند، دلت به سختى از این اهانت مى شکند، آنچنانکه سر به آسمان بلند مى کنى و از اعماق جگر فریاد مى کشى : "خدایا! خانه را بر سر این زن خراب کن!"
هنوز کلام تو به پایان نرسیده، ناگهان انگار زلزله اى فقط در همان خانه واقع مى شود، ارکان ساختمان فرو مى ریزد و زن را به درون خویش مى بلعد.
زن، حتى فرصت فریادى پیدا نمى کند.
خاك و غبار به هوا بلند مى شود. رعب و وحشت بر همه جا سایه مى افکند و بیش از آن، حیرت بر جان همگان مسلط مى شود.
پس آن زن اسیر زجر کشیده مظلوم، صاحب چنین قرب و قدرتى است؟
بى جهت نیست که در خطابه خود، از موضع خدا، با خلق سخن مى گفت؟
این زن مى تواند به نفرینى، کوفه را کن فیکون کند. پس چرا سکوت و تحمل مى کند؟ چه حکمتى در کار این خاندان هست؟!
کاروان، همه را در بهت و حیرت فرو مى گذارد و به سمت دارالاماره پیش مى رود. خبر به سرعت باد در کوچه پس کوچه هاى کوفه مى پیچد.
ماموران تا خود دارالاماره جرعت نفس کشیدن پیدا نمى کنند.
کاروان به آستانه دارالاماره مى رسد.
هر چه کاروان به دارالاماره نزدیکتر مى شود از حضور مردم کاسته مى گردد و بر تعداد ماموران و حاجبان افزوده مى شود.
وقتى که دارالاماره در منظر چشمهایت قرار مى گیرد، باز به یاد پدر میفتى.
مگر چند سال از شهادت پدر گذشته است؟ پدر از آن خانه محقر و کوچک، بر تمام عالم اسلام حکم مى راند و اینان فقط براى حکومت بر کوفه چه دارالاماره اى بنا کرده اند؟!
از این پس هر چه ظلم و ستم بر سر مردم جهان مى رود، باعث و بانى اش همان غاصب اولى است .
"اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له على ذلک"
سر حسین را پیش از کاروان به دارالاماره رسانده اند و در طشتى زرین پیش روى ابن زیاد نهاده اند. ابن زیاد با تفاخر و تبختر بر تخت تکیه زده است و با چوبى که در دست دارد، بر لب و دندان حسین مى زند، و قیحانه مى خندد و مى گوید: "چه زود پیر شدى حسین! امروز تلافى روز بدر!"
و تو با خودت فکر مى کنى که آیا روزى سخت تر از امروز در عالم هست؟
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_پنجاهونهم ••○🖤○•• .... سجاد، مرکبش ر
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_شستم
••○🖤○••
....
مى فهمى که این صحنه را تدارك دیده اند تا به هنگام ورود شما، تتمه عزت و جلالتان را هم به خیال خود فرو بریزند.
در میان حضار، چشمت به زید بن ارقم صحابى خاص پیامبر مى افتد با ریش و مو و ابرویى سپید و اندامى نحیف و تکیده.
در دلت به او مى گویى : "تو چرا این صحنه را تاب مى آورى زید بن ارقم ؟"
زید، ناگهان از جا بلند مى شود و با لرزشى در صدا فریاد مى زند: "نکن ابن زیاد! چوب را از این لب و دندان بردار. به خدا که من بارها و بارها شاهد بوسه پیامبر بر این لب و دندان بوده ام ."
و گریه امانش را مى برد.
ابن زیاد مى گوید: "خدا گریه ات را زیاد کند. براى این فتح الهى گریه مى کنى؟ اگر پیر و خرفت نبودى، حتم گردنت را مى زدم."
زید در میان گریه پاسخ مى دهد: "پس بگذار با بیان حدیث دیگرى خشمت را افزون کنم : من به چشم خودم دیدم که پیامبر نشسته بود، حسن را بر پاى راست و حسین را بر پاى چپ نشانده بود، دو دست بر سر آن دو نهاده بود و به خدا عرضه مى داشت : خدایا! این دو و مومنان صالح را به دست تو مى سپارم. ببین ابن زیاد! که با امانت رسول خدا چه مى کنى؟!"
و منتظر پاسخ نمى ماند. به ابن زیاد پشت مى کند و راه خروج پیش مى گیرد و در حالیکه از ضعف و پیرى آرام آرام قدم بر مى دارد، زیر لب به حضار مجلس مى گوید: راز امروز دیگر برده دیگرانید. فرزند فاطمه را کشتید و زاده مرجانه را امیر خود کردید. او کسى است که خوبانتان را مى کشد و بدانتان را به خدمت مى گیرد. بدبخت کسى که به این ننگ و ذلت تن مى دهد."
یکى به دیگرى مى گوید: "اگر شنیده باشد ابن زیاد این کلام را، سر بر تن زید باقى نمى ماند."
اولین نقشه ابن زیاد با اعتراض زید به هم مى ریزد و ابن زیاد به نقشه هاى دیگر خود فکر مى کند.
تو گوشه ترین مکان را براى نشستن انتخاب مى کنى و مى نشینى.
بلافاصله زنان دیگر به دورت حلقه مى زنند و تو را چون نگینى در میان مى گیرند.
سجاد در نزدیکى تو و بقیه نیز در اطراف شما مى نشینند.
ابن زیاد چشم مى گرداند و نگاهش بر روى تو متوقف مى ماند.
با لحنى سرشار از تبختر و تحقیر مى پرسد: "آن زن ناشناس کیست؟"
کسى پاسخ نمى دهد.
دوباره مى پرسد. باز هم پاسخى نمى شنود.
خشمگین فریاد مى زند: "گفتم آن زن ناشناس کیست؟"
یکى مى گوید: "زینب، دختر على بن ابیطالب."
برقى اهریمنى در نگاه ابن زیاد مى دود. رو مى کند به تو و با تمسخر و تحقیر مى گوید: رخدا را شکر که شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش کرد."
تو با استوارى و صالبتى که وصل به جلال خداست، پاسخ مى دهى: "خدا را شکر که ما را به پیامبرش محمد، عزت و شوکت بخشید و از هر شبهه و آلودگى پاك ساخت. آنکه رسوا مى شود، فاسق است و آنکه دروغش فاش مى شود فاجر است و اینها به یقین ما نیستیم."
ابن زیاد از این پاسخ قاطع و غیر منتظره جا مى خورد و لحظه اى مى ماند.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_شستم ••○🖤○•• .... مى فهمى که این صحنه
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_شستویکم
••○🖤○••
....
نمى تواند شکست را در اولین حمله، بر خود هموار کند. نگاه حیرتزده حضار نیز او را براى حمله اى دیگر تحریک مى کند. این ضربه باید به گونه اى باشد که جز ضعف و سکوت پاسخى به میدان نیاورد.
- چگونه دیدى کار خدا را با برادرت حسین؟!
و تو محکم و استوار پاسخ مى دهى: "ما راءیت الا جمیلا. جز خوبى و زیبایى هیچ ندیدم."
و ادامه مى دهى: "اینان قومى بودند که خداوند، شهادت را برایشان رقم زده بود. پس به سوى قتلگاه خویش شتافتند. به زودى خداوند تو را و آنان را جمع مى کند و در آنجا به داورى مى نشیند. و اما اى ابن زیاد! موقفى گران و محکمه اى سنگین پیش روى توست.
بکوش که براى آن روز پاسخى تدارك ببینى. و چه پاسخى مى توانى داشت؟! ببین که در آن روز، شکست و پیروزى از آن کیست. مادرت به عزایت بنشیند اى زاده مرجانه!"
ابن زیاد از این ضربه هولناك به خود مى پیچد، به سختى زمین مى خورد و ناى برخاستن در خود نمى بیند.
تنها راهى که در نهایت عجز، به ذهنش مى رسد، این است که جلاد را صدا کند تا در جا سر این حریف شکست ناپذیر را از تن جدا کند.
عمروبن حریث که ننگ کشتن یک زن را بیش از ننگ این شکست مى شمرد و جنس این ننگ را بیش از ابن زیاد مى فهمد، به او تذکر مى دهد که دست از این تصمیم بردارد.
اما ابن زیاد درمانده و مستاءصل شده است، باید کارى کند و چیزى بگوید که این شکست را بپوشاند.
رو مى کند به حضرت سجاد و مى گوید: "تو کیستى؟"
امام پاسخ مى دهد: "من على فرزند حسینم."
ابن زیاد مى گوید: :مگر على فرزند حسین را خدا نکشت؟"
امام مى فرماید: "من برادرى به همین نام داشتم که... مردم! او را کشتند؟"
ابن زیاد مى گوید: "نه ، خدا او را کشت."
امام به کلامى از قرآن، این بحث را فیصله مى دهد:
- الله یتوفى الانفس حین موتها(27)خداوند هنگام مرگ، جان انسانها را مى گیرد.
خشم ابن زیاد برافروخته مى شود، فریاد مى زند: "تو با این حال هم جرعت و جسارت به خرج مى دهى و با من محاجه مى کنى؟"
و احساس مى کند که تلافى شکست در میدان تو را هم یکجا به سر او در بیاورد.
فریاد مى زند: "ببرید و گردنش را بزنید."
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_شستویکم ••○🖤○•• .... نمى تواند شکست
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_شستودوم
••○🖤○••
....
پیش از آنکه ماءموران پا پیش بگذارند، تو از جا کنده مى شوى، دستهایت را چون چترى بر سر سجاده مى گیرى و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشى: "بس نیست خونهایى که از ما ریخته اى. به خدا قسم که براى کشتن او باید از روى جنازه من بگذرید."
ابن زیاد به اطرافیان خود مى گوید: "حیرت از این محبت خویشاوندى! به خدا قسم که به راستى حاضر است جانش را فداى او کند."
سجاد به تو مى گوید: "آرام باش عمه جان ! بگذار من با او سخن بگویم."
و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشد: "ابن زیاد! مرا از قتل مى ترسانى؟! تو هنوز نفهمیده اى که کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت خاندان ماست؟!"
ابن زیاد از صلابت این کلام برخود مى لرزد. رو مى کند به ماموران و مى گوید: "رهایش کنید. بیمارى اش او را از پا در خواهد آورد."
و فریاد مى زند: "ببریدشان. همه شان را ببرید."
و با خود فکر مى کند: "کاش وارد این جنگ نمى شدم. هیچ چیز جز شکست و شماتت بر جا نماند."
شما را در خرابه اى کنار مسجد اعظم سکنى مى دهند تا فردا راهى شامتان کنند و تا صبح، هیچ کس سراغى از شما نمى گیرد، مگر کنیزان و اسیرى چشیدگان.
پس کجا رفتند آنهمه مردمى که در بازار کوفه ضجه مى زدند و اظهار ندامت و حمایت مى کردند؟!
چه شهر غریبى است کوفه!
☆☆☆
پشت سر فریبگاه خیز کوفه است و پیش رو شهر شوم شام.
پشت سر، خستگى و فرسودگى است و پیش رو التهاب و اضطراب.
کاش کوفه، نقطه ختم مصیبت بود. کاش شهرى به نام شام در عالم نبود.
کاش در بین کوفه و شام، منزلى به نام نصیبین نبود و سجاد در این منزل با غل و زنجیر از مرکب فرو نمى افتاد.
کاش منزل "جبل جوشنى" در نزدیکى شام نبود و زنى از اهل بیت، به ضرب تازیانه ماموران ، کودکش سقط نمى شد.
کاش در بین کوفه و شام قریه اى به نام "اندرین" نبود و اهالى و ماموران، شب را تا صبح با شادى و طرب و خواندن و نواختن و شراب نوشیدن، آتش به دل کاروان نمى زدند.
کاش منزل "عسقلانى" در کار نبود و دخترکى از مرکب نمى افتاد و زیر دست و پاى شتران نمى رفت و با مرگش جگر تو را نمي گداخت.
کاش راه اینقدر طولانى نبود. کاش هوا اینقدر گرم نبود، کاش در منازل بین راه، دشمن، شما را در ضل آفتاب، رها نمى کرد تا تو ناگزیر شوى سجاد بیمار را در زیر سایه شتر بخوابانى و کنار بسترش اشک بریزى و بگویى: "چه دشوار است بر من ، دیدن این حال و روز تو."
کاش سهم هر کدام از اسیران در شبانه روز یک قرص نان نبود تا تو ناگزیر نشوى نانهایت را به کودکان ببخشى و از فرط ضعف و گرسنگى، نماز شبت را نشسته بخوانى.
و باز همه این مصائب، قابل تحمل بود اگر شهرى به نام شام در عالم نمى بود.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_شستودوم ••○🖤○•• .... پیش از آنکه ما
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_شستوسوم
••○🖤○••
....
کوفه اى که زمانى مرکز حکومت پدرت بوده است، جان تو را به آتش کشید، شام با تو چه خواهد کرد!؟ "شامى" که از ابتدا مقر حکومت بنى امیه بوده است و بر تمام منابر، هر صبح و ظهر و شام، علیه على خطبه خوانده اند و به او ناسزا گفته اند، "شامى" که مردمش دست پرورده یزید و معاویه اند، "شامى" که نطفه اش را به دشمنى با اهل بیت بسته اند، با تو چه خواهد کرد؟!
چهار ساعت، این کاروان خسته و مجروح و ستم کشیده را بر دروازه جیران نگاه مى دارند تا شهر را براى جشن این پیروزى بزرگ مهیا کنند. به نحوى که دروازه از این پس به خاطر این معطلى چند ساعته، دروازه ساعات نام مى گیرد.
پیش از رسیدن به شام، تو خودت را به شمر مى رسانى و مى گویى: "بیا و یک مردانگى در عمرت بکن."
شمر مى گوید: "باشد، هر خواهشى که کنى برآورده است."
با تعجب و تردید مى گویى: "نگاه نامحرمان، دختران و زنان آل الله را آزار مى دهد. ما را از دروازه اى وارد شام کن که خلوت تر باشد و چشمهاى کمترى نگران کاروان شود."
شمر پوزخندى مى زند و مى گوید: "عجب! نگاهها آزارتان مى دهد. پس از شلوغترین دروازه شهر وارد مى شویم؛ جیران!"
و براى اینکه دلت را بیشتر بسوزاند، اضافه مى کند: "یک خاصیت دیگر هم این دروازه دارد. فاصله اش با دارالاماره بیشتر است و مردم بیشترى در شهر مى توانند تماشایتان کنند."
کاروان در پشت دروازه ایستاده است و تو به سرپرستى و دلدارى کودکانى مشغولى که زنى پرس و جو کنان خودش را به تو مى رساند، پسر جوانى که همراه اوست، کمى دورتر مى ایستد و زن که به کنیزان مى ماند، به تو سلام مى کند و مى گوید: "من اسمم زینبه است. آمده ام براى خانمم خبر ببرم. شهر شلوغ است و ما نمى دانیم چرا. گفتند کاروانى از اسرا در راه است. آمده ام بپرسم که شما کیستید و در کدام جنگ اسیر شده اید."
تو سؤال مى کنى: "خانم شما کیست؟"
کنیز مى گوید: "اسمش؛ حمیده است از طایفه بنى هاشم.:
و به جوان اشاره مى کند: "آن جوان هم پسر اوست . اسمش سعد است."
سعد، قدرى نزدیکتر مى آید تا حرفها را بهتر بشنود.
تو مى گویى: "حمیده را مى شناسم. سلام مرا به او برسان و بگو من زینبم، دختر امیرالمؤمنین، على بن ابیطالب.
و آن سرها که بر نیزه است، سر برادران و برادرزادگان و عزیران من است. بگو که..."
پیش از آنکه کلام تو به پایان برسد، کنیز از شنیدن خبر، بى هوش بر زمین مى افتد.
سر بلند مى کنى، جوان را مى بینى که گریان و بر سر زنان مى گریزد.
به زحمت از مرکب فرود مى آیى و سر کنیز را به دامن مى گیرى. کنیز انگار سالهاست که مرده است.
مصیبتى تازه براى کاروانى که قوت دائمى اش مصیبت شده است.
صداى فریاد و شیون، تو جهت را جلب مى کند. زنى را مى بینى، با سر و پاى برهنه که افتان و خیزان پیش مى آید، مى افتد، برمى خیزد، شیون مى کند، چنگ بر صورت مى زند و خاك بر سر مى پاشد.
نزدیکتر که مى آید، مى بینى حمیده است. خبر، او را از جا کنده است و با سر و پاى برهنه به اینجا کشانده است.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_شستوسوم ••○🖤○•• .... کوفه اى که زما
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_شستوچهارم
••○🖤○••
....
سر کنیز را زمین مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رویش را بپوشانى. پسر که خود، بى تاب و وحشتزده است با تکه پارچه هایى در دست به دنبال او مى دود. براى اینکه زن را در بغل بگیرى و تسلا دهى، آغوشى مى گشایى، اما زن پیش از آنکه آغوش تو را درك کند صیحه اى مى کشد و بر روى پاهایت مى افتد. مى نشینى و سر و شانه هایش را بلند مى کنى، یال چادرت را بر سرش مى افکنى و گرم در آغوشش مى گیرى و به روشنى درمى یابى که هم الان روح از بدنش مفارقت کرده است، اگر چه از خراشهاى صورتش خون تازه مى چکد و اگرچه پوست و گوشت صورتش در زیر ناخنهاى خون آلودش رخ مى نماید و اگرچه چشمهاى اشکبارش به تو
خیره مانده است.
سعد گریان و ضجه زنان پیش پایت زانو مى زند و نمى داند که بر مصیبت شما گریه کند یا از دست دادن مادر.
ماموران ، حتى مجال گریستن بر سر جنازه را به تو نمى دهند.
با خشونت، کاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه، پیش مى برند. پیش از ورود به شام، صداى، دف و تنبور و طبل و دهل، به استقبال کاروان مى آید.
شهر، یکپارچه شادى و مستى است. مغنیان و مطربان در کوچه و خیابان به رقص و پایکوبى مشغولند. حجاب، برداشته شده است. دختران و زنان، بى پوشش در ملاء عام مى چرخند. پارچه هاى زرنگار و پرده هاى دیبا، همه دیوارهاى شهر را پر کرده است. هر که با هر چه توانسته، کوچه و محله و خیابان را آذین بسته است.
جا به جا شدن پرچم شادى افراشته اند و قدم به قدم، نقل بر سر مردم مى پاشند.
همه این افتخارات به خاطر پیروزى یک لشگر چندین هزار نفرى بر یک سپاه کوچک صد و چند نفرى است؟! همه این ساز و دهلها و بوق و کرناها براى اسیر گرفتن یک مرد بیمار و هشتاد زن و کودك داغدیده و رنج کشیده و بى
پناه است؟
آرى آنکه در کربلا به دست سپاه کفر کشته شد، برترین مخلوق روى زمین بود و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى کرد و این بزرگترین پیروزى کفر ظاهر و شیطان باطن بود. ولى مردمى که به پایکوبى و دست افشانى مشغولند که این چیزها را نمى فهمند.
آرى، تمام کوفه و شام و حجاز و عراق و پهنه گیتى با کودك خردسالى از این کاروان، برابرى نمى کند و ارزش این کاروان به معنا بیش از تمام جهان است.
اما این عروسکان دست آموز که دنبال بهانه اى براى غفلت و بى خبرى مى گردند که این حرفها را نمى فهمند.
شیعه پاکدلى که قدرى از این حرفها را مى فهمد و از مشاهده این وضع، حیرت کرده است، مراقب و هراسناك، خودش را به تو مى رساند و مى گوید: "قصه از چه قرار است؟ شما که از چنان منزلتى برخوردارید، به چنین ذلتى چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزى براى شما رضایت داده است؟!"
تو به او مى گویى: "به آسمان نگاه کن!"
نگاه مى کند و تو پرده اى از پرده ها را برایش کنار مى زنى. در آسمان تا چشم کار مى کند، لشکر و سپاه و عده و عده است که همه چشم انتظار یک اشارت صف کشیده اند. غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان، داوطلب یاورى شما خاندان، گشته اند.
مرد، مبهوت این جلال و شکوه و عظمت، زانو مى زند و تو پرده مى اندازى.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_شستوچهارم ••○🖤○•• .... سر کنیز را ز
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_شستوپنجم
••○🖤○••
....
و مرد، کاروانى را مى بیند که مردى نحیف و لاغر را در غل و زنجیر بر شترى برهنه سوار کرده اند و زنان و کودکان را بر استران بى زین نهاده اند و نیزه دارانى که سرها را حمل مى کنند، در میانه کاروان پخش شده اند و ماموران ، گرداگرد کاروان حلقه زده اند تا هر مرکبى آهسته تر مى رود یا مسیرش منحرف مى شود، سوارش را به ضرب تازیانه بزنند و یا هر زنى و کودکى اشک مى ریزد، گریه اش را با سرنیزه، آرام کنند.
سهل بن سعد از اصحاب پیامبر که پیداست تازه وارد شام شده و مبهوت این جشن بى سابقه است، به زحمت خودش را به سکینه مى رساند و مى پرسد: "تو کیستى؟"
و مى شنود: "من سکینه ام دختر حسین."
شتابناك مى گوید: "من سهل بن سعد صاعدى ام. از اصحاب جدت رسول خدا بوده ام. کارى مى توانم برایتان بکنم؟"
سکینه مى گوید: "خدا خیرت دهد. به این نیزه داران بگو که سرها را از کاروان بیرون ببرند تا مردم به تماشاى آنها، چشم از حرم پیامبر بردارند."
سهل، بلافاصله خود را به سردسته نیزه داران مى رساند و مى گوید: "به چهارصد درهم خواهش مرا برآورده مى کنى؟"
نیزه دار مى گوید: "تا خواهشت چه باشد."
سهل مى گوید: "سرها را از کاروان بیرون ببرید و جلوتر حرکت دهید."
نیزه دار مى گوید: "مى پذیرم."
چهارصد درهم را مى گیرد و سرها را از کاروان بیرون مى برد.
پلیدى دشمن فقط این نیست که دورترین مسیر به دارالاماره را برگزیده است، پلیدى مضاعف او این است که کاروان را دوباره و چندباره در شهر مى گرداند تا چشمهاى بیشترى را به تماشاى کاروان برانگیزد و از رنج حرم رسول الله لذت بیشترى ببرد.
و تو چه مى توانى براى زنان و دختران کاروان بکنى جز دعوت به صبر و تحمل و آرامش؟ تویى که خودت سخت ترین لحظات زندگى ات را مى گذرانى. تویى که خودت خونین ترین دلها را در سینه مى پرورانى، تویى که خودت سنگین ترین بارها را با شانه هاى مجروحت مى کشانى.
کاروانتان را مقابل مسجد جامع شهر -محل نمایش اسراى جنگى - متوقف مى کنند. اگر چه حضور در بارگاه یزید، عذاب و شکنجه اى تازه اى است، اما همه زنان و کودکان کاروان دعا مى کنند که این نمایش جانسوز خیابانى زودتر به پایان برسد و زودتر از زیر بار این نگاهها و شماتتها و ریشخندها رهایى یابند و زودتر بگذرانند همه آنچه را که به هر حال باید بگذرانند.
این معطلى در مقابل مسجد جامع شهر، فقط به خاطر نمایش نیست.
براى مهیا شدن مجلس یزید نیز هست. به همین دلیل، سرها را از کاروان جدا مى کنند تا آماده نمایش در مجلس یزید کنند.
محفر بن ثعلبه که دستیار شمر در سرپرستى کاروان است، هنگام بردن سرها فریاد مى کشد: "این محفر ثعلبه است که لئیمان و فاجران را خدمت امیرالمؤمنین مى برد."
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_شستوپنجم ••○🖤○•• .... و مرد، کاروان
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_شستوششم
••○🖤○••
....
امام، بى آنکه روى سخنش با محفر باشد، آنچنانکه او بشنود، مى گوید: "مادر محفر عجب فرزند خبیثى زاییده است."
پیرمردى خمیده با سر و روى سپید، خود را به امام مى رساند و مى گوید: "خدا را شکر که شما را به هلاکت رساند و شهرها را از شر مردان شما آسوده کرد و امیرالمؤمنین را بر شما پیروز ساخت."
حضرت سجاد، اگر چه از شدت ضعف، ناى سخن گفتن ندارد، با آرامش و طماءنینه مى پرسد: "اى شیخ! آیا هیچ قرآن خوانده اى؟"
پیرمرد مى گوید: "آرى ، هماره مى خوانم."
امام مى فرماید: "این آیه را مى شناسى :
قل لا اسئلکم علیه اجرا الاالمودة فى القربى(28) از شما اجر و مزدى براى رسالتم نمى طلبم جز مهربانى با خویشانم."
پیر مرد مى گوید: "آرى خوانده ام."
امام مى فرماید: "ماییم آن خویشان پیامبر. این آیه را مى شناسى : و آت ذالقربى حقه (29)
حق نزدیکانت را به ایشان بده."
پیرمرد مى گوید: "آرى خوانده ام."
امام مى فرماید: "ماییم آن نزدیکان پیامبر."
رنگ پیرمرد آشکارا دگرگون مى شود و عصا در دستهایش مى لرزد.
امام مى فرماید: "این آیه را خوانده اى: واعلموا انما غنمتم من شى فان الله خمسه و للرسول ولذى القربى.(31) و بدانید هر آنچه غنیمت گرفتید خمس آن براى خداست و رسولش و ذى القربى."
پیرمرد مى گوید: "آرى خوانده ام."
امام مى فرماید: "آن ذى القربى ماییم!"
پیرمرد وحشتزده مى پرسد: "شما را به خدا قسم راست مى گویید؟"
امام مى فرماید: "قسم به خدا که راست مى گوییم. این آیه از قرآن را خوانده اى که : انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا.(31) خداوند اراده کرده است که هر بدى را از شما اهل بیت دور گرداند و پاك و پیراسته تان قرار دهد."
پیر مرد که اکنون به پهناى صورتش اشک مى ریزد، مى گوید: "آرى خوانده ام."
امام مى فرماید: "ما همان اهل بیتیم که خداوند، پاك و مطهرمان گردانیده است."
پیرمرد که شانه هایش از هق هق گریه مى لرزد، مى گوید: "شما را به خدا اهل بیت پیامبر شمایید؟!"
امام مى فرماید: "قسم به خدا و قسم به حقانیت جد ما رسول خدا که ماییم آن اهل بیت و نزدیکان و خویشان ."
پیرمرد، دستار از سر مى اندازد، سر به آسمان بلند مى کند و مى گوید: "خدایا پناه بر تو از شر دشمنان اهل بیت، گواه باشد که من از دشمنان آل محمد بیزارى مى جویم.
سپس صورت اشکبارش را بر پاهاى امام مى گذارد و مى پرسد: "آیا راهى براى توبه و بازگشت هست؟"
امام مى فرماید: "آرى ، خداوند توبه پذیر است."
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_شستوششم ••○🖤○•• .... امام، بى آنک
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_شستوهفتم
••○🖤○••
....
پیرمرد که انگار از یک کابوس وحشتناك بیدار شده است و جان و جوانى اش را دوباره پیدا کرده، عصایش را به زمین مى اندازد و همچون جنون زده ها مى دود و فریاد مى کشد: "مردم! ما فریب خوردیم. اینها دشمنان خدا نیستند. اینها اهل بیت پیامبرند، قاتلین اینها؛ دشمنان خدایند، یزید دشمن خداست. آن پیامبرى که در اذانها شهادت، به رسالتش مى دهید، پدر اینهاست. توبه کنید! جبران کنید! برگردید!"
مامورى که از لحظاتى پیش، کمر به قتل پیرمرد بسته و به تعقیب او پرداخته، اکنون به پیرمرد مىرسد و با ضربه شمشیرى میان سر و بدن او فاصله مى اندازد، آنچنانکه پیرمرد چند گامى را هم بى سر مى دود و سپس بر زمین مى افتد.
مردم، مردمى که شاهد این صحنه بوده اند، بیش از آنکه هشیار و متنبه شوند، مرعوب و وحشتزده مى شوند.
بیش از این، نگاه داشتن کاروان مصلحت نیست. کاروان را در زیر بار سنگین نگاهها به سمت قصر یزید، حرکت مى دهند.
☆☆☆
یزید، همه اعیان و اشراف شام و بزرگان یهود و نصارى و سران بنى امیه و سفرا را براى شرکت در این جشن بزرگ، دعوت کرده است، قصر را به انواع زینتها آراسته و شرابهاى گوناگون تدارك دیده است. پیداست که یزید به بزرگترین پیروزى زندگى خود، دست یافته است.
یزید به هنگام شنیدن خبر ورود کاروان سرها و اسرا، در حین مستى و سرخوشى، ناگهان ناله شوم کلاغها را مى شنود و با خود آنچنان که دیگران بشنوند، زمزمه مى کند: "در این هنگام که محمل شتران رسید و آن خورشیدها بر تل جیران درخشید، کلاغ ناله کرد و من گفتم: چه ناله کنى، چه نکنى، من طلبم را وصول کردم و به آنچه مى
خواستم رسیدم."
هم اکنون نیز، با غرور و تبختر بر تخت تکیه زده است و ورود کاروان شما را نظاره مى کند. او که همه تلاش خود را براى تحقیر این کاروان و تعظیم دم و دستگاه خود به کار گرفته است، اکنون به تماشاى شکوه و عزت خود و خفت و خوارى کاروان نشسته است. همه اهل کاروان را از بزرگ و کوچک، با طناب به یکدیگر بسته اند. یک سر طناب را برگردن سجاد افکنده اند و سر دیگر را به بازوى تو بسته اند. طناب دیگر از بازوى تو به دستهاى سکینه و طناب دیگر و دست دیگر و بازوى دیگر و همه اهل کاروان به گونه اى به هم وصل شده اند که اگر کسى کندتر و یا تندتر برود، دیگران را با خود به زمین بیفکند و اسباب خنده و مضحکه شود.
به محض ورود به مجلس، امام رو مى کند و به یزید و با لحنى آمیخته از شکوه و اعتراض و توبیخ مى گوید: "اى یزید! گمان مى کنى که اگر رسول خدا ما را در این حال ببیند، چه مى کند؟!"
با همین اولین کلام امام، حال مجلس دگرگون مى شود. یزید فرمان مى دهد که بند از دست و پاى شما و غل و زنجیر از دست و پا و گردن اما ، باز کنند.
یزید در دو سوى خود امرا و بزرگان را نشانده است، براى شما جایى درست مقابل خویش، تدارك دیده است و سرها را در طبقهایى پیش روى خود چیده است. دختران و زنان تا مى توانند به هم پناه مى برند و به درون هم مى خزند تا از شر نگاهها در امان بمانند.
یکى از سران لشگر یزید، شروع مى کند به ارائه گزارش کربلا و مى گوید: "حسین با گروهى از یاران و خویشانش آمده بود. به محض اینکه ما به آنها حمله کردیم، برخى به دیگرى پناه مى بردند و ساعتى نگذشت که ما همه آنها را
کشتیم و..."
تو ناگهان از جا بلند مى شوى و فریاد مى کشى: "مادرت به عزایت بنشیند اى دروغگوى لافزن! شمشیر برادرم حسین، تک تک خانه هاى کوفه را عزاخانه کرد و هیچ خانه اى را در کوفه بدون عزادار نگذاشت .(32)"
سر لشکر یزید، با این تشر، حرف در دهانش مى خشکد، نفس در سینه اش حبس مى شود و کلامش را نگفته، بر جا مى نشیند.
مجلس در همین لحظات اول ، دگرگون مى شود.
یزید که حال و روز بیمار و جسم نحیف سجاد را مى بیند، براى تغییر فضاى مجلس هم که شده، به پسرش اشاره مى کند و به سجاد مى گوید: "حاضرى با پسرم خالد کشتى بگیرى؟"
و با خود گمان مى کند که از دو حال خارج نیست. یا مى پذیرد و با این حال و روز، زمین مى خورد و یا نمى پذیرد و با شانه خالى کردنش و اظهار عجزش، زمین مى خورد. سجاد، اما پاسخى مى دهد که یزید را براى لحظاتى گیج مى کند. امام مى گوید: "کشتى چرا؟! یک شمشیر به دست هر کداممان بده تا درست و حسابى بجنگیم."
یزید زیر لب با خود زمزمه مى کند: "حقا که پسر على بن ابیطالب است."
سپس به امام مى گوید: "اى فرزند حسین! پدرت درباره سلطنت با من ستیز کرد و دیدى که خداوند چه بر سر او آورد!؟"
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_شستوهفتم ••○🖤○•• .... پیرمرد که انگا
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_شستوهشتم
••○🖤○••
....
امام مى فرماید: ما اصاب من مصیبة فى الترض و لا فى انفسکم الا فى کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک على الله یسیر.
لکیلا تاءسوا على ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم و الله لا یحب کل مختال فخور.(33)... هیچ مصیبتى در عالم ارض و یا در نفس شما واقع نمى شود مگر پیش از آنکه بروزش دهیم در کتاب موجود است. و این بر خدا آسان است. براى اینکه به خاطر از دست دادنها غمگین نشوید و حسرت نخورید و به خاطر به دست آوردنها، شادمان نگردید. و خداوند هیچ متکبر و فخر فروشى را دوست ندارد."
یزید رو مى کند به خالد، پسرش و مى گوید: "پاسخ بده!"
خالد به پدر، به امام و به سرها نگاه مى کند و هیچ نمى گوید.
یزید مى گوید: "ما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر.(34)... هر مصیبتى که به شما مى رسد، دست آورد خودتان است و خداوند از گناهان بسیارتان مى گذرد."
امام بر جاى خود نیم خیز مى شود و آنچنانکه همه کلام او را بشنوند، مى فرماید: "اى پسر معاویه و اى زاده هند و صخر! قبل از آنکه تو به دنیا بیایى، نبوت و فرمانروایى، همواره در اختیار پدران و اجداد من بوده است. در جنگهاى بدر و احد و احزاب، جدم على بن ابیطالب، لواى پیامبر خدا را در دست داشت و پدر تو پرچم کفر را. واى بر تو یزید! اگر مى دانستى که چه کار کرده اى، و درباره پدر و برادر و عموها و خاندانم، مرتکب چه جنایتى شده اى، آنچنانکه سر پدرم حسین، فرزند على و فاطمه و ودیعه رسول الله را بر سر در شهر آویخته اى، به کوه.ها مى گریختى و شنهاى بیابان را بستر خویش مى ساختى و فریاد و شیونت را به آسمان مى رساندى. پس چشم انتظار باش، خوارى و ندامت روز قیامت را که وعده گاه خلایق است."
یزید که پاسخى براى گفتن نمى یابد طبقى که سر حسین را بر آن نهاده اند، پیش مى کشد و با چوب خیزرانى که در دست دارد، شروع مى کند به کوفتن بر صورت و لب و دندان امام . و آنچنانکه همه بشنوند، زمزمه مى کند: "اى کاش بزرگان قبیله من که در جنگ بدر کشته شدند، بودند و مى دیدند که چگونه قبیله خزرج در برابر ضربات نیزه به خوارى و زارى افتاده است، و از شادى فریاد مى زدند که اى یزید! دست مریزاد.
بزرگانشان را به تلافى جنگ بدر کشتیم و مساوى شدیم. مساءله بنى هاشم ، بازى با سلطنت بود. نه خبرى از آسمان آمد و نه وحى نازل شد!
من از خاندان خندف نباشم اگر کینه اى که از محمد (ص) دارم از فرزندان او نگیرم .(35)"
با دیدن این صحنه، ناله و فغان و گریه دختران و زنان به آسمان مى رود و از گریه آنان زنان پشت پرده قصر یزید به گریه میفتند و صداى گریه و ضجه و ناله، مجلس را فرا مى گیرد.
و تو ناگهان از جا برمى خیزى و صداى گریه و ضجه فرو مى نشیند. همه سرها به سوى تو برمى گردد و همه نگاهها به تو خیره مى شود. سؤال و کنجکاوى اینکه تو چه مى خواهى بکنى و چه مى خواهى بگویى بر جان دوست و دشمن، چنگ مى اندازد.
چوب خیزران به دست یزید میان زمین و آسمان مى ماند.
نفسها در سینه حبس مى شود و سکوتى غریب بر مجلس سایه مى افکند.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ