eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... _خوردی دختر مردم و بسه دیگه! به عطیه که کنار من تازه نشسته بود نگاه کردم _چی میگی تو؟ ابروش رو هشتی بالا برد _میگم مریم و داری با نگاهت آتیش می زنی! چه خبره؟چرا این قدر اخمو نگاهش می کنی؟ دوباره چشم غره ای به مریم که نگاهش افتاده بود روی ما رفتم و به عطیه گفتم : می شناسیش؟ عطیه متعجب از رفتارهای من گفت: آره دختر عموی نفیسه است! _فقط همین؟ متعجب از لحن دلخورم گفت: آره فقط همین مگه قراره نسبت دیگه ای هم داشته باشه؟ قبل جواب من کمی فکر کرد و تند گفت: صبر کن ببینم دیروز که یک دفعه با امیرعلی غیب شدین قبلش با مریم بودی و حسابی آتیشی چیزی بهت گفته بود؟ پوفی کردم و بی مقدمه گفتم: عاشق امیرعلی بوده! بلند گفت: چی؟ نگاه چند نفر نزدیکمون که در حال قرآن خوندن بودن چرخید روی ما و چپ چپ به عطیه نگاه کردن که خودش رو زده بود به اون راه و اصلا سر بلند نکرد!‌ خوبه عمه نزدیکمون نبود و برای خوش آمد گویی مهمون های جلسه سوم خدابیامرز بابای نفیسه جون دم در حسینیه ایستاده بود وگرنه حسابی توبیخ می شد! _آروم تر آبرومون و بردی! بی خیال از حرف من گفت: جدی که نمیگی؟! نگاهی به امیرسام که توی بغلم خوابش برده بود و از صبح سپرده بودنش به من انداختم و گونه اش رو با پشت انگشت اشاره ام نوازش کردم. _چرا اتفاقا خیلی هم جدی ام! عطیه مبهوت گفت: یعنی خودش بهت گفت! نگاه از امیرسام گرفتم و کمی پام رو که خواب رفته بود آروم تکون دادم که امیرسام بیدارنشه. _آره خودش گفت ولی یک جوره دیگه گفت که امیرعلی عاشقش بوده... برای همین من و امیرعلی دیروز باهم... باهم دعوا کردیم! نگاهش رنگ سرزنش گرفت _چه حرف ها تو که امیرعلی رو می شناسی اهل این حرف ها نیست... تو چرا باور کردی! بعد هم نگاهی به مریم انداخت که مشغول تعارف حلوا شده بود _دختره پررو بگو پس چرا همه اش از من و مامان روز اول احوال امیرعلی رو می پرسید به جای اینکه گریه و غش و ضعف کنه برای مرگ عموش! اول بازم حسادت کردم از احوال پرسیدن مریم ولی بعد خنده آرومی روی لب هام نشست اون عاشق بود نه امیرعلی من! پس من پیروز بودم و حسادت باید می شد سهم مریم! زمزمه کردم _امیرعلی خوبه؟ عطیه پوفی کرد _هنوز باهم قهرین پس؟! فقط سر تکون دادم به نشونه مثبت _دلم براش تنگ شده! عطیه_خب بهش زنگ بزن... چرا کشش میدی؟ بی فکر گفتم: دیروز امیرعلی برگشت خونه آقای رحیمی وقتی من رفتم؟ براق شد _صبر کن ببینم نکنه تو به امیرعلی هم شک داری؟ نه نداشتم ولی این سوال از دیروز مغزم رو می خورد که بعد من برگشته اونجا یا نه؟ شاید یکی از دلایل زنگ نزدنمم همین بود که اگر بفهمم اونجاست حس حسادتم شعله بکشه حسی که هیچوقت نداشتم و فقط روی امیرعلی فعال شده بود! _نه خب... عطیه سری از روی تاسف تکون داد _واقعا که خُلی محیا... نخیرم دیروز که یکدفعه غیب شدین دیگه امیر علی نیومد حتی امروز صبحم یک راست اومد حسینیه! دلم از خوشحالی ضعف رفت و روی لب هام اثر گذاشت... آرنج عطیه رفت توی پهلوم و من با صورت جمع شده از درد تند نگاهش کردم که اخم کرد! _عقل کل حالا که خوشحال شدی یک زنگ به شوهرت بزن قهر و دعوا بسه! لب چیدم _روم نمیشه! _خدا می دونه دیروز چه حرف ها که بار داداشم نکردی که روت نمیشه! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_چهل‌وهشتم ••○🖤○•• .... مردان براى سوا
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... دست سکینه را مى گیرى و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى: "سوار شو!" سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان! اما اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد. اکنون فقط تو مانده اى و آخرین شتر بى جهاز و... یک دریا دشمن و... کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست. نگاه دوست و دشمن، خیره تو مانده است. چه مى خواهى بکنى زینب؟! چه مى توانى بکنى؟! شب هنگام، وقتى با آن جلال و جبرو ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى، پدر دستور مى داد که چراغ هاى حرم را خاموش کنند، حسن در پیش رو و حسین در پشت سر، گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا چشم نامحرمى به قامت عقیله بنى هاشم بیفتد. و سنگینى نگاهى ، زینب على را بیازارد. اکنون اى ایستاده تنها! اى بلندترین قامت استقامت! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم، چه مى کنى؟ تقدیر اگر چنین است چاره نیست، باید سوار شد. اما چگونه؟! پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى، بلافاصله حسن پیش مى دوید، عباس زانو مى زد و رکاب مى گرفت و تو با تکیه بر دست و بازوى حسین بر مى نشستى پ. در همین آخرین سفر از مدینه، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى، قاسم دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود، عباس زانو بر زمین نهاده بود، على اکبر پرده کجاوه را نگاه داشته بود، حسین دست و بازو پیش آورده بود تا تو آنچنانکه شایسته عقیله یک قبیله است، بر مرکب سوار شدى. آرى، پیش از این دردانه بنى هاشم، عزیز على و بانوى مجلله الله بیت اینگونه بر مرکب مى نشست. و اکنون هزاران چشم، خیره و دریده مانده اند تا استیصال تو را ببینند و براى استمداد ناگزیر تو، پاسخى از تحقیر یا تمسخر یا ترحم بیاورند. خدا هیچ عزیزى را در معرض طوفان ذلت قرار ندهد. خدا هیچ شکوهمندى را دچار اضطرار نکند. امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء(21) چه کسى را صدا کردى؟ از چه کسى مدد خواستى ؟ آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟ هم او در گوشت زمزمه مى کند که : به جبران این اضطرار، از این پس ، ضمیر مرجع "امن یجیب" تو باش. هر که از این پس در هر کجاى عالم، لب به "ام من یجیب" باز کند، دانسته و ندانسته تو را مى خواند و دیده و ندیده تو را منجى خویش مى یابد. خدا نمى تواند زینبش را در اضطرار ببیند. اینت اجابت زینب! ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است. پا بر زانوى او بگذار و با تکیه بر دست و بازوى او سوار شو، محبوبه خدا! بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته اى و دست به هوا داده اى. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ