چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_چهلوچهارم ••○🖤○•• .... مرد که گریه نم
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_چهلوپنجم
••○🖤○••
....
خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، کودك جانباخته را بغل مى زنى، به سکینه نگاه مى کنى و به سمت خیمه راه میفتى.
بى اشارت این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد که خبر مرگ این کودك باید از زنان و کودکان دیگر پنهان بماند و جگرهاى زخم خورده را به این نمک نیازارد.
وقتى به خیمه میرسى، مى بینى که دشمن، آب را آزاد کرده است.
یعنى به فرزندان زهرا هم اجازه داده است که از مهریه مادرشان، سهمى داشته باشند.
بچه ها را مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك، مقابل ظرفهاى آب نشسته اند اما هیچ کدام لب به آب نمى زنند. فقط گریه مى کنند.
به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند.
یکى عطش عباس را به یاد مى آورد، یکى تشنگى على اکبر را تداعى مى کند، یکى به یاد قاسم مى افتد، یکى از بى تابى على اصغر مى گوید و...
در این میانه، لحن سکینه از همه جانسوزتر است که با خود مویه مى کند: هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19)
تاب دیدن این منظره طاقت سوز، بى مدد از غیب، ممکن نیست.
پرده را کنار مى زنى و چشم به دور دستهاى مى دوزى؛ به ازل، به پیش از خلقت، به لوح، به قلم، به نقش آفرینى خامه تکوین، به معمارى آفرینش و...مى بینى که آب به اشارت زهراست که راه به جهان پیدا مى کند و در رگهاى خلقت جارى مى شود.
همان آبى که دشمن تا دمى پیش به روى فرزندان زهرا بسته بود و هم اکنون با منت به رویشان گشوده است.
باز مى گردى.
دانستن این رازهاى سر به مهر خلقت و مرورشان، بار مصیبت را سنگین تر مى کند.
باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا حسرت و عطش، از سپاه تو قربانى دیگرى نگیرد.
چه شبى تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟
حسین، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است؟
الرحمن على العرش استوى.
اینجا کربلاست یا عرش خداست؟!
اگر چه خسته و شکسته اى زینب! اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین!
......
آدمى به سر، شناخته مى شود، یا لباس؟
کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به چهره اش مى نگرند یا به لباسى که پیش از رزم بر تن کرده است؟
اما اگر دشمن آنقدر پلید باشد که سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟
اگر دشمن، کهنه ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟
لابد به دنبال علامتى، نشانه اى، انگشترى، چیزى باید گشت.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_چهلوپنجم ••○🖤○•• .... خورشید، شرمزده
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_چهلوششم
••○🖤○••
....
اما اگر پست ترین سپاهى دشمن در سیاهى شب، به بهانه بردن انگشتر، انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، به چه علامت نشانه اى کشته خویش را باز مى توان شناخت؟
البته نیاز به این عالئم و نشانه ها مخصوص غریبه هاست نه براى زینبى که با بوى حسین بزرگ شده است و رایحه جسم و جان حسین را از زوایاى قلب خود بهتر مى شناسد.
تو را نیاز به نشانه و علامت نیست. که راه گم کرده، علامت مى طلبد و ناشناس، نشانه مى جوید.
تویى که حضور حسین را در مدینه به یارى شامهات مى فهمیدى، تویى که هر بار براى حسین دلتنگ مى شدى، آینه قلبت را مى گشودى و جانت را به تصویر روشن او التیام مى بخشیدى. تویى که خود، جان حسینى و بهترین نشانه براى یافتن او، اکنون نیاز به نشانه و علامت ندارى. با چشم بسته هم مى توانى پیکر حسین را در میان بیش از صد کشته، بازشناسى. اما آنچه نمى توانى باور کنى این است که از آن سرو آراسته، این شاخه هاى شکسته باقى مانده باشد.
از آن قامت وارسته، این تن درهم شکسته، این اعضاى پراکنده و در خون نشسته.
تنها تو نیستى که نمى توانى این صحنه را باور کنى. پیامبر نیز که در میانه میدان ایستاده است و اشک، مثل باران بهارى از گونه هایش فرومى چکد، نمى تواند بپذیرد که این تن پاره پاره؛ حسین او باشد. همان حسینى که او بر سینه اش مى نشانده است و سراپایش را غرق بوسه مى کرده است.
این است که تو رو به پیامبر مى کنى و از اعماق جگر فریاد مى کشى:
یا جداه! یا رسول الله صلى علیک ملیک السماء (21)
این کشته به خون آغشته؛ حسین توست، این پیکر بریده بریده؛ حسین توست! و این اسیران، دختران تواند. یا محمد! حسین توست این کشته ناپاك زادگان که برهنه بر صحرا افتاده است و دستخوش باد صبا شده است. اى واى از این غم و اندوه! اى واى از این مصیبت جانکاه یا ابا
عبدالله!
گریه پیامبر از شیون تو شدت مى گیرد، آنچنانکه دست بر شانه على مى گذارد تا ایستاده بماند و تو مى بینى که در سمت دیگر او زهراى مرضیه ایستاده است و پشت سرش حمزه سید الشهداء و اصحاب ناب رسول الله.
داغ دلت از دیدن این عزیزان، تازه تر مى شود و همچنان زجرآلوده فریاد مى کشى: از این حال و روز، شکایت به پیشگاه خدا باید برد و به پیشگاه شما اى على مرتضى! اى فاطمه زهرا! اى حمزه سید الشهداء!
داغ دلت از دیدن این عزیزان تازه تر مى شود و به یاد مى آورى که تا حسین بود، انگار این همه بودند و با رفتن حسین ، گویى همه رفته اند.
همین امروز، همه رفته اند، فریاد مى کشى: امروز جدم رسول خدا کشته شد! امروز پدرم على مرتضى کشته شد! امروز مادرم فاطمه زهرا کشته شد! امروز برادرم حسن مجتبى کشته شد!
اصحاب پیامبر، سعى در آرام کردن تو دارند اما تو بى خویش ضجه مى زنى:
اى اصحاب محمد! اینان فرزندان مصطفایند که به اسارت مى روند. و این حسین است که سرش را از قفا بریده اند و عمامه و ردایش را ربوده اند.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_چهلوششم ••○🖤○•• .... اما اگر پست ترین
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_چهلوهفتم
••○🖤○••
....
اکنون آنقدر بى خویش شده اى که نه صف فشرده دشمنان را در مقابلت مى بینى و نه حضور زنان و دختران را در کنارت احساس مى کنى.
در کنار پیکر حسینت زانو مى زنى و همچنان زبان مى گیرى: پدرم فداى آنکه در یک دوشنبه ، تمام هستى و سپاهش غارت و گسسته شد. پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد. پدرم فداى آنکه سفر، نرفته تا چشم به بازگشتش باشد و مجروح نگشته تا امید به مداوایش برود. پدرم فداى آنکه جان من فداى اوست. پدرم فداى آنکه غمگین درگذشت. پدرم فداى آنکه تشنه جان سپرد. پدرم فداى آنکه محاسنش غرق خون است. پدرم فداى آنکه جدش محمد مصطفاست. جدش فرستاده خداست. پدرم فداى آنکه فرزند پیامبر هدایت، فرزند خدیجه کبراست، فرزند على مرتضاست، یادگار فاطمه زهراست.
صداى ضجه دوست و دشمن، زمین و آسمان را بر مى دارد.
زنان و فرزندان که تاکنون فقط سکوت و صبورى و تسلى تو را دیده اند، با نوحه گرى جانسوزت بهانه اى مى یابند تا سیر گریه کنند و عقده هاى دلشان را بگشایند.
از اینکه مى بینى دشمن قتاله سنگدل هم گریه مى کند، اصلا تعجب نمى کنى، چرا که به وضوح، ضجه زمین را مى شنوى، اشک اشیاء را مشاهده مى کنى، گریه آسمان را مى بینى، نوحه سنگ و خاك و باد و کویر را احساس مى کنى و حتى مى بینى که اسبهاى دشمن آنچنان گریه مى کنند که سمهاشان از اشک چشمهاشان تر مى شود.
ولوله اى به پا کرده اى در عالم، زینب!
هیچ کس نمى توانست تصور کند که این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گرى کند، چنان آتشى به جان عالم و آدم مى افکند که اشک عرش را در مى آورد و دل سنگین دشمن را مى لرزاند.
اما این وضع، نباید ادامه بیابد که اگر بیابد، دمى دیگر آب در لانه دشمن مى افتد و سامان بخشیدن سپاه را براى عمر سعد مشکل مى کند.
پس عمر سعد به کسى که کنار او ایستاده، فرمان مى دهد: برو و این زن را از سر جنازه ها بران!
تواین دستور عمر سعد نمى شنوى. فقط ناگهان ضربه تازیانه و غلاف شمشیر را بر بازو و پهلوى خود احساس مى کنى آنچنانکه تا اعماق جگرت تیر مى کشد، بند بند تنت از هم مى گسلد و فریاد یا زهرایت به آسمان مى رود.
زبان زور، زبان نیزه، زبان تازیانه؛ اینها ابزار تکلم این اعراب جاهلیت اند. انگار نافشان را با خنجر نفرت بریده اند و دلهایشان را در گور کرده اند.
اگر برنخیزى و بچه ها را با دست خودت از کنار جنازه ها برنخیزانى ، زبان نیزه آنها را بلند خواهد کرد و ضربه تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد.
پس دردهایت را چون همیشه پنهان مى کنى، از جا بر مى خیزى و زنان و کودکان را با زبان مهربانى و دست تسلى از پاى پیکرها کنار مى کشى و دور هم جمع مى کنى.
این شترهاى عریان و بى جهاز، براى بردن شما صف کشیده اند.
عمر سعد به سپاهش فرمان برنشستن مى دهد و عده اى را هم ماءمور سوار کردن کودکان و زنان مى کند.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_چهلوهفتم ••○🖤○•• .... اکنون آنقدر بى
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_چهلوهشتم
••○🖤○••
....
مردان براى سوار کردن کودکان و زنان هجوم مى آورند. گویى بهانه اى یافته اند تا به "آل الله" نزدیک شوند و به دست اسیران خویش دست بیازند. غافل که دختر حیدر، نگاهبان این نوامیس خداوندى است و کسى را یاراى تعرض به اهل بیت خدا نیست.
با تمام غیرت مرتضوى ات فریاد مى کشى؛ هیچ کس دست به زنان و کودکان نمى زند! خودم همه را سوار مى کنم. همه وحشتزده پا پس مى کشند و با چشمهاى از حدقه درآمده، خیره و معطل مى مانند. در میان زنان و کودکان، چشم مى گردانى و نگاه در نگاه سکینه مى مانى: سکینه جان! بیا کمک کن!
سکینه، چشم مى گوید و پیش مى آید و هر دو، دست به کار سوار کردن بچه ها مى شوید. کارى که پیش از این هیچ کدام تجربه نکرده اید. همچنانکه زنان و کودکان نیز سفرى اینگونه را در تنان عنر تجربه نکرده اند.
زنان و کودکان، خود وحشتزده و هراسناکند و دشمن نمى فهمد که براى ترساندنشان نیاز به این همه خباثت نیست.
کوبیدن بر طبل و دهل، جهانیدن شتر، پایکوبى و دست افشانى و هلهله.
آیا این همان دشمنى است که دمى پیش در نوحه خوانى تو گریه مى کرد؟
در میانه این معرکه دهشتزا، با حوصله اى تمام و کمال، زنان و کودکان را یک به یک سوار مى کنى و با دست و کلام و نگاه، آرام و قرارشان مى بخشى.
اکنون سجاد مانده است و سکینه و تو.
رمق، آنچنان از تن سجاد، رفته است که نشستن را هم نمى تواند. چه رسد به ایستادن و سوار شدن.
تو و سکینه در دو سوى او زانو مى زنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش مى کنید و با سختى و تعب بر شتر مى نشانید.
تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد. سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود.
هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى کنید که این تن ضعیف و لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد.
عمر سعد فریاد مى زند: "غل و زنجیر!"
و همه با تعجب به او نگاه مى کنند که: براى چه؟!
اشاره مى کند به محمل سجاد و مى گوید: " ببندید دست و پاى این جوان را که در طول راه فرار نکند."
عده اى مى خندند و تنى چند اطاعت فرمان مى کنند و تو سخت دلت مى شکند.
بغض آلوده مى گویى: "چگونه فرار کند کسى که توان ایستادن و نشستن ندارد؟!"
آنها اما کار خودشان را مى کنند. دستها را با زنجیر به گردن مى آویزند و دو پا را باز با زنجیر از زیر شکم شتر به هم قفل مى کنند.
سپید شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى کنى و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را.
از اینکه توان هیچ دفاعى ندارى، مفهوم اسارت را با همه وجودت لمس مى کنى.
دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید.
اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در کار سوار شدن دخالت مى کند.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_چهلوهشتم ••○🖤○•• .... مردان براى سوا
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_چهلونهم
••○🖤○••
....
دست سکینه را مى گیرى و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى: "سوار شو!"
سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان!
اما اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد.
اکنون فقط تو مانده اى و آخرین شتر بى جهاز و... یک دریا دشمن و...
کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست.
نگاه دوست و دشمن، خیره تو مانده است. چه مى خواهى بکنى زینب؟! چه مى توانى بکنى؟!
شب هنگام، وقتى با آن جلال و جبرو ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى، پدر دستور مى داد که چراغ هاى حرم را خاموش کنند، حسن در پیش رو و حسین در پشت سر، گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا چشم نامحرمى به قامت عقیله بنى هاشم بیفتد. و سنگینى نگاهى ، زینب على را بیازارد.
اکنون اى ایستاده تنها! اى بلندترین قامت استقامت! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم، چه مى کنى؟
تقدیر اگر چنین است چاره نیست، باید سوار شد.
اما چگونه؟!
پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى، بلافاصله حسن پیش مى دوید، عباس زانو مى زد و رکاب مى گرفت و تو با تکیه بر دست و بازوى حسین بر مى نشستى پ.
در همین آخرین سفر از مدینه، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى، قاسم دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود، عباس زانو بر زمین نهاده بود، على اکبر پرده کجاوه را نگاه داشته بود، حسین دست و بازو پیش آورده بود تا تو آنچنانکه شایسته عقیله یک قبیله است، بر مرکب سوار شدى.
آرى، پیش از این دردانه بنى هاشم، عزیز على و بانوى مجلله الله بیت اینگونه بر مرکب مى نشست.
و اکنون هزاران چشم، خیره و دریده مانده اند تا استیصال تو را ببینند و براى استمداد ناگزیر تو، پاسخى از تحقیر یا تمسخر یا ترحم بیاورند.
خدا هیچ عزیزى را در معرض طوفان ذلت قرار ندهد. خدا هیچ شکوهمندى را دچار اضطرار نکند.
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء(21)
چه کسى را صدا کردى؟ از چه کسى مدد خواستى
؟ آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟
هم او در گوشت زمزمه مى کند که : به جبران این اضطرار، از این پس ، ضمیر مرجع "امن یجیب" تو باش.
هر که از این پس در هر کجاى عالم، لب به "ام من یجیب" باز کند، دانسته و ندانسته تو را مى خواند و دیده و ندیده تو را منجى خویش مى یابد.
خدا نمى تواند زینبش را در اضطرار ببیند.
اینت اجابت زینب!
ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است. پا بر زانوى او بگذار و با تکیه بر دست و بازوى او سوار شو، محبوبه خدا!
بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته اى و دست به هوا داده اى.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_چهلونهم ••○🖤○•• .... دست سکینه را مى
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_پنجاهام
••○🖤○••
....
دشمنى که به جاى خدا، هوى را مى پرستد، توان دریافت این صحنه را ندارد.
همچنانکه نمى تواند بفهمد که خود را اسیر چه کاروانى کرده است و چه مقربانى را بر پشت عریان این شتران نشانده است.
همچنانکه نمى تواند بفهمد که چه حجت الله غریبى را به غل و زنجیر کشانده است.
با فشار دشمنان و حرکت کاروان، تو در کنار سجاد قرار مى گیرى و کودکان و زنان، گرداگرد شما حلقه مى زنند و دشمن که از پس و پیش و پهلو، کاروان را محاصره کرده است، با طبل و دهل و ارعاب و توهین و تحقیر و تازیانه، شما را پیش مى راند.
بچه ها وحشت زده، دستهاى کوچکشان را بر پشت و گردن شترها، چفت کرده اند و در هراس از سقوط، چشمهایشان را بسته اند.
اگر چه صف محاصره دشمن، فشرده است اما هنوز از لا به لاى آن ، منظره جگر خراش قتلگاه را مى توان دید و بوسه نسیم را بر رگهاى بریده و بدنهاى چاك چاك، احساس مى توان کرد. و این همان چیزى است که نگاه سجاد را خیره خود ساخته است. و این همان چیزى است که هول و اضطراب را در دل تو انداخته است. چرا که به وضوح مى بینى که آخرین رمقهاى سجاد نیز با تماشاى این منظره دهشتزا ذوب مى شود.
و مى بینى که دمى دیگر، خون در رگهاى سجاد از حرکت مى ایستد و قلب از تپش فرو مى ماند.
و مى بینى که دمى دیگر، جان از بدن او مفارقت مى کند و تن بیمار و خسته به زنجیر بر جاى مى ماند.
و مى بینى که دمى دیگر تن تبدار جهان از جان حجت خالى مى شود و آسمان و زمین بى امام مى ماند.
سر پیش مى برى و وحشتزده اما آرام و مهربان مى پرسى :"با خودت چه مى کنى عزیز دلم! یادگار پدر و برادرم! بازمانده جدم !؟
و او با صدایى که به زحمت از اعماق جراحت شنیده مى شود، مى گوید: "چه مى توانم بکنم در این حال که پدرم را، امامم را، آقایم را و برادرانم و عموهایم را و پسر عموهایم را و همه مردان خاندانم را در خون نشسته مى بینم، بى لباس و کفن. نه کسى بر آنان رحم مى آورد و نه کسى به خاکشان مى سپارد. انگار که از کفار دیلم و خزرند این عزیزان که بر خاك افتاده اند."
کلام نیست این که از دهان بیرون مى آید، انگار گدازه هاى آتش است که از اعماق قلبش تراوش مى کند و تو اگر با نگاه و سخن و کلام زینبى ات کارى نکنى، او همه هستى اش را با این کلمات از سینه بیرون مى ریزد. پس تو آرام و تسلى بخش، زمزمه مى کنى : "تاب از کفت نبرد این مصیبت، عزیز دلم! که این قصه، عهدى دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت. آرى خداوند متعال، مردانى از این امت را که ناشناس حکام جابرند و در آسمان شهره ترند تا در زمین، متعهد کرد که به تکفین و تدفین این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراکنده انى پیکرها را جمع کنند و بپوشانند و این جسدهاى پاره پاره را دفن کنند و براى مقبره پدرت، سید الشهداء در زمین طف، پرچمى برافرازند که در گذر زمان محو نشود و یاد و خاطره اش در حافظه تاریخ، باقى بماند. و هر چه سردمداران کفر و پیروان ضلالت در نابودى آن بکوشند، ظهور و اعتلاى آن قوت گیرد و استمرار پذیرد. پس نگران کفن و دفن این پیکرها مباش که خدا خود به کفن و دفنشان نگران است."
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_پنجاهام ••○🖤○•• .... دشمنى که به جاى
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_پنجاهویکم
••○🖤○••
....
این کلام تو انگار آبى است بر آتش و جانى که انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزریق مى شود.
آنچنانکه آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز مى آورد، پلکهاى خسته اش را مى گشاسد و کنجکاو عطشناك مى گوید: "روایت کن آن عهد و خبر را عمه جان!"
تو مرکبت را به مرکب سجاد، نزدیکتر مى کنى، تک تک یاران کاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى: "على جان! این حدیث را خودم از ام ایمن شنیدم و آن زمان که پدرم به ضربت ابن ملجم لعنت الله علیه در بستر شهادت آرمید و من آثار ارتحال را در سیماى او مشاهده کردم، پیش رفتم، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم : "پدر جان! من حدیثى را از ام ایمن شنیده ام. دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم."
پدر، سلام الله علیه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: نور دیده ام! روشناى چشمم! حدیث همان است که ام ایمن براى تو گفت. و من هم اکنون مى بینم تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بیت را که در همین کوفه، دچار ذلت و وحشت شده اید و در هراس از آزار مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد شکیبایى!
شکیبایى!
شکیبایى!
سوگند به خداوند شکافنده دانه و آفریننده جان آدمیان که در آن زمان در تمام روى زمین، هیچ کس جز شما و پیروان شما، ولى خدا نیست..."
از نگاه سجاد در مى یابى که هر کلمه این حدیث، دلش را قوت و روحش را طراوت مى بخشد و در رگهاى خشکیده اش، خون تازه مى دواند.
همچنانکه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگوید که: "هر آنچه شنیده اى بگو عمه جان!" تو خودت مى فهمى که باید تمامت قصه را روایت کنى. تا در این بیابان سوزان و راه پر فراز و نشیب، امام را بر مرکب لغزان خویش، حفظ کنى: ام ایمن چنین گفت: عزیز دلم و کلام پدر بر تمام گفته هاى او مهر تایید زد: من آنجا بودم آن روز که پیامبر به منزل فاطمه دعوت بود و فاطمه برایش حریره اى مهیا کرده بود. حضرت على (علیه السلام) ظرفى از خرما پیش روى او نهاد و من قدحى از شیر و سرشیر فراهم آوردم.
رسول خدا، على مرتضى، فاطمه زهرا و حسن و حسین، از آنچه بود، خوردند و آشامیدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پیامبر ریخت . پیامبر، دستهاى شسته به صورت کشید و به على، فاطمه و حسن و حسین نگریست. سرور
و رضایت و شادمانى در نگاهش موج مى زد.
آنگاه رو به آسمان کرد و ابر غمى بر آسمان چشمش نشست. سپس به سمت قبله چرخید، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت. و ناگهان شروع به گریستن کرد. همه متعجب و حیران به او مى نگریستیم و او همچنان مى گریست. سر از سجده برداشت و اشک همچنان مثل باران بهارى، از گونه هایش فرو مى چکد.
اهل بیت و من، همه از گریه پیامبر، محزون شدیم اما هیچ کدام دل سؤال کردن نداشتیم. این حال آنقدر به طول انجامید که فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گریان نخواهد یا رسول الله! چه چیز، حالتان را دگرگون کرد و اشکتان را جارى ساخت؟! دلهاى ما شکست از دیدار این حال اندوهبار شما.
پیامبر فرمود: عزیزانم! از دیدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد که پیش از این هرگز بدین مرتبت از شادمانى و سرور دست نیافته بودم. شما را عاشقانه و شادمانه نگاه مى کردم خدا را به نعمت وجودتان، سپاس مى گفتم که ناگهان جبرئیل فرود آمد و گفت: "اى محمد! خداوند تبارك و تعالى از احساس تو آگاه گشت و شادمانى تو را از داشتن چنین برادر و دختر و فرزندانى دریافت و خواست که این نعمت را بر تو کمال ببخشد و این عطیه را گواراى وجودت گرداند.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_پنجاهویکم ••○🖤○•• .... این کلام تو
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_پنجاهودوم
••○🖤○••
....
پس مقرر ساخت که ایشان و فرزندان ایشان و دوستان و شیعیان ایشان، با تو در بهشت جاویدان بمانند و هرگز میان تو و آنان فاصله نیفتد.
هر چقدر تو گرامى هستى، آنان گرامى شوند و هر نعمت که تو را نصیب مى شود، آنان را نیز بهره باشد آنقدر که تو خشنود شوى و از مقام خشنودى رضایت هم فراتر روى.
اما در عوض، در این دنیا مصیبت بسیار مى کشند و سختى فراوان مى بینند، به دست مردمى که خود را مسلمان، مى نامند و از امت تو مى شمارند، در حالیکه خدا و تو از آنها بیزارید. آنان کمر به ایذاء عزیزان تو مى بندند و هر کدام را در نقطه اى به قتل مى رسانند آنچنانکه قتلگاه و قبورشان از هم فاصله مى گیرد و پراکنه مى شود.
خداوند تقدیر را براى آنان چنین رقم زده است و براى تو درباره آنان. پس خداوند متعال را به خاطر تقدیرى چنین سپاس گو به این قضاى او راضى باش."
من خداوند را سپاس گفتم و به این تقدیرى چنین رضایت دادم.
سپس جبرئیل گفت :"اى محمد! برادرت پس از تو مقهور و مغلوب امت خواهد شد و از دست دشمنان تو رنجها خواهد کشید و مصیبتها خواهد دید تا آنکه به قتل خواهد رسید. قاتل او بدترین و شقى ترین موجود روى زمین است همانند کشنده ناقه صالح در شهرى که به آن هجرت خواهد کرد یعنى کوفه و آن شهر، مرکز شیعیان او و شیعیان فرزندان اوست.
و اما این فرزند تو و با دست اشاره کرد به حسین با جمعى از فرزندان و اهل بیت و برگزیدگان امت تو به شهادت خواهد رسید در کنار نهر فرات و در سرزمینى که کربلا خوانده مى شود به خاطر کثرت اندوه و بال که از سوى دشمنان تو و دشمنان فرزندان تو در مى رسد در روزى که غم آن جاودانه است و حسرت آن ماندگار. کربلا، پاکترین و محترمترین بارگاه روى زمین است و قطعه اى است از قطعات بهشت. و آنگاه که فرزند تو و یاورانش به شهادت مى رسند و سپاه کفر و ملعنت، محاصره شان مى کنند، زمین به لرزه در مى آید و کوهها به اضطراب و تزلزل میفتد و دریاها خشمگین و متلاطم مى شود و اهل آسمان ها، آشفته و پریشان مى شوند و این همه از سر خشم به دشمنان توست یا محمد! و دشمنان فرزندان تو و عظمت حرمتى که از خاندان تو شکسته شده است و شر هولناکى که به فرزندان عترت تو رسیده است.
و در آن زمان هیچ موجودى نیست که داوطلب حمایت از فرزندان تو نمى شود و از خدا براى یارى حجت خدا پس از تو، رخصت نمى طلبد.
ناگهان نداى وحى خداوند در آسمان.ها و زمین و کوهها و دریاها طنین مى افکند که: این منم خداوند فرمانرواى قدرتمند! کسى که هیچ گریزنده اى از حیطه اقتدارش بیرون نیست و هیچ طغیانگرى او را به عجز نمى آورد. و من
قادر ترینم در امر یارى و انتقام.
سوگند به عزت و جلالم که قاتلان فرزند پیامبرم را و ستمکاران به عترت رسولم را چنان عذاب کنم که هیچ کس را در عالم چنین عذاب نکرده باشم. آنان که حرمت و پیمان پیامبر را شکستند، عترت او را کشتند و به خاندان او ستم کردند.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_پنجاهودوم ••○🖤○•• .... پس مقرر ساخت
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_پنجاهوسوم
••○🖤○••
....
تمام آسمان و زمین با شنیدن این کلام خداوند، ضجه مى زنند و آلودگان به این خون را نفرین و لعنت مى کنند.
چون هنگامه شهادت عزیزانت فرا مى رسد، خداوند با دستهاى خود، ارواحشان را مى ستاند و جانهایشان را به بر میگیرد و فرشتگان را از آسمان هفتم فرو مى فرستد، با ظرفهایى از جنس یاقوت و زمرد، مملو از آب حیات، انباشته
از پارچه هاى جنانى و آکنده از عطرهاى رضوانى.
ملائک ، بدنها را به آب حیات، غسل مى دهند و کفن و حنوطشان را با پارچه ها و عطرهاى بهشتى به انجام مى رسانند و صف در صف بر آنان نماز مى گذارند.
آنگاه خداوند متعال، قومى را بر مى انگیزد که از دید کفار، ناشناسند و نه در گفتار و نه درنیت و اندیشه و رفتار به این خون، آلوده نیستند. این قوم به دفن بدنهاى معطر مى پردازند و پرچمى بر فراز قبر سید الشهدا مى افرازند که نشانه اى براى اهل حق است و وسیله اى براى رستگارى مومنان.
و هر روز و شب صد هراز فرشته از آسمان فرود مى آید و آن مقبره شریف را در بر مى گیرد، بر آن نماز مى گذارد، خداوند را تسبیح مى کنند و براى زائران آن بقعه ، بخشش مى طلبند.
نام زائران امتت را که به خاطر خدا و به خاطر تو، به زیارت، مشرف شده اند، مى نویسد و نام پدرانشان را و خاندانشان را و اهالى شهرشان را و از نور عرش خدا بر پیشانى آنها نشانه اى مى گذارند که: این زائر قبر برترین شهید و فرزند بهترین انبیاست.
و در قیامت این نور در سیماى آنان تابان است. و زیباترین راهبر و نشان، آنچنانکه بدان شناخته مى شوند و دیگران خیره این روشنى مى گردند."
جبرئیل گفت:" یا رسول الله! در آن زمان تو در میان من و میکائیل ایستاده اى و على پیش روى ماست و آنقدر فرشتگان اطرافمان را گرفته اند که در حد و حساب نمى گنجد و هر که در آنجا به این نور، منور است، خداوند از عذاب و سختیهاى آن روز در امانش مى دارد.
و این حکم خداست و پاداش اوست براى کسى که خالصا لوجه اللخ قبر تو را، یا على تو را، یا حسن و حسین تو را زیارت کند.
از این پس، مردمانى خواهند آمد مغضوب و ملعون خداوند که تلاش مى کنند این مقبره و نشانه را از میان بردارند اما خداوند راه بر آنان مى بندد و ناکامشان مى گرداند."
پیامبر فرمود: "دریافت این خبرها بود که مرا غمگین و گریان کرد."
این فقط سجاد نیست که از شنیدن این حدیث، جان مى گیرد و روح تازه اى در کالبد مجروح و خسته اش دمیده مى شود.
تداعى و نقل این حدیث حال تو را نیز دگرگون مى کند و قوتى خارق العاده در تار و پود وجودت مى ریزد.
آنچنانکه بتوانى راه دشوار کربلا تا کوفه را در زیر بار شکننده مصیبت و مسئولیت طى کند و خم به ابرو نیاورى.
☆☆☆
آیا این همان کوفه اى است که تو در آن، تفسیر قرآنى مى گفتى؟!
آیا این همان کوفه اى است که کوچه هایش، خاك پاى تو را مریدانه به چشم مى کشید؟
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_پنجاهوسوم ••○🖤○•• .... تمام آسمان و
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_پنجاهوچهارم
••○🖤○••
....
آیا این همان کوفه اى است که زنانش، زینب را برترین بانوى عالم مى شمردند و مردانش بر صلابت عقیله بنى هاشم سجود مى بردند؟
نه، باور نمى توان کرد.
اینهمه زیور و تزیین و آذین براى چیست؟
این صداى ساز و دهل و دف از چه روست؟
این مطربان و مغنیان در کوچه و خیابان چه مى کنند؟
این مردم به شادخوارى کدام فتح و پیروزى اینچنین دست مى افشانند و پاى مى کوبند؟
در این چند صباح، چه اتفاقى در عالم افتاده است؟
چه بلایى، چه حادثه اى، چه زلزله اى، کوفه و مردمش را اینچین دگرگون کرده است؟
چرا همه چشمها خیره به این کاروان غریب است؟ به دختران و زنان بى سرپناه؟ این چشم هاى دریده از این کاروان چه مى خواهند؟
فریاد مى زنى: راى اهل کوفه! از خدا و رسولش شرم نمى کنید که چشم به حرم پیامبر دوخته اید؟"
از خیل جمعیتى که به نظاره ایستاده اید، زنى پا پیش مى گذارد و مى پرسد: "شما اسیران ، از کدام فرقه اید؟"
پس این جشن و پایکوبى و هیاهو براى ورود این کاروان کوچک اسراست؟!"
عجب! و این مردم نمى دانند که در فتح کدام جبهه، در پیروزى کدام جنگ و براى اسارت کدام دشمن، پایکوبى مى کنند؟
نگاهى به اوضاع دگرگون شهر مى اندازى و نگاهى به کاروان خسته اسرا و پاسخ مى دهى: "ما اسیران، از خاندان محمد مصطفائیم!"
زن، گامى پیشتر مى آید و با وحشت و حیرت مى پرسد: "و شما بانو؟!"
و مى شنود: "من زینبم! دختر پیامبر و على."
و زن صیحه مى کشد: "خاك بر چشم من!"
و با شتاب به خانه مى دود و هر چه چادر و معجز و مقنعه و سرپوش دارد، پیش مى آورد و در میان گریه مى گوید: "بانوى من! اینها را میان بانوان و دختران کاروان قسمت کنید."
تو لحظه اى به او و آنچه آورده است ، نگاه مى کنى. زن ، التماس مى کند: "این هدیه است. تو را به خدا بپذیرید.
لباسها را از دست زن مى گیرى و او را دعا مى کنى.
پارچه ها و لباسها، دست به دست میان زنان و دختران مى گردد و هر کس به قدر نیاز، تکه اى از آن بر مى دارد.
زجر بن قیس که زن را به هنگام این مراوده دیده است، او را دشنام مى دهد و مى دهد و دنبال مى کند.
زن مى گریزد و خود را میان زنان دیگر، پنهان مى سازد.
حال و روز کاروان، رقت همگان را بر مى انگیزد. آنچنانکه زنى پیش مى آید و به بچه هاى کوچکتر کاروان، به تصدق، نان و خرما مى بخشد.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_پنجاهوچهارم ••○🖤○•• .... آیا این هما
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_پنجاهوپنجم
••○🖤○••
....
تو زخم خورده و خشمگین، خود را به بچه ها مى رسانى، نان و خرما را از دستشان مى ستانى و بر مى گردانى و فریاد مى زنى: "صدقه حرام است بر ما."
پیرمردى زمینگیر با دیدن این صحنه، اشک در چشمهایش حلقه مى زند، بغض، راه گلویش را مى بندد و به کنار دستى اش مى گوید: "عالم و آدم از صدقه سر این خاندان، روزى مى خورند. ببین به کجا رسیده کار عالم که مردم به اینها صدقه مى دهند."
همین معرفیهاى کوتاه و ناخواسته تو، کم کم ولوله در میان خلق مى اندازد: یعنى اینان خاندان پیامبرند؟! از روم و زنگ نیستند!؟
این زن، همان بانوى بزرگ کوفه است !؟
اینها بچه هاى محمد مصطفایند!؟
این زن، دختر على است !؟
پچ پچ و ولوله اندك اندك به بغض بدل مى شود و بغض به گریه مى نشیند و گریه، رنگ مویه مى گیرد و مویه ها به هم مى پیچد و تبدیل به ضجه مى گردد. آنچنانکه سجاد، متعجب و حیرتزده مى پرسد: "براى ما گریه و شیون مى کنید؟ پس چه کسى ما را کشته است؟"
بهت و حیرت تو نیز کم از سجاد نیست. رو مى کنى به مردان و زنان گریان و فریاد مى زنى: "خاموش! اهل کوفه! مردانتان ما را مى کشند و زنانتان بر ما گریه مى کنند؟ خدا میان ما و شما قضاوت کند در روز جزا و فصل قضاء."
این کلام تو آتش پدید آمده را، نه خاموش که شعله ورتر مى کند، گریه ها شدت مى گیرد و ضجه ها به صیحه بدل مى شود.
دست فرا مى آرى و فریاد مى زنى: "ساکت!"
نفسها در سینه حبس مى شود. خجالت و حسرت و ندامت چون کلافى سردرگم، در هم مى پیچد و به دلهاى مهر خورده مجال تپیدن نمى دهد. سکوتى سرشار از وحشت و انفعال و عجز، همه را فرا مى گیرد. نه فقط زنان و مردان که حتى زنگ شتران از نوا فرو مى افتد. سکوت محض. و تو آغاز مى کنى :
بسم الله الرحمن الرحیم
اى اهل کوفه!
اى اهل خدعه و خیانت و خفت !
گریه مى کنید؟!
اشکهایتان نخشکد و ناله هایتان پایان نپذیرد. مَثَل شما مَثَل آن زنى است که پیوسته رشته هاى خود را به هم مى بست و سپس از هم مى گسست.(22)
پیمانها و سوگندهایتان را ظرف خدعه ها و خیانتهایتان کرده اید. چه دارید جز الف زدن، جز فخر فروختن، جز کینه ورزیدن، جز دروغ گفتن، جز چاپلوسى کنیزکان و جز سخن چینى دشمنان؟!
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_پنجاهوپنجم ••○🖤○•• .... تو زخم خورده
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_پنجاهوششم
••○🖤○••
....
به سبزه اى مى مانید که بر مزبله و سرگینگاه روئیده است و نقره اى که مقبره هاى عفن را آذین کرده است.
واى بر شما که براى قیامت خود، چه بد توشه اى پیش فرستاده اید و چه بد تدارکى دیده اید. خشم و غضب خداوند را برانگیخته اید و عذاب جاودانه اش را به جان خریده اید.
گریه مى کنید؟!
به خدا که شایسته گریستید. گریه هاتان افزون باد و خنده هاتان اندك. دامان جانتان را به ننگ و عارى آلوده کردید که هرگز به هیچ آبى شسته نمى شود. و چگونه پاك شو ننگ و عار شکستن فرزند آخرین پیامبر و معدن رسالت؟!
کشتن سید جوانان اهل بهشت؛ کسى که تکیه گاه جنگتان، پناهگاه جمعتان، روشنى بخش راهتان، مرهم زخمهایتان، درمان دردهایتان، آرامش دلهایتان و مرجع اختلافهایتان بود.
چه بد توشه اى راهى قیامتتان کردید و بار چه گناه بزرگى را بر دوش گرفتید.
کلامت، کلام نیست زینب! تیغى است که پرده هاى تزویر را مى درد و مغز حقیقت را از میان پوسته هاى رنگارنگ نیرنگ برملا مى کند. شمشیرى است که نقابها را فرو مى ریزد و ماهیت خلایق را عیان مى سازد.
صداى شیون و گریه لحظه به لحظه بلندتر مى شود.
کودکانى که به تماشا سر از پنجره ها در آورده اند، شرمگین و غمزده غروب مى کنند. چند نفرى در خود مچاله مى شوند و فرو مى ریزند. عده اى سر بر دیوار مى گذارند و ضجه مى زنند.
پیرمردى که اشک، پهناى صورتش را فراگرفته و از ریشهاى سپیدش فرو مى چکد، دست به سوى آسمان بلند مى کند و مى گوید: "پدر و مادرم فداى این خاندان که پیرانشان بهترین پیران و بانوانشان بهترین زنان و جوانانشان بهترین جوانان اند. نسلشان نسل کریم است و فضلشان، فضل عظیم."
یکى، در میان گریه به دیگرى مى گوید: "به خدا قسم که این زن، به زبان على سخن مى گوید."
و پاسخ مى شنود: "کدام زن؟ والله که این خود على است. این صلابت، این بلاغت، این لحن، این خطاب، این عرصه، این عتاب، ملک طلق على است."
قیامتى به پاکرده اى زینب!
اینجا کوفه نیست. صحراى محشر است. یوم تبلى السرائر(23)است و کلام تو فاروقى(24) است که اهل جهنم و بهشت را از هم متمایز مى کند. شعله اى است که هر چه خرقه خدعه و تزویر و ریا را مى سوزاند. آینه اى است که خلق را از دیدن خودشان به وحشت مى اندازد.
اشک و آه و گریه و شیون، کوفه را برمى دارد. هر چه سوهان ضجه ها تیزتر مى شود، صلای تو جلاى بیشترى پیدا مى کند و برنده تر از پیش، اعماق وجود مردم را مى شکافد و دملهاى چرکین روحشان را نشتر مى زند.
همچنان محکم و با صالبت ادامه مى دهى: مرگتان باد. و ننگ و نفرین و نفرت بر شما. در این معامله، سرمایه هستى خود را به تاراج دادید.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ